eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d نگاهی بهم‌ انداخت. _آدمی که عاشق شده متوجه عیب ها نیست. این یه عیب بزرگه که عمش رو فرستاده _خودش اصلا نمیدونه که عمه و خواهرش اومدن اینجا _تو از کجا میدونی؟ _خواهرش گفت _تو هم ساده باورت شد! _مهراب اینا اینطوری نیستن. اصلا دروغ نمیگن. طوری که میخواد اتمام حجت کنه گفت _تو من رو به عنوان برادر بزرگترت قبول داری یا نه؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم. _قبول دارم _اعتماد هم داری؟ با سر حرفش رو تایید کردم. _با سر نگو جواب بده. داری یا نه _دارم _پس بزار کار خودم رو بکنم. مردی که به فکر صیغه کردن دختر هاست بدرد زندگی نمیخوره. اهل سواستفادس. _کدوم دخترا! فقط من بودم. بعد هم‌ محرمم نکرد که همسرش باشم. به خاطر محدودیت های شرعی بود. این چه سو استفاده ای میتونسته باشه _یگانه ازت خواهش میکنم درست فکر کن‌ خودت رو توجیه نکن که آیندت رو خراب کنی. من خودم اهل هر کاری بودم. جنس خودم رو میشناسم لبخند روی لب هام نشستم و به روبرو خیره شدم _حرفم همینه. جنسش با همه فرق داشت. نمیتونی با مقایسه با گذشته ی خودت و مردهایی که دیدی بسنجیش. مثل یک الماسه. ناب ناب. سنگینی نگاهش رو احساس کردم و به چشم هاش خیره شدم. تاکیدی و تذکروار گفت _الماس ناب! هر دو سکوت کردیم و چند ثانیه ی بعد به در اشاره کرد _بلند شو برو پایین میخوام استراحت کنم _ناراحتت کردم؟ اصلا منظوری نداشتم. دراز کشید و چشم هاش رو بست. _برو یگانه. کمی بهش نگاه کردم، ایستادم‌ و از اتاق بیرون رفتم برای تعریف از امیرمجتبی حرف گذشتش رو پیش کشیدم و ناخواسته رنجوندمش اما واقعا چرا باید ندیده و نشناخته مخالف باشه با لب و لوچه ای آویزون از پله ها پایین اومدم. زینب خانم با دیدنم‌ دستش رو با پایین لباسش خشک کرد و سمتم اومد. _چی شد مادر _ندیده و نشناخته مخالفه. میگه نه _دلیل نداره؟ _گیر داده به صیغه ی محرمیمون. جلوی در اتاقم به دیوار تکیه دادم _ناراحت نشو خیری توشه‌. مرد ها رو بسپر به خودشون، از پس هم‌برمیان. _اصلا فکرشم نمیکردم به اینجا برسم. _فقط حواست رو جمع کن. سایه ی یک مرد باید برای ازدواجت بالا سرت باشه. حالا برادرت نشد ماجدی. _باشه ممنونم. تکیه‌ام رو از دیوار برداشتم و سمت اتاقم پا کج کردم _چیزی میخوری برات بیارم _نه. نمیتونم بخورم. وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم.‌ نگاهی به گوشی همراهم‌انداختم. برش داشتم وارد گالری شدم‌ و به عکس امیرمجتبی نگاه کردم.‌ چه مسیر طولانی تا تو دارم‌ 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d