#پارت392
🍂یگانه🍃
آروم خندیدیم و از پله ها بالا رفتیم. انقدر خوشحالم که دست و پام رو گم کردم. نیم نگاهی به آسمون انداختم و زیر لب خدا رو شکر کردم.
بدون اینکه غرورم رو زیر پا بذارم اومد دنبالم. عمه خانم هانیه روی مبل نشستن. چادرم رو دراوردم زیر نگاهشون وارد آشپزخونه شدم.
لرزش دست هام که اون هم از خوشحالی بودغیر قابل کنترل بود.
با صدای کنترل شده ای گفتم
_زینب خانم...
جوابی نداد. امروز که بهش احتیاج دارم رفته بیرون. استکان ها رو توی سینی گذاشتم. ترسیدم چایی بریزم نتونم کنترلش کنم و بریزه روی زمین.
بی خیال چای شدم و ظرف میوه رو از توی یخچال بیرون آوردم جلوی در آشپزخونه چند تا از پرتقال ها روی زمین افتاد. مضطرب نگاهی بهشون انداختم. عمه خانم رو به هانیه گفت
_بلند شو برو کمکش. این عروس انقدر که ذوق کرده هیچ کاری نمیتونه بکنه.
هانیه ایستاد و ظرف میوه رو ازم گرفت. با خجالت اینکه دستم برای عمه خانم رو شده پرتقال هایی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و توی بشقابی گذاشتم.
_بیا بشین. دیگه هیچی نمیخواد
_پیش دستی و چاقو بیارم چشم میام
نشستم و در کابینت رو باز کردم هانیه بالای سرم ایستاد.
_بده من میبرم.
_نمیدونم چرا دست هام دارن میلرزن
با شیطنت لبخندی زد
_چون ما بوی یار میدیم.
با اینکه مدتی همسر امیرمجتبی بودم اما از خجالت حرفی که زد سرم رو پایین انداختم.
_خجالت رو بزار واسه وقتی که خودش اومد. بیچاره اصلا خبر نداره ما اومدیم اینجا.
متعجب نگاهش کردم. با خنده گفت
_بیا بشین بزار مادر خوندش برات میگه.
سمت عمه خانمرفت. یعنی امیر مجتبی اصلا نمیدونه. کمی خیره نگاهش کردم و دنبالش راه افتادم.
روبروی عمه خانم نشستم و به زمین نگاه کردم.
_چرا رفتی تو فکر
خودم رو جمع و جور کردم.
_نه تو فکر نیستم.
_این زینب خانم کیه؟
_از دوستان وکیل پدرم هستن. اینجا پیش من میمونن که تنها نباشم.
صداش رو جدی کرد و با تشر گفت
_تو چرا یهو ول کردی گذاشتی رفتی.
هانیه گفت
_عمه الان این حرف...
عصبی به هانیه گفت
_تو دخالت نکن. اول باید بدونم دردش چی بوده
هانیه کلافه سرش رو پایین انداخت.
_شما ها اگر هنر داشتین خودتون ادرس رو پیدا میکردید میاومدید.
رو به من گفت
_خب میشنوم
_من اون روز حالم زیاد مناسب نبود. حرف های خوبی نشنیده بودم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d