فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضل خدا را باور کن تا شاهد وفور نعمت و برکت در زندگیت باشی،فقط کافیه یک ما اصولی و درست راه رو پیش بری...
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🌸سلام ظهر آدینه تون بخیر
♥️گلهای کانال
🌸آدینه تون سرشار
♥️ازشادی ولبخند
🌸وگرمای عشق
♥️زینت بخش زندگیتون
🌸آرزومندم دلتون
♥️پرشود از مهر و مهربانی
🌸پرشود از شادی و خوشی
♥️و پرشود از حس خوشبختی
#ظهرتون بخیر
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
کائنات شما را مجازات نمیکنند.
برکت هم نمیبخشند.
کنترل هم نمیکنند.
فقط عملت به تو برگردانده میشود.
کائنات به ارتعاشی که از جانب شما ارسال میشود،پاسخ میدهند.
شاد بیندیشی شادمانی نصیب میشود.
منفی بیندیشی آنچه نصیبت میشود منفی است.
″این جـهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا ″
شکنکـنید
این قانون کائنات است.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐دستورالعملی برای سعادت و خوشبختی
اگر سعادت و خوشبختی میخواهید هر روز یک «زیارت آل یاسین» بخوانید هدیه کنید به امام زمان ارواحنا فدا
🔸حجتالاسلامحسینیقمی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
جمعه تون پر برکت
خدایا.....
و به حرمت اقا اباعبدالله
نیکوترین سرنوشتها
حلالترین روزیها
پربارترین زیارتها
صالحترین عملها را
برای دوستانم مقدر بفرما
امین🙏
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نمازروزجمعه:
،،پس ازنمازظهرجمعه
دورڪعت نماز گذارد و درهر رڪعت
بعد از حمد ۷ توحید بخواند و بعد از نماز بگوید🔻
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ، اَلَّتى حَشْوُهَا الْبَرَكَةُ، وَ عُمّارُهَا الْمَلائِكَةُ، مَعَ نَبيِّنا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّه ُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ اَبينا اِبْراهيمَ عَلَيْهِ السَّلام.»
❌ تا جمعه ى آينده بلا و فتنه اى به او نرسد، و خداوند بين او و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و ابراهيم عليه السلام جمع نمايد.❌
🔺اگر اين دعا را غير سيد بخواند بجاي <و اَبينا> <و اَبيه> بگويد.🔺
📚 مفاتیح الجنان
🌼#ذڪرروزجمعه۱۰۰مرتبه
🌻خدایا درود بفرست بر محمد و آل محمد
🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ
🌻وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🌼این ذڪر موجب عزیز شدن میشود...
منتظرند ناقوس آمدنت به صدا درآید
تا پخش شود نواے ظهورت درون دلها...
مهدے جان بیا و صداے آمدنت را به گوش ما برسان!
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
♨️ توصیه امام زمان به خواندن سوره نبأ بعداز نماز ظهر
🔹 #امام_زمان ارواحنا فداه در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره)خواندن سوره نبأ را بعد از نماز ظهر به ایشان سفارش نمودند.(۱)
🔹 همچنین پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
سوره نبأ را یاد بگیرید اگر می دانستید چه برکات و آثاری در آن نهفته است کارهایتان را تعطیل می کردید و آن را می آموختید و به وسیله آن به خدا تقرب می جستید و خداوند به واسطه آن گناهان شما را می آمرزد جز شرک ورزیدن به او.(۲)
📚 (۱) تشرفات مرعشیه ص ۲۹
📚 (۲) مستدرک الوسائل، ج ۴ ص ۳۶۶
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام🍃🌺🍃
خشت سیصد و نود وشش
زانوهایش را در آغوش گرفته بود و گهواره وار روی زمین خودرا تاب میداد.حالش خوب نبود و ضربه های ممتد به در اتاق و فریادهای گوش خراش ارمیا را نمیشنید.
دیگر تمام شد.زندگی عاشقانه اش،خانواده اش، تنها کسی که در این دنیاداشت برایش تمام شد.
_هادیه درو باز کن ....باز کن تا نشکستمش!
صدای مهیب شکستن در هم باعث نشد از حالتش بیرون بیاید. گناهش چه بود که پاهایش یاری نمیکرد تا از آنجا فرار کند؟
ارمیا با حالت آشفته و سر و وضع ژولیده روبه رویش زانو زد و باتمام عجز و درماندگی اش گفت
_به خدا من خبر ندارم این کثافت کی اومده اتاق من ....به هرچی قبول داری قسم میخورم دارم راستشو میگم.
_ارمیا چه خبرته؟ چرا وحشی شدی؟ این چه بلائیه سر مهسا آوردی ؟ خجالت نمیکشی دختر منو کتک زدی؟ سر و صورتش پر خونه و دماغش شکسته نمیتونه حرف بزنه
_خاله برو بیرون.....هیچ کس حق نداره بیاد تو .....اصلا مهمونی تموم شده.... چرا دست اون دخترِ **** رونمیگیری از اینجا برید ؟
انگار با این فریاد های بلند تارهای صوتی اش آسیب دیده باشد صدایش گرفته بود. دیگر صدای فریاد نداشت که از جابلند شد وخاله اش را که شاکی وارد اتاق شده بود و حالا بهت زده نگاهش میکرد به سمت درنیمه شکسته هل داد و از اتاق بیرون کردو دوباره چهار زانو روبه رویش نشست
_هادیه جان.....عزیزم ......تو رو خدا یه حرفی بزن،دارم دق میکنم از این حالِت..... دِلامصب یه چیزی بگو،بیا اصلا منو بزن، هرچی دوست داری بارم کن فقط حرف بزن
🍃🌺🍃
خشت سیصد و نود وهفت
سکوت بی پایانش باعث شد به او نزدیک شود و اعتنایی به عقب کشیدنش نکند. در آغوشش کشید وپیشانی اش را به پیشانی اش چسباند و با بغضی که در صدایش بود گفت
_دارم میترسم هادیه.....تاحالا تورو این جوری ندیده بودم ....منو نترسون عزیزم،چکار کنم باور کنی بی گناهم؟به روح پدر و مادرم.....به هانیه دخترمون قسم من از هیچی خبر ندارم
قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش پایین چکید صورت ارمیا را هم خیس کرد
_گریه نکن....بخدا میرم اون کثافت بی شرفومیارم جلو چشمات خفش می کنم.... من اگه تورو ازدست بدم دیگه چیزی ندارم به خاطرش مراعات کسیو کنم.
نا امید از شنیدن جواب سرش را از پیشانیش برداشت و کنارش تکیه به دیوار داد و مثل او زانو بغل گرفت
_آره گناه کارم، از این جهت که دیشب از سردلتنگی،از سر اینکه محلم نمیدادی و اعصابم خراب بود،با پیشنهاد و اصرار عمو بعد مدت ها وسوسه شدمو لب به اون زهر ماری زدم.توجیه خوبی نیست ولی باورکن اونقدری نخورده بودم که نفهمم دور و برم چه خبره....بعد مهمونی همه رفتند و خاله و مهسای عوضی هم رفتن اتاق مهمون، میخاستم بیام اتاق خودمون، دلم خیلی تنگت بود ولی چون دهنم بو میداد و تو بیشتر عصبانی میشدی منصرف شدم، من خوابم برده که با اون وضع اومده اتاق....قسم میخورم من تا اومدن تو اصلا بیدار نشدم
صورتش را سمت او برگرداند و با صدایی که حالا میلرزید ادامه داد
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌿🌺🌺🌿
خشت سیصد و نود وهشت
_میدونم الان ازم بیزاری و با چیزی که دیدی حرفمو باور نمیکنی!ولی اینو که باید بدونی که هیچ کسو تو این دنیا اندازه ی تو نمیخام و دوست ندارم . من عاشقت نیستم هادیه، من دیوونتم. چه جوری میتونم بهت خیانت کنم وقتی تو اینقدر پاک و معصومی؟
از پهلو در آغوشش کشیدو سرش را به سینه چسباند
_میدونی با این حرف نزدنت آتیشم میزنی؟داری دق میکنی و اگه چیزیت بشه منم دق میکنم. تو حرف بزن.... قسم میخورم هر چی تو بگی قبول.
چرا خودش درد بود و خودش درمان؟چرا هرچه دلگیر و دلشکسته بود این آغوش آرامش میکرد؟ضربان قلبی که حالا کنار گوشش بی قرار میتپید چرا باعث تپش قلبش میشد؟اما نه..... نمیتوانست آن صحنه را از برابر چشم هایش دور کند.
_میخام دیگه نبینمت،میتونی این کارو برام انجام بدی؟
کنار رفت و ناباور نامش همچون آوایی از دهانش خارج شد و خیره نگاهش کرد ، شاید برای اطمینان از شنیده اش ....شاید برای تصمیمی که باید میگرفت.چشم هایش را چند ثانیه بست و بوسه ای عمیق از پیشانیش گرفت و از جایش بلند شدو روبه رویش ایستاد
_باشه.....میرم به گل افروز میگم بیاد کمک کنه هر چی لازم داری جمع کنی
این را گفت و از اتاق بیرون رفت....به همین سادگی.... چقدر عمر خوشبختی اش کوتاه بود.چرا دنیا با او اینقدر سر جنگ داشت؟هنوز نمیتوانست روی پایش بلند شود. هنوز باورش نمیشد که باید اورا ترک میکرد.یعنی دیگر ارمیا، این خانه ، این زندگی،سهم اونبود؟
🍃🌺🍃
خشت سیصدونود ونه
_گل افروزخانم
انگار حال اوهم خوب نبود که روی صندلی سالن کوچک طبقه ی بالا، سرش را میان دستانش گرفته بود و در فکر فرو رفته بود.
با صدایش از آن حالت در آمد و هنوز گیج بود و سوالی نگاهش کرد.
_من آمادم ، میتونی بری به ارمیا خبر بدی؟
از جایش بلند شد و دستهایش را در دست گرفت و با بغضی که در صدایش بود گفت
_من میدونم یکی شمارو چشم زده،شما هر چقدرم باهم لجبازی میکردین اما مثل لیلی و مجنون عاشق هم بودین....اینو من هر روز از نگاهتون ، رفتارتون میفهمیدم.....حتی الانم میدونم از سر لجبازی دارین زندگیتونو خراب میکنید،من اصلا باورم نمی شه آقا ارمیا بهت خیانت کنه، حتما نقشه ی او دختر خاله ی ور پریدش بوده، اینو خودتم میدونی ولی نمیدونم چرا نمیخای باور کنی
_هرچی بوده دیگه دوست ندارم در موردش چیزی بشنوم....دلم برات تنگ میشه،اگه جای مناسبی پیدا کردم حتما خبرت میکنم بیای پیشم.
گل افروز نا امید از متقاعد کردن او در آغوشش کشید و با چشمی که حالا نم شده بود گفت
_تو این مدت فهمیدم، تا خودت نری و دوراتو نزنی و سرت به سنگ نخوره حرف کسیو گوش نمیدی. باشه.....الان میرم بهش خبر میدم.
بارفتن گل افروز جایش نشست. شاید حق با گل افروز بود. همیشه راهش را خودش انتخاب کرده بود و پای خوب و بد عواقبش ایستاده بود.شاید باید بیشتر فکر میکرد .اما غرور لگد مال شده اش این مهلت را به او نمیداد.صحنه ای که دیده بود فرصت فکر کردن را از او میگرفت.شاید از اول او و ارمیا مناسب هم، واز دنیای هم نبودند ، تفاوت اعتقادیشان به کنار، دختر ساده روستایی که به زور تا پنجم ابتدایی خوانده بود کجا..... مرد خوش قیافه و تحصیل کرده و پولداری چون ارمیا کجا.
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺🍃
خشت چهارصد
با اینکه ارمیا به خیلی از چیز هایی که او اعتقاد داشت معتقد نبود،اما همیشه روی او حساس بود و متعصبانه رفتار میکرد.برایش عجیب بود که چگونه راضی به رفتن او شده بود،بدون اینکه بداند او کجا میرود و کجا خواهد رفت.
حالا که روی صندلی به انتظار نشسته بود،خاطرات گذشته از اولین روزی که اورا زیر درخت انجیر ثریا خانم با آن اخم جذابش دیده بود، تا دو سال زندگی مشترک با ارمیا موریانه وار سراغش آمده بودند و پیچ و خم مغزش را سرک میکشیدند. نگاهش را به اطراف چرخاند....از گوشه به گوشه ی این خانه خاطره داشت.حکم عقل و غرورش دل کندن بود و قلبش رای مخالف میداد.
چه خوب بود برای اولین بار اشک هایش وقت شناس شده و نمیبارید.دلش میخواست محکم و قوی خانه ی آرزو هایش، تنها مرد زندگی اش را ترک کند.
_گل افروز گفت آماده ای
با صدای ارمیانگاهش را از گلدانی که غرق در افکارش به او خیره شده بود گرفت و به او داد.اگر یک چمدان متوسط تمام وسایلش بود آری....آماده بود.
بدون کلامی از جایش بلند شد و قبل از اینکه دستش به چمدان برسد،ارمیا دسته ی آن را گرفت و با خود سمت پله ها کشید.چرا پاهایش قصد رفتن نداشت؟ قلبش هزار تکه شده بود پس چرا هنوز نغمه ی ماندن سر میداد؟کاش اصرار بر ماندش میکرد و مانع رفتنش میشد اما....
برای آخرین بار نگاهش را به اطراف چرخاند و با قدم های سست و ناثابت پشت سرش روانه شد.
🍃🌺🍃
خشت چهارصد و یک
قامتش چه مردانه بودوحتی در اوج بی وفایی اش چشم هایش خیره شدن به او را میخواست. شاید میخواستند برای روزهای بعدی، برای روزهای دلتنگی که آن را ندارند،تا آنجا که میشودآن را ذخیره کنند.چه طور میتوانست دیگر اورا نبیند؟ کاش زمان بر میگشت و زبانش چنین حکمی نمیداد.
به حیاط که رسیدند انتظار داشت ارمیا چمدان را داخل ماشین که جلوی عمارت پارک شده بود بگذاردو حداقل اورا تا مقصدش همراهی کند،اما از کنار ماشین عبور کرد. فکر کرد شاید آژانس خبر کرده و یا فقط قصد دارد تا دم در مشایعتش کند.اماارمیا در کمال تعجب راهش را سمت درختان سرو ناز کج کرد.
_کجا میری؟
با این سوالش ارمیا از حرکت ایستاد وبدون اینکه سمت او برگردد جواب داد
_مگه نگفتی دیگه نمیخای منو ببینی؟
همچنان متعجب سر جایش ایستاده بود که سمت او برگشت وخیره نگاهش کرد. نگاهی که شاید همانند نگاه او ذخیره برای روزهای فراق بود
_طبقه ی سوم روبرات آماده کردم. از این به بعد اون جا زندگی میکنی. هرجا میخاستی بری با راننده میری و بر میگردی،همه چیز مثل سابقه تو زن من میمونی و همین جا زندگی میکنی، با این تفاوت که.... دیگه منو نمی بینی.
دوباره برگشت و مسیرش را ادامه داد و اورا در بهت پشت سرش جا گذاشت.با اینکه هرگز بعد از او مرد دیگری را در زندگی اش راه نمی داد اما این کار او را خود خواهی میدید.از طرفی شاید برای او هم بهتر بود که از این خانه نمیرفت.چون حالا که فکر میکرد یک زن جوان و تنها، بیرون از یک خانه ی امن،حتما دست گرگ های در کمین می افتادو معلوم نبودبیرون از این دیوارها چه در انتظارش بود. حالا فهمیده بود که ارمیا چه راحت راضی شده بود تا او را دیگر نبیند. کاش میدانست روزها و سال های بعد، چقدر خودش را بابت این شرط و جدایی ملامت خواهد کرد.
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺
خشت چهارصد و دو
بهار همیشه تداعی گر سرسبزی وزیبایی نیست.همیشه یاد آور رویش و زندگی دوباره نیست.شاید برای کسانی یاد آور روز تلخ جدایی،تنهایی و دلتنگی باشد.
روز اول بهار بود. مثل هفت سال گذشته تنها سال را تحویل کرده بود.باغ زیبا بود و نسیم خنک لای موهای بلندش لرزی خوشایند به جانش میداد. هفت سال بودبعد از آن روزاورا ندیده بود وهنوز برایش، دوریش عادت نشده بود.
_اینجایی؟ وای هوا سرده سرما میخوری این جوری اومدی بیرون!
از روی تاب بلند شد و به کمک گل افروز رفت
_نگفتم از چرخ خرید استفاده کن و اینقدر بار با دست این ور و اونورجابه جا نکن؟
_هی.... دیگه عادت کردم هادیه جان،چند ساله مسیرم از این ور عمارت به اونوره عمارته،بیا بریم هوا هنوز سرده سرما میخوری.
دلش میخواست از او بپرسد....از همسری که چند سال بود فقط از طریق گل افروز از او خبر داشت.نمیدانست که شب عیدی از آلمان باز گشته یا نه!چرا اینقدر دلش تنگ بود و بی قرار! ....هرچند فکر مسخره ای بودکه بخواهدبه جایی که کسی را ندارد تا با او سال جدید را تحویل کند باز گردد.خبر داشت در این چند سال خودش را غرق در کار و سفرهای خارجی کرده است.چه خوب بود با مشغولیت کاری اورا فراموش کرده بود و مانند او در تنهایی عذاب نمیکشید. گاهی اوقات دلش پرزدن به آن طرف عمارت و رویارویی با او را میخواست،اما باخود فکر میکرد چرا حتی یک بار به دیدنش نیامده بود.
دلش آمدنش را میخواست ....حتی اگر آنسوی عمارت باشد.دل زبان نفهمش همین که میدانست او هست و در نزدیکی اش نفس میکشد آرامتر میشد.
🍃🌺🍃
خشت چهارصد و سه
طبقه سوم بالای طبقه ی ای که زمانی در آن زندگی میکرد از آن بزرگترو دل باز تر بود.قبل از نقل مکانش موفق نشده بود آنجا را ببیندو زمانی که ارمیا چمدانش را در سالن بزرگ وبدون اتاقش قرار داد،تازه توانسته بود آن را ببیند.
برایش از همان روز اول سوال بود که چرا راه این طبقه ی مرموز سوا شده ومسیری غیر از دو طبقه ی دیگر دارد.چرا اصلا اتاقی در آن قرار داده نشده بود.یک دست مبلمان ساده و تخت بزرگی در انتهای آن ، تنها وسایلی بود که در آن به چشم میخورد. بعد ها ارمیا یک تلویزیون و چند وسیله ی دیگر به آن اضافه کرده و فرستاده بود.
حالا هفت سال بود درو دیوار این مکان مانوس تنهایی و دلتنگی هایش بود. شاید به قول گل افروز چشم بد دنبال زندگی اش بود که آشیانه ی پر مهر و عاشقانه اش ویران شد.
نگاهی در آینه ی بزرگ و قد نمای روبه رویش انداخت.بعد از مدت ها حوصله کرده بودو لباسی نو برای عید امسال خریده بود. چرخی دور خودش زدو دوباره در آینه خیره شد.گل افروز میگفت این لباس خیلی به او می آید و قامت ریزو ظریفش را کشیده تر نشان میدهد.اما چه فایده! دیگر کسی نبود که خودرا برایش آراسته کند. موهایش تا زیر کمر بلند شده بود و جمع کردن و رسیدگی به آن برایش مشکل شده بود. دستی لای آنها برد و زیر لب گفت
_باید دوباره کوتاهت کنم. وقتی طرفدار نداری چرا اینقدر زود رشد میکنی؟
_کی گفته طرفدار نداره ؟
🍃🌺🍃
خشت چهارصد و چهار
ترسیده جهت صدا برگشت و با دیدن ارمیا سر جایش خشکش زد. درست می دید؟بعد از هفت سال قسمش را زیر پا گذاشته بودوسراغش آمده بود؟ همچنان در بهت بودکه روبه رویش قرار گرفت و با نگاهی که دلتنگی از آن فریاد میزد ادامه داد
_بی انصاف! چه طور دلت اومد هفت سال منو نبینی؟
هنوز در شوک حضور او بود و چشم هایش بی اختیار روی چند تار خاکستری که شقیقه های همسرش را زینت داده بود افتاد. چرا اینقدر شکسته شده بود؟
_بعد این همه سال هنوز لایق جواب نیستم؟
خود را به یک قدمی اش رساند و دستهایش را سمت موهای آشفته اش دراز کرد.دسته ای از آن را در دستان مردانه اش گرفت و بویید
_توی خواب اندازش زیادمعلوم نبود.خیلی بلندشده.....فکر کردی من مثل تو طاقت می آوردم این همه سال نبینمت؟
زلف سیاهش را رهاکرد و اینبار دستانش را گرفت
_میدونستم عشقم،همسر بیرحمم، چه موقع هایی برای نماز بلند نمیشه و خوابش سنگینه....میاومدم تو خواب یه دل سیر نگات میکردم.ولی وقتی چشمات بسته بودهزار بار وسوسه میشدم بیدارت کنم، تا دوباره اون چشای قشنگت، اون جنگل سبز و وحشیتو ببینم.
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌿🌺🌿
خشت چهارصد وپنج
انگاربهارامسال فرق داشت.دوباره شریان قلبش به کار افتاده بود.دوباره لبخند آذین لبهایش شده بود.تنها حسرت روزهای رفته عذابش میداد،حسرت عاشقانه هایی که جاماند وعمری که در تنهایی و زوال گذشت.
_ عه عه.... دوروزه آشتی کردن و منو بی خبر راه ندادن ، یه کلام نگفتن گل افروز نگران نباش دیر آید درست آید ما آشتی کردیم راحت برو به کارات برس.
ازحرص خوردن گل افروز که بی خبر از حال خوب آنها نگران شده بود با خنده دست به شانه ی او گذاشت و گفت
_ببخشید گل افروز جونی.....باور کن تقصیر ارمیا بود
_تو بگو منم باور کردم.... اصلا من چکارم این وسط ادای خواهرای بزرگترو در میارم؟گل افروز بچسب به کارت،مگه بیشتر از یه خدمت کاری اینجا که فضولی میکنی ؟ کی گفته هادیه خااانوووم ،تورو به خواهری قبول داره که این همه سال جوش زندگیشو زدی؟ خانم زیر زیرکی با شوهرش آشتی کرده و من ساده حرص تنهایی شب عیدی اینوخوردم.
_اینجوری نگو دیگه ناراحت میشم!معلومه تو مثل خواهرمی!بخدا اگه غیر این فکر کنی گناه کردی.
_اوه چه برم میخوره بهش....باشه بابا قبول کردم.
سپس انگار نه انگار که چند ثانیه قبل شاکی بوده است با ذوق ادامه داد
_برای امشب به مناسبت آشتی کنون دوتا مرغ عاشق یه کیک خوشمزه پختم.وای نمیدونی چقدر خوشحالم که دوباره این خونه زندگی گرفته! تو خود زندگی هستی هادیه.... به آقا ارمیا حق میدم تو این چند سال اینقدر شکسته شده باشه و تو اوج جوونی موهاش سفید شده باشه.
🌿🌺🌿
خشت چهارصد و شش
_بله خانم ...ارمیا به من گفت که باهاش همکاری کردی و بدون اطلاع من کلید سالنو بهش دادی تا آقا هروقت دلش بخاد بیاد منو دید بزنه.
گل افروز خنده ی ریزی کردو دستی در هوا تکان دادو گفت
_وای خدا نکشتش، بهش گفته بودم بهت نگه ها!
هردو دوباره شروع کردن به خندیدن
_خوب چشم منو دور دیدین غیبتمو میکنین و پشت سرم میخندین!
با صدای ارمیا که سعی داشت جدی سخن بگوید اما چشم هایش خوشحالی و خنده را فریاد میزد،هردو غافلگیر شده به او نگاه کردند و باهم زیرخنده زدند وخوشحال سر میز شام نشستن.
چقدر این لحظه و این خوشبختی را دوست داشت. کاش چشم بدخواه دور میشد و دیگر اورا از همسرش جدا نمیکرد. میدانست زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد و باید خوب و بدش را باهم بپذیری.اما دعا کرد دیگر هرگز از همسرش جدا نشود و درد فراق را تجربه نکند،که سخت ترین روزهای عمرش رادرآن تجربه کرده بود.
🌿🌺🌿
خشت چهارصد وهفت
دستش را نوازش وار روی شکمش که حالا کمی برجستگی اش پیدا بود کشید.لباس گشاد و نخی که پوشیده بودباعث میشد ازخنکای کولر بیشتر لذت ببرد.
_دختر نباید اینقدر خودتو سرما بدی. خدای نکرده سرما میخوری.
_آخه خیلی گرمم میشه.راستی ارمیاهنوزنیومده؟ قرار بود امروز زودتر بیاد بریم سونوگرافی
گل افروز لیوان بستنی اش را روی میز قرار داد و خودش هم کنارش نشست
_نه هنوز نیومده، بستنیتو بخور آب نشه.
دستهایش را به هم گره زد و غمگین درحالی که سعی داشت بغض نکند ادامه داد
_من تا به دنیا اومدن عباسم نمیدونستم بچم دخترِیا پسر!آخه وضع مالیمون خوب نبود برم سونو گرافی....شوهر بیچارم خیلی زحمت میکشید ولی بازم به جایی نمیرسید،وقتی عباس به دنیا اومد طفلی خیلی خوشحال شد. گفت خدا بهم پسرداده که کمک دستم بشه، ولی بازم دلش نمی اومد از بچم کار بکشه و بذاره دست فروشی کنه. دیگم بچه دار نشدم. حالا نمیدونم بعد این همه سال بچم هنوز .....
به این جا که رسید دیگر نتوانست خودار باشد و زد زیر گریه
_عه گل افروز
جلو رفت و از پهلو در آغوشش کشید و در حالی که دست به شانه اش گذاشته بودوهر دوگهواره وار تکان میخوردندبا بغض گفت
_بخدا هروقت میبینم که برای پسرت اینقدربی تابی و چقدر عذاب میکشی بیشتر از همیشه شرمندت میشم،ولی به طفل معصوم شکمم دلم بهم گواهی میده عباس زنده و سالمه،همش فکر میکنم عباس یه جایی یه زمانی بر میگرده ومثل مادرش که خواهر بزرگترم شده، برادر بزرگتر میشه برای بچه هام.
گل افروز با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک کردولبخندی زد و گفت
_ببخشید عزیزم، نباید ناراحتت میکردم،الان آقا ارمیا میاد شاکی میشه که زن حامله ی منو به گریه انداختی.
بوسه ای از گونه ی گل افروز که در این چند سال به اندازه ی ده سال پیر تر شده بود گرفت و برای اینکه اورا از این حال و هوا در بیاورد گفت
_من که دوست دارم بچم دختر باشه،آخه هانیم نشکفته پرپر شد. اگه صدتا دیگه هم دختر بیارم اسمشو میذارم هانیه. اگه هم پسر بودبه یاد داداش جوون مرگم هادی.
البته ارمیا میگه بچه اولمون رو اسمشو تو گذاشتی این یکیو من اسم مامان یا بابامو میذارم.
خنده ی نسبتا بلندی کرد ومیان آن ادامه داد
_ولی نمیدونه.... همیشه آخرش حرف من میشه
https://eitaa.com/matalbamozande1399
_هفت سال تو این چهار دیواری به خاطر من تنها و غمگین زندگی کردی؟اگه به خاطر من با ارمیا دعوات نمیشد اون اتفاق پیش نمی اومد که هفت سال از زندگی عاشقانه ای که داشتی محروم بشی.منو ببخش که وجودم اینقدرباعث آزارت شد....منو ببخش خواهرم
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🌺🍃🌺
خشت چهار صد وهشت
_هادیه جان! لجبازیو میذاری کنار، شنیدی که دکتر چی گفت؟ گفت باید استراحت کنی، پس هی ندو برو باغ برای من ژست باغبونی بگیر.
_وای ارمیا دکتر گفت استراحت، نه که کلا حرکت نکنم.
ارمیا ماشین رااز پارک در آوردو حرکت داد
_میدونم، نگفتم حرکت نکن که ، تو زیادی پر جنب و جوشی عزیزم،یکم مراعات کن پسر بابایی که اومد هرچه قدر خواستین دوتایی منو حرص بدین.
خنده ی ریزی کرد و با عشوه گفت
_از خداتم باشه خانم به این خوبی و سرزندگی داشته باشی.
ارمیا نگاهی سراسر از عشق و محبت به او انداخت و با دست آزادش دستش را گرفت و در حالی که حواسش به رانندگی بودبا شیطنت گفت
_اونکه بعععله،حتی فکرشم نمیتونم کنم یه روز منو حرص ندی.اصلا عادت کردم روزی چند وعده حرص بخورم.
_باشه ارمیا خان، اگه یه روز حسرت همین کارامو نخوردی.
_تسلیم عزیزم ،تسلیم....شما هر چی دلت خواست ورجه وورجه کن،اصلانم مراعت نکن یه فندقم همراته
_راستی!نفهمیدی عموت چی شد؟
ارمیا که انگار از آمدن اسم عمویش بیژن، به یاد کاری که او با زندگی اش کرده بود عصبی شده باشد با خشمی که در کلامش مشهود بود جواب داد
_نه....امیدوارم هیچ وقت دیگه نبینمش
_از مهسا نپرسیدی دلیل اینکه عموت تشویقش کرده اون کار زشت و انجام بده چیه؟
_هادیه جان....یه بار گفتم خوشم نمیاد دیگه این موضوع رو یادآوری کنی.وقتی فکر میکنم به خاطر کار کثیف اونا هفت سال از زندگی با تو عقب افتادم میخام سرمو بکوبم دیوار....امیدوارم هردوشون برن به جهنم.
_باشه عزیزم، دیگه دراین باره حرف نمیزنم. منم از فکر این موضوع که تو این هفت سال چقدر عذاب کشیدم خیلی ناراحت میشم،پدر خدا بیامرزت یه چیزی از عموت میدونست که همش تاکید میکرد ازش دور بمونی.
ژست شادی گرفت و دستهایش را به هم زد و ادامه داد
_پس پیش به سوی فراموشی خاطرات بد، از این لحظه به بعد من و تورو جز مرگ کسی نمیتونه از هم جدا کنه.
پنجره ی کنارش را باز کرد و با توجه به اینکه اطرافشان خلوت بود فریاد زد
_خییییلی دوست دارم ارمیااااا....اصلا عاشقتم پسررررر
ارمیا هم در جوابش با خنده بلند جواب داد
_منم خیلی دوست دارم هادیهههه.....اصلا دیونتم دختررررر
《پایان فصل دوم》
🌿🌺🌿
خشت چهارصد و نه
#بخش_سوم
#هانیه
چشم های خیسش را از قاب عکس بزرگ روبه رویش برداشت.باورش نمیشدبعد از سالهاهویت مجهولش راپیدا کرده بود.
دست خودش نبود که قلبش سنگین میزد و از حجم غم لبریز بود.
دفتر خاطرات را دوباره با دستهای لرزانش گشود.حالا دست خط خواهرش را تار میدید.
_من کجا اومدم؟....روزندگی کی خوش خرم زندگی کردم؟خواهرم....خواهر عزیزم.پس عشق افسانه ای که نوشتی چی شد؟چرا الان تو خاک سرد و تاریکی؟چرا اینجا غریب و تنها دفن شدی؟
صدایش به هق هق تبدیل شدو با زانو به زمین افتاد.دستش را به قلب ناکوک شده اش چنگ زدودوباره نگاهش به عکس بزرگ روبه رویش افتاد.
انگار خودش بود.با شکمی بر آمده.بالبخندی پراز امید به زندگی و دستان ارمیا که سخاوتمندانه اورا درآغوش گرفته بود و از عمق وجود لبخند میزد.
ندیده بود....تا به حال لبخند ارمیا را این گونه خالص و صادق ندیده بود.انگار تصویر با تمام توانش عشق میان آنها را فریاد میزد.
خوانده بود..... درسطر سطردست نویس مهربانش عشق را خوانده بود.او کجا و عشق عمیق و جاگیر شده ی هادیه در قلب ارمیا کجا!
🌿🌺🌿
خشت چهارصد و ده
حالا میفهمیدچرا از دل و جان هادی را دوست داشت.او پاره ی تن خواهرش بود.خواهری که باتمام توانش از او مراقبت کرده بودو همه چیز را به جان خریده بود تا او آسیب نبیند.حتما تا آخر پایان عمر کوتاهش ، همچنان نگران سرنوشت او بوده است.
با هر خطی که خوانده بود فریاد زده بود و عمق عشق هادیه را به خودش احساس کرده بود.با هر سختی و مشقت راه ورود به طبقه ی سوم را پیدا کرده بودو حالا در برابر قاب عکس بزرگی از دو عزیزش که عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند زانو زده بود.
حالا درک میکرد بعضی اوقات ارمیاکجا غیبش میزد.گاهی که به مزار این ناشناس غریب می آمد آنرا تمیز و آراسته با گل های نرگس میدید.
حتما ارمیا می آمده و عشق مدفون در خاکش را ملاقات میکرده است.چرا از او پنهان کرده بود؟
حتما سیمای عشق از دست رفته اش را در او میدیدو با یاد او با او زندگی میکرد.با این فکر قلبش فشرده و نفسش بالا نمیآمد.چرا این سوال ها وپاسخ هایی که ذهنش میداد اینقدر آزار دهنده بود؟همه چیز دانه به دانه برایش مانند معمایی در حال حل شدن بود.حالا علت تنفر اولیه ی ارمیا را به خودش میفهمید.
اورا مقصر میدانست.مقصر هفت سال دوری از همسر محبوبش.نگاهش را در سالن بی اتاق چرخاند.همان طور که نوشته بود اتاقی در آن وجود نداشت.
May 11
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️گرمای هوا در کاشان منجر به انفجار تلفن همراه در داخل خودرو شد
🔹با توجه به بالابودن شیشهها دمای داخل خودرو به چندبرابر دمای بیرون می رسد و این نوع حوادث ایجاد میشود.
🔹آتشنشانی هشدار داده با توجه به گرمای هوا، هرگز مواد قابل اشتعال مانند مایعات قابل اشتعال ، انواع اسپری، فندک، موبایل ، پاوربانک و حتی عینک و بطری آب و ازاین دست موارد را در خودرو نگهداری نشود و یا در صورت پارک خودرو آنها را از ماشین خارج کنید.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
شب ها
در خانه خدا
را بکوب!
و دلت را به او بسپار
تنها جایی است
که " ساعت کاری " ندارد
و ورود برای عموم آزاد است..🌷
شبتون گرم از نگاه خدا
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
امروز ۲۰ محرم شهادت بی بی شریفه دخترامام حسن مجتبی علیه السلام هست
باخواندن دورکعت نمازویک یس و۱۰۰صلوات روحشوشادکنیدوحوائجتون را بخواهید
اللهم عجل لولیک الفرج
بانویی که هیچ بیماری را دست خالی برنمیگرداند 😭😭
بانو سیده شریفه کیست؟؟
بنت الحسن علیه السلام بانویی ست که کمتر از ایشان در مجالس عزای اباعبدالله علیه السلام یاد میشود..
بانو شریفه سلام الله علیها دختر امام حسن علیه السلام و خواهر حضرت قاسم و حضرت عبدالله بن حسن است
🏴 مسیر طولانی و پرپیچ و خم جاده های خاکی و آسفالت را میان نخلستان ها و از روی انشعاب های «فرات» تا رسیدن آستان مقدّس مزارش طی می کنیم.
از ابتدای کوچه و بازاری که به مرقد مطهّرش منتهی می شود، فضای خالی ای روی دیوارها پیدا نمی شود که روی آن بنر، پلاکارد یا پارچه ای که روی آن، از حضرتش تقدیر و تشکر شده، نصب نباشد.
آوازه و شهرتش هنوز به کشورهای مجاور نرسیده است.
کمتر زائری غیر از عراقی در حرمش دیده می شود؛ ولی در اینجا به *طبیب آل الله* شهرت دارد.
هیچ بیمار و گرفتاری نیست که مراجعه به آستانش کند و دست خالی و ناامید برگردد.
❓کافی است از یک عراقی بپرسید سیده شریفه کیست؟!
◀️ از آنجایی که دختر کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (علیه السلام ) است و داغ و مصیبت و سختی های زیادی در زندگی، خصوصاً در راه «کربلا» تا «کوفه» و از «کوفه» در مسیر «شام» دیده است، طاقت ندارد هیچ بیمار و گرفتار و درمانده ای را ببیند و با آبرویی که پیش حق تعالی دارد، بلافاصله بیماریش را شفا می دهد.
اگر برایش نقّاره خانه درست کنند، باید شبانه روز برای معجزاتش نقاره ها به صدا درآیند.
سیده شریفه دختر امام حسن مجتبی (علیه السلام) است؛ بانوی جلیل القدری که همراه اسرای کربلا بعد از واقعه عاشورا از کربلا به کوفه آورده شد و در مسیر کوفه به شام، در نزدیکی شهر *حِلِّه* در فاصله 30 کیلومتری از کربلا، از شدّت مصائب و سختی هایی که دید، از ادامه سفر با اسرا بازماند و به شهادت رسید و در میان نخلستان های اطراف شهر آرمید.
نحوه ی شهادت این بانوی بزرگوار : 😭😭😭
در نقل قول آمده که هنگام جابجایی زنان و کودکان اهل بیت پیامبر، از کوفه به شام، این بانو که در اثر آزار و اذیت های سپاه ملعون یزید و ابن مرجانه لعنت اللّه و سختیهای اسارت بیمار شده بودند، در مسیر از روی ناقه ی شتر بر زمین میوفتند و بعد از ساعاتی حضرت ام کلثوم و حضرت زینب سلام الله علیها متوجه میشوند که بانو شریفه در کاروان نیستند 😭😭😭
هنگامی که به جستجوی بانو شریفه میروند، این خانم را در مسیر، روی خاک داغ بیابان پیدا میکنند 😭😭😭😭
طبق نقل قول راوی گفته میشود این بانو زیر دست و پای شتران به شهادت رسیدند 😭😭😭😭
آجرک اللّه يا بقية اللّه 😭😭😭
🏴🔰هدیه به قلب داغدار چهارده معصوم علیهم السلام؛وبه اذن ا...تعجیل در امر ظهور امام عصرمان عج الله و شهدا و اسرای کرب وبلا ۵صلوات هدیه بفرمائید
اللّهم عجّل لولیک الفرج بحق الحسين علیه السلام 😭😭😭
التماس دعا ی فرج
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*اشتباه مرگباری که هر روز همه ما تکرار میکنیم و از آن بیخبر هستیم! زمان نوشیدن آب طی روز و شب، رابطه مستقیم با سکته دارد! اگر میخواهید خدای ناکرده سکته نکنید، حتما صحبتهای این پزشک ایرانی را گوش کنید و جدی بگیرید!👆🏻👆🏻🤝🥰🌹*
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
💕خـدای عـزیز و مـهربان
مهربانیت همانند امواج دریا پی در پی
ساحل وجودم را در بر میگیرد
و به دستِ قدرت تو،
تمام تیرهای بلا شکسته میشود ...!
تو هر زمان با من و در کنار من بوده ایی
من در "گهواره ی" محبتت چه آسوده آرام گرفتهام ...!
شبتون آرام و در پناه خالق مهربان🍃
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃روزگارقدیمعجبصفاییداشت!
▣⃢ کی میگه گذشته ها گذشته⁉️..
https://eitaa.com/matalbamozande1399