Hossein Taheri - Ah Az Doori.mp3
4.02M
🏴#بیرق_شیعہ_چادر_خاڪے_توست_یا_زهرا
🖤کپی با ذکر #۵صلوت بلامانع است. #چادر_خاکی_مادر
╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🥀تسلای قلب نازنین آقا
صاحب الزمان عج ،سلامتی ورفع
موانع ظهورشون اِجماعاً...صلوات:)
اللهم صل علی محمد و
آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃
🍃❤️ا
یاالله؛یارحمن،یارحیم؛
یامقلب القلوب؛ثبِّت قلبی
علی دینِک.....🌱.......💚🍃
🕊🌹🕊
اگر سلام بہ شما نبود
آفتاب هر روز صبح
بہ چہ امیدے
سر در آسمان مےڪشید
با سلام بہ شما
روزمون رو پر برڪت میڪنیم.
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام گل همیشه بهارم✋☀️
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت خیلی گرفته بود ؛ یا از گرفتاری های دنیا خسته شدی ؛این دعا را زمزمه کن..💚
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 صلوات خاصه امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف🌿
🕊اللهم عجل لولیک الفرج بحق مادرت زهرا 🤲😭
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#الهے
چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم ،خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد.
#الهے
در سر خمار تو دارم
و در دل اسرار تو دارم
و بر زبان اشعار تو
#الهے
اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم
و اگر جویم رضای تو جویم ... #الهے
اگر طاعت بسی ندارم
اندر دو جهان جز تو کسی ندارم ... #الهے
ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم
به خواب غفلت آلوده و دیده ای پر آب
گاهی در آتش می سوزیم
و گاهی در آب دیده غرق.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
مراقب گرما باشید.... - @mer30tv.mp3
4.64M
صبح 5 مرداد
#رادیو_مرسی
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️برای دقایقی چشمانت را ببند
و تصور کن که پیر شده ای
و تنها یک آرزو برایت مانده:
که برگردی و زندگی کنی.
⭐️ حال چشمانت را بگشا،
شاهد معجزه باش و زندگی کن.
⭐️ خدایا برای تموم نعمتهایی که دادی
و ما اصلا نمی بینیمش شکرت❤️
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضل خدا را باور کن تا شاهد وفور نعمت و برکت در زندگیت باشی،فقط کافیه یک ما اصولی و درست راه رو پیش بری...
•┈┈•••✾•🌺🌸🌼•✾•••┈┈
https://eitaa.com/arzansaraakaliman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🌸سلام ظهر آدینه تون بخیر
♥️گلهای کانال
🌸آدینه تون سرشار
♥️ازشادی ولبخند
🌸وگرمای عشق
♥️زینت بخش زندگیتون
🌸آرزومندم دلتون
♥️پرشود از مهر و مهربانی
🌸پرشود از شادی و خوشی
♥️و پرشود از حس خوشبختی
#ظهرتون بخیر
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
کائنات شما را مجازات نمیکنند.
برکت هم نمیبخشند.
کنترل هم نمیکنند.
فقط عملت به تو برگردانده میشود.
کائنات به ارتعاشی که از جانب شما ارسال میشود،پاسخ میدهند.
شاد بیندیشی شادمانی نصیب میشود.
منفی بیندیشی آنچه نصیبت میشود منفی است.
″این جـهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا ″
شکنکـنید
این قانون کائنات است.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐دستورالعملی برای سعادت و خوشبختی
اگر سعادت و خوشبختی میخواهید هر روز یک «زیارت آل یاسین» بخوانید هدیه کنید به امام زمان ارواحنا فدا
🔸حجتالاسلامحسینیقمی
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
جمعه تون پر برکت
خدایا.....
و به حرمت اقا اباعبدالله
نیکوترین سرنوشتها
حلالترین روزیها
پربارترین زیارتها
صالحترین عملها را
برای دوستانم مقدر بفرما
امین🙏
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نمازروزجمعه:
،،پس ازنمازظهرجمعه
دورڪعت نماز گذارد و درهر رڪعت
بعد از حمد ۷ توحید بخواند و بعد از نماز بگوید🔻
اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ اَهْلِ الْجَنَّةِ، اَلَّتى حَشْوُهَا الْبَرَكَةُ، وَ عُمّارُهَا الْمَلائِكَةُ، مَعَ نَبيِّنا مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّه ُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ اَبينا اِبْراهيمَ عَلَيْهِ السَّلام.»
❌ تا جمعه ى آينده بلا و فتنه اى به او نرسد، و خداوند بين او و حضرت محمد صلى الله عليه و آله و ابراهيم عليه السلام جمع نمايد.❌
🔺اگر اين دعا را غير سيد بخواند بجاي <و اَبينا> <و اَبيه> بگويد.🔺
📚 مفاتیح الجنان
🌼#ذڪرروزجمعه۱۰۰مرتبه
🌻خدایا درود بفرست بر محمد و آل محمد
🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ
🌻وَعَجِّلفَرَجَهُــم
🌼این ذڪر موجب عزیز شدن میشود...
منتظرند ناقوس آمدنت به صدا درآید
تا پخش شود نواے ظهورت درون دلها...
مهدے جان بیا و صداے آمدنت را به گوش ما برسان!
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
♨️ توصیه امام زمان به خواندن سوره نبأ بعداز نماز ظهر
🔹 #امام_زمان ارواحنا فداه در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره)خواندن سوره نبأ را بعد از نماز ظهر به ایشان سفارش نمودند.(۱)
🔹 همچنین پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
سوره نبأ را یاد بگیرید اگر می دانستید چه برکات و آثاری در آن نهفته است کارهایتان را تعطیل می کردید و آن را می آموختید و به وسیله آن به خدا تقرب می جستید و خداوند به واسطه آن گناهان شما را می آمرزد جز شرک ورزیدن به او.(۲)
📚 (۱) تشرفات مرعشیه ص ۲۹
📚 (۲) مستدرک الوسائل، ج ۴ ص ۳۶۶
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام🍃🌺🍃
خشت سیصد و نود وشش
زانوهایش را در آغوش گرفته بود و گهواره وار روی زمین خودرا تاب میداد.حالش خوب نبود و ضربه های ممتد به در اتاق و فریادهای گوش خراش ارمیا را نمیشنید.
دیگر تمام شد.زندگی عاشقانه اش،خانواده اش، تنها کسی که در این دنیاداشت برایش تمام شد.
_هادیه درو باز کن ....باز کن تا نشکستمش!
صدای مهیب شکستن در هم باعث نشد از حالتش بیرون بیاید. گناهش چه بود که پاهایش یاری نمیکرد تا از آنجا فرار کند؟
ارمیا با حالت آشفته و سر و وضع ژولیده روبه رویش زانو زد و باتمام عجز و درماندگی اش گفت
_به خدا من خبر ندارم این کثافت کی اومده اتاق من ....به هرچی قبول داری قسم میخورم دارم راستشو میگم.
_ارمیا چه خبرته؟ چرا وحشی شدی؟ این چه بلائیه سر مهسا آوردی ؟ خجالت نمیکشی دختر منو کتک زدی؟ سر و صورتش پر خونه و دماغش شکسته نمیتونه حرف بزنه
_خاله برو بیرون.....هیچ کس حق نداره بیاد تو .....اصلا مهمونی تموم شده.... چرا دست اون دخترِ **** رونمیگیری از اینجا برید ؟
انگار با این فریاد های بلند تارهای صوتی اش آسیب دیده باشد صدایش گرفته بود. دیگر صدای فریاد نداشت که از جابلند شد وخاله اش را که شاکی وارد اتاق شده بود و حالا بهت زده نگاهش میکرد به سمت درنیمه شکسته هل داد و از اتاق بیرون کردو دوباره چهار زانو روبه رویش نشست
_هادیه جان.....عزیزم ......تو رو خدا یه حرفی بزن،دارم دق میکنم از این حالِت..... دِلامصب یه چیزی بگو،بیا اصلا منو بزن، هرچی دوست داری بارم کن فقط حرف بزن
🍃🌺🍃
خشت سیصد و نود وهفت
سکوت بی پایانش باعث شد به او نزدیک شود و اعتنایی به عقب کشیدنش نکند. در آغوشش کشید وپیشانی اش را به پیشانی اش چسباند و با بغضی که در صدایش بود گفت
_دارم میترسم هادیه.....تاحالا تورو این جوری ندیده بودم ....منو نترسون عزیزم،چکار کنم باور کنی بی گناهم؟به روح پدر و مادرم.....به هانیه دخترمون قسم من از هیچی خبر ندارم
قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش پایین چکید صورت ارمیا را هم خیس کرد
_گریه نکن....بخدا میرم اون کثافت بی شرفومیارم جلو چشمات خفش می کنم.... من اگه تورو ازدست بدم دیگه چیزی ندارم به خاطرش مراعات کسیو کنم.
نا امید از شنیدن جواب سرش را از پیشانیش برداشت و کنارش تکیه به دیوار داد و مثل او زانو بغل گرفت
_آره گناه کارم، از این جهت که دیشب از سردلتنگی،از سر اینکه محلم نمیدادی و اعصابم خراب بود،با پیشنهاد و اصرار عمو بعد مدت ها وسوسه شدمو لب به اون زهر ماری زدم.توجیه خوبی نیست ولی باورکن اونقدری نخورده بودم که نفهمم دور و برم چه خبره....بعد مهمونی همه رفتند و خاله و مهسای عوضی هم رفتن اتاق مهمون، میخاستم بیام اتاق خودمون، دلم خیلی تنگت بود ولی چون دهنم بو میداد و تو بیشتر عصبانی میشدی منصرف شدم، من خوابم برده که با اون وضع اومده اتاق....قسم میخورم من تا اومدن تو اصلا بیدار نشدم
صورتش را سمت او برگرداند و با صدایی که حالا میلرزید ادامه داد
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌿🌺🌺🌿
خشت سیصد و نود وهشت
_میدونم الان ازم بیزاری و با چیزی که دیدی حرفمو باور نمیکنی!ولی اینو که باید بدونی که هیچ کسو تو این دنیا اندازه ی تو نمیخام و دوست ندارم . من عاشقت نیستم هادیه، من دیوونتم. چه جوری میتونم بهت خیانت کنم وقتی تو اینقدر پاک و معصومی؟
از پهلو در آغوشش کشیدو سرش را به سینه چسباند
_میدونی با این حرف نزدنت آتیشم میزنی؟داری دق میکنی و اگه چیزیت بشه منم دق میکنم. تو حرف بزن.... قسم میخورم هر چی تو بگی قبول.
چرا خودش درد بود و خودش درمان؟چرا هرچه دلگیر و دلشکسته بود این آغوش آرامش میکرد؟ضربان قلبی که حالا کنار گوشش بی قرار میتپید چرا باعث تپش قلبش میشد؟اما نه..... نمیتوانست آن صحنه را از برابر چشم هایش دور کند.
_میخام دیگه نبینمت،میتونی این کارو برام انجام بدی؟
کنار رفت و ناباور نامش همچون آوایی از دهانش خارج شد و خیره نگاهش کرد ، شاید برای اطمینان از شنیده اش ....شاید برای تصمیمی که باید میگرفت.چشم هایش را چند ثانیه بست و بوسه ای عمیق از پیشانیش گرفت و از جایش بلند شدو روبه رویش ایستاد
_باشه.....میرم به گل افروز میگم بیاد کمک کنه هر چی لازم داری جمع کنی
این را گفت و از اتاق بیرون رفت....به همین سادگی.... چقدر عمر خوشبختی اش کوتاه بود.چرا دنیا با او اینقدر سر جنگ داشت؟هنوز نمیتوانست روی پایش بلند شود. هنوز باورش نمیشد که باید اورا ترک میکرد.یعنی دیگر ارمیا، این خانه ، این زندگی،سهم اونبود؟
🍃🌺🍃
خشت سیصدونود ونه
_گل افروزخانم
انگار حال اوهم خوب نبود که روی صندلی سالن کوچک طبقه ی بالا، سرش را میان دستانش گرفته بود و در فکر فرو رفته بود.
با صدایش از آن حالت در آمد و هنوز گیج بود و سوالی نگاهش کرد.
_من آمادم ، میتونی بری به ارمیا خبر بدی؟
از جایش بلند شد و دستهایش را در دست گرفت و با بغضی که در صدایش بود گفت
_من میدونم یکی شمارو چشم زده،شما هر چقدرم باهم لجبازی میکردین اما مثل لیلی و مجنون عاشق هم بودین....اینو من هر روز از نگاهتون ، رفتارتون میفهمیدم.....حتی الانم میدونم از سر لجبازی دارین زندگیتونو خراب میکنید،من اصلا باورم نمی شه آقا ارمیا بهت خیانت کنه، حتما نقشه ی او دختر خاله ی ور پریدش بوده، اینو خودتم میدونی ولی نمیدونم چرا نمیخای باور کنی
_هرچی بوده دیگه دوست ندارم در موردش چیزی بشنوم....دلم برات تنگ میشه،اگه جای مناسبی پیدا کردم حتما خبرت میکنم بیای پیشم.
گل افروز نا امید از متقاعد کردن او در آغوشش کشید و با چشمی که حالا نم شده بود گفت
_تو این مدت فهمیدم، تا خودت نری و دوراتو نزنی و سرت به سنگ نخوره حرف کسیو گوش نمیدی. باشه.....الان میرم بهش خبر میدم.
بارفتن گل افروز جایش نشست. شاید حق با گل افروز بود. همیشه راهش را خودش انتخاب کرده بود و پای خوب و بد عواقبش ایستاده بود.شاید باید بیشتر فکر میکرد .اما غرور لگد مال شده اش این مهلت را به او نمیداد.صحنه ای که دیده بود فرصت فکر کردن را از او میگرفت.شاید از اول او و ارمیا مناسب هم، واز دنیای هم نبودند ، تفاوت اعتقادیشان به کنار، دختر ساده روستایی که به زور تا پنجم ابتدایی خوانده بود کجا..... مرد خوش قیافه و تحصیل کرده و پولداری چون ارمیا کجا.
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺🍃
خشت چهارصد
با اینکه ارمیا به خیلی از چیز هایی که او اعتقاد داشت معتقد نبود،اما همیشه روی او حساس بود و متعصبانه رفتار میکرد.برایش عجیب بود که چگونه راضی به رفتن او شده بود،بدون اینکه بداند او کجا میرود و کجا خواهد رفت.
حالا که روی صندلی به انتظار نشسته بود،خاطرات گذشته از اولین روزی که اورا زیر درخت انجیر ثریا خانم با آن اخم جذابش دیده بود، تا دو سال زندگی مشترک با ارمیا موریانه وار سراغش آمده بودند و پیچ و خم مغزش را سرک میکشیدند. نگاهش را به اطراف چرخاند....از گوشه به گوشه ی این خانه خاطره داشت.حکم عقل و غرورش دل کندن بود و قلبش رای مخالف میداد.
چه خوب بود برای اولین بار اشک هایش وقت شناس شده و نمیبارید.دلش میخواست محکم و قوی خانه ی آرزو هایش، تنها مرد زندگی اش را ترک کند.
_گل افروز گفت آماده ای
با صدای ارمیانگاهش را از گلدانی که غرق در افکارش به او خیره شده بود گرفت و به او داد.اگر یک چمدان متوسط تمام وسایلش بود آری....آماده بود.
بدون کلامی از جایش بلند شد و قبل از اینکه دستش به چمدان برسد،ارمیا دسته ی آن را گرفت و با خود سمت پله ها کشید.چرا پاهایش قصد رفتن نداشت؟ قلبش هزار تکه شده بود پس چرا هنوز نغمه ی ماندن سر میداد؟کاش اصرار بر ماندش میکرد و مانع رفتنش میشد اما....
برای آخرین بار نگاهش را به اطراف چرخاند و با قدم های سست و ناثابت پشت سرش روانه شد.
🍃🌺🍃
خشت چهارصد و یک
قامتش چه مردانه بودوحتی در اوج بی وفایی اش چشم هایش خیره شدن به او را میخواست. شاید میخواستند برای روزهای بعدی، برای روزهای دلتنگی که آن را ندارند،تا آنجا که میشودآن را ذخیره کنند.چه طور میتوانست دیگر اورا نبیند؟ کاش زمان بر میگشت و زبانش چنین حکمی نمیداد.
به حیاط که رسیدند انتظار داشت ارمیا چمدان را داخل ماشین که جلوی عمارت پارک شده بود بگذاردو حداقل اورا تا مقصدش همراهی کند،اما از کنار ماشین عبور کرد. فکر کرد شاید آژانس خبر کرده و یا فقط قصد دارد تا دم در مشایعتش کند.اماارمیا در کمال تعجب راهش را سمت درختان سرو ناز کج کرد.
_کجا میری؟
با این سوالش ارمیا از حرکت ایستاد وبدون اینکه سمت او برگردد جواب داد
_مگه نگفتی دیگه نمیخای منو ببینی؟
همچنان متعجب سر جایش ایستاده بود که سمت او برگشت وخیره نگاهش کرد. نگاهی که شاید همانند نگاه او ذخیره برای روزهای فراق بود
_طبقه ی سوم روبرات آماده کردم. از این به بعد اون جا زندگی میکنی. هرجا میخاستی بری با راننده میری و بر میگردی،همه چیز مثل سابقه تو زن من میمونی و همین جا زندگی میکنی، با این تفاوت که.... دیگه منو نمی بینی.
دوباره برگشت و مسیرش را ادامه داد و اورا در بهت پشت سرش جا گذاشت.با اینکه هرگز بعد از او مرد دیگری را در زندگی اش راه نمی داد اما این کار او را خود خواهی میدید.از طرفی شاید برای او هم بهتر بود که از این خانه نمیرفت.چون حالا که فکر میکرد یک زن جوان و تنها، بیرون از یک خانه ی امن،حتما دست گرگ های در کمین می افتادو معلوم نبودبیرون از این دیوارها چه در انتظارش بود. حالا فهمیده بود که ارمیا چه راحت راضی شده بود تا او را دیگر نبیند. کاش میدانست روزها و سال های بعد، چقدر خودش را بابت این شرط و جدایی ملامت خواهد کرد.
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍃🌺
خشت چهارصد و دو
بهار همیشه تداعی گر سرسبزی وزیبایی نیست.همیشه یاد آور رویش و زندگی دوباره نیست.شاید برای کسانی یاد آور روز تلخ جدایی،تنهایی و دلتنگی باشد.
روز اول بهار بود. مثل هفت سال گذشته تنها سال را تحویل کرده بود.باغ زیبا بود و نسیم خنک لای موهای بلندش لرزی خوشایند به جانش میداد. هفت سال بودبعد از آن روزاورا ندیده بود وهنوز برایش، دوریش عادت نشده بود.
_اینجایی؟ وای هوا سرده سرما میخوری این جوری اومدی بیرون!
از روی تاب بلند شد و به کمک گل افروز رفت
_نگفتم از چرخ خرید استفاده کن و اینقدر بار با دست این ور و اونورجابه جا نکن؟
_هی.... دیگه عادت کردم هادیه جان،چند ساله مسیرم از این ور عمارت به اونوره عمارته،بیا بریم هوا هنوز سرده سرما میخوری.
دلش میخواست از او بپرسد....از همسری که چند سال بود فقط از طریق گل افروز از او خبر داشت.نمیدانست که شب عیدی از آلمان باز گشته یا نه!چرا اینقدر دلش تنگ بود و بی قرار! ....هرچند فکر مسخره ای بودکه بخواهدبه جایی که کسی را ندارد تا با او سال جدید را تحویل کند باز گردد.خبر داشت در این چند سال خودش را غرق در کار و سفرهای خارجی کرده است.چه خوب بود با مشغولیت کاری اورا فراموش کرده بود و مانند او در تنهایی عذاب نمیکشید. گاهی اوقات دلش پرزدن به آن طرف عمارت و رویارویی با او را میخواست،اما باخود فکر میکرد چرا حتی یک بار به دیدنش نیامده بود.
دلش آمدنش را میخواست ....حتی اگر آنسوی عمارت باشد.دل زبان نفهمش همین که میدانست او هست و در نزدیکی اش نفس میکشد آرامتر میشد.
🍃🌺🍃
خشت چهارصد و سه
طبقه سوم بالای طبقه ی ای که زمانی در آن زندگی میکرد از آن بزرگترو دل باز تر بود.قبل از نقل مکانش موفق نشده بود آنجا را ببیندو زمانی که ارمیا چمدانش را در سالن بزرگ وبدون اتاقش قرار داد،تازه توانسته بود آن را ببیند.
برایش از همان روز اول سوال بود که چرا راه این طبقه ی مرموز سوا شده ومسیری غیر از دو طبقه ی دیگر دارد.چرا اصلا اتاقی در آن قرار داده نشده بود.یک دست مبلمان ساده و تخت بزرگی در انتهای آن ، تنها وسایلی بود که در آن به چشم میخورد. بعد ها ارمیا یک تلویزیون و چند وسیله ی دیگر به آن اضافه کرده و فرستاده بود.
حالا هفت سال بود درو دیوار این مکان مانوس تنهایی و دلتنگی هایش بود. شاید به قول گل افروز چشم بد دنبال زندگی اش بود که آشیانه ی پر مهر و عاشقانه اش ویران شد.
نگاهی در آینه ی بزرگ و قد نمای روبه رویش انداخت.بعد از مدت ها حوصله کرده بودو لباسی نو برای عید امسال خریده بود. چرخی دور خودش زدو دوباره در آینه خیره شد.گل افروز میگفت این لباس خیلی به او می آید و قامت ریزو ظریفش را کشیده تر نشان میدهد.اما چه فایده! دیگر کسی نبود که خودرا برایش آراسته کند. موهایش تا زیر کمر بلند شده بود و جمع کردن و رسیدگی به آن برایش مشکل شده بود. دستی لای آنها برد و زیر لب گفت
_باید دوباره کوتاهت کنم. وقتی طرفدار نداری چرا اینقدر زود رشد میکنی؟
_کی گفته طرفدار نداره ؟
🍃🌺🍃
خشت چهارصد و چهار
ترسیده جهت صدا برگشت و با دیدن ارمیا سر جایش خشکش زد. درست می دید؟بعد از هفت سال قسمش را زیر پا گذاشته بودوسراغش آمده بود؟ همچنان در بهت بودکه روبه رویش قرار گرفت و با نگاهی که دلتنگی از آن فریاد میزد ادامه داد
_بی انصاف! چه طور دلت اومد هفت سال منو نبینی؟
هنوز در شوک حضور او بود و چشم هایش بی اختیار روی چند تار خاکستری که شقیقه های همسرش را زینت داده بود افتاد. چرا اینقدر شکسته شده بود؟
_بعد این همه سال هنوز لایق جواب نیستم؟
خود را به یک قدمی اش رساند و دستهایش را سمت موهای آشفته اش دراز کرد.دسته ای از آن را در دستان مردانه اش گرفت و بویید
_توی خواب اندازش زیادمعلوم نبود.خیلی بلندشده.....فکر کردی من مثل تو طاقت می آوردم این همه سال نبینمت؟
زلف سیاهش را رهاکرد و اینبار دستانش را گرفت
_میدونستم عشقم،همسر بیرحمم، چه موقع هایی برای نماز بلند نمیشه و خوابش سنگینه....میاومدم تو خواب یه دل سیر نگات میکردم.ولی وقتی چشمات بسته بودهزار بار وسوسه میشدم بیدارت کنم، تا دوباره اون چشای قشنگت، اون جنگل سبز و وحشیتو ببینم.
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌿🌺🌿
خشت چهارصد وپنج
انگاربهارامسال فرق داشت.دوباره شریان قلبش به کار افتاده بود.دوباره لبخند آذین لبهایش شده بود.تنها حسرت روزهای رفته عذابش میداد،حسرت عاشقانه هایی که جاماند وعمری که در تنهایی و زوال گذشت.
_ عه عه.... دوروزه آشتی کردن و منو بی خبر راه ندادن ، یه کلام نگفتن گل افروز نگران نباش دیر آید درست آید ما آشتی کردیم راحت برو به کارات برس.
ازحرص خوردن گل افروز که بی خبر از حال خوب آنها نگران شده بود با خنده دست به شانه ی او گذاشت و گفت
_ببخشید گل افروز جونی.....باور کن تقصیر ارمیا بود
_تو بگو منم باور کردم.... اصلا من چکارم این وسط ادای خواهرای بزرگترو در میارم؟گل افروز بچسب به کارت،مگه بیشتر از یه خدمت کاری اینجا که فضولی میکنی ؟ کی گفته هادیه خااانوووم ،تورو به خواهری قبول داره که این همه سال جوش زندگیشو زدی؟ خانم زیر زیرکی با شوهرش آشتی کرده و من ساده حرص تنهایی شب عیدی اینوخوردم.
_اینجوری نگو دیگه ناراحت میشم!معلومه تو مثل خواهرمی!بخدا اگه غیر این فکر کنی گناه کردی.
_اوه چه برم میخوره بهش....باشه بابا قبول کردم.
سپس انگار نه انگار که چند ثانیه قبل شاکی بوده است با ذوق ادامه داد
_برای امشب به مناسبت آشتی کنون دوتا مرغ عاشق یه کیک خوشمزه پختم.وای نمیدونی چقدر خوشحالم که دوباره این خونه زندگی گرفته! تو خود زندگی هستی هادیه.... به آقا ارمیا حق میدم تو این چند سال اینقدر شکسته شده باشه و تو اوج جوونی موهاش سفید شده باشه.
🌿🌺🌿
خشت چهارصد و شش
_بله خانم ...ارمیا به من گفت که باهاش همکاری کردی و بدون اطلاع من کلید سالنو بهش دادی تا آقا هروقت دلش بخاد بیاد منو دید بزنه.
گل افروز خنده ی ریزی کردو دستی در هوا تکان دادو گفت
_وای خدا نکشتش، بهش گفته بودم بهت نگه ها!
هردو دوباره شروع کردن به خندیدن
_خوب چشم منو دور دیدین غیبتمو میکنین و پشت سرم میخندین!
با صدای ارمیا که سعی داشت جدی سخن بگوید اما چشم هایش خوشحالی و خنده را فریاد میزد،هردو غافلگیر شده به او نگاه کردند و باهم زیرخنده زدند وخوشحال سر میز شام نشستن.
چقدر این لحظه و این خوشبختی را دوست داشت. کاش چشم بدخواه دور میشد و دیگر اورا از همسرش جدا نمیکرد. میدانست زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد و باید خوب و بدش را باهم بپذیری.اما دعا کرد دیگر هرگز از همسرش جدا نشود و درد فراق را تجربه نکند،که سخت ترین روزهای عمرش رادرآن تجربه کرده بود.
🌿🌺🌿
خشت چهارصد وهفت
دستش را نوازش وار روی شکمش که حالا کمی برجستگی اش پیدا بود کشید.لباس گشاد و نخی که پوشیده بودباعث میشد ازخنکای کولر بیشتر لذت ببرد.
_دختر نباید اینقدر خودتو سرما بدی. خدای نکرده سرما میخوری.
_آخه خیلی گرمم میشه.راستی ارمیاهنوزنیومده؟ قرار بود امروز زودتر بیاد بریم سونوگرافی
گل افروز لیوان بستنی اش را روی میز قرار داد و خودش هم کنارش نشست
_نه هنوز نیومده، بستنیتو بخور آب نشه.
دستهایش را به هم گره زد و غمگین درحالی که سعی داشت بغض نکند ادامه داد
_من تا به دنیا اومدن عباسم نمیدونستم بچم دخترِیا پسر!آخه وضع مالیمون خوب نبود برم سونو گرافی....شوهر بیچارم خیلی زحمت میکشید ولی بازم به جایی نمیرسید،وقتی عباس به دنیا اومد طفلی خیلی خوشحال شد. گفت خدا بهم پسرداده که کمک دستم بشه، ولی بازم دلش نمی اومد از بچم کار بکشه و بذاره دست فروشی کنه. دیگم بچه دار نشدم. حالا نمیدونم بعد این همه سال بچم هنوز .....
به این جا که رسید دیگر نتوانست خودار باشد و زد زیر گریه
_عه گل افروز
جلو رفت و از پهلو در آغوشش کشید و در حالی که دست به شانه اش گذاشته بودوهر دوگهواره وار تکان میخوردندبا بغض گفت
_بخدا هروقت میبینم که برای پسرت اینقدربی تابی و چقدر عذاب میکشی بیشتر از همیشه شرمندت میشم،ولی به طفل معصوم شکمم دلم بهم گواهی میده عباس زنده و سالمه،همش فکر میکنم عباس یه جایی یه زمانی بر میگرده ومثل مادرش که خواهر بزرگترم شده، برادر بزرگتر میشه برای بچه هام.
گل افروز با گوشه ی روسری اش اشک هایش را پاک کردولبخندی زد و گفت
_ببخشید عزیزم، نباید ناراحتت میکردم،الان آقا ارمیا میاد شاکی میشه که زن حامله ی منو به گریه انداختی.
بوسه ای از گونه ی گل افروز که در این چند سال به اندازه ی ده سال پیر تر شده بود گرفت و برای اینکه اورا از این حال و هوا در بیاورد گفت
_من که دوست دارم بچم دختر باشه،آخه هانیم نشکفته پرپر شد. اگه صدتا دیگه هم دختر بیارم اسمشو میذارم هانیه. اگه هم پسر بودبه یاد داداش جوون مرگم هادی.
البته ارمیا میگه بچه اولمون رو اسمشو تو گذاشتی این یکیو من اسم مامان یا بابامو میذارم.
خنده ی نسبتا بلندی کرد ومیان آن ادامه داد
_ولی نمیدونه.... همیشه آخرش حرف من میشه
https://eitaa.com/matalbamozande1399