eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
26.8هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکی از تن به در آرید، ربیع آمده است خم ابرو بگشایید که ربیع آمده است مژده‌ای، ختم رسل داد که آید به بهشت هر که بر من خبر آرد، که ربیع آمده است حلول ماه ربیع الاول مبارک باد🤍 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 https://eitaa.com/matalbamozande1399
⭐️ ماه ربیع الاول، بهار زندگی است 🔺 رهبر انقلاب: بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه ربیع_الاول، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابی‌عبدالله جعفربن‌محمدالصّادق ولادت یافته‌اند و ولادت پیغمبر سرآغاز همه‌ی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است. 🌟 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🍃🥀تسلای قلب نازنین آقا صاحب الزمان عج ،سلامتی ورفع موانع ظهورشون اِجماعاً...صلوات:) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃 🍃❤️ا یاالله؛یارحمن،یارحیم؛ یامقلب القلوب؛ثبِّت قلبی علی دینِک.....🌱.......💚🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(علیهم‌االسلام) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸 🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و یک بیژن با گفتن این حرف بالای سرش ایستادو ادامه داد _از کجا فهمیدی؟چی فهمیدی که باعث شدی کلی ضررکنم؟ نکنه پروژه ای که با بابک شریک بودیم هم تو لو دادی؟نزدیک بود هممون گیر بیفتیم، بابک فکر کرد برادرش جاسوسه و اونوکشت.‌ با سکوت سیاوش مطمئن ادامه داد _پس همه ی گرفتاری های این چند ماه اخیر کار تو بود! _فکر کردی با شستشوی مغزی که بچگی به من میدادی همه چیز یادم میره ؟اون موقع بچه بودم ولی کم کم همه چیز برام معنا پیدا کرد.منو دادی دست یه مشت آدم مست و پاتیل تا هر بلایی خواستن سرم بیارن و با زور و تهدید و کتک دهنمو ببندن تا چیزی به تو نگم.بچه بودم و از ترس به کسی چیزی نگفتم تا بزرگتر شدم و تک تکشونو به سزاشون رسوندم، آخریش داریوش بود.دوسال پیش وقتی تو مستی اعتراف کرد به دستور تو چه طوری مادرمو کشته، چشمام رو حقیقت باز شد،میخاستی یکی عین خودت از من بسازی که جانشینت باشه، غرق نعمت بودم و نفهمیدم داری با روح و روان من چکار میکنی، ولی حالا فهمیدم وتا به خاک سیاه نشونمت دست بردار نیستم. گیج و شوکه به حرف های سیاوش گوش میداد.ندا گوشه ای انداخته شده بود و همه دور سیاوش مثل کفتار جمع شده بودند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و دو _من دستور ندادم مادرتو بکشن،داریوش سر خود این کارو کرده بود،هرچند دیگه فرقی نمی کنه ، تو دیگه برای من مرده به حساب میای و لازم نیست برات توضیح بدم روی مبل نشست و رو به هاشم گفت _تحویل تو، میخام به التماس بیفته که ببخشمش،هرچی تاحالا بهش خوروندم ذره ذره ازش بکش بیرون _چشم آقا _چرا این کارارو میکنی؟ چی باعث شده اینقدر از انسانیت دور بشی؟بذار ما بریم، هنوز دیر نشده.... بسه هرچقدر جنایت کردی.دست از سر دخترای بیچاره که از ناچاری و گمراهی به طرف تو کشیده شدن بردار، دست از سر من و خانوادم بردار با بغضی که به گلویش نشسته بود در کمال ناامیدی صحبت کرده بود.میدانست به کسی که وجودش از گناه سنگ شده و دستانش به خون های بی گناه زیادی آلوده است این سخنان بی اثر وبی فایده است، اما کار دیگری از دستش برای خودش، سیاوش و ندای نیمه جان بر نمی آمد.آهسته قدم های لرزانش را سمت ندا برداشت که تکیه به دیوار داده و بیهوش بود.کنارش زانو زد و آرام صدایش زد _ندا.....صدای منو میشنوی؟ دست دراز کرد و آهسته از بازویش گرفت که آخ ضعیفی از او بلند شد.با اوچه کرده بودند؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و سه در اتاقی زندانی شده بود و منتظر جلادش نشسته بود.دیگر جان اشک ریختن نداشت.دستهایش را حایل شکمش که اندکی برجسته شده بود کرد. از وحشت از دست دادن میوه ی زندگی و ثمره ی عشقش نزدیک به جان دادن بود. به یاد آورد که خواهرش هادیه نیز در چنین شرایطی به گفته ی ارمیا تا آخرین لحظه دستهایش را سپر فرزند به دنیا نیامده اش کرده بود.حال خواهر مرحومش را با گوشت و خون حالا احساس میکرد. از خدا خواست اگر بلایی سر فرزندش بیاید او نیز نماند. هم تحمل این داغ را نداشت وهم دیگر این اسیری را تاب نمی آورد.از سرنوشت سیاوش و ندا هم بی خبر مانده بود.آنطور که سیاوش را بردند حتما چیز خوبی در انتظارش نبود. روی تخت تک نفره و اتاقی که هیچ راه نفوذی به بیرون نداشت انتظار از هر شکنجه ای برایش زجر آورتربود.بیژن گفته بود ناهید که دکتر پروانه باطل زنان میباشد در حال تدارک آماده کردن اتاقی مخصوص عمل کورتاژ اوست.شاید میخواست با استرسی که به او وارد میکند بدون درد سر از دست طفل بی گناه او خلاص شود. صدای چرخش کلید باعث شد از جا بلند شده و دست به شکم بگذارد و خود را بی پناه به سینه ی دیواربچسباند.هر چه دعا بلد بود برای ایمنی و رهایی از این قتلگاه خوانده بود و فقط خدا میتوانست نجاتش دهد. هیکل نچسب هاشم در آستانه ی در هویدا شد و با لبخندی که تداعی کننده ی نگهبان دروازه ی جهنم برایش بود از همان دم در گفت _بیا بیرون، ناهید منتظره https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و چهار نمیرفت اما برده شد.دوست داشت در راه اتاقی که قصد جدا کردن روح از بدنش را داشتند دچار حمله عصبی میشد تا دیگر شاهد این جنایت نباشد. به سالن که رسیدند ناخود آگاه پاهایش سمت در ورودی کشیده شده و با ته مانده ی قدرتی که داشت به آن سمت دوید. شاید نجات پیدا میکرد.... اگر امید را از انسان بگیری دیگر لازم نیست کاری برای از بین بردنش انجام دهی، به طور خودکار مانند شمع آب میشود و به جز آثار نا منظمی از او باقی نخواهد ماند.تلاشش بیهوده بود و قبل رسیدن به در گرفتار شد و با سیلی محکمی که به صورتش خورد نقش زمین شد. _آخه بیچاره، دست و پا زدن چه فایده داره وقتی میدونی راه فرار نداری. قبل از اینکه به خود بیاید هاشم از یقه بلندش کرد و به سمت پله های طبقه ی دوم کشیده شد.مثل چشم بر هم زدنی وارد اتاقی شدند که زن میانسالی روی یک صندلی با لباس سفید منتظر نشسته بود. _بیااینم مریضت، دیگه سفارش نکنم، یه مو ازسرش کم بشه تو همین اتاق خودت جراحی میشی _بیا بگیرش بیهوشش کنم بعد برو، اگه بخاد فرار کنه من زورم بهش نمیرسه با گفتن این حرف دست ناهید سمتش دراز شد که با حرکتی اورا پس زد و شروع کرد به فریاد کشیدن _کمک ، یکی کمکم کنه، توروخدا.....یکی به دادم برسه https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و پنج ماشین متوقف شد و گوشه ای نگه داشت _بیا جلو بشین، اینجوری شاید بهمون گیر بدن با کمی درنگ در عقب را باز کرد و جلو نشست و دوباره به راه افتادند. _دنیا خیلی کوچیکه نه؟ _چراوقتی همه چیزو فهمیدی بر نگشتی؟باید می اومدی و یه خبری میگرفتی _از کجا میدونی نگرفتم؟اومدن به اونجا بیشتر عذابم میداد.باید میموندم تا بتونم به هدفم برسم _الان میخای چه کار کنی؟ زخمات عمیقه و احتیاج به مداوا دارن.بیا بریم پیش ارمیا و برادرم هادی، اونا میتونن کمکت کنند. _نمیشه، تا الان داوود حتما اونجا رفته و بیمارستان ،خونتون، حتی برادرت رو تحت نظر گرفته _خوب الان کجا میخای بری ؟ کلی خون از دست دادی _نگران نباش، برمیگردیم آستارا، اونجا هنوز کسایی رو دارم که بهم کمک کنند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و شش وقتی دیگر پناهی جز خدا نداری، وقتی آنقدر درمانده شوی که با تمام باورهای عمیق و قلبیت تا مرز ناامیدی پیش بروی و تسلیم شوی وخدا معجزه وار به فریادت رسد،آنوقت احساس آدمی را که تا لب پرتگاه رفته اما نجات پیدا کرده است را میفهمی و با تمام وجود سر به سجده ی شکر میگذاری.باز هم نجات پیدا کرده بود.در آخرین ساعات که دیگر دستهایش از تقلا باز مانده بود، سیاوش با کشتن هاشم به فریادش رسیده بود.نفهمید چگونه از دست محافظ های هالک مانند بیژن فرار کرده بودو سراغ او آمده بود. باراه مخفی که به قول سیاوش طراح آن خودش بوده است توانسته بودند از ساختمان خارج شوند. برای در امان ماندن به دنبال سیاوش روانه شده بود و حالا در ماشینی که او توانسته بود در آن مهلکه به دست بیاورد در حال حرکت سمت آستارا بودند. انگار سیاوش تا حد مرگ شکنجه شده بود که زخم های عمیق بدنش توانش را گرفته بود اما سعی بر سر پا ماندن داشت.در این یک ساعتی که با او همسفر شده بود رازی را فهمیده بود که میتوانست حالابه او اعتماد کند.کنار سفره خانه ای سر راه نگه داشتند تا چیزی بخورند که هر دو به شدت به آن نیاز داشتند.سیاوش لباسش را عوض کرده بود اما سر و صورت داغونش سوال بر انگیز بود.با سفارش نیمرو و نشستن روی تخت قهوه خانه، بعد ازدقایقی سکوت و خیره شدن به منظره ی بی آب و علف روبه رویشان سیاوش گفت _اولین بار که دیدمت انگار پرت شدم به زمان بچگیم. بوی بغل و قربون صدقه های مامانم فراموشم شده بود.آخرین تصویری که یادم میاد تاب پشت عمارت بود، مامانم روی سبزه ها بساط پهن کرده بود و بافتنیشو میبافت.خاله هادیه آروم منو تاب میداد و برام قصه میگفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و هفت نداشتن بعضی ازتصاویر شیرینی که در ذهن انسان تا آخر عمرنقش میبندد، میتواند بسیارعذاب آور ودرد ناک باشد _متاسفم،خواهرم تو دفتر خاطراتش نوشته بود که چقدر از گم شدن تو حال مادرت و خودش خراب شده، حتی تا آخرین لحظه شرمنده ی مادرت بود. حالا نمیدانست او را سیاوش بداند یا عباس گل افروز، مادری که در فراغ فرزندش بسیار آزار دید.با آوردن سفارشی که داده بودند سیاوش با دستی که به پهلو گرفته بود و گاهی از درد صورتش جمع میشد چهار زانو نشست. _چیز دیگه ای نمیخایین بیارم خدمتتون؟ _ممنون داداش چاییتونم بیارید حله _چشم بارفتن قهوه چی سینی غذا را بیشتر سمت او هل داد و گفت _بخور که باید زودتر حرکت کنیم نگاهی به نیمروی خوش رنگ و بوی روبه رویش انداخت و گفت _ولی من نمیتونم همراهت بیام، باید برم پیش شوهرم، تو گفتی داوود مامور مخفی بوده و احتمالا بیژن و دارو دستش دستگیر شدند.پس من می تونم برم خونم https://eitaa.com/matalbamozande1399