#پارت346
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
جلوی در ورودی حرم ایستادم. همه دست هاشون رو روی سینه هاشون گذاشته بودن و ذکری میگفتن.
چقدر بد که من بلد نیستم. به تقلید از مردم دستم رو روی سینم گذاشتم و کمی خم شدم.
صدای اذان تو حیاط حرم پیچید. ادرس وضو خانه رو گرفتم و بعد از گرفتن وضو برای اولین بار تو صف نماز جماعت ایستادم.
قوانیننماز جماعت رو از مامان حمیده شنیده بودم. حس قشنگیه اما انگار گم شده بودم و تازه پیدا شدم
بعد از خوندن نماز برای زیارت راهی شدم. چشمم که به ضریح افتاد داغ دلم تازه شد. گوشه ای نشستم و با صدای بلند گریه کردم و هر چی تو دلم بود گفتم.
دستی روی شونم نشست سر بلند کردم و با خادم حرم چشم تو چشمشدم. لبخند مهربونی بهم زد و لیوانابی سمتم گرفت
_دو ساعته داری گریه میکنی. الان از حال میری!
لیوانرو ازش گرفتم و کمی از اب رو خوردم و گفتم
_میشه یه سوال بپرسم
_بله حتما
_من میتونم شب اینجا بمونم؟
_بله عزیزم. میتونی. فقط خانوادت نگران نشن
نفس رو اه مانند بیرون دادم. کدوم خانواده.
رفتنش رو با چشمدنبال کردم و اشک صورتم رو با گوشه ی چادرم پاک کردم.
قران رو برداشتم و سوره ی نصر رو پیدا کردم. نشمردم اما بیشتر از صد بار خوندمش.
اذان مغرب رو هم شنیدم و بعد از خوندن نماز جاعت دوباره گوشه ی حرم کز کردم.
ارامشی که اینجا هست رو هیچ جا تجربه نکردم. اصلا دلم نمیخواد بیرون برم و چقدر حیف که حرف مامان حمیده رو گوش نکردم و تمام اون مدت باهاش به اینجا نیومدم.
سرم رو روی زانوام گذاشتم و پشت پلکهام سنگین شد.
با تکونهای دستی و شنیدن صدای امیر مجتبی بیدار شدم.
_سنا جان اذانه
گردنم رو که به خاطر بد خوابیدن خشک شده از روی زانوم برداشتم و به خادم نگاه کردم.
_دخترم اذانه بلند شو
_چشم. خیلی ممنون.
یک لحظه یاد ماجدی افتادم و قراری که برای صبح امروز باهام گذاشته بود.
بعد از خوندن نماز صبح از حرم خداحافطی کردم و بیرون رفتم.
سوار ماشین شدم و سمت خونه حرکت کردم.
مطمعنا زینب خانم عدم حضورم رو بهش گفته و از دیروز صبح دارن دنبالم میگردن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d