eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.3هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنجاه و هشت _راستی میدونستی راه ورود به طبقه ی سوم از ته همین باغه ؟....ازش خوشم میاد، یه جورایی مرموز و ترسناکه، باید یه روز برم بالاروهم ببینم _من که از اینجور چیزا میترسم، چه کاریه برداشتن راه اون بالارو از بقیه سوا کردن _من فکر میکنم اینجا برای خودش قبل از اومدن ما یه داستانی داشته . من عاشق این باغم.....می بینی اون گلا انگار باهات حرف از زندگی میزنن ،دوست دارم اگه یه وقتی مردم منو اینجا دفن کنند. _وای هادیه خانم نگو این حرفو شگون نداره ،شما هنوز جونی نباید حرف از مرگ بزنی باخنده ی بلندی دستش رابند سبد خوراکی کرد و همزمان گفت _مرگ که با آدم تعارف نداره گل افروز جان .ولی جدا از شوخی اگه یه روزی مردم دوست دارم وسط این گلا دفن بشم .من که کسیو ندارم بیاد قبرستون بالا سر قبرم،لااقل جسمم یه جای خوش آب و هوا زیر همین بید مجنون باشه _توروخدا دیگه این حرفو نزنید بدتر حالمون خراب شد،بیا از یه چیز دیگه حرف بزنیم. باشه ای گفت و کیک میوه ای دست پخت گل افروز را از سبد بیرون آورد واستکان های چای را سمت او هل دادتا از فلاکس کنارش چای بریزد. ذهنش مشغول شده بود. فکر کرد واقعا دلش میخواهد دور از مردم عادی و کنار همین بید خمیده اما مجنون دفن شود.دوباره نگاهش را به بید مجنون داد، نمیدانست ازاندوه و بار کدام درد کمر خم کرده است ،امامیدانست اگر اورا مجنون می نامیدند و لیلایی برای او بود، آن شخص همسرش ارمیا بود و بس.هرگز فکرش را نمیکرد روزی تا به این اندازه عاشق ارمیا شود. همانجا دعا کرد اگر روزی بنا به رفتن باشد اول او از دنیا برود،زیرا قلب تازه ترمیم شده اش به یقین تاب زخم دیگری را نمی آورد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و پنجاه ونه صورت مرطوبش را با حوله پاک کرد و روبه روی آینه نشست.حالا موهایش نه مثل دو سال پیش اما بلند شده بود و به قول ارمیا به زیبایی اش افزوده بود. موهایش را شانه زدو آنها را بافت.همسرش عاشق موهای بافته شده اش بود و میگفت صورتش را بیشتر معصوم نشان میدهد. فرم مدرسه اش را پوشید و آماده به حیاط رفت و منتظر راننده ای که روزهایی که ارمیا نمیتوانست اورا به مدرسه برساند ایستاد. راننده نسبت به روزهای معمول دیرکرده بود وانتظار باعث خستگی پاهایش شده بود.برای نشستن به طرف صندلی آلاچیق حرکت کرد که سر و صدایی از سمت درب ورودی توجهش را جلب کرد. با کنجکاوی به سمت نگهبانانی که از ورود شخصی جلوگیری میکردند و بر سرش فریاد میکشیدند حرکت کرد. با دیدن هیکل درشت اعظم از دور آه از نهادش بلند شد .انگار این بشر قسم خورده بود دست از سر او و زندگی اش برندارد. به آنها نزدیک شدو با غیض رو به اعظم که با دیدن او دست از یاوه گویی به نگهبانان برداشته بود گفت _تو چرا دست ازسر من و زندگیم بر نمیداری ؟ از جونم چی میخای ؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وشصت _هادیه به اینا بگو بذارن بیام تو ....بخدا فقط چند دقیقه باهات حرف دارم ، به خاک بهادر که خیلی برام عزیز بود قسم میخورم دیگه مزاحمت نشم و پشت سرمم نگاه نکنم اولین بار بود که اعظم از او درخواستی میکرد و التماس صبحت با اورا داشت _بذارید بیاد داخل ببینم چی میگه _ببخشید خانم ولی ارمیا خان قدغن کرده آدم غریبه داخل خونه بیاد. _داری میگی آدم غریبه ، این دختر عمومه غریبه نیست صحبتش هیچ عکس العملی برای نگهبان نداشت که باعث شد قیافه ی جدی تری به خود بگیرد. _پس چرا معطلی ؟ زود باش برو کنار میخام قبل اومدن سرویسم حرفاشو بشنوم. با این جدیت در کلامش چاره ای جز اطاعت نداشتندو کنار رفتند.اعظم برای نگهبانان ابرویی بالا دادو با لبخند پیروز مندانه ای از کنار آنها رد شد و خودش را به او که کمی آنطرف تر ایستاده بود رساند.باقرار گرفتن اعظم روبه رویش اخمی بر ابروانش نشاند و گفت _میشنوم،چی میخای دم ظهری بگی؟ _جلو چشِ وق زده ی اینا نمیتونم حرف بزنم .دارن عین بز نگامون میکنند .تعارف نمیکنی بیام تو ؟میخام خونه دختر عمومو ببینم از آوردن این واژه ی نسبتش با او لب هایش به لبخند تمسخرآمیزی کج شد و جواب داد https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وشصت و یک _نمیخاد برای عذاب من این نسبتای مسخره رو ردیف کنی،حرفتوبزن که رانندم اومد ناکام نمونی _لااقل بریم اونطرف تر ، پیش اینا راحت نمیتونم حرف بزنم به ناچار به طرف آلاچیق هدایتش کرد و بعد از نشستن رو به اعظم که نگاهش بزرگی و زیبایی باغ را وجب میکرد کلافه گفت _اگه الان نگی چی کار داری میگم بندازنت بیرون از این حرفش لبهای اعظم با پوزخندی کج شد و به قصد تحقیرش جواب داد _یه زمانی دنبال ته مونده غذای من می گشتی تا از گشنگی نمیری، حالا با این همه دب دبه و شاه نشینی یادت رفته کی بودی واینجوری با من حرف میزنی _اشتباه میکنی، این تو بودی که همیشه سراغ چیزایی که من داشتم میومدی، تا مامانم یه لباس جدید برام تهیه میکرد از حسودیت خرابش میکردی، چون عقده ای بودی، چون هر چی میپوشیدی بازم زشت بودی و نمیخاستی منم لباس نو داشته باشم.حالا به جای این مزخرفات بگو دیگه چه عقده ای تو دلت مونده که دست از سر من و زندگیم بر نمیداری؟ _باشه میگم ، اونوقت ببینم دوباره راحت میتونی مثل یه ملکه برا خودت زندگی کنی و یادت بره کی بودی و چی شدی!....میدونی کی باعث جدایی تو از هانیه شد؟ فکر کرد حتما بازی جدید اعظم برای آزار اوست که از جا بلند شد و گفت _مثل اینکه تو فقط اومدی وقت منو تلف کنی،الان میگم بندازنت بیرون واگه یه دفه دیگه مزاحمم بشی ازت شکایت میکنم با گفتن این حرف به طرف در ورودی پاکج کردکه با حرفی که اعظم زد پاهایش خشک شده از حرکت ایستاد https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وشصت و دو _من به ارمیا گفته بودم تنها راهی که هادیه مجبور میشه زودتر با کل محمود ازدواج کنه، جدا شدنش از هانیه اس، چون فکر میکردم اون منتظره تو شوهر کنی و بعد بیاد خواستگاری من، ولی اون منو گول زدو بعد ازاینکه هانیه رو ازت جدا کرد اومد خواستگاری تو دست به کمر سمت او برگشت و گفت _حدس میزدم این دفدم اومدی به خیال خودت رابطه ی منو شوهرمو بهم بزنی! ولی تو که منو خوب میشناسی اعظم خیکی، من به راحتی دم به تله ی توئه ناقص العقل نمیدم ، حالا راست دماغ چاقتو بگیر و گم شو از خونه ی من بیرون اعظم بر خلاف چند ثانیه قبلش بی خیال و خونسرد از جایش بلند شد و روبه رویش قرار گرفت. قدش برابر او بود اما به خاطر هیکل درشت اعظم انگار فیل به مصاف مورچه آمده بود. _ اگه فکر میکنی دروغ میگم باشه هرجور راحتی .ولی وقتی شوهر جونت اومد ازش بپرس ،کی آدرس عمو سجاد و بهش داد؟بگو چقدر پول کف دست عمو گذاشت تا هانیه رو ازت جدا کنه؟ اون موقع فکر میکردم اینقدر عاشق وشیدای منه که میخاد ذهن بابام ازتو راحت بشه و زودتر بیاد منو بگیره .ولی بعدا فهمیدم چون میدونسته تو بدون هانیه باهاش ازدواج نمیکنی و بابام هانیه رو ازت میگیره، این نقشه رو کشیده تا تو بهش جواب مثبت بدی. با دستهای تپل وچاقش لبه های چادرش را به هم نزدیک کرد و در حالی که نمایشی خود را برای رفتن مرتب میکرد ادامه داد _تو هم مثل من بازی خوردی دختر عمو .هانیه معلوم نیست دست کدوم آدم عوضی افتاده وتو اینجا خوش و خرم با کسی که این کارو کرده زندگی میکنی. از جلویش رد شد و درحالی که سمت درب ورودی میرفت و پشت به او بود ادامه داد _تو خوش و بی خیال زندگی کن و امیدوار باش که هانیه دست یکی از اون بچه بازای بیشرف که عمو حرفشو میزد نیفتاده باشه https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وشصت و سه اعظم رفته بود اما صحبت هایش دل او را لرزانده بود و مانع رفتنش به مدرسه شده بود.دلش به لرزه افتاده بود چون اگر کوچکترین ردی از ارمیا در جریان خواهرکش پیدا میکرد ،میدانست با تمام عشق عمیقی که به اودارد از او بیزار خواهد شد. _سلام چرا امروز مدرسه نرفتی ؟ آنقدر بیحرکت و غرق در حال خود نشسته بود که با وارد شدن ارمیا به سالن متوجه ی گذر زمان و حضور او نشده بود.نگاهی به اوانداخت و با تاخیر جواب سلامش را داد. _سلام قلبش انکار میکرد که ارمیا هرگز با او چنین کاری نمیکند،اما امان از عقل زبان نفهمش که تمام صحنه هارا طوری برایش میچیدو مجسم میکردکه مهر تاییدی به سخنان فتنه انگیز اعظم بود. _ چرا رنگت پریده ؟ شنیدم ظهر اعظم اومده....باز چه زری زده که تو اینجا نشستی غبرک زدی و مدرسه نرفتی؟ _ارمیا... حالش خراب بودوانگار این را فهمید که بی درنگ کنارش نشست. دست به شانه اش انداخت و از پهلو به خود نزدیکش کرد و نگران گفت _جان ارمیا....بگو چی گفته اینجوری شدی ؟ _بگو اون دروغ گفته .....بگو تو باعث جدایی من از هانیه نشدی احساس کرد دستهای ارمیا از دور شانه اش شل شد.سرش را بالا آورد و به صورتش خیره شد تا جواب بگیرد .اماارمیابا نگاه منتظرش از او جدا شد و ایستاد .پنجه در موهایش کشید و پشت به او آرام زمزمه کرد _پس بلاخره کار خودشو کرد! https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد وشصت و چهار _یعنی چی ارمیا ؟بگو چکار کردی این دخترِبه خودش جرات داده بیاد این مزخرفاتو بگه ؟ صدایش بلند تر شد و فریاد گونه ادامه داد _بگو چکار کردی ؟ ارمیا کلافه و سردرگم از این حالت بی سا بقه اش به سمتش آمد و خواست دوباره در برش گیرد که دست به تخت سینه اش گذاشت و به عقب هلش داد وچون آمادگی اش را نداشت چند قدم به عقب رانده شد _تا نفهمم قضیه چیه حق نزدیک شدن به منو نداری....حق نداری به من دست بزنی قفسه ی سینه اش از شدت خشم بالا و پایین میشد و پوست سفیدش سرخ و به کبودی میزد.حال خرابش باعث شد ارمیا دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا بگیردو بگویید _باشه....باشه همه چیزو میگم ، تو فقط آروم باش _من آرومم.....جواب سوالمو بدی آروم ترم میشم _بیا بشین بگم گل افروز برات یه چیز بیاره داری سکته میکنی با شتاب فاصله اش را با او پر کرد و به صورت شمرده و آرام گفت _من.... چی....زیییی ن..می خااااام .....اگه الان نگی تو چه دستی تو گم شدن هانیه داشتی.... قلبم از حرکت می افته و دیگه تا ابد چیزی نمی خام ..... به زور سر پا وایسادم تا قضیه رو از زبون تو بشنوم _باشههه.....دست از لجبازی بردار بیا برو بشین تا همه چیزو بهت بگم. به خاطر فریاد بلند و عصبانی ارمیا نه ...برای زودتر فهمیدن موضوع روی کاناپه نشست و منتظر نگاهش کرد ارمیابا صورتی گرفته پایین پایش تکیه به یک زانو نشست،انگشت شصت واشاره اش را روی چشم هایش فشار داد و نگاهش را به اوداد. مکث کوتاهی کرد و در آخرنگاه ملتمسش به حرفش آورد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌟🌼☘🌼☘🌼🌾 ☘🌼☘🌼☘🌾 🍀🌼☘🌼🌾 ☘🌼🍀🌾 ☘🌼🌾 ☘🌾 🌟 خشت سیصد و شصت و پنج _من هرگز نخواستم هانیه از تو جدا بشه....مگه من اینقدر سنگدلم که به خاطر اینکه به خواستم برسم با یه طفل معصوم این کارو کنم....اعظم گفته بود تو با هر کس غیر از کَل محمود ازدواج کنی عموت هانیه رو ازت میگیره.... گفت برای همین میخای با وجود زناش زن کَل محمود بشی. _به خاطر این به بابام پول دادی هانیه رو بدزده ؟ با این حرفش ارمیا با ضرب از جایش بلند شد و عصبانی روبه رویش ایستاد و فریاد کشید _چرا چرت میگی ؟....تو مگه نماز نمی خونی ؟....همون خدایی که روزی سه بار جلوش دولا راست میشی نگفته تهمت گناهه؟ _پس معنی حرفات چیه ؟بگو تااز اشتباه در بیام،بگو تا تهمت نزنم _دلامصب مگه میذاری ؟....قبل از کَل محمود من تورواز عموت خواستگاری کردم .... از اون روز به بعد رفت و آمدت به بیرون قدغن شد و دیگه نتونستم ببینمت. این مطلب را به یاد آورد که بعد از آخرین صحبت ارمیا با عمویش دیگر اجازه ی بیرون آمدن از خانه را نداشت.چه زخم هایی خورده بود و چه درد هایی را به تنهایی کشیده بود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔺بزرگی بیش از اندازه هلال ناخن نشانه چیست؟ ▫️هلال ناخن زمانی بزرگ محسوب می شود که یک سوم ناخن (یا مقدار بیشتری از آن) را اشغال کرده باشد. ▫️بزرگی هلال ناخن نشان دهنده‌ی وجود مشکلات قلبی عروقی، نامنظم بودن ضربان قلب و پایین بودن فشار خون است. ▫️بزرگی هلال ناخن اغلب در ورزشکاران و کسانی دیده می‌شود که شغل آن‌ها با فعالیت بدنی همراه است. اما اگر فرد فعالیت ورزشی نداشته باشد، بزرگی هلال ناخن ممکن است به دلیل بالا بودن اضطراب او باشد 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام دوستان عزیز🥀🕊💔 آقای عابدینی در برنامه سمت خدا گفتن همگی حتما دعای صحیفه سجادیه رو بخونید که مرز ما امروز فلسطین‌ هست. لطفا همگی این دعا رو با تضرع به درگاه خداوند، برای پیروزی اسلام و مسلمین جهان بخونید. حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَ کِیلُ نٍعْمَ المَولَى وَنِعْمَ النًّصِيْر ﴿ فَاللّهُ خَيْرٌ حَافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ اَللّٰهُمَّ إنَّا نَجْعَلُكَ فِیْ نُحُوْرِهِمْ وَنَعُوذُ بِكَ مِنْ شُرُورِهِمْ. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا