#پارت372
🍂یگانه🍃
سردرگمیه عجیبی بین عقل و قلبم ایجاد شد.
واقعا مهراب میخواد فریبم بده؟
یعنی پول براش بالا ترین چیزه! باور کنم که اصلا دوستم نداره؟
چقدر برای یک ادم تنها و بی کس سنگینه که کسی از خانوادش قبولش نداشته باشه.
شاید هم حق با پیمانه و من از اعضای خانوادشون نیستم.
کاش خواهر یا برادری از یک پدر و مادر داشتم.
دلبستگی به برادری که من رو قبول نداره از اول کار اشتباهی بود.
گوشی همراهمرو برداشتم و شمارش رو گرفتم
چی باید بهش بگم. اصلا شاید مثل همیشه تلفنش رو خاموش کرده باشه. با شنیدن صدای بوق. نور امیدی که توی ذهنم دنبالش میگشتم توی نزدیکتریننقطه به قلبم روشن شد.
_جانم یگانه
جانم گفتنش آتیشی شد به قلبم و فشارش رو به گلو و چشم هام آورد. این فشار باعث شد تا مُهر باطلی بزنم به باور هایی که از مهراب توی ذهنم ساخته بودن
چقدر محتاج محبت و نگاه یک اشنا هستم. اشک روی صورتم ریخت و بی صدا گریه کردم
الو...یگانه... خوبی؟
نتونستم جوابش رو بدم که نگران گفت
_الو چیزی شده؟
کمی گریم رو کنترل کردم و لب زدم
_خوبم
لحنش رو تند کرد و با ناراحتی گفت
_این چه کاریه؟ ادم رو نگران میکنی.
وقتی کسی برای یک نفر نگران میشه یعنی دوستش داره
با صدای گرفته گفتم
_مهراب
متوجه غمگین بودنم شد
_جانم
_میشه زود زود به من زنگ بزنی؟
_اره. چرا نمیشه عزیزم. مطمعنی خوبی؟
_ کی میای خونه؟
_باهات کار دارم. امروز یکم زود تر میام. الان برای چی زنگزدی؟
_همینجوری زنگ زدم. من نهار نمیخورم تا بیای.
_باشه. حتما میام.
خداحافظی کردم و گوشی رو روی تخت گذاشتم.
دلم میخواد هر کسی که میگه مهراب نیت شومی داره از زندگیم حذف کنم.
اگر هم درست بگن مگه قراره مهراب چقدر از اموال من رو با فریب بدست بیاره.
من روزگاری رو گذروندم که پول توش معنایی نداشت.
امیرمجتبی معنی واقعی زندگی رو به من فهموند.
زندگی که توش ارامش افتخار نبود و تحمل رنج ارزش بیشتری داشت.
میگفت هر کسی انداره ی ظرفیتش رنج میبینه
و بیشتر نیست
میگفت اگر بدونی که این رنج از طرف خدا برات مقدر شده به دیده منت میپذیریش. اما چون فکر میکنی به واسطهی یک انسان دچار این رنج شدی نمیتونی بپذیریش و شکایت میکنی.
ایستادم و پرده رو کنار زدم چشم های اشکیم رو به اسمون دادم و پربغض لب زدم
_تو خدای امیرمجتبی و خدای منی. خدای روز های تنهاییم. من به واسطه ی امیر مجتبی به تو نزدیکشدم. این رواست که من ازش دور باشم و تو کاری نکنی؟
ناشکر نیستم. روزگارم خیلی بهتر از روز های با پیمان شده.
احساس نزدیکیم به تو باعث ارامش قلبیم و رضایتمشده.
اما جز تو کسی رو ندارم تا ازش درخواست کنم.
من رو محتاج محبت نکن.
همیشه همه ی حرف هام به امیر مجتبی ختم میشه.
نزدیکهای اومدن مهراب انرژی خاصی گرفتم. از اتاق بیرون رفتم و منتظزش موندم. زینب خانم متعجب از حال خوبم پرسید
_خیر باشه؟
اگر بهش بگم که منتظر مهرابم دوباره شروع به حرف های ناراحت کننده میکنه. جوابش رو ندادم و تنها به لبخندی اکتفا کردم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d