eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹این موجود هشت پا نیست! اما قطعا شبیه کله ای است که ریش هایش را سبک آفریقایی تزئین کرده! به این موجود زیبا سِپیداج می گویند. مردم به اشتباه آنرا ده‌پا یا ماهی مرکب نیز می نامند. او هم جانوری نرم‌تن و دریازی است. بررسی‌های تازه نشان می‌دهد که سپیداج‌ها از جملهٔ باهوش‌ترین گونه‌های بی‌مهرگان هستند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
☯دايره هاى اسرار آميز صحراى نامبيا براى دهه ها ذهن دانشمندان را به خود مشغول كرده است. ناپديد شدن اين دايره ها باعث شگفتى بيشتر دانشمندان شده است https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وچهل ویکم از آن روز به بعد رابطه ی هادی با آن پسر که حالا می دانست اسمش ارمیاس هر روز صمیمی تر میشد که این مزیت را داشت هادی نیز از سر جالیز بی در وپیکر با آنها زندگی کند. ارمیا قراربود کل تابستان را آنجا باشد. بیشتر وقتش را با هادی سر زمین میگذراندو در خانه هم باهم خواندن و نوشتن کار میکردند. هادی که قبلا تا کلاس دوم خوانده بود تلاش داشت دوباره سواد یاد بگیردو در عوض این کار به او سوار کاری یاد میداد. دلش می خواست برای یک بار هم شده همراه آنها برود و سوار کاریشان را تماشا کند از هادی شنیده بود ارمیا یک اسب سفید قهوه ای دارد که در یکی از انبارهایشان نگهداری میشود. هرچه اصرار کرده بود که یک روز او را هم همراه خود ببرند قبول نکرده بود اما محال بود چیزی توجهش را جلب کند و از خیر آن بگذرد. پس تصمیم گرفت بدون اینکه بفهمند آنها را تعقیب کند. ظهر آن روز وقتی هادی و ارمیا ازسر زمین برگشتند، هادی از مادرش خواست برایشان در بقچه ای ناهار آماده کند تا به تمرین سوار کاری بروند. حواسش را جمع کرد که به محض خروج آنها به دنبالشان روانه شود. پوستش حساس بود و در برابر آفتاب آسیب پذیر،پس کلاه حصیری هادی را که وقت کار در زمین استفاده می کرد مخفیانه برداشته بود و پشت درخت پیر بلوط بیرون از خانه منتظرایستاده بود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و چهل ودوم نیم ساعتی بود که در تعقیب آنها بود. کم کم پاهایش به درد آمده بود و خود را برای پوشیدن کفش مهمانی اش سرزنش میکرد و با خود غر میزد که پس کی میرسن. تا اینکه ازدور متوجه ی سوله ای شد که ارمیا و هادی داخل آن رفتند . قدم هایش را تندتر کرد تا به آنها نزدیک تر شود ،که پایش به تخته سنگی بر خورد کرد و با عث افتادنش شد درد بدی در زانویش پیچیدو ناله اش بلند شد .با گریه به سر زانویش که پاره شده بود و پوست آن خراشیده بود نگاه کرد. تازه متوجه شد که راه برگشت راهم بلد نیست تالااقل برگردد. با صدای شیهه ی اسبی نگاهش را از پای مجروحش گرفت. افسار اسبی که هادی تعریفش را کرده بود دست ارمیا بود و نمایشی اورا می چرخاند. به قدری از دیدن اسب ذوق کرده بود که درد پایش را فراموش کرده بود. در روستای آنها بیشتر از الاق استفاده می شد و افراد کمی از اسب استفاده میکردند.تا دوسال پیش آنها نیز اسب داشتند و همراه هادی گاهی اسب سواری می کرد. همان طور که با نیش باز در حال تماشا بود یک دفعه دو ماشین که یکی سفید و دیگری مشکی بود کنار پای هادی و ارمیا توقف کرد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و چهل و سوم چهار مرد از ماشین ها پیاده شدند و با خشونت آنهارا سمت ماشین هدایت میکردند. دقتش را که بیشتر کرد،دست یکی از آنها یک کلت کمری دید ودیگری یک کلاشینکف به گردنش آویزان بودو نیازی به استفاده از آن را نمی دید . وحشت تمام وجودش را گرفت وتنش به لرزه افتاد.دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست باید چه کند. با سوار شدن هادی و ارمیا به سرعت ماشین از جایش کنده شد و جز گرد و خاک غلیظی که فضا را پرکرده بود دیگر چیزی دیده نمی شد. به سختی از جایش بلند شد و خود را به اسب سرگردان ارمیا رساند .در یک تصمیم شجاعانه یا به قول مادرش احمقانه سوار اسب شد و به تاخت جاده ای که آنها رفته بود را در پیش گرفت. نمی توانست ببیند خار به پای برادرش برود چه برسد به تصور چیزوحشتناکی که خوره وار مغزش را می خورد. نزدیک یک ساعت بود که به دنبال آنها به جاده ی خاکی روبه رویش زده بود. هر چه به این طرف و آن طرف گردن می کشید اثری از آنها نمی یافت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد و چهل و چهارم کم کم ترس و دلهره ی جانش تشدید میشد ،که نه تنها آنها را نیافت بلکه خودش هم در بیابان گیر افتاده بود. نا امید افسار اسب را مخالف جهت حرکتش چرخاند تا شاید مسیر باز گشت را پیدا کند. هوا کم کم تاریک و فضا خطرناک وهولناک ترمی شد. استرس باعث دل دردش شده بود و اسب هم کم کم از خستگی راه نمی رفت. گریه اش گرفته بود و نمی دانست چه بر سر برادرش آمده .نگران بود اگر امشب را به خانه باز نگردد مردم پشت سرش چه خواهند گفت؟ چه کسی حرف اورا باور میکرد؟ از اسب پیاده شدتا شاید خستگی اش در شود و بتواند ادامه ی راه را همراهیش کند که صدای شلیک گلوله ای از سمت راستش، بدنش را شوک زده تکان داد. سرش را جهت صدا چرخاند. تپه ای سد معبر کرده بود و مانع دیدن منبع صدا بود. افسار اسب را ول کرد و آرام و بی صدا از تپه بالا رفت. با احتیاط کمی سرش را از حصار تپه بالا آورد که همان ماشین ها را در کنار یک سوله ی متروکه متوقف دید. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وچهل و پنج مستاصل مانده بود که چه کند و چگونه میتواند بفهمد آیا برادرش همراه ارمیا آنجاست یا نه. اصلا اگر از حضورشان مطمئن می شد چگونه باید آنها را نجات میداد؟ فکری کرد و تصمیم گرفت صبر کندتا وقتی هوا تاریک تر شد، از استتار سیاهی شب، برای دیده نشدن استفاده کند. در همان حالت برگشت و به پشت دراز کشید تا با دیدن اولین ستاره عملیات تک نفره اش را آغاز کند. بی بی اش که زنده بود همیشه می گفت جسارت و بی پروایی هادیه آخر کار دستش می دهد لبخندی از یاد آوری آن بر لبش ظاهر شد. بی بی حالا کجا بود ببیند یک دختر نوجوان تک و تنها در بیابان ،در کمین چند مرد مسلح نشسته است. با تاریکی و مناسب دیدن اوضاع، کم کم از مخفیگاهش بیرون آمد. نفهمید اسب سفید قهوه ای ارمیا کجا رفت آیت الکرسی که از مادرش آموخته بود زیر لب زمزمه کرد و سمت سوله راه افتاد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وچهل و هفت دو نفر پشت به او مشغول کشیدن چیزی بودند ،که از بوی آن به لطف پدر معتادش فهمید که باید تریاک باشد. از اتاق نزدیک در ،صدای بحث و گفتگو می آمدکه حتما برای دو مرد دیگر بود. مجبور بود از جلوی آنها رد شود تا به اتاق دومی که شاید هادی و ارمیا آنجا حبس بودند برسد. آرام زمزمه کرد *( وجعلنا من بینهم ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون ) باسرعت از جلوی در رد شد.بدون معطلی چفت در اتاق دومی را باز کرد و داخل رفت و در را پشت سرش به حالت نیمه بسته باز گذاشت . با دیدن هادی و ارمیا که درب و داغون گوشه ای از اتاق افتاده بودند دلش پایین ریخت. ترسید بلایی سرشان آمده باشد، که با باز شدن چشم های ارمیا نفس راحتی کشید . ارمیاکه پیدا بود درد زیادی را در قفسه ی سینه احساس میکند، یک دست به جناق سینه و دست دیگرش را ستونی برای بلند شدن از زمین کرد.به سختی از جایش بلند شدو روبه رویش قرار گرفت و آرا م و متعجب گفت _تو اینجا چکار میکنی؟ هادی هم با این حرف او چشم هایش را باز کرد و با دیدن هادیه ناباور زمزمه کرد _تو کجا بودی ؟ چه جوری اینجا اومدی ؟ _هیس ...به جای این حرفا بلند شین تا سرشون گرمه زودتر از اینجا بریم _من تو رو می... ارمیا حرف هادی را که از شدت عصبانیت رگ گردنش بیرون زده بود را قطع کرد و گفت _حالا که اومده ،به هر قیمت نباید گیر بیفتیم،بلند شو باید سریع تر از اینجا بریم بیرون. *(یس/۹) https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وچهل و هشت _کاش میذاشتم ..ههع...می کشتنت .... به مامان میگم ...هعع....که ...منو زدی از زور گریه به هق هق افتاده بودو کلمات را درست نمی توانست ادا کند . دقایقی قبل ارمیا اورا از زیر دست و پای هادی نجات داده بود . _آخه احمق.... با خودت چی فکر کردی دنبال ما اومدی ؟ میدونی اگه گیر می افتادی چه بلایی سرت میومد ...وای ..وای ...هادیه چرا نمی فهمی....من حاضر بودم منو بکشن ولی تو نیای اونجا،از فکرش هنوز دارم میلرزم. ارمیا دستمالی از جیبش بیرون کشید و به طر‌فش گرفت تا خونی که از بینی اش آمده بود را پاک کند. _بگیر دماغتو پاک کن با حرص دستش را پس زد و گفت _نمی خام ...اصلا تقصیر توئه ....اگه ....اگه تو رو نمی خاستن بدزدن ....تا ازبابات پول بگیرن اینجوری نمی شد. گویی که دلش برای او سوخته باشد اهمیتی به رفتار او نداد و به کنده ی زانو نشست وخودش دستمال را روی بینی اش گذاشت . _بگیر روش فشار بده، سرتم بالا بگیر خونش بند میاد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وچهل و نهم به ناچار به حرفش گوش داد و کاری که گفته بود را انجام داد . _ خدا رو شکربه کمک هادیه تونستیم در بریم ،ولی حالا از کدوم مسیربرگردیم خونه ؟ مخاطب ارمیا هادی بود که حالا دست به کمر ایستاده بود وگویی که از کتک سختی که به او زده بود عذاب وجدان داشته باشد به او نگاه میکرد. نگاه کلافه اش را ازاو برداشت و با چنگی که به موهایش زد جواب داد _اینجا رو میشناسم ولی پونزده کیلومتر از روستا فاصله داره، با وضعیت خودمونو این، فکر کنم فردا صبح برسیم. اشاره اش به او بود که با رنگ پریده و بی حال دستمال را روی بینی اش فشار میداد. _تازه هوا تاریکه ،اینجا بیابونه به خاطر نور ماه الان روشنه، ولی جلوتر به خاطر تپه ها تاریک میشه چشم چشمو نمیبینه اصلا نمیشه حرکت کرد. ارمیا هم خسته دستی به صورتش کشید و گفت _پس تا اونجا که روشنه راه میریم، یه جای مناسب پیدا کردیم میمونیم تا هوا روشن بشه دوباره حرکت کنیم . هادی که انگار تمام حواسش پیش خواهرکتک خورده اش بود، طاقت نیاوردوپشیمان برای منت کشی سمتش رفت .روبه رویش سر پا نشست وعاجزانه گفت _قبول کن کارت دیوونگی بود ....میدونی اگه بلایی سرت می اوردن ...من..... باقی حرفش را نزدو دست زیر بغل او گذاشت و بلندش کرد تا حرکت کنند . https://eitaa.com/matalbamozande1399
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋🦋 🦋🦋🦋 🦋🦋 🦋 مرداب خشت صد وپنجاهم شب را به سختی صبح کرده بودند. مجبور شده بود با تمام دلخوری که از هادی داشت ،به خاطر سرمای استخوان سوز بیابان تا صبح در آغوش او مچاله شود و بلرزد . حالا هر سه دل ضعفه گرفته بودند وآفتاب کم جان صبحگاهی هم نمی توانست کمکی برایشان باشد. _هادی صبر کن....من....من... به شدت نیاز به دستشویی پیدا کرده بود و شرم مانع میشد با حضور ارمیا آن را بیان کند. _چیه ؟....الان استراحت کردیم ،اینجور بخای حرکت کنی تا ظهرم نمیرسیم _نه.. ..چیزه... _ فکر کنم دستشویی داره ! از حرف بی پروای ارمیا از خجالت سرخ شد و لبش را به دندان گرفت _الان من چکار کنم؟ ....نیم ساعت صبر کنی به جعفر تپه می رسیم . _ نمیشه.... آخه خیلی وقته نگه داشتم. با این حرفش، ارمیا خنده ای کرد و جلوتر راه افتاد تااو بتواند پشت سنگی کارش را انجام دهد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
درمان زخم پای با برگ یونجه برگ‌های تازه یونجه را بکوبید سپس آب بدست آمده را روی زخم پای دیابتی بگذارید. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
میوه مناسب برای چشمان شما! فقط یک تکه متوسط هندوانه به شما ۹ تا ۱۱ درصد از ویتامین A مورد نیاز روزانه شما را می دهد. این ماده مغذی یکی از کلیدهای حفظ سلامت چشم است. غذاها بهترین راه برای دریافت تمام ویتامین ها و مواد معدنی مورد نیاز بدن شما هستند. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس هایی داری که چون لکه دارن و پاک نمیشن، گذاشتیشون کنار؟!😳 تمیزشون کن تا مثل روز اول بشن و دوباره اونارو بپوش 😍 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399