💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت267 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _دلم نمیخواد از سر اجبار یا نداش
#پارت268
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_بلند شو دست و صورتت رو بشور الان امیرمجتبی میاد میگه این چه جلسه ی خاستگاری بوده که از عروسم فقط اشک گرفتی. یه چایی هم بریز بیار با هم بخوریم. اون شوفاژ رو هم زیاد کن من یخ کردم.
نگاهم به در نیمه باز بالکن افتاد.
_یادش رفته در بالکن رو ببنده. برای اون هوا سرد شده.
نگاهی به در انداخت.
_بزار بیاد ادبش میکنم.
ایستادم در بالکن رو بستم و وارد اشپزخونش شدم. با اینکه پیر شده و کم توانه. اما آشپزخونش از تمیزی برق میزنه.
_عمه خانم استکان هاتون کجاست.
_اول اون دست هات رو بشور بعد دست بزن به همه چی. توی اولین کابینتن
_چشم.
دست و صورتم رو شستم و با دستمالهای روی میز خشک کردم.
چایی رو توی استکان ها ریختم و جلوش گذاشتم.
یکی از استکان ها رو برداشت
_دفعه ی اولت بود هیچی بهت نگفتم. سینک ظرفشویی جای شستن دست و صورت نیست. باید تو روشویی بشوری
_ببخشید.
سرش رو به پهلو چرخوند و نگاهم کرد
_بهت نمیاد مظلوم باشی.
_نه نیستم. بابام بهم میگفت بلبل بابا. اما ناز کردن و بلبل زبونی کردن شرایط میخواد که من ندارمش.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_یه روزی به این روز ها میخندی.
_روز های تلخیه فکر نکنم خندم بگیره
_صبر کن.
صدای چرخیدن کلید توی در توی خونه پیچید عمه خانم با لبخند به در نگاه کرد
_اومد.
در خونه باز شد و امیر مجتبی یا الله گویان وارد خونه شد. از نگاه کردن بهش خجالت میکشم. نگاهم رو به زمین دادم.
_سلام
عمه خانم طلبکار گفت
_علیک سلام.
_چی شده باز از من عصبانی هستی
_تو نمیگی من پیرم در بالکن رو باز میزاری.
مشما های دستش رو روی میز گذاشت.
_اولا عمه من پیر نیست. خیلی هم جوونه.
عمه خانم که حسابی از این حرف خوشش اومده بود با لبخند پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به من داد.
_دوما از قصد باز گذاشتم بزار هوای تازه بیاد تو خونه. هوا خیلی سرد نیست.
نگاهش به من افتاد که فوری سرم رو پایین انداختم. عمه خانم خندید
_امیرمجتبی عروس خانم زمان خواستن.
چرا من رو عروس خطاب میکنه من که گفتم شرایطم، شرایط تصمیم گیری نیست.
امیر مجتبی که شادی تو صداش موج میزد گفت
_چیزی که من خوب بلدم صبره. تا هر وقتی که بخواد صبر میکنم.
روی مبل نشست. عمه رو به من گفت
_بلند شو یه چایی هم برای امیر مجتبی بریز.
همون جوری سربزیر چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. استکانی برداشتم و سمت کتری رفتم که صدای امیرمجتبی از فاصله ی نزدیک باعث شد تا سرم یخ کنه.
_سنا خوبی؟
تپش های قلبم تند شد و دستم شروع به لرزیدن کرد.
_ب...بله خ...وبم.
پاهاش رو که بهم نزدیک میشد میدیدم و توانم برای نگه داشتن استکان کمتر میشد.
استکان رو به خودم چسبوندم. تا از دستم رها نشه. دستش رو زیر چونم گداشت و صورتم رو بالا اورد. نگاهم رو به دکمه ی لباسش دادم
_چرا گریه کردی باز؟
_خوبم طوری نیست.
_نگرانتم رنگت خیلی پریده.
صدای عمه دنیا رو روی سرم خراب کرد.
_اذیتش نکن. دخترا بعد خاستگاری اینجوری میشن.
لبم رو به دندون گرفتم. استکان رو ازم گرفت و اهسته گفت
_خودم میریزم. تو برو بشین
با کم ترین صدای ممکن لب زدم
_خیلی ممنون
بدون معطلی از اشپزخونه بیرون رفتم و کنار عمه نشستم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d