#پارت378
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_یگانه تو روحت مثل مادرت پاکه. ممنونم که به مهراب بال و پر دادی.
سرم رو پایین انداختم
_کاری نکردم.
_کاری که تو در حقش کردی پدر و برادرش نکردن
من درواقع به خودم کمک کردم و مهراب رو با این کار پیش خودم نگه داشتم.
_بزار بی مقدمه برم سر اصل مطلب. اومدم اینجا ازت بخوام که حلالم کنی
_شما ظلمی به من نکردی
_نباید میداشتم پیمان ببرت خونه ی خودش.
_اون روز ها گدشته و من کینه ای به دل ندارم.
_تو کینه نداری ولی خدا حواسش هست. کوتاهی من رو دیده.
با لبخند نگاهش کردم
_من حلال کردم خودتون رو اذیت نکید.
نفس سنگینی کشید.
_مهراب تو بغلم بود و پیمان جلوم بپر بپر میکرد. به خاطر از دست دادن دختر هام خیلی به پسرا وابسته شده بودم. اصلا نمیذاشتم ازم فاصله بگیرن و این بزرگ ترین اشتباهم بود.
اون روز حاج احمد اومد خونه. بی رو در بایستی گفت که حمیده رو پبدا کرده. میدونستم قبلا با هم نامزد بودن.
گفت که میخواد اونهم تو زندگیش باشه. بماند که چقدر طول کشی تا راضی بشم. اما اجازه دادم.
مهراب کوچیکبود ولی پیمان... هر شب کنارم مینشست و با دست های کوچیکش اشکم رو پاک میکرد.
تحمل یکزن دیگه کنار همسرت خیلی سخته. تخم کینه و نفرت رو ناخواسته تو دل پیمان کاشتم.
هر شبی که حاح احمد پیش مادرت میاومد تا صبح نمیخوابیدم و گریه میکردم. پیمان هم توی رخت خواببش مینشست و نگاهم میکرد.
حاجی برای من کمنمیذاشت. ولی حسادت رهامنمیکرد. باهاش شرط کرده بودم که بیشتر از هفته ای یک شب پیش حمیده نباشه هیچ وقتم نباید پیش من بیارش. سر قولشم موند.
تا خبر بدنیا اومدن تو رو بهم داد. حاج احمد عشق دختر بود. قبلا دیده بودم که چطور با دخترهاش بازی میکنه.
از بدنیا اومدنت ناراحت شدم. میترسیدم حالا که بچه دار شده بیشتر پیشش بمونه.
اما حاجی تو اون شرایط هم پا روی قولش نذاشت.
تا حمیده مریض شد. دیگه خونه نیومد.
تحمل شرایط برام سخت بود. اما چاره ای نداشتم.
یه روز پیمانبهمگفت کاری میکنم جای تمام این سال ها که لبخند از روی لب هات پاکشده با صدای بلند توی این خونه بخندی.
اون روز متوجه منظورش نشدم. تا اون روز که حاجی بعد یک هفته اومد خونه. پیمان بی مقدمه به پدرش گفت که نباید اجازه بده تو تنها بمونی. گفت بیارش خونه خودمون بزار براش برادری کنیم.
حاج احمد اول خوشحال شد ولی نمیدونم چی شنید و فهمید که بهمگفت برای حفظ جونت مجبوره تورو بسپره دست پیمان
قسمم داد که مواظبت باشم.بهش قول دادم ولی سر حرفمنموندم. چون دلم پر بود.
پیمان به قصد انتقام بیست و چهار سال غصه خوردن من تو رو اذیت میکرد. نباید در بربرش سکوت میکردم. اما کردم. فقط وقتی بهم پناه میاوردی صدای حاج احمد تو گوشم بود.
ثریا جان عزیزترین کست نزار یگانه اذیت بشه.
با بی میلی بهت پناه میدادم.
تو چشم هام نگاه کرد
_پیمان رو اشک های نیمه شب من بی رحم کرد. اگر اون روز میدونستم که ابنجوری میشه هیچ وقت جلوش گریه نمیکردم.
الان که تو زندگیش میبینم خبری از کینه نیست. فقط نسبت به تو کینه داره برای اینمیگم حلالم کن.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d