💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت269 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d عمه خانم نگاه معنی داری بهم انداخ
#پارت270
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_اره عزیزم. تو. سامان همونجا حالش بد میشه. از دفتر پیمان میره بیرون ولی نمیتونه بره خونه. همونجا میشینه روی زمین. زنگ میزنه به باباش آقای ماجدی میره دنبالش. انقدر حالش بد بوده که مستقیم میرن بیمارستان. سامان حالش خوب بوده ولی از شدت ناراحتی و غصه نمیتونسته نفس بکشه. یه هفته بیمارستان بستری میشه. اولا فقط گریه میکرده ولی روز های آخر مات و مبهوت فقط به جا خیره بوده.
نمیدونم چی میشه که آقای ماجدی تصمیم میگیره یه شبه کل خونه و زندگی و شرکت رو بفروشه بعد هم به هیچ کس نگه کجا میره.
_یگانه جان شنیدن این حرف ها شاید یکم برات سنگین باشه ولی باید گدش کنی.
احساس تنگی نفس دارم. به سختی ایستادم و سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم و جلوش نشستم.
_تو اینا رو از کجا میدونی!
_نامزد سپیده به نامزدم گفته. گفتم که بهت با هم فامیل هستن. بگم بقیه ش رو
_بگو
_سامان افسردگی حاد میگیره. هیچ جلسه ی مشاوره و روانکاوی هم روش اثر نمیکنه. دارو هم نمیخورده. یه نفر به مادرش میگه تا وقتی صورت مسئله هست حالش خوب نمیشه. باید کاری کنید که یکی دیگه بیاد جای یگانه.
ناخواسته اشک روی صورتم ریخت. دستم رو روی قلبم که به شدت میسوخت گذاشتم و فشار دادم.
مادرش هم شروع میکنه به معرفی دختر بهش. کنار گوشش هم میخوندن که اگه لیاقت داشت میموند. خودت رو مریض نکن. اینده برای تو روشن تره و لز این حرف ها
بالاخره بعد از کلی گفتن و گفتن بر خلاف رضایت ماجدی سامان رو راضی میکنن.
روانشناسی که سامان تحت نظرش بوده میگه این کار اشتباهه ولی برخلاف تصورش حال سامان، بعد از خاستگاری و دلبستن به خواهر دوستش، خوب میشه.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو بستم و پر بغض گفتم
_اگر...من بودم...قبول نمیکردم که ف..فراموشش کنم
_یگانه حال سامان خیلی بد بوده
_من...باور ...نمیکردم. چرا باور کرد
_روال زندگی مرد ها با زن ها فرق میکنه. مردا زود دلبستگیشون کم میشه.
لشک روی گونم ریخت
_آخه...ف..فقط ...س...سه ماه
_الهی من بمیرم برات. اونجوری با گریه حرف نزن.
_جز گریه...چی...کار میتونم ...بکنم
_الان من رو بخشیدی.
اشکم رو پاک کردم و نفس تازه ای کشیدم
_به یه شرط میبخشم.
_جونم بگو
_سامان با ز...زن...زنش کجا ها میرن؟
_میخوای چیکار؟
_میخوام برم بهش بگم که این مدت کجا بودم. بگم که دربدر و اواره شدم ولی فراموشش نکردم.
_چه فایده ای...
حرفش رو قطع کردم
_محیا اگر بهم نگی دیگه هیچ کاری باهات ندارم. خونه ی ماجدی رو خودم بلدم میرم میشینم جلوی در خونشون تا سامان بیاد بیرون...
_باشه میپرسم بهت میگم. ولی تو رو خدا اونجوری گریه نکن. شما قسمت هم نبودین. ان شالله با یه مرده بهتر از سامان ازدواج میکنی
_ک...کاری...نداری
_نه
_من م...نتظر ت...تماستم.
_باشه عزیزم خداحافظ
تماس رو قطع کردم. با چشم های پر اشک به سقف نگاه کردم. هر چی فکر میکنم جز بیمعرفتی سامان به هیچ نتیجه ای نمیرسم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با تمام قدرت فشار دادم تا صدای گریه م بالا نره
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d