#پارت393
🍂یگانه🍃
_اینمشد دلیل؟ من به امیرمجتبی گفتم زنی که بره قهر دیگه بدرد زندگی نمیخوره ولی قبولنکرد.
سرم رو پایین انداختم. انتظار شنیدن این حرف ها رو نداشتم. همین باعث شد تا بغض به گلوم چنگ بزنه
_دختر های امروز پروو شدن. قدیم ما هر بلایی سرمون میاومد پامون رو از خونه بیرون نمیزاشتیم.الان با یه داد میزارن میرن.
بگو ببینم بینتون چی شد که گذاشتی رفتی.
سکوت کردم و حرفی نزدم.
_تو اصلا امیرمجتبی رو دوست داری؟
دوست دارم اما چطوری میتونم این رو بگم.
_چطور میشه ادم یکی رو دوست داشته باشه و باعث گریه های هر شبش بشه. دوست داشتن محبت داره. علاقه داره. بلایی سر بچم آوردی که هر شب تا صبح پای سجاده اشک میریزه.
سر بزیر و با صدای ارومی لب زدم.
_انتظار نداشتم با اون همه محبت و مهربونی سرم داد بزنه. به منگفت دردسر. گفتم اگر دردسرم میرم. گفت هر کار دوست داری بکن. دوستش دارم اما نه به قیمت غرورم.
_حرفش تند بوده ولی کسی که سوار زین زندگی میشه نباید با اولین پرش بیافته زمین. اَسبت چموشه تلاش کن رامش کنی چرا رهاش میکنی. بین غرور و زندگی باید یکیش رو انتخاب کنی. نمیگم بی غرور باش اما نباید اجازه بدی زورش به زندگیت بچربه.
باز هم سکوت رو ترجیح دادم.
لحنش رو اروم تر کرد
_من الان اگر اینجام. به خواست امیر مجتبی نیست. رفتم خونه ی دوستت. هانیه گفت اون ادرس داره ولی نمیده. به روش خودم ادرس رو ازش گرفتم. اومدم اینجا سنگ هام رو باهات وابکنم. به امیرمجتبی نگفتم و نمیگم.
چون اون منتطر خود توعه نه خبرت. زن امیرمجتبی میشی یا نه؟
_عمه اینجوری که نمیتونه جواب بده. شما دارید تحت فشارش میزارید
_تعلل تو جواب دادن براش معنی نداره. سه ماه باهاش زیر یه سقف زندگی کرده. باید بتونه جواب بده. این که ما رو دیدی و انقدر ذوق کردی رو نمیتونم جواب مثبت حساب کنم. باید یه بله یا نه به من بگی.
_باهاش تند حرف زدید خب خورد تو ذوقش
_هانیه میشه تو ساکت باشی.
_عمه هر چقدر شما امیرمجتبی رو میشناسی من سنا رو میشناسم. باهاش زندگی کردم. سنا اگر جوابش هممثبت باشه الان نمیگه
_ناز کردن رو بزار برای خودش به من یه جواب بده بله یا نه
هانیه کلافه نفسش رو بیرون داد. ازدواج با امیرمجتبی تنها ارزوهای منِ. چشم هام رو بستم و با صدای پایینی گفتم.
_بله
_خب این شد. حالا تکلیفم با خودم مشخصه. راه سختی پیش رو دارید. مادر امیرمجتبی مخالفه این ازدواجه. حتی این مدت گریه های شبانه ی پسرش و بی اشتهاییش به غذا هم نرمش نکرده. از دست من و برادرمم کاری بر نمیاد. باید اول اون رو راضی کنیم
راضی کردنش کار من نیست چون از اول هم آبم باهاش تو یه جوب نمیرفت. کار شما هم نیست. یا باید خدا براتون کاری کنه یا باید درنظر نگیریدش.
به کنارش اشاره کرد
_بلند شو بیا اینجا بشین کارت دارم.
کاری رو که میخواست انجام دادم. انگشترش رو از دستش بیرون اورد و توی انگشت من کرد.
هانیه متعحب گفت
_عمه...!
با لبخند نگاهم کرد.
_این انگشتر رو شصت ساله از دستم بیرون نیاوردم چون خیلی برام عزیز بوده. اما نه عزیز تر از تو و امیرمجتبی. این انگشتر رو بهت دادم تا بدونی که یکی منتظرته. تا به کس دیگه ای فکر نکنی.
_من به هیچ کس فکر نمیکنم
_اینجوری خیال من راحت تره. امیرمجتبی الان تهران نیست. جایی رفته که تا هفته ی بعد نمیتونه برگرده. من این خبر خوش رو بهش نمیدم تا برگرده. بعد از اون با هم میایم اینجا. تو کسی رو داری؟
_بله. با برادرم زندگی میکنم.
_پس تو رو از برادرت خاستگاری میکنیم. ولی بدون پدر و مادرش میایم. خیالش رو که راحت کردیم بهش میگیم تا مادرت رو راضی نکردی خبری از بله نیست.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d