eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـ🌸ـلام صبح زیباتون بخیر امیدوارم در روز مهربانی خدا شبنم زیبای صبح همراه با نگاه پر از مهر خدا سرازیر دل مهربان تمام دوستان بشه روزتون بخیروخوشی الهی که امروز حکمت خدا با آرزوهاتون یکی باشه🌻 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
زن زرنگ مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم" ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار ! زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما... 🔹سیاست زن👈 او بخاطر این كه نشان دهد همسر خوبی است؛ دقیقا كارهایی را كه همسرش خواسته بود انجام داد. هفته بعد مرد به خانه آمد، یك كمی خسته به نظر می رسید. اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید: ماهی گرفتی؟ مرد گفت: بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی هایی كه گفته بودم برایم نگذاشتی؟ جواب زن خیلی جالب بود. زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!! 🔸نتیجه اخلاقی: هیچوقت به یک زن دروغ نگویید 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
سلام یا صاحب الزمان♥️ سلام امید قلب خسته ام صبح بخیر آقا جان مولای غریبم ، مهدی جان ... آنقدر نداشتنت درد دارد، که جای همه شادمانی‌های عالم را در قلبمان تنگ می‌کند! نمیدانم تا کی به استمرار شکستن دلت، عادت خواهیم کرد! نمی‌دانم تا کی بدون تو، هنوز نفس‌هایمان بالا می‌آیند! نمی‌دانم چقدر طول می‌کشد تا ما بفهمیم بدون تو، زندگی‌مان فقط یک بازی کودکانه است ... امان ز درد جُدایی خدا کند که بیایی اللهم عجل لولیک الفرج🌼 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام علیکم عزاداران اربعین عزاداریتون قبول جوان برومند ورشید مومن و اهل بیتی خادم سیدالشهدا آقای مهدی وفادار که درحال خدمت درموکب درنجف اشرف بودن وبراثر ترکیدگی شلنگ گاز مطبخ موکب فداکاری کرده به خاطراین که زواردچارسانحه نشوند خودش را انداخته روشلنگ فشارقوی که بتونه شلنگ رو کنترل کنه که تمام بدنش آتش گرفته وسوخته نکته ای که همه ی مارو سوزونده اینه که وقتی درحال سوختن بوده فریاد میزده مادرجان فاطمه جان بی بی جان چیشد روزی که در خونه علی رو آتش زدن وتو‌سوختی میسوخت وفریاد میزد حسین جان مولا جان به فدای تو واهل بیتت عصرعاشورا که خیمه هارو آتش زدن ارباب جان اهل بیتت چی کشیدن فریاد میزد ومیسوخت چون تردد ماشین نبوده درشهربا چهارچرخ اوردن تا آمبولانس ک روی چهارچرخ گوشت تنش تکه تکه میفتاده روی زمین وبالاخره با تلاش خانم دکتری که درموکب پزشکی بود با هلی کوپتروارد ایران ودراهواز بستری شد مادرش از پیش ظهراربعین روی پشت بام زیرآسمان زیارت اربعین خوانده وبه استغاثه نشسته بود این جوان که ساکن قم هست دربیمارستان سوختگی اهواز درکما بود ودیروز به رحمت خدا رفت، روحش شاد خوشا به سعادتش🙏🙏😭😭 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و سی و هشت دست پاچه از جایش بلند شدکه چادرش به میخ کج شده ی تخت گیر کرد و با اضطرابی که داشت از بندش رها نمیشد. _گوش وایسادی؟ صدای سیاوش که با اخم و دست به کمر تقلای اورا برای آزادی چادرش تماشامیکرد زاویه ی گردنش را تغییر داد.قبل از پاسخش داوود هم خودش را رساند. _نه، من اینجا نشسته بودم که شما اومدین با آزاد شدن چادرش قامت راست کردو با احتیاط ادامه داد _میشه بپرسم..... شما خواهر منو از کجا میشناسین؟نا خواسته حرفاتون رو شنیدم، چه دروغی به من گفتین که نباید راستش رو بدونم؟ _داوود،برو به دخترا بگوآماده شن _باشه ولی.... _برو حواسم هست داوود با تردید از آنجا دور شد و بارفتن او سیاوش نزدیکش شد و با نشستن گوشه ی تخت چوبی با لحن آرامی گفت _بشین گیج همچنان ایستاده بود و نمیدانست باید چه کند که سیاوش با انداختن پایش روی پای دیگرش خنثی ادامه داد _مگه نمیخای جواب سوالاتو بگیری؟ پس بشین https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و سی و نه با کمی درنگ گوشه ای ترین قسمت تخت نشست و معذب لبه ی چادرش را به بازی گرفت _در مورد سوال اولت....فعلا همین قدر میتونم بگم آره خواهرتو میشناختم با تعجب سرش را سمت او چرخاند و پرسید _شما خواهر منو دیده بودین؟چه طور من شمارو نمیشماسم و حتی اسمتونو نشنیدم؟ _بیشتر از این توضیح نمیدم، به موقش خودت میفهمی.... اما در مورد سوال دومت دستی به ته ریش خرمایی اش کشیدو همچنان که دستش به چانه اش بودنگاهش را به آسمان داد ودر همان حالت گفت _شوهرتم میشناسم،البته خیلی ساله ندیدمش دوباره نگاهش را به او داد و ادامه داد _شوهرت زندان نیست،ولی آزادم نیست متعجب از این حرف منتظر ادامه ی صحبتش ماند _بیمارستانه ولی نگران نباش،یه مدت بخش آی سیو به خاطر قلبش بستری بوداما الان حالش خوبه با قلبی که احساس میکرد هر لحظه ممکن است بایستد و تپشش بالا میرفت از جا بلند شد و بریده و با وحشت پرسید https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و چهل _ار...میا چش شده؟ رنگش پریده بود و فرو بردن آب دهانش مشکل ونفس کشیدن برایش سخت شده بود. می ایستاد،میدانست دوام نخواهد آورد و اگر اورا از دست میدادقلبش از تپش می ایستاد. با دیدن حال او سیاوش هم از جایش بلند شد و درحالی که سعی داشت خونسرد باشد جواب داد _گفتم که حالش الان خوبه، اونموقع اگه راستشو نگفتم چون واقعا حالش خوب نبود.دلیل نداره بهت دروغ بگم، الان بخش عمومی بستریه _تو رو خدا....منو ببر ...پیشش دیگر توان ایستادن نداشت و دوباره نشست.یک دست به قفسه ی سینه اش که درد بدی را برایش داشت ودست دیگرش را به گلو برد تا شاید راه گلویش برای نفس کشیدن باز شود. انگاربعد از مدت ها دوباره دچار حمله ی عصبی شده بود. _الان نمیشه، همه ی فک فامیل ریختن بیمارستان،ازجمله المیرا، اونم با باباش در ارتباطه....رنگت پریده برو داخل نسرین یه چیزی بهت بده حالت سرجاش بیاد، به موقش میبرمت ببینیش نمیتوانست تا از حال خوب ارمیا مطمئن نشده است چیزی بخورد و یا هر کار دیگری انجام دهد.پاهایش چرا توان حرکت نداشت که برخیزد و به سوی عزیزش روانه شود؟ قلبش انگارمیل بیرون زدن از سینه اش را داشت که کم کم سست شده روی تخت افتاد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و چهل و یک _باید بره بیمارستان _احمد تو که میدونی نمیشه،یه کاریش بکن _من هی میگم نره تو میگی بدوش.سیاوش جان،برادر من، اگه یه حمله ی عصبی دیگه داشته باشه هم برای بچش هم برای خودش خطرناکه، اصلا این جمله ای که گفتمو شنیدی؟ مطمئنم سابقه ی حملات پانیک داشته و این بار شدتش بیشتر بوده، پانیک در دوران بارداری خطرناکه و اگه ادامه پیدا کنه ممکنه توانایی جسمی حرکتی یا ذهنیش رو از دست بده صداها به صورت گنگ به گوشش می آمد و با سنگینی پلکهایش توان باز کردن چشم هایش را نداشت.کجا بود؟ چرا نمیتوانست حرکت یا صحبتی کند؟ _حال بچش خوبه؟ صدای نگران سیاوش را اینبار واضح شنید. _الان خوبه،ولی باید تمام سعیتون رو کنید دوباره دچار حمله نشه، ازمن گفتن بود،دیگه خود دانی با به کار گیری تمام توانش چشم هایش را گشود.با دیدن سقف چوبی مقابلش موقعیتش را به یاد آورد.حواسش به تدریج برگشت و با به خاطر آوردن حال بد ارمیا انگارتوانی عجیب به اوتزریق شده باشد از جابلند شد. _آروم باش چیزی نیست..... احمد بیا بهوش اومد نسرین که کنار بستر گل گلی اش نشسته بود این را گفت وبا لحن مهربانی روبه او ادامه داد https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و چهل و دو _خوبی؟چی شد یهو؟البته شنیدم حال شوهرت خوب نیست _سلام خانم، مثل اینکه قسمته هردفه شمارو بیهوش زیارت کنم احمد با گفتن این حرف طرف صورتش دست دراز کرد تا احتمالا معاینه اش کند که خود را کنار کشید _خوبم.... خواهش میکنم.... بگید منو ببرن پیش شوهرم وگرنه....وگرنه قطره های اشک و بغضی که سراغش آمده بود مانع ادامه حرفش میشد اما به سختی ادامه داد _وگرنه دق میکنم _چی شد به هوش اومد؟ سوال سارا که تازه با داوود از در وارد شده بود نگاهشان را به سمت در ورودی کشاند. تازه در تاریک و روشن اتاق متوجه ی سیاوش که به دیوار چوبی نزدیک در ورودی تکیه داده بودشد. تا اینکه آرام سمت او قدم برداشت وصورتش از تاریکی بیرون آمد.جایی نزدیک بسترش ایستاد و بدون مقدمه گفت _بهت اعتماد میکنم ومیبرمت پیش شوهرت ولی.... باید به حرفم گوش کنی وگرنه تاوانش برات خیلی سنگین تموم میشه ، چون ایندفه کسی نیست از دست بیژن نجاتت بده https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و چهل و سه باورش نمیشد سوار بر ماشین برای ملاقات ارمیا حرکت میکنند.سیاوش با کلی شرط و شروط راضی به بردن او شده بودو اکنون به طرف تهران حرکت میکردند. داوود ماموریتی رفته بود و سیاوش خودش راننده بود و نسرین کنارش صندلی جلو نشسته بود. _چایی میخوری برات بریزم؟ سیاوش با سر جواب منفی داده بود و به جای نسرین اورا مخاطب قرار داد و گفت _ به هیچ عنوان نباید خودتو نشون شوهرت بدی،من توبیمارستان آدم دارم ، میتونه بی سروصدا موقعی که برادرت یا بقیه ی فامیلش مثل المیرا یا خالش نیستن وقتی خوابه تورو ببره داخل اتاقش، یه زن دیگه هم هست ادعا میکنه زنشه خیلی اون طرفا آفتابی میشه حتما رزیتا را میگفت،ازتصور اینکه به جای او که اکنون در این شرایط باید کنار شوهرش میبود، مدعی های دیگری دور و بر مرد زندگی اش چرخ میزنند که در سخت ترین شرایط عزیزش را تنها گذاشته بودند حالش دگرگون می شد.چه خوب بود که لااقل هادی آنجا بود. چقدر همسرش تنها و غریب مانده بود!به قول ارمیا حالا او یک برادر از تمام خانواده ی از دست رفته اش داشت، اما اطراف ارمیا کسی که واقعا دلسوزش باشد وجود نداشت. سرش را به شیشه تکیه داد و با قطره های دلتنگی که از چشم هایش فرود می آمدآرام باخود زمزمه کرد _دارم میام عزیزم،دووم بیار عشقم که نفسم بند نفس های گرمته،دارم با بچمون میام،دستم به دستت برسه دیگه کسی نمیتونه منو از تو جدا کنه https://eitaa.com/matalbamozande1399