eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀تسلای قلب نازنین آقا صاحب الزمان عج ،سلامتی ورفع موانع ظهورشون اِجماعاً...صلوات:) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...🌷🍃 🍃❤️ا یاالله؛یارحمن،یارحیم؛ یامقلب القلوب؛ثبِّت قلبی علی دینِک.....🌱.......💚🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با اجازه مادر سادات رخت عزای پسرش را نه از جان بلکه از تن در می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(علیهم‌االسلام) را تبریک عرض می‌نماییم🌸🌸 🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و یک بیژن با گفتن این حرف بالای سرش ایستادو ادامه داد _از کجا فهمیدی؟چی فهمیدی که باعث شدی کلی ضررکنم؟ نکنه پروژه ای که با بابک شریک بودیم هم تو لو دادی؟نزدیک بود هممون گیر بیفتیم، بابک فکر کرد برادرش جاسوسه و اونوکشت.‌ با سکوت سیاوش مطمئن ادامه داد _پس همه ی گرفتاری های این چند ماه اخیر کار تو بود! _فکر کردی با شستشوی مغزی که بچگی به من میدادی همه چیز یادم میره ؟اون موقع بچه بودم ولی کم کم همه چیز برام معنا پیدا کرد.منو دادی دست یه مشت آدم مست و پاتیل تا هر بلایی خواستن سرم بیارن و با زور و تهدید و کتک دهنمو ببندن تا چیزی به تو نگم.بچه بودم و از ترس به کسی چیزی نگفتم تا بزرگتر شدم و تک تکشونو به سزاشون رسوندم، آخریش داریوش بود.دوسال پیش وقتی تو مستی اعتراف کرد به دستور تو چه طوری مادرمو کشته، چشمام رو حقیقت باز شد،میخاستی یکی عین خودت از من بسازی که جانشینت باشه، غرق نعمت بودم و نفهمیدم داری با روح و روان من چکار میکنی، ولی حالا فهمیدم وتا به خاک سیاه نشونمت دست بردار نیستم. گیج و شوکه به حرف های سیاوش گوش میداد.ندا گوشه ای انداخته شده بود و همه دور سیاوش مثل کفتار جمع شده بودند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و دو _من دستور ندادم مادرتو بکشن،داریوش سر خود این کارو کرده بود،هرچند دیگه فرقی نمی کنه ، تو دیگه برای من مرده به حساب میای و لازم نیست برات توضیح بدم روی مبل نشست و رو به هاشم گفت _تحویل تو، میخام به التماس بیفته که ببخشمش،هرچی تاحالا بهش خوروندم ذره ذره ازش بکش بیرون _چشم آقا _چرا این کارارو میکنی؟ چی باعث شده اینقدر از انسانیت دور بشی؟بذار ما بریم، هنوز دیر نشده.... بسه هرچقدر جنایت کردی.دست از سر دخترای بیچاره که از ناچاری و گمراهی به طرف تو کشیده شدن بردار، دست از سر من و خانوادم بردار با بغضی که به گلویش نشسته بود در کمال ناامیدی صحبت کرده بود.میدانست به کسی که وجودش از گناه سنگ شده و دستانش به خون های بی گناه زیادی آلوده است این سخنان بی اثر وبی فایده است، اما کار دیگری از دستش برای خودش، سیاوش و ندای نیمه جان بر نمی آمد.آهسته قدم های لرزانش را سمت ندا برداشت که تکیه به دیوار داده و بیهوش بود.کنارش زانو زد و آرام صدایش زد _ندا.....صدای منو میشنوی؟ دست دراز کرد و آهسته از بازویش گرفت که آخ ضعیفی از او بلند شد.با اوچه کرده بودند؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و سه در اتاقی زندانی شده بود و منتظر جلادش نشسته بود.دیگر جان اشک ریختن نداشت.دستهایش را حایل شکمش که اندکی برجسته شده بود کرد. از وحشت از دست دادن میوه ی زندگی و ثمره ی عشقش نزدیک به جان دادن بود. به یاد آورد که خواهرش هادیه نیز در چنین شرایطی به گفته ی ارمیا تا آخرین لحظه دستهایش را سپر فرزند به دنیا نیامده اش کرده بود.حال خواهر مرحومش را با گوشت و خون حالا احساس میکرد. از خدا خواست اگر بلایی سر فرزندش بیاید او نیز نماند. هم تحمل این داغ را نداشت وهم دیگر این اسیری را تاب نمی آورد.از سرنوشت سیاوش و ندا هم بی خبر مانده بود.آنطور که سیاوش را بردند حتما چیز خوبی در انتظارش نبود. روی تخت تک نفره و اتاقی که هیچ راه نفوذی به بیرون نداشت انتظار از هر شکنجه ای برایش زجر آورتربود.بیژن گفته بود ناهید که دکتر پروانه باطل زنان میباشد در حال تدارک آماده کردن اتاقی مخصوص عمل کورتاژ اوست.شاید میخواست با استرسی که به او وارد میکند بدون درد سر از دست طفل بی گناه او خلاص شود. صدای چرخش کلید باعث شد از جا بلند شده و دست به شکم بگذارد و خود را بی پناه به سینه ی دیواربچسباند.هر چه دعا بلد بود برای ایمنی و رهایی از این قتلگاه خوانده بود و فقط خدا میتوانست نجاتش دهد. هیکل نچسب هاشم در آستانه ی در هویدا شد و با لبخندی که تداعی کننده ی نگهبان دروازه ی جهنم برایش بود از همان دم در گفت _بیا بیرون، ناهید منتظره https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و چهار نمیرفت اما برده شد.دوست داشت در راه اتاقی که قصد جدا کردن روح از بدنش را داشتند دچار حمله عصبی میشد تا دیگر شاهد این جنایت نباشد. به سالن که رسیدند ناخود آگاه پاهایش سمت در ورودی کشیده شده و با ته مانده ی قدرتی که داشت به آن سمت دوید. شاید نجات پیدا میکرد.... اگر امید را از انسان بگیری دیگر لازم نیست کاری برای از بین بردنش انجام دهی، به طور خودکار مانند شمع آب میشود و به جز آثار نا منظمی از او باقی نخواهد ماند.تلاشش بیهوده بود و قبل رسیدن به در گرفتار شد و با سیلی محکمی که به صورتش خورد نقش زمین شد. _آخه بیچاره، دست و پا زدن چه فایده داره وقتی میدونی راه فرار نداری. قبل از اینکه به خود بیاید هاشم از یقه بلندش کرد و به سمت پله های طبقه ی دوم کشیده شد.مثل چشم بر هم زدنی وارد اتاقی شدند که زن میانسالی روی یک صندلی با لباس سفید منتظر نشسته بود. _بیااینم مریضت، دیگه سفارش نکنم، یه مو ازسرش کم بشه تو همین اتاق خودت جراحی میشی _بیا بگیرش بیهوشش کنم بعد برو، اگه بخاد فرار کنه من زورم بهش نمیرسه با گفتن این حرف دست ناهید سمتش دراز شد که با حرکتی اورا پس زد و شروع کرد به فریاد کشیدن _کمک ، یکی کمکم کنه، توروخدا.....یکی به دادم برسه https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و پنج ماشین متوقف شد و گوشه ای نگه داشت _بیا جلو بشین، اینجوری شاید بهمون گیر بدن با کمی درنگ در عقب را باز کرد و جلو نشست و دوباره به راه افتادند. _دنیا خیلی کوچیکه نه؟ _چراوقتی همه چیزو فهمیدی بر نگشتی؟باید می اومدی و یه خبری میگرفتی _از کجا میدونی نگرفتم؟اومدن به اونجا بیشتر عذابم میداد.باید میموندم تا بتونم به هدفم برسم _الان میخای چه کار کنی؟ زخمات عمیقه و احتیاج به مداوا دارن.بیا بریم پیش ارمیا و برادرم هادی، اونا میتونن کمکت کنند. _نمیشه، تا الان داوود حتما اونجا رفته و بیمارستان ،خونتون، حتی برادرت رو تحت نظر گرفته _خوب الان کجا میخای بری ؟ کلی خون از دست دادی _نگران نباش، برمیگردیم آستارا، اونجا هنوز کسایی رو دارم که بهم کمک کنند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و شش وقتی دیگر پناهی جز خدا نداری، وقتی آنقدر درمانده شوی که با تمام باورهای عمیق و قلبیت تا مرز ناامیدی پیش بروی و تسلیم شوی وخدا معجزه وار به فریادت رسد،آنوقت احساس آدمی را که تا لب پرتگاه رفته اما نجات پیدا کرده است را میفهمی و با تمام وجود سر به سجده ی شکر میگذاری.باز هم نجات پیدا کرده بود.در آخرین ساعات که دیگر دستهایش از تقلا باز مانده بود، سیاوش با کشتن هاشم به فریادش رسیده بود.نفهمید چگونه از دست محافظ های هالک مانند بیژن فرار کرده بودو سراغ او آمده بود. باراه مخفی که به قول سیاوش طراح آن خودش بوده است توانسته بودند از ساختمان خارج شوند. برای در امان ماندن به دنبال سیاوش روانه شده بود و حالا در ماشینی که او توانسته بود در آن مهلکه به دست بیاورد در حال حرکت سمت آستارا بودند. انگار سیاوش تا حد مرگ شکنجه شده بود که زخم های عمیق بدنش توانش را گرفته بود اما سعی بر سر پا ماندن داشت.در این یک ساعتی که با او همسفر شده بود رازی را فهمیده بود که میتوانست حالابه او اعتماد کند.کنار سفره خانه ای سر راه نگه داشتند تا چیزی بخورند که هر دو به شدت به آن نیاز داشتند.سیاوش لباسش را عوض کرده بود اما سر و صورت داغونش سوال بر انگیز بود.با سفارش نیمرو و نشستن روی تخت قهوه خانه، بعد ازدقایقی سکوت و خیره شدن به منظره ی بی آب و علف روبه رویشان سیاوش گفت _اولین بار که دیدمت انگار پرت شدم به زمان بچگیم. بوی بغل و قربون صدقه های مامانم فراموشم شده بود.آخرین تصویری که یادم میاد تاب پشت عمارت بود، مامانم روی سبزه ها بساط پهن کرده بود و بافتنیشو میبافت.خاله هادیه آروم منو تاب میداد و برام قصه میگفت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و هفت نداشتن بعضی ازتصاویر شیرینی که در ذهن انسان تا آخر عمرنقش میبندد، میتواند بسیارعذاب آور ودرد ناک باشد _متاسفم،خواهرم تو دفتر خاطراتش نوشته بود که چقدر از گم شدن تو حال مادرت و خودش خراب شده، حتی تا آخرین لحظه شرمنده ی مادرت بود. حالا نمیدانست او را سیاوش بداند یا عباس گل افروز، مادری که در فراغ فرزندش بسیار آزار دید.با آوردن سفارشی که داده بودند سیاوش با دستی که به پهلو گرفته بود و گاهی از درد صورتش جمع میشد چهار زانو نشست. _چیز دیگه ای نمیخایین بیارم خدمتتون؟ _ممنون داداش چاییتونم بیارید حله _چشم بارفتن قهوه چی سینی غذا را بیشتر سمت او هل داد و گفت _بخور که باید زودتر حرکت کنیم نگاهی به نیمروی خوش رنگ و بوی روبه رویش انداخت و گفت _ولی من نمیتونم همراهت بیام، باید برم پیش شوهرم، تو گفتی داوود مامور مخفی بوده و احتمالا بیژن و دارو دستش دستگیر شدند.پس من می تونم برم خونم https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و هشت _بیژن به این سادگیا گیر نمی افته، حالا مثل یه مار زخمی شده و دست خالی کشورو ترک نمیکنه، جای تو نه پیش شوهرت امنه نه برادرت، اگه به حرف من گوش داده بودی و بیمارستان نمیرفتی الان این اتفاقا نمی افتاد.حالا فعلا بامن همراه باش تا دست یه آدم مطمئن بسپرمت لقمه ای از املت داخل نان پیچید و سمت او گرفت _بگیرش،داری از حال میری، فعلا موقعیت خوبی برای غش کردن نیست نگاهی به لقمه ی دست او انداخت و با کندن تکیه ای از نان با قاشق لقمه ای برای خودش گرفت و مشغول خوردن شد.سیاوش هم لقمه ی پذیرفته نشده را در دهان گذاشت و بعد از جویدن آن گفت _بچه بودم و با محبت های خواهرت عاشقش شده بودم، فکر میکردم اگه بزرگ شم باهاش ازدواج میکنم سپس خنده ی کوتاهی کرد که باعث جمع شدن صورتش شد اما ادامه داد _چند بارم ازش خواستم باهام ازدواج کنه که محترمانه با کشیدن لپام جواب رد بهم داد و گفت من خالت میشم و آدم با خالش نمیتونه ازدواج کنه.من آدم بی ناموسی نیستم که به یه زن شوهر دار چشم داشته باشم پس راحت باش.اگه ندا و حمیرا و نسرین و سارا به عقد من در اومدن مجرد بودن وبا رضایت خودشون بود. _الان نسرین و سارا کجان؟ _جاشون امنه، جام که ثابت شد میرم دنبالشون https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و شصت و نه _سیاوش این کارو نکن، هنوزم دیر نشده، بیا خودتو تسلیم کن ، من کمکت میکنم تاتو مجازاتت تخفیف بدن _تو نمیخاد نگران من باشی و راه و چاه نشون بدی، نامرد من تورو مثل برادرم میدونستم، همه ی زندگیمو برات ریختم رو دایره، اونوقت تمام این مدت داشتی تو دلت بهم میخندیدی و راپورتم و به پلیس میدادی؟ بعد از ناهار سوار ماشین شده بودند و سیاوش با داوود تماس گرفته بودتا از بیژن خبر بگیرد. پلیس فکر میکرد سیاوش او را گرو گان گرفته وداوود سعی داشت متقاعدش کند تا خودش را تسلیم کند. سرگردان و بلا تکلیف مانده بود.باید چه میکرد؟ به حرف سیاوش گوش میداد و تا مقصدی نامعلوم با او همراه میشد؟از طرفی دلش بی قرار بازگشت سمت خانواده اش بود و از سوی دیگر عقلش حکم میکرد تا از وضعیت بیژن مطمئن نشده است به آنها نزدیک نشود. _خودتم خوب میدونی که من مجبور بودم،ولی باور کن تو هنوز مثل برادرمی، من میتونم کمکت کنم _بس کن داوود،بگو بیژن چی شد؟ داوود از پشت گوشی پفی کشید و جواب داد _نتونستیم بگیریمش،لامصب همه جا آنتن داره _ندا چی، حالش خوبه؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد _آره الان بیمارستانه، وضعیت روحیش حرفی نداره باید مشاوره بشه، ولی از لحاظ جسمی یکی دوروز دیگه مرخصه _داوود، اگه میگی هنوز رفیقمی مراقبش باش، چند وقت دیگه که بهتر شد بهت زنگ میزنم کجا ببریش سیاوش این را گفت و با قطع کردن گوشی بدون کلامی دیگر ،سیم کارتش را از مبایل بیرون کشید واز پنجره دور انداخت. _چرا به حرفش گوش نمی دی؟ارمیا برات بهترین وکیل رو میگیره، من وخانوادم مدیون تو و مادر خدا بیامرزت هستیم، وقتی فهمیدم کی هستم و داستان زندگی خواهرمو از دفتر خاطراتش خوندم، عمق دوستی و محبت بین مادرت و خواهرمو با خط خط نوشته هاش درک کردم،الانم فکر میکنم توام مثل دادشم هادی هستی، اوضاعتو خراب تر نکن، اونا فکر میکنن منو گروگان گرفتی! سیاوش بی توجه به سخن او به جاده خیره شد و گفت _داریوش برام تعریف کرد بیژن اول قصد وابسته کردن خاله هادیه توسط مادرم،به یه نوع مواد مخدر رو داشته که به خاطر اون مجبور بشه با بیژن فرار کنه،وقتی این نقشش به خاطر لو دادن مادرم خراب میشه منو میدزده و تو یه فرصت مناسب داریوش و افرادش باکشتن محافظا میریزن داخل عمارت، مامانم اونا رو اول میبینه وبا خبر کردن خاله هادیه به طرف باغ پشتی فرار میکنن که دیده میشن و دنبالشون تا بالا میرن https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و یک _داریوش میگفت با زدن مادرم توسط یکی از نوچه هاش خاله طاقت نمیاره و سمت اونا حمله میکنه، داریوشم عصبانی میشه و برای اینکه اونو از تک وتا بندازه با چاقو.....شکم مادرمو ...... بغض صدای سیاوش و تصور چنین صحنه ی سخیفانه و بیرحمانه ای حلقه های اشک را مهمان چشمانش کرد و برای همدردی با او گفت _مادرت یه نوع شهید به حساب میاد و مطمئن باش با اون دل مهربونی که داشته الان جایگاه خوبی داره، نمیدونم بعد از دیدن این صحنه ی وحشتناک، خواهر باردار من چه حالی پیدا کرده و چه جوری وبا چه ضربه ای ضربه مغزی شده ،ولی میدونم اگه این بلا هم سرش نمی اومد با مرگ مادر تو نمیتونست کنار بیاد.الانم منو مثل خواهرت بدون و ارمیا رو مثل برادر بزرگترت،ما هرکاری از دستمون بربیاد برات انجام میدیم. _کار من از این حرفا گذشته،درسته کسایی رو که کشتم مثل زالو بودن، ولی بلاخره آدم کشتم و حکمم اعدامه، میخام برم آذربایجان، اونجا آشنا دارم، از اونجام برم یه گوشه ای که دست کسی بهم نرسه، هنوز میتونم یه کارایی انجام بدم. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و دو هوا تاریک شده بود و با بیرون آمدن از اتوبان شیخ فضل الله نوری،رفته رفته با قرار گرفتن درجاده ی خصوصی،نما وحال و هوای خانه های شمالی پدیدار میشد.با اینکه به خاطر تاریکی فضای بیرون زیاد مشخص نبود اما باز زیبایی جاده کم و بیش نمایان بود.کاش در یک موقعیت دیگری وبا خانواده اش اینجا بود.سیاوش گفته بود قرار است به خانه ی دوستش بروندو او کارهای رد شدن از مرزش را انجام دهد. _خسته شدی؟ با سوال سیاوش نگاهش را از منظره ی تیره و تار بیرون گرفت _آره،خیلی خستم، میخام اندازه ی چند روز بخوابم،میشه یه جای مناسب نگه داری نماز بخونم؟ _صبر کن تا یه ساعت دیگه میرسیم، یه سوال بپرسم؟ _بله اگه بتونم جواب میدم. _از زندگی که داری راضی هستی؟آخه ارمیا ازت خیلی بزرگتره _معلومه راضی هستم،من خانوادمو خیلی دوست دارم....دلم برای پسرم هادی تنگ شده، حتما تا الان خیلی اذیت شده،آخه خیلی به من وابستس،نمیدونم الان ارمیا از بیمارستان مرخص شده یا نه،داداشمو لحظه ی آخر دیدم اما.... https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و سه از یادآوری اینکه عزیزانش در چه حالی میباشند دوباره بغض سراغش آمد و دیگر ادامه نداد. _خوبه، اینطور که پیداس خوشبختی،بیژن زیاد نمیتونه ایران بمونه، میدونه گیر میافته، چند روز دیگه میتونی بری پیش خانوادت و یه روز همه ی اینا میشه یه خاطره ی دور و تلخ،حتی شاید دیگه یادت نیاد، تک پسر گل افروزسر آبادی کجا رفت و سرنوشتش چی شد.من هیچ وقت طعم داشتن یه خانواده رو نچشیدم، کسایی که با من بودن یا از روی اجبار بودن یا ترس، برای همین حالتو درک نمیکنم. ناخود آگاه دلش برایش سوخت، سیاوش خیلی تنها بود و سختی های زیادی کشیده بود.شاید اگر گل افروز در حق خواهرش فداکاری نمی کرد و کاری که بیژن از او خواسته بود را انجام میداد، الان اوهم خانواده ی خودش را داشت و سرنوشتش اینگونه رقم نمیخورد و حالا آواره نمیشد. _میشه هر جا رفتی به من و ارمیا هم خبر بدی؟مطمئن باش به کسی نمیگیم، فقط میخایم اگه مشکلی برات پیش اومد و چیزی لازم داشتی کمکت کنیم. _نمی خاد برام دلسوزی کنی، نگران منم نباشید، تو این سالها یاد گرفتم چه جورمراقب خودم باشم،در ضمن، به جای خاله هادیه عذاب وجدان نداشته باش،منم یه روز زندگیمو اون طور که میخام میسازم. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و چهار روبه روی یکی از خانه هایی که معماریشان دیوارهای کوتاه و گلی با سقف های بزرگ و شیروانی بود توقف کردند.بعد از پیاده شدن سیاوش از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت.احتمالا نزدیک دریای خزر بودندکه رطوبت هوا بالا بود و نم نم باران شروع شده بود. _تو همین جا وایسا ببینم نه نه گلاب خونس! سیاوش با این حرف به سمت در ورودی و حصار کوچکی که آن را احاطه کرده بود حرکت کرد.دقایقی نگذشت که پیرزنی قد بلند با روسری سپید وموهای حنا کرده اش در را گشود و با دیدن سیاوش مشغول صحبت با او شد و گاهی نگاهش را به او میداد و سوالی میپرسید که در آخر روبه او با لحجه ی غلیظ شمالی چیزی گفت که متوجه ی آن نشد _میگه چرا وایسادی بیا تو سیاوش با گفتن این حرف همراه نه نه گلاب داخل شد.با تردید قدم به جلو گذاشت و وارد خانه شد و فضای ساده و بی آلایش آن را از نظر گذراند. سیاوش روی پتوی دو لا شده ای نشسته بود و سرش را به پشتی تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود.نه نه گلاب نبود و اتاق دیگری به چشم میخورد که بوهای خوبی از آن به مشامش میرسید _اونجا آشپزخونه است،برو داخل به نه نه بگو میخای نماز بخونی، رفته یه چیز آماده کنه بخوریم، یه ذره جِدیه و اخلاقش خشکه ولی زن بدی نیست، دو روز دیگه پسرش رشید با عروسش میاد و میتونم در باره ی رفتن باهاش صحبت کنم. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و پنج به گفته ی سیاوش عمل کرد و در حالی که نمیدانست میتواند با او صحبت کند یانه وارد آشپزخانه شد. نه نه گلاب در حال پوست گرفتن سیر بود و چیزی روی گاز در حال پختن بود.بعد از سلامی که داد سعی کرد به او بفهماند که میخواهد نماز بخواند که نه نه گلاب باصدای بم و درشتش دست از خورد کردن سیر برداشت وبا لهجه گفت _نمیخواد اینقدر ادا بیای، میفهمم چی میگی، برو اتاق پستو ،اونجا میتونی راحت باشی _ممنون، فقط من.....لباسام نجس شده، دوستم زخمی بود وقتی بغل گرفتمش مانتوم کثیف شد، چادرمم ازم گرفتن، اگه میشه، یه چادر به من بدین من مانتوم رو در بیارم نماز بخونم. نه نه گلاب نگاهی به مانتوی بلند و گشاد او انداخت واشاره کرد تا به دنبالش از آشپزخانه خارج شود.آشپزخانه در وسط خانه قرار داشت وبا درخواستش داخل اتاق دیگری شدند که نسبت به اتاق اولی شلوغ تر و تزیئنات محلی زیبایی داشت.سراغ صندوقی رفت و با در آوردن بقچه ای یک لباس محلی بیرون آورد وبه دستش داد _بگیر اینو بپوش....مال عروسمه، لباساتو امشب میشورم بانگاه کردن به لباس زیبا و دامن بلند و چیندارش که انگار هفت رنگ‌رنگین کمان را داشت بدش نیامد آن را امتحان کند. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و شش با بستن روسری و سربند وپوشیدن جلیقه روی لباس بلند و چاکدارش، که قسمت جلوی پیراهن با نخ طلایی یراق دوزی شده بود، نگاهی به آینه انداخت و احساس کرد که انگار آن را بر تن او دوخته اند. _بهت خیلی میاد با صدای سیاوش که در آستانه ی اتاق ایستاده بود دستپاچه چادر سفیدی که نه نه گلاب کنارش گذاشته بود کج و بی سلیقه بر سر انداخت.درست بود که لباس پوشیده بود اما باز برجستگی های یک زن آن هم شکم تازه برآمده ی او در آن مشخص بود. _معذرت میخام.... نه نه رو صدا زدم جواب نداد اومدم این طرف، عادت ندارم جایی با اجازه وارد بشم،ولی تو راحت باش،دیگه این طرف نمیام سیاوش با این حرف بیرون رفت واو توانست نفس آسوده اش را رها کند.مگر نه نه گلاب نگفته بود مراقب است تا کسی این طرف نیاید؟پوفی کشید و با ندیدن کسی در آشپزخانه وضو گرفت و نمازش را خواند ودعا کرد! برای همه ی کسانی که میشناخت، برای کودکانی که معصومیتشان را از آنها گرفته بودند.برای دخترانی که به دنبال خوشبختی یا از روی ناچاری و گمراهی، اسیر مردابی عمیق میشدند که با دست و پا زدن بیشتردر آن فرو میرفتند. کاش زودتر این کابوس پایان می یافت.تا کی باید از خانواده اش دور میماند؟شاید به قول سیاوش بعد ها از این روزها به عنوان خاطره ای تلخ یاد میکرد، اما هرگزآن را فراموش نمیکرد و به عنوان تلخ ترین روزهای عمرش آنرا ثبت مینمود. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و هفت _نه نه این چیه چه رنگ و بویی داره؟ سیاوش با ولع سر سفره نشسته بود و با گفتن این حرف همزمان لقمه ی بزرگی از غذای بشقابش در دهانش گذاشت _بره کدو تی تره پختم ، نوش جان تی تره قربان بوی سیر فراوان با اینکه اذیتش میکرد تشکری کردو از گرسنگی ناچار لقمه ی کوچکی بر دهان گذاشت.مزه ی بسیار خوشمره اش وادارش کرد لقمه ی بعدی را هم بگیرد.نه نه گلاب به زبان شمالی چیزی از سیاوش پرسید که با نگاه گذرایی به او جوابش را با همان لحجه ی شمالی پاسخ داد. بعد از پایان شام با جمع کردن ظرفها در آشپزخانه بنا به شستن آنها و سپس لباسهایش کرد، که نه نه گلاب مانعش شد و گفت _نمیخاد خودم میشورم، آبستنی و باید مراقب خودت باشی،امانت عباس برای من خیلی مهمه، جون پسرم مدیونشم با تعجب از اینکه اسم اصلی سیاوش را میداندوبارداری اورا فهمیده است گفت _خیلی ممنونم، پس لااقل بذارید لباسامو خودم بشورم، آخه شاید فرداجور بشه و برگردم پیش خانوادم _عباس گفت لااقل یه هفته ای اینجا هستین https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و هشت از حرف هایی که نه نه گلاب نصف با زبان خودش و نصف فارسی حرف زده بود چیزی نفهمیده بود و برای شستن لباسهایش به حیاط نقلی آمده وآنهارا شسته بود.دیر وقت بود و به شدت خوابش میآمد.در دل آرزو کرد ای کاش زودتر بیژن دستگیر شودو بتواند از اینجا برود.اگرامکان تماس با ارمیا یا هادی را داشت میتوانست مکانش را به آنها اطلاع دهد تا در موقعیت مناسب به دنبالش بیایند. اما نه نه گلاب گفته بود هیچ تلفنی ندارد و سیاوش هم مبایلش را در اختیار او قرار نمیداد. با پهن کردن روسری آبی و بزرگش روی طناب که آخرین تکه از لباسهایش بود به طرف داخل حرکت کرد. _نه نه گوش نمیدی من چی میگم هی حرف خودتو میزنی _معصیت داره پسر، خوب بذار من باهاش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه نه نه گلاب باقی صحبتش را شمالی گفت و نفهمید در مورد چه صحبت میکردند. قصد گوش ایستادن نداشت و ناخواسته صحبت های مبهم آنها را شنیده بود. داخل اتاق پا گذاشت و با آمدن او سکوت بین آنها حاکم شد وانگار صحبتشان به پایان رسیده بود. _بازم ازتون خیلی ممنونم، من کجا میتونم بخوابم؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هفتاد و نه گیج شده به نه نه گلاب که از میان رختخواب هایش تشک بزرگ و دونفره ای بیرون میکشید نگاه کرد. _تو که نماز میخونی نمیدونی گناه داره؟چرا کوتاه نمیای؟هرچی بهش میگم کدومتون مقصره حرفی نمیزنه و فقط میگه تورو راحت بذارم _ببخشید من متوجه نمیشم شما چی میگید! با این حرف جلو رفت و به قصد کمک لبه ی تشک را گرفت و ادامه داد _چرا زحمت می کشید یه تشک سبک بهتره،زیاد جام نرم باشه گرمم میشه و نفسم میگیره نه نه گلاب لبه ی دیگر تشک را رها کرد و جدی و با اخم های درهم گفت _برای همین از شوهرت دوری میکنی؟ با این حرف او هم تشک را رها کرد و گفت _یعنی چی؟ منظورتونو نمیفهمم _چطور دلت میاد بچم عباسو اینقدر اذیت کنی؟چرا باهاش آشتی نمیکنی؟ نا سلامتی دارید بچه دار میشین باورش نمیشد که این حرف را میشنید.به یکباره خون جلوی چشمانش را گرفت و با غیض گفت _این آقا به شما چه دروغی گفته؟ https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد با قدم های تند و صورتی بر افروخته از آشپزخانه گذشت وخودش را به اتاقی که سیاوش در آن بود رساند که در حال پوشیدن تیشرتش بود.فوری چشم از او گرفت و در حالی که جهت مخالفش رانگاه میکرد با صدای نسبتا بلندی گفت _به نه نه گلاب چی گفتید؟ چه طور تونستید این حرفو بزنید؟ من ....من به شما اعتماد کرده بودم،از جمع مفرد صداتون میزدم چون فکر میکردم مثل برادرم میمونید _چی شده عباس؟ من فقط خواستم نصیحتش کنم صدای نه نه گلاب که از پشت سرش آمد، سیاوش که حالا کامل لباسش را پوشیده بود نزدیکتر شد ورو به نه نه گلاب گفت _چیزی نیست نه نه شما برو، ماباهم حرف میزنیم با رفتن بی چون وچرای نه نه گلاب ادامه داد _مجبور بودم دروغ بگم،نه نه خاطره ی خوبی از راه دادن یه پسر و دختر که به هم نامحرمن نداره،شوهرشو به خاطر همین از دست داده، اگه میگفتم من و تو به هم نامحرمیم، با وجود اینکه منو خیلی دوست داره هرگز قبول نمیکرد ما اینجا بمونیم. _بازم این کار درستی نیست، میتونستید واقعیت رو بهش بگین، اصلا الان مبایلتون رو بدین من زنگ بزنم به هادی بیاد دنبالم، بیژن حتما دیگه از کشور خارج شده https://eitaa.com/matalbamozande1399