eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d چشم به عکسش دوختم و خاطراتش یکی یکی جلو چشم های اشکیم اومد. روز های خوبی که هیچوقت فراموش نمیشه. دلتنگی سراغم اومد و اینبار به جای تصویر خیالی با عکسش درد دل کردم. ای کاش مادرت اون روز نمی اومد.‌ ای کاش غرور نداشتم و اون حرف اینقدر بهم بر نمیخورد. تلاشم برای پایین اوردن صدای گریم‌بی فایده‌ بود. با این‌صدا حتما مهراب رو صدا میکنن تا اتاق برگرده.‌صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و سرم رو روی میزگذاشتم‌.‌ برای اینکه مهراب عکسش رو نبینه دوباره شروع به درد دل با تصویر خیالیش کردم.‌ چقدر دلتنگم. هیچ چیز ارومم نمیکنه. فکر میکردم حضور مهراب جایگزین خوبیه اما نیست. دل بی قرارم رو چی اروم میکنه. صلواتی زیر لب فرستادم.‌ احساس سرما سراغم اومد و لرزش خفیفی رو توی بدنم حس کردم. درراتاق باز شد و به جای اینکه حضور مهراب آرومم کنه شدت گریم‌ رو بالا تر برد.‌نگران گفت _چی شده یگانه توان‌ پاسخ دادن‌ ندارم. فقط گریه کردم. جلو اومد و سرم‌ رو از روی میز برداشت. _نگاه کن با خودش چی کار کرده.‌ بیست دقیقه پیش که خوب بودی. تو همون حالت سرم رو روی سینش گذاشتم و بدون اینکه حرف بزنم دوباره گریه کردم. تو آغوشش ازم استقبال کرد و یکیاز دست هاش رو پشت سرم گذاشت و دست دیگش رو روی کمرم. چند دقیقه ای تو آغوش پر مهرش گریه کردم. صدای هق هق گریم که اروم شد ازش فاصله گرفتم. سمت میز رفت و لیوان آب رو پر کرد و جلوم‌ گرفت _یکم‌آب بخور.‌ سرم‌رو بالا دادم و لب زدم _نمیخوام لیوان‌رو جلوی لب هام‌گرفت _بخور میگم.‌ سرم‌رو به جهت مخالف برگردوندم‌. _ول کن مهراب نمیخوام دستش رو پشت‌سرم گداشت _تا یکم نخوری نمیرم. به ناچار کمی خوردم‌ و لیوان رو روی میز گذاشت. _دوست نداری به من بگی چی شده؟ بی حوصله و با صدای گرفته ای گفتم _هیچی نشده. دلم گرفته بود _دلت یهو میگیره؟ با سر تایید کردم _اگر اینجوریه تو باید بری دکتر. نمیشه که ... تاکیدی گفتم _مهراب بس کن. من هیچ جا نمیرم. صندلی رو عقب دادم و ایستادم _بلند شو منو ببر خونه سرش رو پایین انداخت. از لحنم ناراحت شد اما من اصلا توان اینکه از دلش در بیارم رو ندارم.‌ چادرم رو روی سرم‌ مرتب کردم و نگاهم رو به مهراب که‌ هنوز سربزیر نشسته بود دادم. _بلند نمیشی؟ _بری خونه که بازم گریه کنی؟ _دیگه گریه نمیکنم‌. بلند شو گوشیم‌ رو که روی میز جا گذاشته بودم رو برداشت و ایستاد سمتم گرفت. دلخور گفت _باشه بریم‌ خونه 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d