💢 #پـــندآمـــوز
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند...
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند...
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود...
و تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم...
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
به همه نمی توانم کمک کنم..
همه چیز را نمی توانم عوض کنم..
همه من را دوست نخواهند داشت ....!!!
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🌿🌼🌿
سلام بہ پنجشنبه
۳ بهمن ماه خوش آمدید
از خدا میخوام
در اولین چهارشنبہ
زیبای بهمن ماه ☃
سهم روزتون خوبی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربونی
سهم چشمتون زیبایی و
سهم عمرتون عزت باشہ 🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🌿🌼🌿
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.
کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#پندآموز
♥️انسانی که بر خدا توکل دارد
هرگز احساس
حقارت و ضعف نمی کند
♥️بلکه به اتکای لطف خدا و علم
و قدرت بی پایان او
خود را پیروز و فاتح می بیند
♥️و حتی شکستهای مقطعی
او را مایوس نمی سازد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d