💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت331 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ماجدی من رو با خودش به خاطراتی ب
#پارت332
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بعد از کلی حرف زدن و توضیح دادن هر سه به طبقه ی پایین رفتیم.
بازدید کلی انجام دادیم. ماجدی خواست تا بخش های دیگه رو هم ببینم اما انقدر بی حوصلم که خودش فهمید و اجازه داد به خونه برگردم.
خودش همراهم نیومد. سوار ماشین شدم و از کارخونه بیرون اومدم.
کاش تلفن همراه داشتم و الان میتونستم با محیا حرف بزنم. بابا همه چی بران خریده ولی اونم فکرش رو نمیکرده که این بلا ها سرم بیاد و پیمان حتی گوشیمرو ازم بگیره.
ماشینرو داخل حیاط خونه بردم. بی حوصله همون وسط حیاط رهاش کردم و پیاده شدم. با برخورد قطره ی کوچک آبی با صورتممتوجه شدم که قراره بارون بیاد.
خوشبختانه زینب خانم متوجه حضورم نشده و میتونم تو حیاط زیر بارون بشینم.
نفس عمیقی کشیدم و هوایی که به خاطر بارون، بوی خاک نم گرفته میداد رو به ریه هامفرستادم.
روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و اجازه دادم تا بارون روی تنم بشینه. نم نم بارون طوری نیست که خیسم کنه اما انگار برای حال گرفته ی من این هوا لازمه.
یه لحظه امیرمجتبی رو کنار خودم دیدم که با لبخند نگاهم میکرد
چشم هام رو بستم و نفسم رو آه مانند بیروندادم.
_چی میخوای؟ چرا هر ثانیه کنارمی.
من که کنارت بودم. باهات بودم. خودت گفتی هر کار دوست دای بکن. الان چی میخوای کنار من؟
چشم باز کردم و اجازه دادم اشک هم مثل آسمون که میباره خودش رو از چشم هام رها کنه و پایین بریره.
اینکه همیشه و هر ثانیه کنارمه مقصرش امیرمجتبی نیست. خودمم. چرا نمیتونم ازش دل بکنم. چرا از فکر و ذهنم بیرون نمیره.
شدت بارون بیشتر شد و من اصلا قصد داخل رفتن رو ندارم. انگار انتظار دارم بارون خاطرات و حسم به امیرمجتبی رو بشوره و از ذهنم پاککنه.
فکر میکردم از دست دادن سامان مثل یه داغ آزارم میده اما با وجود امیرمجتبی انقدر کمرنگ شده که بهش فکر هم نمیکنم.
سرم رو روی زانوم گذاشتم. روز اولی که با امیر مجتبی آشنا شدم اصلا فکرش رو نمیکردم به این لحظه برسم.
فکرش لحطه ای رهامنمیکنه و من اصلا حاضر نیستم دوباره پیشش برگردم.
یعنی الان داره چی کار میکنه. توی خونه مونده یا مثل اون روز ها به مسجد پناه برده
شاید همین پاکی و مبارزه با نفسش باعث شد تا خودش رو توی عمق وجودم جاکنه و حتی یک لحظه نتونستم از فکرش بیرون بیام.
شدت گریم بیشتر شد. یعنی الان داره چی کار میکنه. اگر الان پیشش بودم با اون لبخند دلنشینش ازم در خواست چایی میکرد.
صدای بسته شدن در خونه باعث شد. تا سر از زانو بردارم. ماجدی با دیدنم نفس راحتی کشید و دلخور سمتم اومد.
_چرا نشستی زیر بارون!
جوابش رو ندادم و زانوهام رو بغل گرفتم
_بلند شو بریم داخل باعث نگرانی زینب خانم هم شدی.زنگ زده میگه دو ساعته ماشین تو حیاط پارکه ولی یگانه نیومده خونه.
دستش رو زیر بازوم انداخت و کمک کرد تا بایستم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d