💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت273 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کمی نگاهش کردم که دلخور گفت _بر
#پارت274
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سرم رو پایین انداختم.
_اگر این اتفاق برای یکی از برادر های من میافتاد کل خانوادم هر کاری میکردن که زود تر حالش خوب بشه.
زیر لب گفت
_ولی سه ماه هم برای انتظار کم بوده.
این سه ماه تنها چیزی که به قلبم فشار میاره
_حالا واقعا میخوای بری؟
با سر حرفش رو تایید کردم.
_به نظر من اشتباهه اون دیگه تموم شده.
_باید برم بهش بگم که اون همه عشقی که ازش دم میزد پوچ بود.
_اگر امیرمجتبی بفهمه...
_فهمید بهش میگم ببخشید
_زیاد روی این مهربونی و اخلاق آرومش حساب نکن. مردا وقتی زنی رو مال خودشون بدونن غیرتشون روش زیاد میشه بعد بفهمه دنبال عشق سابقت بودی من تضمین نمیکنم که همینقدر اروم بمونه.
به گوشیم نگاه کردم. محیا پیام فرستاده. پیامش رو خوندم. آدرس بود و ساعت قرار
گوشی رو سمت هانیه گرفتم
_اینجا رو بلدی
با دقت خوند
_محدودش رو بلدم ولی این رستوران تا حالا نرفتم. اما ساعتش ساعت کاریمونه.
_مرخصی میگیرم
_سه روز از کار بگدره که مرخصی نمیدن اخه.
_زود کارهانون رو انجام میدیم ببینن کار نداریم میدن دیگه. نمیدن؟
درمونده نگاهم کرد
_چی بگم.
_هانیه من اصلا ناراحت نمیشم. تو بمون من خودم با تاکسی میرم.
_من که اصلا مخالفم بری. اما اگر تصمیمت رو گرفتی حرفی نیست. باهات میام.
صدای در اتاق بلند شد امیر مجتبی داخل اومد. نگاهی به هر دومون انداخت.
_نمیاید بیرون. اینجوری من حوصلم سر میره
هانیه گفت
_الان میایم.
جلو اومد و روی صندلی گوشه ی اتاق نشست
_از خونه چه خبر؟
_من که رفتم فقط مامان و بابا بودن. بابا یه ادرس از یه خونه سالمندان پیدا کرده که عمه اونجا بوده ولی گفتن پسرش اومده بردش. مامان هم تو شوک رفتن خاله و نسترن مونده. منتظره تو بری ازش عذر خواهی کنی. راستی چرا نمیای؟
_دوست دارم بیام ولی الان فایده ای نداره. مامان دوباره میخواد حرف های گذشته رو بزنه.
_اینکه نسترن رفته...
امیرمجتبی با چشم و ابرو به هانیه فهموند که از نسترن جلوی من حرفی نزنه. هانیه فوری حرفش رو عوض کرد
_حالا زنگ زدی من رو دعوت کردی شام چی میخوای بهم بدی؟
_خودت برو یه چی درست کن دیگه.
_واقعا که مهمون دعوت کردی خودش عدا درست کنه
امیر مجتبی خنده ی ریزی کرد. خب تو برو چادرت رو بشور برای فردا نمونی خودم درست میکنم .
هانیه به شوخی گفت
_بده سنا درست کنه. یکم تمرین اشپزی برای ایندش خوبه.
نگاهم رو پایین انداختم که انیر مجتبی گفت
_سنا همه چیش ثابت شدس. دستپختش رو هم خوردم مثل خودش حرف نداره.
احساس سرما کردم. شاید اگر تو شرایط دیگه ای بودم این حرف ها به دلم مینشست اما الان نه
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d