eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.7هزار عکس
26.7هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت305 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _سنا حاضری؟ به اتاق نگاه کردم ا
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d هانیه نگاهش بین هردومون جابجا شد. _مثل اینکه من سرم پایین باشه یه اتفاق هایی میافته. میخواین کلا سر به میز باشم؟ مردی که چند لحظه ی ییش جلوی ما زمین خورد همراه با سینی نزدیکمون شد. هانیه فوری لبخند رو از رو لب هاش برد و به امیرمجتبی خیره شد این کارش باعث خنده ی من شد. دستم‌رو روی دهنم گذاشتم و صورتم رو به جهت مخالفشون چرخوندم. سینی رو روی میز گذاشت و رفت امیر مجتبی گفت _هانیه خیلی مسخره ای. _وا چرا من. روت نمیشه به سنا بگی چرا خندید میندازی گردن‌من. _اونجوری که تو تابلو من رو نگاه کردی منم‌ به زور جلو خندم رو گرفتم هانیه به شوخی گفت _خوبه والا. بزار از راه برسه بعد همه چیو بنداز گردن من. با اینکه معذب بودم و حس خجالت ازارم‌میداد اما شب خوبی بود. بعد از خوردن شام‌ هانیه به خاطر تماس های برادر بزرگش نتونست با ما بیاد خونه تا ماشینش رو برداره و امیرمرتضی اوند دنبالش و بردش. حالا مسیری رو که با هانیه اومده بودیم رو باید دو نفره برمیگشتیم. دو نفره ای که قبلا تکرار شده بود اما این بار با دفعه های قبل فرق میکرد. هر دو ساکت بودیم‌ و حرفی نمیزدیم. ماشین رو داخل پارکینگ برد. پیاده شدم و منتظر شدم تا در ماشین رو قفل کنه. لبخند مداومی که روی لب هاش بود بیشتر معذبم‌ میکرد. اون روزی که به این خونه میاومدم سودای سامان رو در سر داشتم‌و اصلا فکر نمیکردم که قراره به امیر مجتبی دل ببندم. کلید رو توی در انداخت و در رو باز کرد. کنار ایستاد تا من وارد بشم. بدون‌معطلی وارد اتاق خواب شدم و لباس هام رو عوض کردم. مثل همیشه صدام‌نکرد تا چایی بزارم. موهام‌رو باز کردم و برس کشیدم. با گل سر بالای سرم‌بستم‌ و از اتاق بیرون رفتم. تو اشپرخونه ایستاده بود تلاش میکرد زیر کتری رو روشن‌کنه. وارد آشپزخونه شدم. _صبر میکردی خودم میذاشتم. خیره نگاهم کرد. زیر نگاهش تاب نیاوردم و سرم رو پایین انداختم جلو رفتم و زیر کتری رو روشن کردم. خواستم ازش فاصله بگیرم که دستم‌رو گرفت. تمام وجودم‌ یخ کرد. چشم هام رو بستم‌. روبروم ایستاد. اروم‌چشم باز کردم و به چهره ی مهربونش نگاه کردم. دستش رو بالا اورد و موهایی که روی صورتم ریخته بود رو کنار زد. صدای تلفن همراهم‌بلند شد. امیرمجتبی نگاهش رو ازم گرفت و دستم‌رو رها کرد. نفس راحتی کشیدم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d