💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت309 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چشم باز کردم و به امیر مجتبی که
#پارت310
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادرسی که محیا فرستاده بود رو خوندم و ماشین رو از پارکینگ بیرون بردم.
چی باید به ماجدی بگم. از کجا شروع کنم. شاید اصلا از اینکه میرم سراغش خوشحال نشه. اگر مثل سامان برخورد کنه شناسنامم رو بهانه میکنم.
مسیر رو خیابون به خیابون گذروندم. ماشین رو جلوی ساختمونی که محیا ادرس داده بود پارک کردم. مردد دستگیره رو کشیدم و پیاده شدم.
دفتر ماجدی اینبار تو یه خیابون خلوته.
هر وقت دنبال یه رد نشون از این خانواده بودم سر و کله ی پیمان پیدا شد و بعید نیست که الان هم باشه.
با اینکه هم محیا گفت که از ایران رفته هم از اونزن و مرد تو کلانتری شنیدم ولی ترسم وجودم رو میلرزونه.
ریموت ماشین رو زدم و سمت در ورودی ساختمون حرکت کردم.
پامرو روی اولین پله گذاشتم که ته دلم خالی شد. من اینجا چی کار میکنم. اگر به واسطه ی بی پناهیم پیش کل دنیا شخصیتم زیر سوال رفته باشه. هنوز برای خودم عزت نفس دارم. اومدم اینجا چی بگم و می بخوام.
پا کج کردم و از شرکت بیرون رفتم.
منکه نیومدم التماس کنم تا قبولم کنن. میخوام از خودم دفاع کنم. باید بگم که از ایراننرفته بودم باید طلب کار باشم که چرا هیچ ادرسی برای من نذاشته بودن.
به در ساختمون نگاه کردم. چشم هام رو بستم و عزمم رو برای رفتن جزمکردم و دوباره وارد ساختمون شدم
پله ها رو به اخر نرسونده بودم که از تابلو بالا متوجه شدم که دفتر ماجدی همینجاست.
پست در ایستادم و دست لرزونمرو بالا اوردم و روی زنگ فشار دادم. پشیمونی دوباره به سراغم اومد پا کج کردمتا مسیر اومده رو برگردم که در اتاق باز شد. دختری همسن و سال خودم تو چهار چوب در نگاهم کرد
_بله. با کی کار دارید
هر چی فکر کردم اسمی یادمنیومد به تابلو نگاه کردم.
_دفتر آقای....ما...ماجدی؟
_بله. رو تابلو هم همین رو نوشته
تن صدامرو پاییناوروم
_هس..هستن؟
_بله. ولی امروز یه میهمان دارن نمیتونن کسی رو بپذیرن.
اب دهنمرو قورت دادم. حالا که تا اینجا اومدم باید ببینمش. باید باهاش حرف بزنم.
اشک تو چشم هام جمع شد.
_من باید ایشون رو ببینم.
_گفتم که امروز نمیتونن
_شما بهشون بگید شاید قبول کنن
_خانم محترم ایشون ده دقیقه پیش به من گفتنکه هیچ کس رو راه ندم
پر بغض لب زدم
_خانم خواهش میکنم. من خیلی بدبختی کشیدم تا به اینجا رسیدم. بهشون بگید...
_یگانه بابا... تویی!
صدای ناباور ماجدی باعث شد تا منشیش کنار بره با چشم های پر اشک تو چشم های ماجدی نگاه کردم.
_ببخشید اقای ماجدی نمیدونستم اشنا هستن.
ماجدی قدمی به جلو برداشت. نگاهش رو توی صورتم چرخوند. بغض به گلوی ماجدی هم فشار میاورد و این از صداش کاملا مشخص بود
_چقدر دنبالت گشتم بابا. کجایی تو
هر دو دوستش رو باز کرد بدون هیچ مکثی خودم رو توی آعوشش جا دادم.دست هاش دور کمرمگداشت.
بغضمترکید و با صدای بلند گریه کردم. گریه تو آعوش پدری که با وحود اینکه سامان دیگه برای من نیست هنوز پدرمه.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d