#پارت336
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نگاه نگرانش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت. شماره
محیا رو بی میل گرفتم. بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_الو بفرمایید.
_سلام
خوشحال و متعجب گفت
_یگانه تویی؟ این خط خونته؟چرا هر چی به اون خط زنگ میزنمجواب نمیدی؟
نگاهی به سیم گدشی اتاقم که کشیده بودمش انداختم.
_خوبی یگانه. چرا حرف نمیزنی؟
_خوبم
_این اخلاق زشتت همیشه باهات بوده! خیلی کار بدیه که بدون اینکه به کسی بگی یهو میزاری میری
_تو که میدونستی
_من ادرس ماجدی رو میدونم خونت رو که بلد نیستم. ماجدی هم اگه از سنگ تونستی حرف در بیاری از اونم میتونی
_حالا چی کارم داری
_من که فقط نگرانتم ولی این پسره که باهاش زندگی میکردی یه روز در میون با خواهرش جلوی خونه ی ماست.
ناخواسته اشک تو چشم هام جمع شد
_چی میگه؟
_اولین بار که اومد توپش حسابی پر بود. یه جوری سنا سنا میکرد که انگار من پنهانت کردم. ولی الان فقط ناراحته. هر بار که میاد فقط میپرسه ازت خبر دارم یا نه. چرا ول کردی رفتی؟ گفت با هم قرار ازدواج گداشته بودید. اره؟
اب دهنم رو به سختی قورت دادم.
_اره
_تو که گفتی پسر خوبیه!
_الانم میگم پسر خوبیه
_پس چته؟
اشک روی صورتم ریخت.
_به من گفت دردسر.گفت هر جا دوست داری برو
_مطمعنی برداشتت از حرفش درست بوده؟
_چه برداشتی؟تو چشم هام نگاه کرد گفت چیزی جز دردسر نیستم. گفتممیخوای برم گفت هر کاری دوست داری بکن. این برداشت میخواد؟
_حالا چرا گریه میکنی؟ من با خواهرش حرف زدم همه چیز رو برام گفت. میدونم چی بینتون گذشته.
_چی بهت گفت
_حرف که زیاد زدیم بلید حضوری ببینمت بگم. فقط یه پیغام برات داشت. گفت میدونه که تو میای پیش من گفت بهت بگم که هیچی به امیرمجتبی از تهرانی بودنت نگفته. مطمعن بود برمیگردی خودت بهش میگی. حالا ادرس بده بیاماونجا
_قول بده به کس دیگه ای ادرس رو ندی
_قول میدم ولی وقتی اسمسو میارم اه میکشی. چرا دوستش داری پسش میزنی.
بغص توی گلوم خیلی اذیتم میکنه.
_محیا من خیلی خورد شدم. پیمان خوردم کرد. زندگی شکستم. سامان داغونم کرد. همه چیزم رو از دست دادم. یه حساب دیگه ای روش باز کرده بودم. فکرشم نمیکردم من رو از خودش برونه.
_باواین بغضی که تو داری من حرف نزنم بهتره. ولی یکم اونم درککن. ابروش رفته. فشار از همه جا روش بوده. قبلش برادرش کلی حرف بارش کرده. نتونسته اونو راضی کنه. تا رسیده خونه مادرش رسیده مردا هم رو مادراشون حساسن. بهم ریخته.
_همه ی اینا رو میدونم. توی این یکماه بیشتر از صد بار با خودم گفتم و بهش حق دادم. اما ازش توقع نداشتم. بهم برخورده محیا.
_ادرس رو بگو بیام. من ادرس بلد نیستم الان به ماجدی مبگم بهت زنگ بزنه ولی خواهش میکنم به هیچ کس نگو
_قول میدم عزیزم. منم یه امروز و فردا که شوهرم نیست میتونم بیام.
_ازدواج کردی؟
_اره دیگه دو هفته ی پیش جشن گرفتیم. باورت میشه بگم برادر هانیه از اول تا اخر عروسی جلوی در تالار نشسته بود فکر میکرد تو هم دعوتی. بیچاره سامان نمیدونست منتظر کیه اونم کنارش نشسته بود و دلداریش میداد.
_کی میای؟
_آدرس رو بهم برسونی همین الان
_الان به ماجدی میگم بهت زنگ بزنه.
تماس رو قطع کردم به ماجدی زنگ زدم و ازش خواستم تا ادرس رو به محیا بده.
محیا این همه اطلاعات رو از کجا داشت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d