#پارت368
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صدای بیرون رفتن ماشین از حیاط رو شنیدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم. زینب خانموارد اتاق شد
_بله آقا ماجدی با ماشین یگانه رفتن بیرون.
_خودش اینجاست.
نشستمو نگاه دلخورم رو به زینب خانم دادم.
_یه لحظه گوشی
تلفن رو سمتم گرفت
گوشی رو گرفتم و دستم رو روی میکروفونش گذاشتم.
_زینب خانم ناراحت میشم وقتی جاسوسیم رو میکنید
_جاسوسی نیست. تو جوونی راه و رسم زندگی کردن رو بلد نیستی. طناب برادرت پوسیدس داری باهاش میری ته چاه.
_الو یگانه
گوشی دو کنار گوشم گذاشتم
_سلام
_سلام.خوبی؟
_شمام میخواید بگید طناب مهراب پوسیدس؟
_نه. میخوام بگم احتیاط شرط عقله
_مهراب عوض شده
_برای همین میگم احتیاط کن وگرنه میاومدم بیرونش میکردم. تو کارخونه فقط مدیریت رو بهش دادم و حق امضا نداره. این یعنی احتیاط. مراقب باش، بهش مسئولیت بده ولی اختیار نده.
_برای من بپا گذاشتید؟
_نه گذاشتم مراقبت باشه
_من شب ها موقع خواب هم تنها نیستم. چشم باز میکنم میبینم کنارم خوابیده. اینم شما گفتید؟
_بله
_میتونم بپرسم چرا؟
_دوست داری بدونی؟
_بله
_چوناون پسره که باهاش زندگی میکردی گفت سنا اون اوایل که تحت فشار بود میخواست خودش رو از بالای پل پرت کنه پایین. نگرانبود نکنه دوباره تکرار کنی. منم نگران کرد. گفتم زینب خانم یه لحظه هم ازت چشم بر نداره.
اشک توی چشم هام جمع شد و بلافاصله روی گونم ریخت. امیر مجتبی نگران منه.
_الو....یگانه
_میشنوم
_به من حق بده. فردا صبح میامپیشت با هم حرف میزنیم.
_باشه
خداحافظی کرد و تماس رو قطع کردم.
نگرانمه. این یعنی اون هم من رو دوست داره و به فکرمه. شاید باید خودم قدمی بردارم و بهش نزدیک بشم.
_چی شد باز مادر؟
سر بلند کردن چشم های پر اشکم رو به بهش دادم. با صدای لرزونی گفتم
_زینب خانم من باید چی کار کنم که خدا راضی باشه.
_همین که باحجاب شدی. نمازت رو میخونی خدا ازت راضیه
_نه. من برای اینکه به حاجتم برسم با خدا عهد کردم ده قدم براش بردارم ولی نمیدونم باید چی کار کنم.
لبخند زد و کنارم نشست.
_مثلا میتونی انفاق کنی. خدا انفاق کردن رو خیلی دوست داره.
پلکهامرو روی هم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم.
_شما میدونید باید به کی کمک کنم
_اره مادر میدونم انقدر ادم میشناسم که فکرشم نمیکنی.
اشکم رو پاک کردم و ایستادم
_باشه. بلند شید بریم
_اینجوری که نمیشه. باید به اقا ماجدی بگیم بعد. ان شالله صبح میریم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه
#پارت368
🍂یگانه🍃
تا غروب منتظر پیمان بودم. نگاه های معنی دار زینب خانم آزارم میداد. گوشه ی اتاقم نشستم و پتو رو روی سرم کشیدم.
احساس ضعف و بی حالی داشتم.
_چرا روی زمین نشستی؟
بدون اینکه عکس العملی نشون بدم. پرسیدم
_مهراب نیومده؟
_نه
_مطمعنم که میاد.
_خودت رو اذیت نکن. یا میاد یا نمیاد.
_من فقط مهراب رو دارم
_تو فقط خدا رو داری. بلند شو دو رکعت نمار بخون توکل بهش. هر چی صلاح باشه پیش میاد.
پتو رو کنار زدم. چرا به فکر خودمنرسید. تنها جایی که کاملا ارامش دارم و ناراحت هیچی نیستم، پای سجادس.
بعد از گرفتن وضو پای سچاده نشستمو به مهر نگاه کردم.
اینبار فکر و خیال رهامنکرد. اگر حرف زینب خانم و ماجدی درست باشه و مهراب همون آدم قبل باشه تمام باور هام خراب میشه.
اصلا چرا من به هر کی دل میبندم ازم دور میشه.
انگار سجاده و یاد خدا فقط برای ناراحتی های امیرمجتبی آرومم میکنه.
صدای اذان تو خونه پخش شد. ای کاش خواب بودم و دوباره با صدای دلنشین سنا گفتن امیرمجتبی بیدار میشدم.
زینب خانم به خاطر ناراحتی من کلافه بود.
_خب یه زنگ بهش بزن
_شمارش رو ندارم
انگار که چیزی کشف کرده باشه گفت
_خودش نداد بهت؟
_نه یادم رفت ازش بگیرم. زینب خانم مهراب عوض شده. از اول هم مثل پیمان نبود.
نفس سنگینی کشید.
_خدا کنه تو درست بگی. نمازت رو که خوندی پاشو بیا شام بخوریم زود تر بخوابیم.
_منتظر مهراب نمونیم؟
تاسف وار سرش رو تکونداد
_براش میزارم.
_شما بخور من صبر میکنم تا بیاد
انتظار برای برگشت مهراب بی فایده بود. نیمه های شب بود و هنوز خبری ازش نشده بود.
نا امید روی تخت خوابیدم و چشم هام رو بستم.
زمانی که بابا زنده بود مهراب همیشه دیر میاومد و خونه و تو مهمونی های شبانه خودش رو مشغول میکرد.
تنها کسی که حریفش میشد پیمان بود اون هم تا مهراب چیزی مصرف نمیکرد کاریش نداشت.
کاش امیر مجتبی رو تو خواب ببینم و با صداش بیدار بشم تا کمی از این استرس و ناراحتیم رو کم کنه.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d