eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 گوشی رو ازش گرفتم. برای دادنش مقاومت کرد.‌به چشم هاش نگاه کردم. _تو حالت بهتر شده بود. جز تو سجاده دیگه گریه نمیکردی. چی شد که دلت گرفت _مهم نیست. _برای من که کلی تلاش کردم‌تا شادت کنم مهمه. یگانه برام مهمه که چشم هات رو اشکی نبینم. که حالت رو اینجوری خراب نبینم.‌ با خودم‌عهد کردم نزارم‌کسی اشکت رو دربیاره.‌ چی شده که دوباره اشک‌ ریختی؟ نگرانی و نوع محبت برادرانش کمی حالم‌رو بهتر کرد _فقط دلم‌ گرفته همین. گوشی رو رها کرد _من چی کار کنم‌ که حالت بهتر بشه. دوباره گرمی اشک‌رو تو چشم هام احساس کردم _دعا کن. فقط دعا _دعا کاری نمیکنه وقتی خودت دست روی دست گذاشتی. اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و روی صورتم‌ ریخت. _من‌ با خدا قرار گذاشتم‌.‌ قرارمون این بوده. من دعا کنم اون اجابت کنه. متاسف سرش رو تکون داد و به در اشاره کرد. _بریم‌ خونه. زیر نگاه کنجکاو کسایی که صدای گریم رو شنیده بودن رد شدم. مهراب رو به منشی گفت _اون جلسه رو کنسل کن. زودتر زنگ بزن بگو فردا بیان _چشم‌ مهراب سمت من اومد _اقای تهرانی مهراب برگشت سمت منشی _مهندس صدر گفتن که این‌برگه ها رو ازتون‌امضا بگیرم.‌ جلو رفت و برگه ها گرفت. با دقت نگاهشون کرد.‌ رو به من گفت _عزیزم‌ یه چند دقیقه بشین روی اون صندلی من اینا رو درست کنم بعد بریم.‌ کاری که گفت رو انجام‌ دادم‌ و بهش نگاه کردم. برگه ها رو با دقت مطالعه کرد.‌خودکار رو برداشت و رو به منشی گفت _زنگ بزنید دیگه _به کی ؟ کمی نگاهش تیز شد. _برای کنسل کردن جلسه _اهان.چشم‌ببخشید یادم رفت گوشی رو برداشت و خواست شماره بگیره که مهراب گفت: _اول به صدر بگو بیاد‌. بعدکنسل کن _چشم تلفنی با مهندس صدر صحبت کرد. چند دقیقه طول نکشیده بود که صدر از اتاقش بیرون اومد. _با من کار داشتید؟ مهراب برگه ها رو سمتش گرفت _دو تا از برگه ها رو امضا کردم ولی یکیش برام جای سوال داره.‌ مورد هشت و دوازده رو بخون صدر برگه ها رو از مهراب گرفت و نگاهی بهشون انداخت _بله حق با شماست. اصلاحشون میکنم دوباره میارم _بکم بیشتر دقت کنید اگر من اول مطالعه نمیکردم الان‌کی پاسخ گو بود _من معذرت میخوام. چشم دقت میکنم. _و دیگه تکرار نشه _چشم مهراب سرش رو تاکیدی تکون داد و رو به من گفت _بلند شو بریم. از اینکه تونسته اقتدارش رو توی کارخونه پابرجا کنه خیلی خوشحالم.‌ حق با مهراب بود حضور من کنارش بهش اعتبار داده بود و همه تو کارخونه ازش حساب میبردن. همیشه فکر میکردم جز خوشگذرونی کار دیگه ای بلد نیست. الان‌متوجه شدن‌که حق با مهرابِ، هیچ وقت بهش مسئولیت داده نشده که بتونه خودش رو نشون بده. اما مشخصه الگوی رفتاریش پیمانه نه بابا. چون بابا هیچ وقت زیر دست هاش رو توبیخ نمیکرد.‌ الباقی مسیر سالن‌ رو با ابروهای تو هم گره خورده مهراب رفتیم.‌ سوار ماشین شدیم و بعد از روشن‌کردنش از کارخونه بیرون رفتیم 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d