eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _یگانه میخوای بیام‌ با هم بریم‌بیرون. مثل قدیما _نه حوصله ندارم. _میخوای چی کار کنی پس؟ همنجوری بشینی تو خونه غصه بخوری؟ _نه. تو خونه نمیشینم. شاید رفتم‌ کارخونه شایدم دنبال مهراب گشتم _من جای تو بودم دیگه توروی اونا نگاه هم نمیکردم. _بی کسی و تنهایی خیلی بده محیا. فقط از یه چیزی خیلی میترسم. _چی؟ _پیمان. ماجدی گفت یکی تو تهران دیدش. انقدر ازش میترسم که در برابرش کاملا بی اختیارم. مطمعنم اگر ببینمش بی اراده هرکاری که بگه میکنم.‌ _خدا ازش نگذره. چقدر عذابت داده که هنوز تو وهمشی. صدای تلفن همراهش بلند شد. نگاهی به صفحش انداخت و لبخند زد. انگشتش رو روی صفحه کشید. _جانم عزیزم _پیش دوستم _نیم ساعت دیگه. _عه چه زود! _نه چرا ناراحت. به مامانیا گفتی؟ _باشه خودم‌میگم. _خاحافظ تماس رو قطع کرد _شوهرم بود. کارش زودتر تموم شده داره برمیگرده. هنوز نرسیده هم مهمون دعوت کرده. _خواهرت چطوره؟ _شکر بچه داری میکنه.‌ میدونی مهمونمون کیه سوالی نگاهش کردم _سامان و زنش. سرم رو پایین انداختم. اون روز با زنش حرف میزدم. گفت خیلی دوست داره تو رو ببینه و از انگیزت برای اینکه رفتی شرکت ماجدی ازت بپرسه. _بگو رفته بود امانتی هاش رو بگیره. نه بادتو کار داره نه با شوهرت _طبکار نیستا. میخواد ازت تشکر کنه. _تشکر برای چی؟ _نمیدونم به من نگفت‌. ولی انگار گفت رو بهبود روابطشون تاثیر داشتی. نگاهی به ساعتش انداخت و ایستاد. _من دیگه برم. شب مهمون دارم _محیا قولت یادت نره؟ _نه عزیزم‌ یادم‌ نرفته . به هیچ کس ادرس نمیدم. مطمعن‌ باش.‌ زینب خانم نگاهی به میوه و چایی روی میزانداخت _دخترم‌شما که هیچی نخوردی _دستتون درد نکنه. گرم‌ صحبت شدیم فراموش کردم. یگانه با من کار نداری؟ _اگر تونستی بازم بیا پیشم _حتما میام. برای بدرقه نتونستم دنبالش برم و به زینب خانم سپردم. روی مبل نشستم‌ و زانوهام رو بغل گرفتم. این‌حق امیرمجتبی نیست. این‌ همه ناراحتی و انتظار حقش نیست. حق منم شنیدن اون حرف های تلخ نبود. شاید اگر امیرمجتبی میدونست من جایی رو برای موندن دارم بعد از شنیدن حرفم که گفتم نمبخوام دردسر باشم و اگر بخوای میرم بهم نمیگفت هر کار دوست داری بکن. فکر اینکه میخواسته از بی پنهاهی من به نفع خودش استفاده کنه آزارم میده چشم هام‌ رو بستم تا دوباره اشک فکر پایین رختن نکنه خودم رو نمیتونم گول بزنم. حق با محیاست. غرورم اجازه نمیده تا برم‌سراغش 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d