eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.5هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d وارد فرودگاه تهران شدیم.‌ چمدونم رو تحویل گرفتیم و سمت پارکینگ رفتیم. مهراب گفت _بیرون سرده تو بمون داخل من برم‌ماشین‌رو از پارکینگ بیارم.بعدزنگ میرنم بیا بیرون. _باشه. رفتنش رو با چشم‌ دنبال کردم و روی صندلی نشستم. هانیه گفت بعد از اینکه خانوادش متوجه شدن که امیر مجتبی با من زندگی میکرده و علت خونه جدا گرفتنش عمه‌ش بوده دیگه اجازه ندادن تنها بمونه و عمش هم رفت پیش برادر کوچیکش . این یعنی امیرمجتبی خونه ی پدرش زندگی میکنه.‌ پس من کجا باید برم تا این خبر رو بهشون بدم. کلافه هر دو دستم رو روی صورتم گذاشتم.‌ تنها راهی که برام‌میمونه اینه که از محیا بخوام شماره ی هانیه رو برام پیدا کنه.‌ صدای گوشی همراهم بلند شد.‌ انگشتم رو روی صفحش کشیدم. صدای مهراب تو گوشم پیچید _اومدم‌ ببا بیرون _باشه تماس رو قطع کردم ایستادم و دسته ی چمدون رو گرفتم.‌ هنوز مسیری رو نرفته بودم که چرخ زیر چمدون شکست.‌ در مونده نگاهی بهش انداختم.‌ با این وزن سنگینش چه جوری بدون چرخ ببرمش.‌ دستش رو پایین دادم و با هر سختی که بود بلندش کردم و بیرون رفتم. از خروجی در فرودگاه تا ماشین مهراب خیلی راهه. با هر زحمتی که بود خودم‌رو تا نزدیکی ماشین رسوندم. متوجهم شد. از ماشین پیاده شد و سمتم اومد. _چرا بلندش کردی؟ سنگینیش کلافه و عصبی کرده. گفتم _چون چرخش شکسته. حق به جانب نگاهم کرد _مگه من شکوندمش که با من بد حرف میزنی! _نخیر شما نشکوندی. اما باید با خودت میبردیش نه اینکه بزاری من بیارمش. ابروهاش رو بالا داد _تو چقدر پرویی! میخواستی کم تر لباس برداری. _حتما لازمم بوده که برداشتم _تو که از اول تا اخر همین پالتو و چادر سرت بود این‌همه لباس چه جوری لازمت شد؟ پشت چشمی نازک‌کردم و از کنارش شدم. _ تازه دارم زاویای تاریکت رو میشناسم.‌ ازش فاصله گرفتم اما صدای غرغرش رو که چمدون رو برداشته بود و دنبالم می‌اومد رو میشنیدم _چرخ چمدون خانم شکسته غرش رو سر من میزنه، این همه لباس رو معلوم نیست واسه چی برداشته. از مدل غرغرکردنش خندم گرفت. کلافکی من فقط به خاطر سنگینی وزن چندون بود. تو ماشین نشستم. مهراب با اخم های تو هم پشت فرمون‌نشست. _از من ناراحت شدی؟ جوابم رو نداد. به سختی جلوی خندم‌ رو گرفتم _مهراب چمدون سنگین بود خسته شدم. نیم‌نگاهی بهم انداخت. _یکی طلبت. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم با صدای بلند خندیدم.‌ مهراب هم تلاش داشت مثل چنددقیقه پیش من جلوی خندش رو بگیره _زهرمار. تو مسیر کم‌کم اخم هاش رو باز کرد و دوباره خوش اخلاق شد.‌ _یگانه اگر مادر من دعوتت کنه، میای؟ ته دلم‌خالی شد سکوتم‌برای جواب دادن به سوالش طولانی شد _این‌سکوت یعنی نه؟ _نمیدونم‌ مهراب. _چرا نمیدونی _میترسم پیمان هم بیاد _نمیاد.‌ هر چقدر تو از اون میترسی اون‌چشم دیدنت رو نداره. _ثریا خودش گفته این سوال رو بپرسی. نیم نگاه معنی داری بهم انداخت. _بله. ثریا خانم خودشون گفتن. از اینکه مادرش رو بدون‌پیشوند خانم صدا کردم ناراحت شد. _ببخشید ثریا خانم. به رو برو خیره شد. _اگر تو بخوای میام.‌ لبخند نامحسوسی گوشه ی لب هاش نشست 🍂رمان یگانه🍃 🍂براساس واقعیت🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d