eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
‏عکس از زینب کریمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیز اسمانی من مهدی جان😭 رفتنت بی موقع ترین اتفاق بیصدایی بود که همیشه از افتادنش میترسیدم ..... پنجشنبه امد،یادت بخیر😭 ✧✧✧✧✧✧✧✧ ➥💟  https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌴🥀🌴🥀🌴🥀🌴🥀 🌸 بسته هدیه به اموات 🌸 🌷روزپنجشنبه اموات چشم به راهند🌷 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 ✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ختم روز پنج شنبه شامل : 🌟 1 سوره حمد 🌟 3 سوره توحید 🌟 1سوره قدر 🌟 1 آیة الکرسی 🌟 1 زیارت اهل قبور این ختم را برای آخرت خود و تمام شهدای اسلام و رفتگان و بخصوص درگذشتگان عزیزانی که دراین گروه هستند هدیه میکنیم. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 (سوره حمد) *بسم الله الرحمن الرحيم(1)* *الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (2) الرَّحْمـنِ الرَّحِيمِ (3) مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ (4) إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ (5) اهدِنَــــا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ (6) صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ (7)* 🍃💎🍃💎🍃💎🍃💎 (سوره توحید) *بسم الله الرحمن الرحيم* *قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (1) اللَّهُ الصَّمَدُ (2) لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ (3) وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُواً أَحَدٌ (4)* 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 (سوره قدر) *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم* *إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾* 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 🌴آیت الکرسی🌴 *بسم الله الرحمن الرحیم* *الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالدون.* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍁🚩زیارت اهل قبور:🚩🍁 *بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ* *اَلسَّلامُ عَلی اَهْلِ لا إِلهَ إلاَّ اللهُ مِنْ أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا أَهْلِ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ کَیْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مِنْ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ یا لا إِلهَ إِلاّ اللهُ بِحَقِّ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ اِغْفِرْ لِمَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ وَحْشُرْنا فی زُمْرَهِ مَنْ قالَ لا إِلهَ إِلاّ اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ علیٌّ وَلِیٌّ الله* 💞هر كس اين زيارتنامه را بخواند، خداوند 👌ثواب پنجاه سال عبادت به او مي‌دهد و 👌گناهان پنجاه سال را از او و پدر و مادرش بيامرزد.🌟💞 🌸💎🌸💎🌸💎🌸 پنج شنبه است و ياد درگذشتگان:😔😔 *🌹اللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ.* التماس دعا پنجشنبه است و جای خالی عزیزان را دوباره احساس میکنیم پنجشنبه است و بوی حلوای خیرات ... روحشون شاد ویاد شون گرامی با ذکر فاتحه و صلوات https://eitaa.com/matalbamozande1399 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸          
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه و ياد درگذشتگان😔 🥀امروز پنج شنبه ای دیگر است ودلخوشند به این پنج شنبه ها عزیزان سفر کرده🌷 آنان که روزی عزیزدل بودند💔 و امروز تنها خاطره اند در ذهن😔 حسرتی بزرگ بر دل ما💔😔 و تصویری بر قاب شادی روح درگذشتگان فاتحه و صلوات🙏 🥀🖤یاد عزیزان رفته بخیر🖤🥀 🌸🍃 https://eitaa.com/matalbamozande1399
⚪️✨پـنـجـشـنـبـه اسـت ... 🕯✨و یـاد درگـذشـتـگـان😔 🕯✨اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ ⚪️✨وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ 🕯✨الاَموَاتِ تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ ⚪️✨مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ 🕯✨الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ ⚪️✨بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ✨🕯 🕯✨پــنــجــشــنــبــه‌هــا... ⚪️✨دلمان گرم به خاطره آنهایی 🕯✨کــه نــیــســتـــنـــد... ⚪️✨عزیزانی کـه رفـتـه انـد 🕯✨به یاد آن عشق های بار بسته💔😔 ⚪️✨فاتحه‌ای ره توشه می‌کنیم🌹 @به یاد برادر عزیزم 😭 چله یادتمامی برادران و خواهران بهشتی ،روحشان شاد https://eitaa.com/matalbamozande1399
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇵🇸 ﷽ 🎥 از افراد مختلف میپرسه زیباترین آهنگ و آرامش بخش ترین صدا مال کدوم خواننده هست،،، هرکس جوابی میده آخرش همگی شوکه میشن،، ببینید و لذت ببرید از آهنگ لذت بخشی که فراموش شده 🍃🌹🍃 ✅ پنجشنبه هست، یاد آن فرشته های آسمانی سفر کرده گرامی باد و آنهایی که هستند سایه شان مستدام باد. @به یاد مادروزن برادر عزیزم 😭 وهمه ی مادران اسمانی😭 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه است به یاد آنهایی که دیگر میان ما نیستند و هیچ کس نمیتوانـد جایشان را در قلب ما پر کند نثار روح پدران و مادران آسمانی فرزندان خواهران وبرادران درگذشته و همه در گذشتگان بخوانیم فاتحه و صلوات 🙏 روحشان قرین رحمت الهی باد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
ســـــلام صبح بـخیر 🕊🌸 الهی نگاه پر مهر خدا همراه لحظه‌هاتون 🕊🌸 سلامتی و نیکبختی گوارای وجودتـون 🕊🌸 بارش برکت و نعمت جـاری در زنـدگیـتون 🕊🌸 آخر هفته تون مملو از آرامش 🌸              🌸             🌸  1403/6/15   🌱    🌸     🌱    🌸    🌱          🌱             🌱       🌸آخر هفته تون 🌱زيـبـا و شـاد 🌸بـه اولین روز 🌱ماه ربیع الاول 🌸خوش آمـدیـن 🌱انشالله شروع ماه 🌸پـر بـرکـت ربیع 🌱بـرای تـک تکتون 🌸پـراز خبرهای خـوب 🌱سرشاراز اتفاق های عالی  🌸و لبـریـز از خـوشبختی بـاشـه 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ در این صبح زیبـا زندگی از سر شوق خندیدن از ته دل آرامشی مـاندگار سلامتی پایـدار رزقی سـرشار و زیباترین و بهترینها را از صمیم قلب براتون از خدای مهربان خواستارم. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢«لَیلَةُ‌المَبیت» فضیلت فراموش شده امیرالمومنین علی (ع) به کلام حجت الاسلام 🔻شب اول ربیع الاول، لَیلَةُ‌المَبیت، شبی است که امام علی(ع) برای حفظ جان پیامبر(ص) در بستر ایشان خوابید...جان ایشان را حفظ نموده و مقدمه هجرت را فراهم کرد. فداکاری که از هیچکس دیگر برنمی آمد! و خداوند در جمع ملائک‌ به علی(ع) مباهات فرمود... به گواه مفسران شیعه و سنی آیه ۲۰۷ بقره در شأن حضرت علی(ع) و فداکاری ایشان نازل شده:  وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللهِ وَ اللهُ رؤفُ بِالْعِباد  از میان مردم كسی است كه جان خود را برای طلب خشنودی خدا می‌فروشد، و خدا نسبت به [این] بندگان مهربان است. 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴راهکار امام رضا علیه‌السلام برای گرفتن حاجات 🎙 حجت‌الاسلام رفیعی 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ِ عليه السلام مى فرمايد: هرگاه براى ورود به كارى، داشتى ﴿آيه80سوره اسراء﴾ را بخوان و اقدام كن👇 👌﴿ وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّي مِن لَّدُنكَ سُلْطَاناً نَّصِيراً ﴾ 🌸💦🌸💦🌸💦 https://eitaa.com/matalbamozande1399
جزهای باقی مونده هدیه به آقا امام رضا ( ع) 14 15 18 19 مهلت تا چهارشنبه هفته آینده
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جزهای باقی مونده هدیه به آقا امام رضا ( ع) 14 15 18 19 مهلت تا چهارشنبه هفته آینده
دوستان این جهار جز باقی موندن اگرچنانچه کسی تمایل داره میتونه دراین امر مارو یاری بده ختم هدیه به امام غریبان امام رضا علیه السلامه یا علی ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti
خشت پانصد و هشتاد با قدم های تند و صورتی بر افروخته از آشپزخانه گذشت وخودش را به اتاقی که سیاوش در آن بود رساند که در حال پوشیدن تیشرتش بود.فوری چشم از او گرفت و در حالی که جهت مخالفش رانگاه میکرد با صدای نسبتا بلندی گفت _به نه نه گلاب چی گفتید؟ چه طور تونستید این حرفو بزنید؟ من ....من به شما اعتماد کرده بودم،از جمع مفرد صداتون میزدم چون فکر میکردم مثل برادرم میمونید _چی شده عباس؟ من فقط خواستم نصیحتش کنم صدای نه نه گلاب که از پشت سرش آمد، سیاوش که حالا کامل لباسش را پوشیده بود نزدیکتر شد ورو به نه نه گلاب گفت _چیزی نیست نه نه شما برو، ماباهم حرف میزنیم با رفتن بی چون وچرای نه نه گلاب ادامه داد _مجبور بودم دروغ بگم،نه نه خاطره ی خوبی از راه دادن یه پسر و دختر که به هم نامحرمن نداره،شوهرشو به خاطر همین از دست داده، اگه میگفتم من و تو به هم نامحرمیم، با وجود اینکه منو خیلی دوست داره هرگز قبول نمیکرد ما اینجا بمونیم. _بازم این کار درستی نیست، میتونستید واقعیت رو بهش بگین، اصلا الان مبایلتون رو بدین من زنگ بزنم به هادی بیاد دنبالم، بیژن حتما دیگه از کشور خارج شده https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد و دو _نشده،یکم صبر کن، هر تماسی با خانوادت بیژن و میاره اینجا، اون همه جا آدم داره، بهت قول میدم تا یکی دوروز دیگه یا گیر می افته یا مجبور میشه دست خالی فرار کنه _پس به نه نه گلاب راستشو بگین، من اینجوری نمیتونم _دوباره منو جمع میبندی؟ بعد از مکث و سکوتی که بینشان ایجاد شد سیاوش دستی به موهایش کشید و ادامه داد _باشه....صبر کن پسر و عروسش بیان بهش میگم،الان نمیشه....ولی....هیچی، تو برو بخواب من خودم با نه نه صحبت میکنم از این به بعد حرفی بهت نزنه هنوز عصبانیتش نخوابیده بود و بدنش مور مور می شد. بدون کلام دیگری با قدم های بلند از کنار نه نه گلاب که رخت خوابی برای سیاوش پهن میکرد گذشت و داخل اتاق شد. دست خودش نبود که با سوزش بینی اش اشک هایش جاری شد و تکیه به دیوار داد و آرام به پایین سر خورد و نشست. نا خود آگاه دلش آغوش همسرش را خواست.گرمی وجودش که برای یک زن میتوانست تکیه ای از بهشت باشد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد و سه بدنش اتوماتیک وار عادت کرده بود که برای نماز صبح بیدار شود.با گشودن چشم هایش تاریکی محض به وحشتش انداخت.از جا بلند شدوبا نگاهی به اطراف و عادت کردن چشم هایش به تاریکی، به خاطر آورد منزل نه نه گلاب به سر میبرد. آنطرف تر توانست اورا ببیند که خوابیده بود و خر و پف ریزی هم از دهانش خارج میشد.به آشپزخانه رفت و با گرفتن وضو به اتاق بازگشت و بعد از نماز دوباره سر سجاده خوابش برد.صدای چکاوک و پرندگان دیگر و آفتابی که از پنجره روی صورتش میتابید دوباره بیدارش کرد.بدنش خشک شده بود و با خمیازه و کش و قوسی به بدنش پتوی نازکی از شانه اش سر خورد. نگاهش را در اتاق چرخاند،نه نه گلاب نبود و صدای بهم خوردن کاسه بشقاب نشان میداد باید در آشپز خانه باشد. از جا بلند شد و چادر نماز سفید و گلدار را کناری گذاشت و گره ی روسری اش را باز کرد.دستی به موهای گره خورده اش که چند روزی بود شانه نخورده بود کشیدو با دیدن شانه ی چوبی روی طاقچه، آن را برداشت وچون قبلا اجازه اش را گرفته بود با خیال راحت مشغول کشیدن روی موهای بلندش شد.با گیره آنها را جمع کرد و دوباره سربند و روسری را بر سر انداخت که در با ضرب و شدت باز شد. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد و چهار _زود باش هانیه، پیدامون کردن ، باید زودتر از اینجا بریم از دیدن ناگهانی سیاوش شوکه شده بود و نمیتوانست تکان بخورد که نزدیکش آمد و با کشیدن بازویش از جا بلندش کرد _ میگم جامونو پیدا کردن وقت نداریم. هنوز نمیتوانست اوضاع را تحلیل کند و به دنبال او با روسری که شل روی سرش انداخته بود کشیده میشد.از کنار نه نه گلاب که وحشت زده کنار در ورودی ایستاده بود گذشتند که سیاوش در حالی که هنوز بازوی اورا در دست داشت و به دنبال خود میکشید فریاد زد _نه نه، زود از اینجا برو الان میرسن یه بلایی سرت میارن چند قدمی که همراه هم دویدند به خود آمد و بازویش را از دست سیاوش کشید و با نفسی که بریده بود گفت _خود..م ....میام سیاوش با نگاهی به اطراف دوباره شروع به دویدن کرد و همزمان گفت _پس بجنب....ایندفه اگه گیر بیفتیم جون سالم به در نمی بریم به پاهایش دوباره حرکت داد و تا آنجا که میتوانست با دستی که روی شکم گذاشته بود شروع به دویدن کرد https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد و پنج باران میبارید وآب از تمام لباس هایش چکه میکرد. انگار نه انگار دقایقی قبل آفتاب سوزان بالای سرشان بود.قدم های کند شده اش دیگریاری اش نمیکردو از حرکت ایستاد. نفسش بالانمیآمدوگلویش به سوزش افتاده بود. دست به زانو گذاشت و از بلندی به سیاوش که از چاله ی بزدگی در حال پایین رفتن بود نگاه کرد و لبه ی آن نشست _پس چرا نمیای؟ صحبت برایش سخت بود و پستی و بلندی های مکانی که بیشتر به جنگل میماند به شدت خسته اش کرده بود.آب دهانش را برای جواب دادن فرو برد و گفت _دیگه نمیتونم.... چرا با ماشین فرار نکردیم....الانم.... خیلی دور شدیم.... کسی پیدا مون نمی کنه سیاوش راه رفته را بالا آمد و روبه رویش قرار گرفت.هنوز تا سینه داخل گودال بود و با کنار زدن موهای خیسش از جلوی چشم هایش گفت _با ماشین نمی شد جنگل بیای، اینجا دست و پا گیره و آنتن نمیده....من....شانسی به یکی از افراد بیژن که برای من جاسوسی میکنه زنگ زدم و اون گفت جی پی اسی که داخل مبایل من....برای ردیابی تو بوده رو پیدا کردن، زانوت....ردیاب زانوت اونا رو طرف ما میکشونه دلش پایین ریخت و نا خود آگاه با وحشت به اطراف نگاه کرد و گفت https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد و شش _الان چکار کنیم؟....اینجوری که.... تا ته دنیام بریم.... پیدامون میکنند....خدایاااا....چرا دست از سرم....بر نمیداره.....خسته شدم اشک هایش روان شده بود ونمیدانست از سرما و خیسی لباسهایش بود یاشنیدن این خبر لرز به جانش انداخته بود که دندانهایش را به هم میزد _نگران نباش، اول از همه زنگ زدم به داوود، گفتم داریم کجا میریم، اونجارو بلده، یا خودش میاد یا همکاراشو برای نجاتت میفرستن _پس....تو چی؟.....دستگیر میشی! _گفتم که نگران نباش،دستگیرم بشم،دیگه نمیذارم دست بیژن بهت برسه،حالا پاشو، باید خودمونو سر قرار برسونیم _دیگه نمیتونم.... بذار یکم.... استراحت کنم....نفسم بالا نمیاد سیاوش نوچی کرد و با نگاهی به اطراف از گودال کامل بالا آمد وسمت راهی که آمده بودند چشم دوخت _پنج دقیقه استراحت کن بعدش راه بیفتیم،هرچی با اونا فاصله بگیریم به نفعمونه https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد و هفت باران بند آمده بود اما احساس سرما در وجودش رخنه کرده بود و هنوز میلرزید.سرتا پای هردو گِلی شده بود و از رنگ های زیبای دامنش جز رنگی کدر و بی روح چیزی نمانده بود. _کی میرسیم،سه ساعته داریم راه میریم _اصلا بهت نمی اومد اینقدر غر غرو باشی،همین چند دقیقه ی پیش این سوالو پرسیدی، انگار نه انگار تو بودی که نزدیک ده پونزده کیلوتر تو بیابون گشنه و تشنه تک و تنها پیاده رفتی از اینکه چادری بر سر نداشت معذب بود و خجالت میکشید، اما خوشحال بود که سیاوش این را درک کرده وعمدا جلوتر از او حرکت میکرد تا بیشتر از این اذیت نشودو از این بابت از او ممنون بود.با اینکه سیاوش با چوبی که در دست داشت اگر مانعی بود راه را برای او هموار میکرد و در جاهای صعب العبور به وسیله ی همان چوب در عبور از آن کمکش میکرد، به خاطر شرایطش زود خسته میشد و به فاصله ی کوتاهی از هم باید استراحت میکرد. _باید به یه کلبه ی شکاری وسط جنگل برسیم،خیلی از اوقات با داوود میومدیم اینجا هم برای تفریح هم شکار حیوونای کوچیک از دور نگاهش به کلبه ای کوچک افتاد وگفت _نگاه کن اون نیست
خشت پانصد و هشتاد و هشت نیم ساعتی بود که به کلبه رسیده بودند و توانسته بود کمی نفس بگیرد.پاهایش با کفش های نا مناسبی که داشت تاول زده بود و احساس سوزش خفیفی در شکمش نگرانش کرده بود.پاهایش را روی تخت یک نفره و فلزی آنجا دراز کردو کمی آنها را ماساژ داد.سیاوش بیرون از کلبه بود و سعی داشت ارتباطش را با داوود برقرار کند.اما انگار هیچ سیگنالی آنجا نبود. صدای قار و قور شکمش در آمده بود و فریاد گرسنگی سر میداد.با نگاهش به دنبال چیزی برای خوردن گشت و نا امید از یافتن آن دراز کشیدتاشاید حداقل از کمر درد و سوزش زیر شکمش کاسته شود. با ورود سیاوش به داخل کلبه از جایش نیم خیز شد _بلند نشو راحت باش ، من بیرونم، همین اطراف دنبال هیزمی چیزی میگردم بیارم آتیش کنیم ، شاید مجبور باشیم شبم اینجا بگذرونیم، شبای اینجا خیلی سرده، اگه شانس بیاریم یه چیزی ام برا خوردن پیدا میکنم. با گفتن این حرف بیرون رفت و اورا با تشویش این شرایط تنها گذاشت. https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و هشتاد و نه با احساس چیزی که رویش انداخته شد و گرمای مطبوعی که بدن یخ زده اش را فرا گرفت چشم هایش نیمه باز شد.میان خواب و بیداری بود، سیاوش کنارش نشسته بود و سر بزیر دست هایش را بند موهایش کرده بود.حالت مردی را داشت که انگار تمام دارایی اش را از دست داده است و به انتهای راه رسیده است.همان قدر شکسته و تنها.چشم هایش مقاومت را از دست دادند و دوباره مهمان سیاهی شدند. با گرمای بیش از اندازه ای که باعث تعریق و گر گرفتگی اش شده بود از خواب بیدار شد.کلبه تاریک بود و شعله های آتش و مردی که خیره به آن در سکوت نشسته بود، صحنه ی جالب اما غمگینی رارقم زده بود. چیزی مانند یک پتوی سربازی رویش انداخته شده بودوباعث گرمایش شده بوداما بوی بدی میداد وحالش را بد میکرد. با کنار زدن آن به حالت نشسته در آمد و گفت _سلام،ساعت چنده؟ از صدای گرفته و خش دارش خودش هم تعجب کرد.به احتمال زیاد سرما خورده بود. _سلام،نمیدونم ساعت چند باتری گوشیم تموم شد.خوبی؟فکر کنم سرما خوردی _ممنون، این پتو کجا بوده؟ انگاربوی گربه مرده میده https://eitaa.com/matalbamozande1399
خشت پانصد و نود سیاوش خنده ای کرد و جواب داد _همینو انداختم روت دو دستی بهش چسبیده بودی و الان دو ساعته گرم و نرم خوابیدی،از داخل اون صندق قدیمیه پیداش کردم _خبری از داوود نشد؟من.... باادامه ندادن صحبتش سیاوش گفت _گرسنته؟متاسفانه چیزی برای خوردن پیدا نکردم _گرسنمه ولی....من نمیخام به خاطر من دستگیر بشی....گفتی اگه بگیرنت اعدام میشی.... گفتی جای منو به داوودخبر دادی پس از اینجا برو، من منتظر میمونم تا پلیس بیاد. سیاوش از جایش بلند شد و دست هایش را پشت گردنش قفل کردوکش و قوسی به بدنش داد و روبه او گفت _شایدم قبل از پلیس بیژن پیدات کنه! اینجا سیگنال برای ردیابی نداره اما ، اگه تا سر جنگلم ردمون رو زده باشن ممکنه پیدامون کنند. https://eitaa.com/matalbamozande1399