#پارت313
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پاهام شل شد. خبری از بابا، بابایی که نتونستم حتی برای خداحافظی با هاش برم بیمارستان.
پیمان حتی آخرین دیدار رو هم ازم گرفت. روی صندلی نشستم و خیره نگاهش کردم. تمام غصه ها و غم ها فراموشم شد. تماما گوش شدم و دلم میخواست از بابا و پیامی که برام گذاشته بشنوم.
ماجدی متوجه انتظارم شد گفت:
_ قبل از اون باید چیزی رو برات توضیح بدم به من گفتی چرا همه آدرس ها رو عوض کردی یا چرا هیچ آدرسی برات نذاشتم.
پیمان افتاده بود دنبالم مدام تهدیدم می کرد میدونست حاجی برای تو پیغام گذاشته میخواست اونو از زیر زبونم بیرون بکشه.
من هم برای اینکه بتونم پیغام حاجی رو حفظ کنم خونه و شرکت رو فروختم از اونجا رفتم.
پیمان فهمیده بود احتمال داره تو بری جلوی خونه یا شرکت سراغ سامان رو بگیری به خاطر همین نمیدونم چطور اما رفت اونجا رو از مشتری ها با قیمت بالا خرید. که فقط تورو به دام بندازه این رو کی فهمیدم، یک روز مهراب اومد خونمون نگفت تو فرار کردی فقط گفت پیمان داره دنبالت میگرده. گفت یگانه رو پنهان کن اون موقع فکر کردم مهراب و پیمان دستشون تو یه کاسه ست. نفهمیدم مهراب چجوری آدرس خونه جدیدمون رو پیدا کرد گفتم که من هم باورم شده بود که تو از ایران رفتی و ازدواج کردی. اما با خودم می گفتم این ازدواج با رضایت یگانه نبوده و یگانه از سر اجبار پیمان تن داده. با خودم گفتم خونه که نمیشه اما دفتر رو می تونم برات آدرس بزارم.
شک کردم. گفتماول میگن یگانه رفته بعد مهراب میگه پنهانش کن. رفتم دفتر اون روز نمی دونستم که پیمان دفتر رو هم خریده. رفتم به یکی از دوستان قدیمیم تا بهش بسپارم که اگر تو رفتی اونجا و سراغ من رو گرفتی ادرس بهت بده تا بتونیم همدیگر رو پیدا کنیم داشتیم حرف میزدیم که نگهبان شرکت اومد بالا و رو به دوستم گفت یک خانم جوانی پایین دنباله آقای به نام ماجدی میکرده شما میشناسیدش فهمیدم توی. بلند شدم اومدم پایین اما وقتی رسیدم با پیمان چشم چشم شدم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d