لاغری شکم با ورزش بر مبنای طب سنتی
🌿ورزش جهت لاغری شکم🌿
۱⃣کنار دیوار به پشت به فاصله ۵۰ سانتیمتری از دیوار بخوابید.
۲⃣ کف پاها را روی دیوار بچسبانید.
۳⃣ سر و سینه از زمین بلند کرده و ۱۰ ثانیه در این حال بمانید.
۴⃣ دراز کشیده و ۱۰ ثانیه استراحت کنید.
۵⃣این عمل را ۱۰ بار انجام داده و اگر فرصت داشتید هر ۲-۶ ساعت یکبار انجام دهید.
👌نکته: از جناق سینه تا مثانه ۵ کمربند داریم وقتی ۵۰ سانتیمتر از دیوار فاصله داریم و این ورزش را انجام میدهیم به کمربند اول فشار میآید و هرچه باسن به دیوار نزدیک میشود کمربندهای بعدی به فعالیت میافتند.
6. لاغری و کاهش وزن
پروتئین و فیبر بالای موجود در کینوا به کاهش اشتها کمک کرده و با جلوگیری از پرخوری باعث لاغری و کاهش وزن می شود.
همچنین مقادیر بالای فیبر موجود در کینوا به پاک سازی و سم زدایی روده ها کمک کرده و با دفع چربی های اضافه، باعث لاغری و کاهش چربی شکم می شود.
منگنز موجود در کینوا با اثر بر روی آنزیم های گوارشی به بهبود هضم غذا کمک کرده و باعث لاغری و کاهش وزن می شود.
6. لاغری و کاهش وزن
پروتئین و فیبر بالای موجود در کینوا به کاهش اشتها کمک کرده و با جلوگیری از پرخوری باعث لاغری و کاهش وزن می شود.
همچنین مقادیر بالای فیبر موجود در کینوا به پاک سازی و سم زدایی روده ها کمک کرده و با دفع چربی های اضافه، باعث لاغری و کاهش چربی شکم می شود.
منگنز موجود در کینوا با اثر بر روی آنزیم های گوارشی به بهبود هضم غذا کمک کرده و باعث لاغری و کاهش وزن می شود.
خیلی از افراد هستن که با برنامه ورزشی و غذایی قصد کاهش وزن دارن بعد ازمدتی ممکنه وزنشون ثابت بمونه و وزن کم نکنن یا گاهی وزنشون اضافه هم میشه حالا میخوایم ببینیم این اتفاق خوبه یا بد؟🤔
دوستان وقتی این اتفاق براتون میوفته مطمئنا کاهش سایز داشتید
و این علامت خیلی خوبی هستش😊😊
قابل توجه دوستانی که درکنار مصرف دمنوش ها ورزش هم میکنن👇👇👇
تمرینات هوازی و بدنسازی هر دو میتونن عضله سازی کنن و چربی رو کاهش بدن، بنابراین وقتی اعداد روی ترازو تغییری نکرده و یا حتی گاهی افزایش وزن هم داشتید، به این معنی نیست که تموم اون ورزشا، بی فایده بوده 😊
چون ممکنه با انجام دادن تمرینات مناسب بدنسازی، بدون تغییر وزن و یا حتی با افزایش وزن کمر باریک تر به نظر برسید این یعنی سایز کم شده است.😎😎😎
وزن ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﻋﻀﻠﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﭼﺮﺑﯽ ﺑﺮﺍﺑﺮه. ﻫﺮ ﺩﻭﯼ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﮔﺮﻡ ﻫﺴﺘن! ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﻋﻀﻼﺕ ﻣﺘﺮﺍﮐﻢﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﺮﺑﯽﻫﺎ ﻫﺴﺘن، ﻭﻗﺘﯽ عضلات ﺑﺪﻧﺘون ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﭼﺮﺑﯽﻫﺎ ﺑﺎﺷه،ﻻﻏﺮﺗﺮﺑﻪ نظر ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ.
در واقع از اونجایی که یک کیلو چربی، حدود ۴ برابر بافت عضلانی فضا اشغال میکنه، این امکان وجود داره که حتی با ثابت موندن وزن بدنتون، جمع و جورتر بنظر برسید.
☺️☺️☺️☺️☺️
ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﻋﻀﻠﻪ ﺣﺪﻭﺩ 100 ﮐﺎﻟﺮﯼ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺳﻮﺯونه ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟیه ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﭼﺮﺑﯽ ﺭﻭﺯﺍﻧﻪ ﺣﺪﻭﺩ 4 ﮐﺎﻟﺮﯼ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﯽﺳﻮﺯونه ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻫﺮ ﻗﺪﺭبا افزایش عضله بدن ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﺗﺮ بشید، ﺳﺮعت ﻣﺘﺎﺑﻮﻟﯿﺴﻢ ﺑﺪﻧﺘوﻥ هم ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣیره☺️🔥
دوستان عزیزی که در حال کاهش وزن هستید بهتره به جای حساسیت بی جا به وزن بدن، با اندازه گیری سایز بدن میزان موفقیت رو توی کاهش وزنتون بسنجید☺️
بهترین راه گرفتن عکس هستش😉
دوستان مطالب بالا👆👆👆 برای لاغری هستش چنانچه دوست دارید مطالعه کنید
در روزهای آینده هم بقیه شو میزارم
یاعلی✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 خدایا
✨نـام بـا عظمـت تـو
🌸زبـان قلـم را میگشـايد
✨تـو آغـاز هـر كلمـهای
🌸و صبـح كلمـهای اسـت
✨لبـريـز از نـام تـو
🌸صبـح تنهـا
✨بـا نـام تـو زیبا میگـردد
🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
✨ الهـی بـه امیـد تـو
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
سـ🌸ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 🌸
🗓 امروز دوشنبه
☀️ ۱۹ شهریور ١۴٠۳ ه. ش
🌙 ۵ ربیع الاول ١۴۴۶ ه.ق
🌲 ۹ سپتامبر ٢٠٢۴ ميلادی
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐ياعلیُّ ياعلىُّ ياعلىّ
🌱 اِتَّقِ الله سُبخانَهُ و أَحسِن فى كُلِّ اُموركَ
فإنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوا و الِّذينَ هُم مُحسنونَ .
🌱 از خداوند سبحان پروا کن و کارها را
درست انجام بده ؛
زیرا که خداوند با کسانی است
که تقوا پیشه اند و آنان که کارها را نیکو
( بی عیب و نقص ) انجام می دهند .
🌷 امیرالمومنین علی علیه السلام
📓 : أمالى الصدوق
🌸🍃
هhttps://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼آرزو می کنم
🍃🌼سهمِ امروزتون از زندگی
🍃🌼 شادی
🍃🌼 آرامش
🍃🌼 رضایت
🍃🌼 و نگاه خداوند متعال باشه
🍃🌼دوشنبه تون به زیبایی گلهای بهشتی 🌼🍃
🌼🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهریور چه عاشقانه💛
روزهایش را ورق می زند
تا برسد به پاییز🍂
مجالی نیست
باید رنگ ها را مهمان🍂
برگ ها کرد🍂
پاییز می آید🍂
و باز شهریور می ماند 🌸
وعاشقانه هایش 💛
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀💓تقدیم به شما خوبان
🌸🎀دوشنبه تون پُر امید
🎀💓از خدای مهربان میخواهم
🌸🎀بهترین ها نصیبتون بشه
🎀💓حالتون ،کارتون
🌸🎀تقدیرتون قشنگ
🎀💓زندگیتون
🌸🎀عاقبت تون
🎀💓عمرتون بلنـد
🌸🎀و هرچی خوبیه وخوشبختیه
🎀💓خدا نصیب شما کنه
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁پاییز
🍂تلنگر خوبی برای
🍁برگ های سبز است
🍂او می آید
🍁تا به آنها بفهماند
🍂در پس هر سبزی
🍁و طراوتی
🍂زردی و خزانی هم هست
پیشاپیش پاییزتون مبـارک 🍁
بهار دلتان همیشه بی خزان 🍁
🌸🍂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💖تقدیم به شما
🍃🌸دوشنبه تون سراسر
🍃💖خوشی و خوشبختی
🍃🌸وجودتون سلامت
🍃💖دلتون گرم از محبت
🍃🌸عمرتون با عزت
🍃💖و زندگیتون پر برکت
🍃🌸یک روز عالی
🍃💖هزاران لبخند زیبا
🍃🌸را برای تک تکتون آرزومندم
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
دوشنبه تون عالی🌷
روزتون پرنشاط
خونه هاتون پر از مهر و صفا
رابطه هاتون به رنگ عشق🌷
وجودتون سلامت
لباتون پر خنده 🌷
نگاهتون زیبا و پر عشق
امروزتون زیبا و در پناه خدا🌷
🌷🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷چشم که می گشایی
به تو لبخند می زند زندگی☺️
امروز خوشی هایت را شکوفا کن😇🌷✨
🌸🍃
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان_آنلاین
دست تقدیر
#قسمت_اول🎬:
محیا سرش را به در نزدیک کرد تا صدای داخل اتاق را بهتر بشنود، صدای عمویش، ابو حصین بلند بود و صدای مادرش رقیه آهسته به گوشش میرسید، اما او سعی می کرد تا هیچ کلمه ای را از مکالمه ای که پشت در جاری بود، از دست ندهد چون کاملا می فهمید که این صحبت انگار یک نوع جنگ بر سر آینده اوست، جنگی که شاید به نوعی خودکشی برای مادرش رقیه بود،زنی مؤمن و با فهم و درک و بسیار مهربان..
رقیه با لحنی که سعی می کرد آرام و بدون تنش باشد، گفت: ابو حصین، برادر من! امر کردید که به عراق بیایم تا مال و املاکی که از آن ابومحیا ست را جدا کنید و به فرزند برادرتان که دختر من هست، بدهید. با اینکه چشم طمعی به این املاک نداشتم اما حرف شما را زمین نزدم، رنج سفر را تحمل کردم و دست محیا را گرفتم کشور خودمان را ترک کردیم آمدیم...
ابوحصین به میان حرف رقیه، زن برادر مرحومش دوید و گفت: کشور خودمان نه!!! کشور خودت...چون تو ایرانی هستی..اما محیا از خون برادر من است، او ایرانی نیست، یک عرب هست فهمیدی؟! فکر نکن اجازه دادم بعد از مرگ برادرم به ایران بروید و محیا آنجا درس بخواند دیگر تو بزرگتر و همه کارهٔ محیا هستی، الان هم اینقدر با من یکی به دو نکن، قرار نیست شما به ایران برگردید..
رقیه آب دهانش را قورت داد و گفت: نمی شود...باید برگردیم، خانه و زندگی ما آنجاست، محیا درسش تمام شده، پرستار هست و به زودی سرکار می رود و می خواهد باز هم در کنار کارش درس را ادامه دهد خدا را چه دیدی شاید دکتری شد برای خودش و صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: شما به من قول دادید که ما را به ایران برگردانی...
ابو حصین قهقه تمسخر آمیزی زد و گفت: با این اوضاع مملکت تو، محیا اونجا نمی تونه هیچ پیشرفتی کند و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: جسته و گریخته شنیده ام به زودی شاه ایران فراری خواهد شد، اوضاع ایران به شدت خراب است، اگر تقسیم املاک را بهانه کردم دو هدف داشتم اول اینکه جانتان را نجات دهم و دوم اینکه خوشبختی محیا را تضمین کنم.
رقیه با بغضی در صدایش با لکنت گفت: ش...ش..شما لطف کردید، اما خوشبختی محیا در این نیست که از خانه و زندگی که با آن خو گرفته جدا شود و با مردی که جای پدرش را دارد ازدواج کند.
ناگهان صدای فریاد ابوحصین بلند شد و گفت:
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_آنلاین
دست تقدیر
#قسمت_دوم 🎬:
ابوحصین همانطور که مشتش را روی میز می کوبید گفت: تو یک ضعیفه هستی که نمی فهمی خوشبختی یعنی چه، برو دست به دعا بردار که ابومعروف محیا را بپسندد، خبر نداری که چه اتفاقاتی قرار است بیافتد، ابو معروف یکی از دوستان نزدیک صدام هست و به زودی به مقامی دهن پر کن می رسد، از طرفی او با نیمی از اموالش می تواند کل تکریت را یکجا بخرد و از آن خود کند، مردی که سالهاست در انتظار یک بچه است و از دو تا زن قبلی اش بچه ای ندارد، شاید تقدیر خدا این است که محیا برایش بچه ای بیاورد، آن وقت تا هفتاد نسل اگر غذا و پوشاک از طلا هم بخورید و بپوشید باز هم هنوز دارید و شاهانه زندگی خواهید کرد.
هق هق رقیه بلند شد و ابو حصین لحنش را ملایم تر کرد و گفت: تو نمی دانی من چه لطف بزرگی در حقت می کنم وگرنه اینچنین زانوی غم بغل نمی گرفتی، اگر من دختری به سن محیا داشتم شک نکن با کمال میل دختر خودم را به عقد او در می آوردم، حالا هم کم مویه کن، امشب قرار است ابومعروف به خانه ما بیاید، بهانهٔ این جشن هم ورود برادر زاده عزیزم به عراق است.
رقیه آه کوتاهی کشید و گفت: از خدا بترس ابوحصین، تو می خواهی به هر طریقی من را در کنارت نگه داری، چون به بهانه وجود محیا و کار و زندگی اش، من به پیشنهاد ازدواجت جواب منفی دادم، حالا می خواهی کاری کنی که من پابند عراق شوم، تا تو هم به مقصود خود برسی..
ابو حصین خنده صدا داری کرد..
محیا که چیزهای تازه ای می شنید، عرق سردی بر بدنش نشسته بود، او مدتها بود دل در گرو مهر مهدی پسر همسایه شان در ایران داده بود، پسری پاک و مؤمن که در هیاهوی بی عفتی که شاه به راه انداخته بود، او جزء دسته ای بود که پناهگاه امنش مسجد محله بود، محیا دلش نمی خواست یک تار موی مهدی را با کل دنیا عوض کند، خصوصا که قبل از آمدنشان به تکریت، مادر مهدی برای کسب اجازه و خواستگاری به خانه آنها امده بود و مادرش رقیه، دادن جواب نهایی را به بعد از سفرشان به عراق موکول کرده بود.
محیا گوشش را محکم تر به در چسپانید و می خواست بداند عاقبت حرفهای مادر و عمویش به کجا می رسد، نفس را در سینه اش حبس کرده بود که ناگهان با آمدن دستی به روی شانه اش از جا پرید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#رمان_انلاین
#دست_تقدیر۳
#قسمت_سوم🎬:
محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید.
زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟!
محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟
عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابوحصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم
محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟!
عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند وخودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد.
عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت..
شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد.
محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده...
عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابومعروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است..
محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد.
دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399