eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 فقط سنا از همین‌الان‌ دعا کن مادرم رضایت به این ازدواج‌بده.‌ وقتی حرفش میشه اصلا حرف نمیزنه. هر روز هم داره دختر معرفی میکنه به امیرمجتبی. اونم مثل خودش فقط نگاه میکنه.‌ در خونه باز شد و مهراب داخل اومد با دیدن هانیه فوری سرش رو پایین انداخت. _سلام.‌ببخشید نمیدونستم مهمون هست. هانیه فوری چادرش رو روی سرش انداخت.‌ _سلام.‌خواهش میکنم. من دیگه داشتم رفع زحمت میکردم.‌ لبخندی که برای اومدن مهراب رو لب هام‌ نشسته بود رو به هانیه دادم.‌ _عه، کجا! بشین حرف بزنیم دیگه. صداش رو پایین اورد _هم دیرم شده . هم دیگه راحت شدم. چون هم نمیتونم بگم با عمه پیش تو بودم تا همین الان هم باید کلی توضیح به امیرمرتضی بدم. مهراب از دررفاصله گرفت و سمت پله ها رفت. با هانیه به حیاط رفتیم و بعد از خداحافظی شاداب و سرحال به خونه برگشتم.‌ مهراب تو آشپزخونه کلافه به اطرف نگاه میکرد. _چیزی شده؟ _نهار کو؟ _نمیدونم.‌وقتی اومدم زینب خانم‌ نبود.‌چیزی رو گاز نیست؟ _نه.‌ خب تو که زود تر رسیدی دیدی نیست یه چی درست میکردی. _برام‌مهمون اومد.‌ حواسمم نبود. کلافه تر از قبل نگاهم کرد.‌ _ببخشید. من که نمیدونستم اینجوری میشه. _یگانه من خیلی گرسنمه _نیم‌رو درست کنم؟ _درست کن‌دیگه. چاره ی دیگه ای نیست. این زنه کجا ول کرده رفته. سمت یخچال رفتم و درش رو باز کردم _حتما بنده‌ی خدا کاری براش پیش اومده. تخم مرغ هم نداریم.‌نیم نگاهی به مهراب انداختم. خواستم بگم نداریم که در خونه باز شد و زینب خانم با قابلمه ی کوچیکی وارد شد. نگران‌گفت _سلام.‌هر چی دعا کردم امروز هم دیر بیاید فایده نداشته. مهراب گفت _مردیم گرسنگی _رفته بودم‌خونه ی دختر خواهرم همونجا براتون‌کوفته درست کردم. بیا مادر الان‌میز رومیچینم.‌ برخورد مهراب تند بود.‌برای اینکه از دل زینب خانم در بیارم قابلمه رو از دستش گرفتم و درش رو برداشتم. _وای چه بویی ام داره. تن صداش رو پایین اورد. _تو رو خدا ببخش مادر. با لبخند به صورتش نگاه کردم _این چه حرفیه! شما هم مثل مادرم. برای همه کار پیش میاد. _اخه آقا مهراب خیلی عصبی شدن. _الان غذا میخوره اخلاقش سرجاش میاد. برای چیدن میز کمکش کردم. مهراب کلافه روی صندلی نشست و شروع به خوردن کرد. غذاش که تموم شد گفت _یگانه این کی بود. _دوستم. _تو فقط یه دوست داشتی اونم محیا بود. با این کی دوست شدی؟ نمیدونم باید به مهراب بگم یا نه.‌ _اینو تو نمیشناختی انتظار داشت بیشتر بهش توضیح بدم‌.‌ همین باعش شد تا نگاهش روم ثابت بمونه.‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d