eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با صدای مهراب چشم باز کردم‌. _جایی بودم‌ نمیتونستم بیام. زینب خانم طلب کار گفت _یه زنگ‌هم نمیتونستید بزنید.‌ این دختر تا اذان صبح بیدار بود.‌خدا رو خوش نمیاد. فوری ایستادم‌و از اتاق بیرون رفتم. مهراب پشتش به من بود و از نگاه زینب خانم متوجه حضورم شد.‌برگشت سمتم و ناخواسته سمتش رفتم تو آغوش گرفتمش و با بغض گفتم _فکر کردم‌دیگه برنمیگردی. دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد _چرا برنگردم. جایی بودم نمیتونستم بیام زینب خانم بازخواستانه گفت _چرا از مهراب فاصله گرفتم‌ نباید اجازه بدم ناراحتش کنه رو بهش گفتم _حتما نمیتونسته. اذیتش نکنید. سر بلند کردن تا صورتش رو ببینم‌ _صبحانه خوردی؟ انگار از رفتار هام‌ شوکه شده بود. با سر جواب داد نه _با هم‌بخوریم؟ _بخوریم عزیزم وارد آشپزخونه شدم و سه تا چایی ریختم.‌ رو به هر دوشون که متعجب نگاهم میکردن گفتم _بیاید دیگه زینب خانم سمت مبل رفت _من خوردم. شما بفرمایید مهراب وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست.‌ _یگانه جان معذرت میخوام باعث نگرانیت شدم. چاییش رو جلوش گذاشتم _مهم اینه که الان اینجایی.فقط اگر دوست داری شمارت رو بهم‌بگو به وقت نگران شدم‌ بهت زنگ بزنم _چرا دوست نداشته باشم! باید زود تر بهت شماره میدادم یادم رفت _عیب نداره صبحانت رو بخور. ایستاد گوشیم رو از اتاقم بیرون اورد و شمارش دو داخلش دخیره کرد و دستم‌ داد. _اینم‌شماره _ممنون _میخوای با هم بریم شرکت دوست ندارم فکر کنه مراقبشم یا بهش اعتماد ندارم _نه. فقط بگو کی برمیگردی که منتظر باشم _بهت زنگ میزنم. خوبه؟ استرس از دست دادنش بقدری تو صورتم‌نمایانه که مهراب هم متوجه شده. صبحانش رو خورد تا دم در بدرقه ش کردم پایین پله ها گفت _راستی تو خودت نمیخوای جایی بری من ماشینت رو میبرم؟ _نه من جایی رو ندارم برم‌ تو برو راحت باش. دستش رو روی پیشونیش گذاشت و کمی بالا اورد و با محبت ازم خداحافظی کرد و رفت.‌ انقدر نگاهش کردم که در حیاط بسته شد. _مگه ما قرار نبود امروز بریم جایی؟ چرخیدم‌سمت زینب خانم _من اصلا حوصله ندارم _من هم اصراری ندارم خودت دیروز گفتی میخوای برای رضای خدا قدم برداری کمی ازم دلخور بود. جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم.‌ _من خیلی حال درونیم بهم ریختس.‌ میشه با ماجدی هماهنگ کنم با هم برید. _من که نمیتونم تو رو تنها بزارم _خب من به ماجدی میگم شما ادرس ها رو بدید بهش خودش بره. _باشه بگو بهش. خوشحال از اینکه تا حدودی از دلش درآوروم سمت خونه رفتم _نهار چی میخوری درست کنم؟ _نهار نمیخورم‌ شام بزار که با مهراب بخوریم _لا اله الا الله... دختر تو چرا عادی برخورد نمیکنی عادی! کجای زندگی من شبیه بقیه بوده که باید مثل بقیه رفتار کنم. اصلا دوست دارم مهراب رو حای اگر عوض نشده برای خودم نگه دارم. 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d