#پارت390
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
از کارخونه بیرون رفتم. دلم خیلی هوای مامان و بابا رو کرده اما ترس از پیمان مانع میشهتا سمتتشون برم.
مخصوصا اینکه مهراب چند باری دیر اومد خونه و علتش رو پیش پیمان بودن گفت. ترسیده بود پیمان تا خونه ی من تعقیبش کنه.
ثریا چند باری زنگ زد و گفت که از بابت پیمان خیالم راحت باشه و به اون قول داده سمت من نیاد اما تلفن های گاه و بیگاهش به خونه که هیچ کدومشون رو جواب ندادم کمی نگرانم میکنه.
حوصلم سر رفته و ترجیح دادم کمی با ماشین تو خیابون ها بگردم و کجا بهتر از حرم شاه عبدالعظیم.
توی این مدت دیگه نتونستم برم زیارت. راهنمایی های امیرمجتبی و حرف های هانیه به کنار. انگار تمام ارامشی که از حجاب دارم رو مدیون این حرم هستم.
زیارت دلچسبی کردم و اینار سورهی نصر رو به خاطر تکرار زیادی که توی این مدت کرده بودم از حفظ خوندم.
تو مسیر برگشت چادر نماز و سجاده ای برای خودم خریدم تا دیگه برای نماز خوندن منتظر زینب خانم نمونم.
به محض نشستن تو ماشین صدای گوشی همراهم که روی داشبورد گذاشته بودم بلند شد.
با دیدن اسم مهراب لبخند رو لب هام ظاهر شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و تماس رو وصل کردم.
_جانم
صدای نگرانش باعث شد تا لبخند از روی لب هام بره
_یگانه تو کجایی؟
_اومده بودم زیارت.
کلافه و عصبی انکار که به سختی تلاش میکرد خودش رو کنترل کنه گفت
_نباید به کسی بگی بعد بری؟ تو که میدونی شرایط چه جوریه. دلمهزار راه رفت.
_ببخشید حق با توعه. فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه
_مگه بهت نگفتم مستقیم برو خونه؟
_گفتی پیش بابا نرم!
_خیلی خب. خواهشا الان برو خونه
_باشه الان میرم. ببخشید نگرانت کردم
_غروب میام خونه با هم حرف میزنیم. فعلا خداحافظ.
_مهراب
_بله
_میگم مشهدمون سرجاشه دیگه؟
_اگرکاری پیش نیاد حتما میریم.
_یه کاری کن کاری پیش نیاد خیلی بیقرارم.
_خودمم هوایی شدم. اگر خدا بخواد میریم.
صدای کس دیگه ای رو شنیدم
_مهراب بیا دیگه.دیر شد الان میرن
_اومدم. یگانه جان کاری نداری
با تردید پرسیدم
_اونا دوستات هستن؟
_کیا؟
_همون هایی که تو حیاط بودن باوهم رفتین تو دفتر. الانم پیششون هستی
از حرف هام خوشش نیومد ولی تلاش کرد خودش رو ناراحت نشون نده
_دوست که نیستن. برای مشاوره اوردمشون.
_ناراحتت کردم؟
_نه. ولش کن. کاری نداری
_مواظب خودت باش
تماس رو قطع کردم. جای تعجب داره که زینب خانم به جای ماجدی به مهراب گفته.شاید هم خودش زنگ زده خونه و متوجه شده که نیستم و زینب خانمهیچ نقشی نداره.
خدا کنه مهراب دوباره سراغ دوست های قدیمیش نره
ماشین رو روشن کردم و سمت خونه راه افتادم
از خیابون اصلی وارد کوچه شدم. فوری نگاهم به در خونه افتاد. دو تا خانم چادری جلوی بودن. یکی روی ویلچر نشسته بود و اون یکی ایستاده بود.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d