🍃❤️🍃
#قدرت_ذهن
🔹 يوزپلنگ، اگر با هزار کیلومتر سرعت هم بدود ؛ باز نمیتواند ؛ به پرواز درآید.
🔹 ولى ، یک گنجشک کوچک با کمترین سرعت هم پرواز می کند . زیرا براى پرواز نیاز به بال داریم؛ نه قدرت و سرعت!
🔹 بالِ پرواز ما انسانها ، ذهن ماست. موفقیت، هیچ ربطى به هیکل، زیبایى، جنسیت، قدرت، سن و سال، داخلى و خارجى بودن ندارد!
🔹 درصد موفقیت انسانها بستگى به درصد استفاده از قدرت ذهنشان دارد.
👌 به قول مولانا
رهِ آسمان درون است ؛ پرِ عشق را بجنبان
پرِ عشق چون قوى شد؛ غم نردبان نماند.
🍃❤️🍃
🌸🍃🌸
🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#لب_کلام
🔸 بیایید تصور کنیم جهان هستی مثل موتور جستجوی اینترنتی عمل می کند مثل #گوگل.
🔸 ما هر چیزی را که در گوگل سرچ کنیم تصویر آنرا به مانشان می دهد و نسبت به خواستن یا نخواستن ما هوشمند نیست.
🔸 همین الان در گوگل عبارت "عکس درخت سیب را نشان #نده" را سرچ کنید.نتیجه چیست؟یک عالمه عکس درخت سیب.
🔸 شما فکر و احساستان را درگیر هر چیزی بکنید ،جهان هستی مقدار بیشتری از آن چیز را به شما می دهد چه آنرا بخواهید و چه نخواهید دقیقا مثل گوگل.
🔸 *وقتی بی پولید و مدام دارید به بی پولی فکر می کنید هیچ چیزی غیر از بی پولی نصیبتان نمی شود اگرچه بگویید من که از بی پولی بدم می آید و نمی خواهم در زندگی من باشد ولی جهان کاری به خواستن یا نخواستن شما ندارد بلکه نگاه می کند به اینکه فکر و احساس شما در گیر چیست.
👌 از امروز فکر و احساس خودتونو فقط درگیر چیزهایی که می خواهید کنید تا نتیجه زیبای موتور جستجوی جهان هستی را ببینید و از آن #لذت
ببرید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸
🌸🍃🌸
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_بیست_و_هفتم #بخش_دوم ❀✿ _ اینو صدبار جواب دادم! _ نہ!...منظورم این
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
_ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گیر اوردی منو یلدا؟! شاید خیلے ازین چیزا پرت باشم و علاقھ ام نداشتھ باشم...ولے دیگھ ببخشید احمق نیستم ڪھ!
_ نگو نشنیدی ڪھ شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن!
_ صدبار شنیدم. ولے شنیدن ڪے بود مانند دیدن!!
_ حتے اگر ایھ قران باشھ؟!
_ ببین یلدا ینے تو میگے تمام این جانماز پهن ڪردنا برای این باباس؟!
_ نھ...فقط همین نیست.
ببین میگن عشق واقعے ..حب خدا رو توی سینه پروش میده.بنظرم یڪے میشنوه شهدا زنده اند.یڪے یھ حس بهش پیدا میڪنھ.یڪے باورش میڪنھ.یڪے بھ یقین میرسھ و دراخر هم باهاش زندگے میڪنھ ! آوینی برای یحیے حڪم یھ بالابر رو داشت .. ڪمڪش ڪرد ڪھ بھ خدا برسھ... و ڪنارش عشقے ڪھ همیشھ بھ حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت...محیا تاوقتے اینا برات خنده دارباشھ ، باوری هم درڪار نیست!. یبار بهش نخند....یڪم فڪر ڪن.
این را میگوید،ازجا بلند مے شود و مے رود...
❀✿
موهایم را بالای سرم محڪم با گیره میبندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت برمیدارم و بھ قسمت جستجوی #گوگل میروم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم و ڪلمھ ی اوینے را سرچ میڪنم،دربخش تصاویر میروم و بادقت بھ حالات مختلف یڪ مرد با عینڪ دودی خیره میشوم.روی تخت دمر دراز میڪشم و بھ گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضے ڪیست!! یڪبار دیگھ سرچ میڪنم: زندگینامھ ی مرتضے اوینے :
" شهید سید مرتضے آوینے در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد
تحصیلات ابتدایے و متوسطھی خود را در شهرهای زنجان، ڪرمان و تهران بھ پایان رساند و سپس بھ عنوان دانشجوی معماری وارد دانشڪدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از ڪودڪے با هنر انس داشت؛ شعر میےسرود داستان و مقالھ مےنوشت و نقاشے میکرد تحصیلات دانشگاهےاش را نیز در رشتھ ای بھ انجام رساند ڪھ بھ طبع هنری او سازگار بود ولے بعد از پیروزی انقلاب اسلامے معماری را ڪنار گذاشت و بھ اقتضای ضرورتهای انقلاب بھ فیلمسازی پرداخت"
دراتاق باز مے شود و یلدا داخل مے اید
_ چیڪارمیڪنے؟!
_ هیچے!!
تلفن را خاموش میڪنم و لب پنجره میگذارم. لبخند مے زند
_ بیا شام بخوریم.همه منتظرن.
باشھ ای میگویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. پس هنردوست بوده! میگویند هنری هاافرادی باروحیھ ی لطیف هستند.جهان بینے متفاوتے دارند.یعنے چقدر میتواند متفاوت باشد!؟...
❀✿
بے میل چنگالم را بھ تڪھ های سیب زمینے ابپز میزنم و زیرچشمے بھ یحیے نگاه میکنم. اگر مرتضے مهربان و لطیف بوده ، پس چرااین روانے اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویے ! نمیشود با مارمالات هم اورا قورت داد! مضحڪ !! شانھ بالا میندازم.
حتما خیلے پرمشغلھ هم بوده؛ نقاشے و نویسندگے و. مستندسازی. زندگے پرشور و هیجانے داشتھ !به تیپش هم میخورد #آرتیست درجھ یڪ باشد.هرچھ بود حداقل ظاهرش مراجذب ڪرد. شاید خوشتیپـے یحیے هم به تبعیت ازاوست! نمیتواند تقلید ڪورڪورانه باشد.بهرحال یڪ روز سست میشود!اوحتما بقول یلدا با یقین بھ عشقش پے برده! بشقابم را ڪنار میگذارم و تشڪر میڪنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتے؟!
_ چرا! ...دارم! یڪم بے میلم..همین!
اذر میپرد وسط حرفم
_ راستے مامان زنگ زد..قراره هفتھ ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
_ جدی؟!...چرا بخودم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d