💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت316 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سوالی نگاهش کردم _خانوم شدی. جا
#پارت317
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همه چیز هایی که از دست داده بودم رو بهم برگردوندی. حکمتت چی بود که سامان رو حذف کردی.
نگاهم رو به شناسنامه ای که از ماجدی گرفته بودم دادم. دنبال شناسنامه بودم که بدست اوروم. حدس اینکه ماجدی الان داره برای سامان تعریف میکنه کار سختی نیست. دستم رو به نرده ها گرفتم و به سختی ایستادم.
دیگه دوست ندارم با سامان روبرو بشم. بعد از شنیدن حرف های پدرش دیگه خبری از نفرتش نیست اصلا دوست ندارم زندگیش رو خراب کنم. قسمت من و سامان، با هم نبود.
از ساختمون بیرون اومدم و سمت ماشین هانیه رفتم. درش رو باز کردم که سرگیجه باعث شد چشم هام رو ببندم و بهش تکیه بدم.
هر روز فکر میکنم دیگه روزی بد تر از امروز قسمتم نمیشه. کاش میتونستم الان برم پیش مامان و بابا باهاشون حرف بزنم.
صداشون توی گوشم پیچید.
_حاج احمد هی من میگمبزار یگانه بره یه کلاس هنری شما میگی نمیخواد. مگه بده خیاطی بلد باشه. این زبان خارجه به چه دردش میخوره اخه؟
_حمیده جان تو نگران آینده نباش. من انقدر برای یگانه میزارم که بچه هاشم راحت زندگی کنن.
_اخه این حرفه شما میزنی! زنباید هنر بلد باشه. شاید یه روزی به در بسته خورد
_نمیخوره خیالت راحت. هم سامان پسر خوبیه هم ماجدی پشتوانه ی مورد اطمینانیه.
_من هر چی بگمشما یه چیزی میگی. در همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه....
نفس سنگینی کشیدم و تکیه ام رو از روی ماشین برداشتم. بازد زود تر از اینجا برم تا دیگه با سامان روبرو نشم.
روی صندلی نشستمخواستمدر رو ببندم که صدای بلند سامان رو شنیدم.
_یگانه... یگانه...
هر لحظه صداش نزدیک تر میشد و قلب من رو پاره میکرد. باید برم. نباید بایستم.
در رو بستم و ماشین رو روشن کردم. برای اخرین بار نگاهم رو به در اصلی ساختمون دادم. سامان هراسون به اطراف نگاه میکرد و دنبال من میگشت.
باهام چشم تو چشم شد و پریشون نگاهم کرد.
لب هام رو به داخل بردم تا جلوی گریم رو بگیرم. خوشحالم که فهمید اشتباه میکرده. اما غمگینم از حالش.
نگاهم رو ازش گرفتم و به روبرو دادم. ماشین رو به حرکت دراوروم و از جلوش رد شدم
درمونده و بیچاره با نگاه بدرقم کرد. از تو آینه نگاهش کردم با قدم هاس سست تر از من چند قدمی دنبال ماشین اومد. پام رو روی گاز فشار دادم و به سرعت ازش دور شدم.
کمی از کوچه فاصله گرفتم و سرعتم رو کم کردم.
اشک پایین پلکم جمع شده و منتظر پلک زدن برای جاری شدنه و من قصد پلک زدن ندارن.
دیدم تار شده و همه چیز رو محو میبینم.
ماشینی که با سرعت از کنارم شد و به نشانه ی اعتراض بوق زد متوجهم کرد که سرعتم خیلی پایینه.
ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم.
سرم رو روی فرمون گذاشتم. اجازه دادم اشک هام پایین بریزه.
سامان امروز برای من تموم شد. امید وارم زودتر از اون حال پریشونی در بیاد.
ضربه های آرومی که به شیشه ماشین خورد نفسم تو سینه حبس شد یعنی سامان دنبالم اومده؟
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت318
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آهسته سرم رو از روی فرمون بلند کردم اما از دیدن پلیسی که جلوم ایستاده بود نفس راحتی کشیدم.
شیشه رو پایین دادم و بهش نگاه کردم. نگاهش بین چشم های اشکیم جابجا شد.
_خانم شما خوبید.
گلوم رو صاف کردم و اشکروی صورتم رو پاک کردم و گفتم
_ بله خوبم
_ مدارک ماشین لطفا
نگاه کلی به آینه و روی داشبورد انداختم رو بهش گفتم
_همراهم نیست.
_گواهینامتون رو بدید
ای کاش همراه با شناسنامه گواهینامم رو همگرفته بودم. حتی یادمرفت شماره ی تماسی از ماجدی بگیرم.
_همراهتون نیست!
_بله
_بی مدارک و گواهینامه میشنید پشت فرمون
_ببخشید ماشینبرای خودم نیست.
_پیاده شید. ماشین میره پارکینگ تا مدارکش رو بیارید
_میشه زنگ بزنممدارکرو بیارن.
کلافه به ساعت نگاه کردم.
_فقط یک ربع صبر میکنم.
_خیلی ممنون
گوشیمرو برداشتمو شماره ی هانیه رو گرفتم.
بعد از خوردن چند بوق جواب داد
_سلام عزیزم
_سلام . من با ماشینت بیرونم پلیس جلوم رو گرفته مدارک میخواد
نگرانگفت
_تند میرفتی؟
_نه. یه گوشه پارککردم گریه میکردم
_گریه برای چی؟
_حالا بیا بهت میگم.
_مجبورم با امیرمرتضی بیام، عیب نداره؟
_نه دیروز فهمید دیگه.
_باشه ادرس رو بفرست بیایم
_فقط اینپلیسه گفت یه ربع بیشتر صبر نمیکنه.
_زود میایم.
تماس رو قطع کردم و ادرس رو فرستادم.
ذهنم انقدر آشفتس که نمیدونم باید چی کار کنم. کی باید به امیر مجتبی بگم. اصلا بعداز شنیدن گذشتمو نامزدی کوتاه مدتم بازم قصد ازدواج با من رو داره؟
خوبی این دیدار با ماجدی این بود که خیالماز سر پناه جمع شده و اگر امیرمجتبی نخواد ادامه بده از تموم شدن محرمیتمون نمیترسم.
_خانم چی شد؟
از ماشینپیاده شدم
_زنگ زدم بهشون الان میان.
به ماشینی که پشتماشین هانیه ایستاد نگاه کردم.امیرمرتصی و هانیه پیاده شدن و جلو اومدن
امیر مرتصی رو به پلیس سلامی داد و مدارکرو سمتش گرفت.
هانیه کنارمایستادو اهسته گفت
_چراگریه کردی؟
شناسنامم رو سمتش گرفتن. بازش کرد و لبخندی زد
_دست پدر سامانبود؟
با سر تایید کردم.امیر مرتصی گفت
_شما برید تو ماشین بشینید.
هانیه دستمرو گرفت
_بیا بریمتو ماشین این با خودشم دعوا داره.
_اخه من گواهینامه همراهم نبود.
_خودش حلش میکنه. بیا بشین
هانیه پشت فرمون نشست و من هم کنارش.
_امروز شناسنامت رو نشون امیرمجتبی بده. خودش تا ته قضیه رو میفهمه. اوناوایل یه بار بهمگفت که فکر میکنه تو با تهرانی ها یه نسبتی داری
الانمکه اینو ببینه خودش میفهمه
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت319
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امیر مرتصی از شیشه ی پایین ماشین نگاهی بهم انداخت رو به خواهرش گفت
_ببرش خونش. خودت زود برگرد
_یکم پیشش میمونم میام
نگاه تیزی به خواهرش انداخت هانیه گفت
_من اگر بیامهمجوابم منفیه
_تو بیخود کردی که بیخودی منفیه
_بی خودی نیست. از صبح دارمبراتون توضیح میدمنمی خواید بفهمید
ابروهای امیرمرتضی بالا رفت.
_کی نمیفهمه؟
_نه منظورم اینه که متوجه نمیشید.
خیره نگاهش کرد و گفت
_یه ساعت دیگه خونه ای.
منتظر جواب نشد و رفت.
_میبینی تو رو خدا. شوهر کردنم زوری شده.
ماشینرو روشن کرد و راه افتاد
_سنا به نظرت چی کار کنم؟ یکی اومده خاستگاریمهمه چیش خوبه ولی من دوسش ندارم از طرفی مامانم از طرفی هم این ....
صدای یگانه گفتن پر از التماس سامان توی سرم میپیچه. نگاه آخرش دلم رو به درد میاره. اما دیگه تموم شده و باید فراموش کنم.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به بیرون دوختم.
سه ماه پیش از سر بی پناهی حاضر به زندگی با امیرمجتبی شدم.
الان که همه چی دارم باز هم میرم پیش امیرمجتبی.
کاش زوتر و احساسم به سامان رو فراموش میکردم. توی ازدواج رسمی با امیرمجتبی نباید عجله کنم بهش میگم و ازش میخوامتا فراموش کردن کامل سامان بهم مهلت بده. شاید اصلا با شنیدن حقیقت دیگه نخواد ادامه بده
_سنا من دارم با خودمحرف میزنم!
سر چرخوندم و بهش نگاه کردم
_ببخشید حواسمپرت شد.
دلخور گفت
_جواب تلفنت رو بده. گوش کردن حرف من پیشکش.
تازه صدای زنگ گوشیمرو شنیدم. از جیبم بیرون اورومش و با دیدن اسم امیرمجتبی تماس رو وصل کردم.
_سلام.
از نوع صداش فهمیدم که با امیرمرتضی حرف زده
_سلام. کجایی شما؟
_رفته بودم دنبال شناسنامم.
_مگه میدونستی کجاست!
_دیشب فهمیدم.باید باهات حرف بزنم حرف هایی که از روز اول باید میگفتم اما انگار قسمت نبود.
_داری میری خونه؟
_بله
_باشه. منم باهات حرف دارم سعی میکنم زود تر بیام. فعلا خداحافظ
تماس رو قطع کردم.
_خیلی دوست داشتم کنارت بمونم ولی دیدی که امیرمرتصی گفت باید برگردم
_تو خوبیت به من ثابت شدس. ولی بهتره تنها باهاش حرف بزنم.
این بار صدای زنگ گوشی هانیه بلند شد. تماس رو روی حالت بلندگو گداشت بدون سلامکردن کلافه گفت
_هنوز نرسیدیم.
صدای نگرانامیر مرتضی تو ماشین پخش شد
_هانیه تو نمیدونی مامان کجا رفته
_نه. شاید رفته پیش خاله. اخه دیشب داشت بهش میگفت که صبح میبینش
_جواب تلفنش رو نمیده. فهیمه هر چی بهش گفته کجا میری جواب نداده دلم شور میزنه
_مامانه ها! سوگول که نیست نگرانی
_مهمون ها دو ساعت دیگه میان. نگراناینم. زود خودت رو برسون
_چشم
بدون حداحافطی تماس قطع شد.
_یه برنامه هم دارم بعد خاستگاری. باید صد بار توضیح بدم چرا جوابم نه هست
ماشینرو جلوی خونه نگه داشت.
_دستت درد نکنه. ببخشید بهت زحمت دادم.
_تو عزیز منی. زحمت نبود. برو خدا به همرات.
وارد خونه شدم لباس هامرو عوض کردم. نگاهی تو آینه به چهره ی غمگینم انداختم. نباید احازه بدم اتفاقات و مشکلات زندگی شکستم کنه. موهامرو شونه کردم و دورم ریختم. لباس صورتی که امر مجتبی برام خریده بود رو پوشیدم. لوازم ارایش ندارم اگر داستمحتما خودم رو اراسته تر میکردم.
زیر کتری رو روشن کردم و روی مبل نشستم. انتظارم زیاد طول نکشید و صدای پیچیدن کلید توی خونه خبر اومدن امیر مجتبی رو بهم داد.
در باز شد و به دیدنم لبخندی زد و وارد شد. ایستادن و سلامی گفتم
_به به. چه روز خوبی!
لبخند زدم که صدای در خونه بلند شد. امیر مجتبی از چشمی در بیرونرو نگاه کرد و برگشتسمتم. ناراحت و متعجب بی صدا لب زد
_مامانمه!
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت320
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هول شدم و موهام با دست عقب فرستادم. اهسته گفتم
_الان چی کار کنم؟
جلو اومد و سمت اتاق خواب هدایتم کرد
_برو تو اتاق نمیزارم بیاد اون سمتی. دعا کن ختم بخیر بشه.
وارد اتاق شدمدر رو بست. روی تخت نشستم. امروز چه روز پر استرسیه. صدای مادرش رو شنیدم
_چه عحب باز کردی
_ببخشید دستم بند بود. این ورا؟
_دیدم پسر بی معرفتم بهم سر نمیزنه گفتم بیام ببینم سرش به چی گرمه.
_به چی گرمه؟ صبح میرم سر کار غروب میام.
_پس چرا الان خونه ای؟
_امروز مسجد مراسم داریم زود اومدم.
_اتفاقا دیشب با حاج اقا حرف میزدم. گفت یه ماهی میشه ازت بی خبره.
امیر مجتبی تو بچه ی منی. نمیتونی سر من رو کلاه بزاری.
_چی شده که اینجوری فکر میکنی؟
_نمیخواد فکر کنم. این کفش ها برای کیه؟
ارومبا دست به پیشونیم زدم. چرا یادم رفت کفش هام رو بردارم
_برای هانیه س.
_هانیه با کفش اومده پا برهنه رفته! نخیر این کفش ها برای دوست هانیه س که...
_مامان تو رو خدا بس کن. معلوم نیست کی پرت کرده
_الان معلوم میشه
_عه مامان چی کار میکنی...
در اتاق به ضرب باز شد. ایستادم به مادری که عصبی نگاهم میکرد خیره شدم.
_تو توی خونه ی پسر من چی کار میکنی؟
با ترس به امیر مجتبی چشم دوختم. رد نگاهم رو گرفت و به پسرش که شرمنده سرش رو پایین انداخته بود نگاه کرد.با انگشت من رو نشون داد حرصی گفت:
_پس این اون بهونه ایه که به خاطرش سینه چاک کردی باید خونه ی جدا بگیرم. ابن بهونه ای که شب ها خونه نمیای. این هست که دیگه قهر من برات مهم نیست
بغض توی گلوش رو نتونست کنترل کنه شروع به گریه کرد.
_بیست و هشت سال برات زحمت کشیدم که سرخود زن بگیری!
_مامان...
_اصلا نمیخوام صدات رو بشنوم. من دیگه پسری به اسم امیر مجتبی ندارم. برو تنهایی خوش باش.
از خونه بیرون رفت. امیر مجتبی عصبی نگاهم کرد.
_همین رو میخواستی؟
متعجب لب زدم
_من!
_بله شما. صد بار بهت گفتم هی از خونه بیرون نرو. گفتمبا هانیه نریز رو هم.
از اینکه داشت مینداخت گردن من ناراحت شدم.
_برای چی با من اینجوری حرف میزنی. به من چه ربطی داره. از کجا معلوم هانیه گفته
_اون نگفته پس کی گفته
_شاید برادر کوچیکتون گفته. اون روز اومد اینجا من رو دید هانیه بهش گفت من دوستشم ولی باور نکرد همش هم بهم میگفت زن داداش...
با فریاد گفت:
_اینو چرا الان میگی؟
_هانیه گفت بهت نگم
_هانیه غلط کرد با تو. الان من چه جوری باید دل شکسته ی مادرم رو درست کنم؟
_چرا سر من داد میزنی! یکی دیگه گفته یکی دیگه قهر کرده من این وسط چی کارم
دستش رو به حالت بی اهمیت بودن حرفم تکون داد و سمت در رفت
_این رفتارت خیلی توهین امیزه امیر مجتبی
_من تو رو مقصر این افتصاح میبینم
_به من ربط نداره
قدمی سمتم برداشت و با صدای بلند گفت
_اتفاقا ربط داره. تویی که بهت گفتم از خونه بیرون نرو رفتی. گفتم با هانیه نباش گوش نکردی. جلوی برادر بزرگم سر از کلانتری در اوردی. امروزم زنگ زده سرکوفت میزنه که خاک بر سرت نمیدونی زنت کدوم گوریه. یه کم فکر کن ببین جز دردسر چی هستی؟
دستم رو روی سینمگذاشتمو ناباورانه لب زدم
_من برات دردسرم؟
نگاهش رو ازم گرفت و سمت در رفت.
_من اصلا دوست ندارم دردسر باشم. اگر فکر میکنی دردسرتم همین الان از اینجا میرم.
در خونه رو باز کرد
_هر کار دوست داری بکن.
بیرونرفت و در رو بهم کوبید.
از شدت ناراحتی قفسه ی سینمبالا و پایین میشد. چرا باید بشینم تا اعضای این خانواده یکی یکی بهم توهین کنن.
منکر کمک بزرگامیرمجتبی به خودم نیستم اما حق نداره سر من داد بزنه و با حرف هاش بهم توهین کنه.
عصبی سمت اتاق رفتم. موهام رو بستم و لباسم رو پوشیدم.
این مدت خیلی برام پول خرج کرده نباید اجازه بدم منی ازش سرم بمونه. از پولی که ماجدی برام گذاشته اندازه ی کرایه ی ماشین برداشتمو الباقیش رو روی اپن گداشتم. گوشی تلفن همراهم رو هم که بهم داده بود گذاشتم. و از خونه بیرون رفتم.
نگاهی به خونه ی عمه خانم انداختم و بغض گلوم رو قورت دادم. و از خونه بیرون رفتم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت321
🍂یگانه🍃
#فصل_دوم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خودم رو به خیابون رسوندم جلوی اولین ماشین دست بلندمکردم. خواستم بشینم که با امیرمصطفی که اون طرف خیابون بود چشمتو چشم شدم. کمی نگاهش کردم و نشستم. ادرس رو به راننده دادم و منتظر موندم تا به دفتر ماجدی برسیم.
استرس این رو دارم که نکنه سامان هنوز اونجا باشه. یا بعد رفتن من ماجدی از اونجا رفته باشه.
اتفاقات بد انروز انقدر زباد بوده که اصلا نمیتونم تفکیکشون کنم. لحظه ی اخر که سامان رو دیدم با صدای امیرمجتبی توی ذهنم قاطی شده.
_خانم رسیدیم.
به کوچه نگاه کردم.
_بله فقط یکم برید جلوتر.
ماشین رو روبروی ساختمون نگاه داشت.
اگر برمبالا و سامانهنوز اونجا باشه چی؟ دیگه دوست ندارم ببینمش. رو به راننده گفتم. نگاهمبه تابلو کوچک سر در ساختمون افتاد که اسم و شماره ی همراه ماحدی روش نوشته شده بود
_آقا میشه تلفنهمراهتون رو بدید من یه زنگ بزنم.
بدون هیچ حرفی گوشیش رو سمتم گرفت. شماره ماجدی رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
صدای ناراحت و کلافه ی ماجدی توی گوشی پیچید
_بله
با شنیدن صداش دوباره بغض به گلوم چنگ انداخت. ماجدی واقعا برام حکم پدر رو داره. خودمرو کنترل کردم و گفتم
_سلام. من پایینم. میاید بریم خونه.
_یگانه تویی؟
_بله. ببخشید نیومدم بالا . گفتم شاید سامان اونجا باشه
_نه نیست. صبر کن الان میام.
تماس رو قطع کردمو گوشی رو به راننده دادم. کرایش رو حساب کردم. پیاده شدم.
ماجدی با عجله از پله ها پایین اومد با دیدنم لبخندی زد.
_فکر کردم دیر میای. نمیدونستم منظورت از بعدا یعنی چند ساعته دیگه
واقعا قرار بود دیر بیام. اگر اون اتفاق نمیافتاد الان هنوز پیش امیرمجتبی بودم.
سکوتم رو که دید ریموت ماشینش رو زد.
_بشینبریم.
روی صندلی ماشین نشستم و بدون هیج حرفی چشم هام رو بستم. دلمنمیخواد فکر کنم. دلم نمیخواد تجسم کنم. کاش تمام این خاطرات از ذهنم پاکمیشد.
_خوبی بابا
بدون اینکه چشمباز کنم نفسم رو با صدای آه بیرون دادمو گفتم
_خوبم.
_چرا انقدر بهم ریختی؟
_کاش فراموشی خاطرات گذشته توی انسان یه دکمه داشت. الانمیزدم و راحت میشدم.
_درست میشه بابا.توکلت به خدا باشه
ماجدی فکر میکنه این دکمه ی فراموشی رو برای خاطراتمبا سامانمیخوام.
من گذشتم با سامان رو فراموش نکردم اما باهاش کنار اومدم. چیزی که الانداره اذیتم میکنه امیرمجتبی است.
بعد از نیم ساعت ماشین رو پارککرد. چشم باز کردم و به در بزرگ روبروم دادم.
_اینجاست؟
_اره. بابات تو خرید وسایل زندگی خیلی حواسش بود. هر چی که دوست داشتی رو برات میخرید. میگفت دوست دارم این خونه خونه ی ارزوهای یگانه باشه. پیاده شو برینداخل. فقط چهار ماهی میشه که کسی اینجا نیومده. الان باید حسابی خاک گرفته باشه.
گرد و خاک فقط توی اینخونه رو نگرفته. تمام وجود بالخصوص قلب من رو هم گرفته.
کلید رو توی در فرو کرد و در رو باز کرد. وارد حیاط شدم. نگاه کلی به حیاط بزرگ خونه انداختم.
حق با ماجدی بود. بابا خونه ای که همیشه ازش براش تعریف میکردم رو خریده.
حیاط بزرگ و پر از درخت. فقط حیف که رنگ زمستون به کلش نشسته و من اصلا حوصله قبل رو ندارم
_اونم ماشینته روش چادر کشیدم. هفته ای یه بار کلید میدادمبه نگهبانکارخونه میاوند روشنش میکرد که باطری خالی نکنه. بریم بالا
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت322
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پله ها رو بالا رفتیم در خونه رو باز کرد و عقب ایستاد. بدون تعارف وارد شدم. فضای داخل هم تلاش بابا برای راضی کردن من رو نشون میداد.
_میخوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم
_دلممیخواد بخوابم. ماه ها بخوابم و بیدار نشم.
_اینحا نمیشه تنها بمونی. هماهنگ میکنم یه خانمی بیاد پیشت. کارهات رو میکنه. همینحا هم میخوابه. ایراد که نداره؟
بی حوصله سرمرو بالا دادم
_هر کاری فکر میکنید درسته انجام بدید. فقط به هیچکس نگید من اینجام.
_خیالت راحت دخترم هر چی هم میخوای به خودم بگو. هر وقتم حالت خوب شد بگو بیام یه روز باهامبریم کارخونه
_سوییچ و کلید خونه رو میزارم رو میز. فعلا پشت فرمون نشین تا حالت خوب شه
_چشم
_با منکاری نداری؟
سرمرو بالا دادم و لب زدم
_نه
جواب خداحافظیش رو دارم و رفت. صدای بسته شدن در خونه که اومد دیگه نتونستم روی پاهام بایستم روی زمین نشستم.
چرا انقدر روزگار برام سخت شده. سرم رو بالا گرفتم.
اشکروی گونم ریخت. ممنونم که شرایط رو طوری فراهمکردی که بیشتر از این شخصیتم له نشه. اگر ماجدی رو پیدا نمیکردم الان مجبور بودم بمونم توی اون خونه.
توان بلند شدن ندارم سرم رو روی سرامیکهای یخ کف خونه گذاشتم و چشم هام رو بستم.
با تکون های دستی چشم باز کردم.
_خانم جان چرا اینجا خوابیدی. الان سرما میخوری!
به زنمیانسالی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. دستی به چشمهامکشیدم و نشستم. لبخند مهربونی زد.
_من زینبم. اقا ماجدی فرستادم. کلید هم بهم داد.
_خیلی خوش اومدید. ببخشید من نفهمیدم چه جوری خوابم رفت.
_عیب نداره دخترم. بخواب ولی توی این سرما رو زمیننخواب. زبونم لال سرما میخوری.
دستش رو سمتم دراز کرد
_بلند شو مادر جان. بلند شو الان یه چایی میزارمبخور سرما از جونت بره
دستش رو گرفتم و ایستادم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت324
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وارد اتاق خوابم شدم. چرا باید صدای امیرمجتبی رو بشنوم.
روی تخت نشستم و هر دو دستم رو به زانوم تکیه دادم و روی صورتم گذاشتم.
چشمهامرو بستم و صبح امروز رو به یاد اوردم.
_من تو رو مقصر این افتصاح میبینم
_به من ربط نداره!
قدمی سمتم برداشت و با صدای بلند گفت
_اتفاقا ربط داره. تویی که بهت گفتم از خونه بیرون نرو رفتی. گفتم با هانیه نباش گوش نکردی. جلوی برادر بزرگم سر از کلانتری در اوردی. امروزم زنگ زده سرکوفت میزنه که خاک بر سرت نمیدونی زنت کدوم گوریه. یه کم فکر کن ببین جز دردسر چی هستی؟
دستم رو روی سینمگذاشتمو ناباورانه لب زدم
_من برات دردسرم؟
نگاهش رو ازم گرفت و سمت در رفت.
_من اصلا دوست ندارم دردسر باشم. اگر فکر میکنی دردسرتم همین الان از اینجا میرم.
در خونه رو باز کرد
_هر کار دوست داری بکن.
بیرونرفت و در رو بهم کوبید.
روز اول که دیدنش فکر نمیکردمکار به اینجا برسه.
پیمان و نهراب از اتاق بیرون رفتن نگاهش روی من افتاد. چند قدم به من نزدیک شد سرم رو پایین انداختم و با کمترین صدایی که می تونستم از حنجرم بیرون بیارم گفتم
_ خواهش می کنم به من نزدیک نشید.
سر جاش ایستاد.
اشکم رو پاک کردم تا پیمان متوجه گریم در نبودش نشه. سرم رو بالا آوردم و با التماس بهش گفتم.
_خواهش می کنم با من حرف نزنید.
نگاهش پر از ترحم و دلسوزی بود دست توی جیبش کرد و بدون توجه به التماسهای داشته باشه جلو اومد؛ کارتش رو سمتم گرفت.
_ پیشتون باشه شاید یه روز احتیاج بشه. هر وقت که زنگ بزنید من کمکتون می کنم
_ من به کمک احتیاج ندارم خواهش می کنم برید.
کارت توی دستش رو نشونم داد
_ تا اینو نگیری نمیرم.
هیچ کدوم از رفتار هاش رو یادم نرفته و برای عذاب روحم یکی یکی سراغممیان
امیرمجتبی اعتماد به نفس از دست رفته ی من رو بهم برگردوند.
کنار ماشین ایستادم تا دوباره بهم اجازه نشستن بده.
سوالی نگاهم کرد.
_ چرا نمی شینی!
سر به زیر لب زدم
_ کجا بشینم؟
_ یعنی چی؟
ماشین رو دور زد و در جلو رو باز کرد.
_ اینجا!
طبق عادت تلاش کردم تا صاف راه برم و لنگ نزنم که متوجه عمق زخم پام نشه.
_پاتون چی شده.
نگاهی به شلوار آبی کهنه ی پام انداختم. جای زخم باز شده بود و شلوارم خونی بود.
به لکنت افتادم و با گریه گفتم:
_ن..فهمیدم ک...ی خون افتاده.
رنگ نگاهش پر از ترحم و دلسوزی شد.
_ بشین تو ماشین.
بی اراده نشستم شلوارم رو از پایین بالا کشید و با دیدن زخم پام چشم هاش گشاد شد.
پرستاریش از پام و دکتر بردنمرو فراموش نمیکنم.
شاید اگر رسیدگی هاش نبود الان پام رو با اون همه عفونت از دست داده بودم.
من به امیر محتبی مدیونم. اما این دِین رو با شخصیتم پرداخت نمیکنم. از ماجدی میخوام تا کاری کنه که دیگه مدیونش نباشم
به پهلو شدم و نگاهم به پرده ی اتاق افتاد. ایستادم و پرده رو کنار زدم. روبرویش ایستادم.
گرمای خونه باعث شده تا بخار روی شیشه بشینه. بی هدف انگشتم رو روی بخار شیشه کشیدم.
یه روزی رو شیشه ی خونه ی امیرمجتبی نوشتم سامان و امروز رو شیشه ی بخار گرفته ی خونه ی خودم...
گرمی اشکرو ردی گونم احساس کردم
تا پیشش بودم برای سامان ماتم میگرفتم الانم برای خودش. انگار سهم من از زندگی حسرته. حسرت افرادی که از دست دادم.
با انگشت روی شیشه نوشتم
یگانه
دیگه نباید کسی برام مهم باشه. باید خودم رو از این تلخی بیرون بکشم. اشکروی گونمریخت. نگاه به اسمون تاریک اما پر ستاره دادم.
کاش به جای صدای امیرمجتبی صدای مادرم توی گوشممیپیچید
پنجره رو باز کردمو سوز سرما وارد اتاق شد.
روز ها و لحظه های پر حسرت تو زندگی من بیشماره.کم نیستن ادم هایی که برای همیشه از دست دادم
مامان. بابا. سامان...
نفسم رو پر حسرت بیرون دادم
امیرمجتبی.
دلم آغوش می خواد آغوشی پر از امنیت و احساس دوست داشتن.
دوباره صدلش توی گوشم پیچید
_باز چی شد؟
سنا با من حرف بزن. شاید بتونم از غصه ت کم کنم.
گریه توان حرف زدن رو ازم گرفته
_الان کی بود زنگزد؟ هموندوستت یا هانیه؟
گریم برای خاطرات بدگذشتمه. ربطی به تماس الان نداشت
خودش رو سمتم کشید و سرم رو روی سینش گذاشت
_تلاش کن گذشتت رو فراموش کنی هر چند هم که تلخ بوده. به اینده فکر کن.
خودم رو تو آغوشش رها کردم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت325
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گذر خاطرات با امیر مجتبی رهامنمیکنه. انگار دنبال روزنه ی امید و نا امیدیه .گاهی متقاعدم کنه که برگرومو گاهی ازممیخواد با شخصیت باشن و اجازه ی توهین به خودن رو ندم
انگار اشک که اروم اروم از چشمم میریخت مجوز جاری شدن گرفت و سرعتش رو بیشتر کرد.
دلم آغوش مبخواد اما آغوشی از جنس آغوش امیرمجتبی
در اتاق باز شد و زینب خانموارد اتاق شد.
_منمیگم این سرما از کجا میاد. دختر جان چرا پنجره رو باز کردی.
جلو اومد و پنجره رو بست. نگاهش به چشم های اشکیمافتادو ناراحت گفت
_گریه کردی؟
جوابش رو ندادم
_چرا گریه کردی؟
شدت گریم بیشتر شد. با هق هق گفتم
_دارم تلاش میکنم یکی رو فراموش کنم. یعنی هنوز یکیدیگه رو فراموش نکرده بودم به یکی دیگه علاقه پیدا کردم. تا اومدمبهش اخت بگیرم مجبور شدمازش دل بکنم.
_الهی بمیرم دختر اونجور گریه نکن.
_من خیلی بیچارم زینب خانم. خیلی بدبختم همه چی دارم ولی هیچی ندارم.
_ارومباش دخترم. داری خودت رو نابود میکنی
_ای کاش میشد من بمیرم
جلو اومد و دستمرو گرفت و سمت تخت برد.
_اشتباه کردی که به دو نفر دل بستی. چه معنی داره.
کمککرد تا بخوابم.
_دل نبستم یهوی شد.
_یهویی بی خود شد. الانم به خودت فکر کن. دیگه خرف از مردنمنزن. کسی که خودش رو بکشه هیچ وقت بهشت میده
چه جمله ی قشنگ و زیبایی. انگار خاطرات قرار نیست بی خیال من بشه
با سیلی که به صورتم زد صورتم به طرف مخالف چرخید.
بشنین تو ماشین تا با من هستی دیگه از این غلطا نمیکنی.
_دستم رو روی صورتم گذلشتم و ناباورانه به چهره ی اخموش نگاه کردم با گریه و فریاد گفتم:
_تو چه میدونی من چی کشیدم. تو چه میدونی از عرش به فرش رسیدن یعنی چی.
_عرش و فرش همش مال خداست. یاد بگیر چه تو عرش چه تو فرش شکرش کنی.
_سمت پل رفتم تا کار نصفه و نیمم رو انجام بدم که با تمام خشونت بازوم رو گرفت و سمت ماشین کشید و هولم داد برای اینکه روی زمین نیافتم هر دو دستم رو باز کردم تا تعادلم رو حفط کنم عصبی چرخیدم سمتمش
_به تو چه. دیشب ازت کمک خواستم الان میگم غلط کردم راتو بکش برو.
عصبی تر از قبل چند قدم سمتم برداشت و دستش رو بالا برد تا دومین سیلی رو بهم بزنه که از ناخواسته دستم رو روی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم.
پر بغص و با صدای گرفته ای لب زدم
_زینب خانم اگر یکی بخواد خودشو بکشه بعد یکی دیگه نزاره اون ادم خیلی خوبیه مگه نه؟
_ادم خوب که چه عرض کنم. یه فرشتس که خدا فرستادش کمک کنه.
اشک از گوشه ی چشمم پایینریختو لب زدم
_واقعا فرشته بود.
_از اینفکرا نکن بگیر بخواب دنیا همیشه شاد نیست همیشه هم پر غصه نیست. میگذره این روزا.
دستش رو روی تخت تکیه بدنش کرد تا بایسته که دستش رو گرفتم
_تو رو خدا نرید. همینجا بمونید.
نفس سنگینی کشید و دستش رو برداشت
_باشه میمونم. میخوای برات لالایی بخونم
سرم رو بالا دادم و با چسم هایی که پر شدن اشکش دست خودمنبود گفتم
_قران بخونید برام. سوره ی نصر
نگاه پر از ترحمش رو به چشمهام داد و دستش رو نوازش وار روی سرم کشید و شروع به خوندن سوره ای کرد که امیر مجتبی یادم داده بود.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت326
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صدای گفتگوی زینب خانم با ماجدی رو شنیدم
اوناوایل که اومده بودم یه روز زنگ زد به یه دختری به اسم محیا التماس و گریه که تو رو خدا ادرس رو به کسی نده
آقا ماجدی من میترسم این دختر یه ماه توی اتاق خودش رو حبس کرده بیرون نمیاد انقدر غذا میخوره که نَمیره. همش میگه یکی میگه سنا. میاد بیرون میگه شمام شنیدی. میگم چی میگه یکی گفت سنا. سنا کیه؟ میترسم ازش.
خودم روی تخت مچاله کردم و دستم رو روی صورتم گذاشتم. من مطمئنم که صدای امیر مجتبی رو میشنوم.
در اتاق باز شد چون پشتم به در بود متوجه نشدم ماجدیِ یا زینب خانم.
تخت بالا و پایین شده دست گرم مردونه ای روی شونم نشست. با صدای ارومی گفت
_ بیداری؟
بدون اینکه چشم هام رو باز کنم سرم رو بالا پایین کردم.
_ یه سوال دارم ازت. بپرسم؟
جوابی ندادم که ادامه داد
_تو بی قراره سامان نیستی. درسته؟
با سر حرفش رو تایید کردم
_بیقرار کی هستی؟
چونم لرزید اشک از گوشه چشمم روی بینیم ریخت.
_ بی قرار اونی هستی که چند روز پیش با خواهرش اومده بود جلوی شرکت؟
پس امیر مجتبی بیخیال من نشده و داره دنبالم میگرده. پتو رو روی صورتم کشیدم و آهسته اشک ریختم.
_ اومده بود دنبال آدرست میگشت. گفتندنبال یکی هستنبه اسم سنا.
صدام رو صاف کردم و با بغض گفتم
_ بهش که آدرس ندادید؟
_ نه ندادم. اما ول کن نیست چند باری اومده. یه بار با یک دختری که میگفت خواهرمه یه بارم با یه مردی که از خودش بزرگتر بود و فکر میکنم برادرش بود .پریشون و درمونده بود. مطمئنی میخوای بهش آدرس ندم.
پتو رو از روی صورتم کنار زدم و نشستم.
_ مطمئنم. آدرس ندید.
_اینکه تو اینجا بی قراری اون اونجا به نظرت کار درستیه.
_ درست ترین کار زندگیمه.
صدای امیرمجتبی توی سرمپیچید
تو چی هستی به جز دردسر.
باید با خودممبارزه کنم
_من اون کاری رو می کنم که تو دوست داری. دختر بزرگ و فهمیده هستی اگر میگی نه حتما دلیل موجهی داری. الان ازت یه خواهشی دارم.
سوالی نگاهش کردم
_ یک ماه اومدی اینجا. نه رنگ به روت مونده نه گوشت به تنت. لاغر شدی. غذا که نمیخوری حداقل بلندشو از اتاق بیا بیرون. بزار یه بادی به سرت بخوره.
برو تو حیاط چند دقیقه بشین هوا سرده اما بهتر از اینه که خودت رو زندانی کنی.
_ باشه میرم
_ همین الان تا من اینجام لباس گرم بپوش بریم بیرون.
تنها لباسی که اینجا دارم لباس که امیر مجتبی برام خریده نه دلم میاد دور بندازمش دور نه دوست دارم بپوشم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت328
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خیره به بشقابم بودم که زینب خانم گفت
_بازم برات بکشم؟
آهی کشیدم و نگاهم رو به صورتش دادم
_نه. همینم به زور خوردم
_کار خوبی کردی. آدم از گرسنگی توهم میزنه فکر و خیال میکنه.
_من توهم نمیزنم.
خیره نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم
_سنا منم. اون صدا من رو صدا میزنه
با ترس گفت
_بسم الله الرحمن الرحیم. بلند شو برو بخواب مادر جون. من ادم ترسویی هستم. تو یگانه ای بی خورد هم اسم دیگه ای رو به خودت تلقین نکن
_سنا اسمیه که مادرم برام انتخاب کرده بوده. اون سنا صدام میکرد.
_مادرت مگه فوت نکرده؟
_بله فوت کرده
_لا اله الا الله. منظورت اینه که این خونه روح داره؟
از حرفش خندم گرفت
_روح چیه زینب خانم! اون صدا صدای مادرم نیست.
خنده از روی لب هام محو شد
_صدای یه مرده. یه مرد که خیلی هم مهربونه
_یگانه جان. تو رو روح مادرت پاشو برو بخواب.
_دلم.میخواد با یکی حرف بزنم. میشه به حرف هام گوش کنید؟
درمونده گفت
_از جن و روح حرف نزن. از هر چی دوست داری بگو
نفسم رو آه مانند بیرون دادم. پایین شلوارم رو بالا کشیدم و جای زخم دندون های رگسی رو نشونش دادم
سر خم کرد و با دیدن زخم روی پام محکم زد توی صورتش.
_پناه بر خدا این جای چیه؟ اذیتت میکنن؟
سوالی نگاهش کردم
_کیا؟
با ترس به اطرافش نگاه کرد. تن صداش رو پایین اورد.
_چه میدونم همین که میگی صدات میکنه
کمی به صورتش نگاه کردم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدای بلند خندیدم. خندم ترسش رو بیشتر کرد و همین باعث شد تا شدت خندیدم بالا بره
تمام حرف هام بعلاوه ی خنده ی بی دلیلم برای اینکه فکر کنه من دیونه شدم براش کافیه.
با ترس گفت
_خدا رو شکر که خنده ی تو رو هم دیدم. مادر هیچیت شبیه ادمیزاد نیست. من برم بخوابم
خواست بلند شه که خندم رو کنترل کردم و مچ دستش رو اروم گرفتم.
نگاهش روی دستم بود که گفتم
_این زخم مال چهار ماه پیشه. جای دندون های سگ برادرمه.
دستش رو رها کردم و نفسی تازه کردم
_خدا خیرت بده زینب خانم خیلی وقته نخندیده بودم. اخرین بار که خندیدم با امیرمجتبی و خواهرش تو رستوران بود. اونم پیش خدمت جلومون خورد زمین که خندیدم. وگرنه خنده با لب های من قهره
_امیرمجتبی کیه؟
آه پر حسرتی کشیدم.
_امیرمجتبی یه مرد مهربون. یه ادم خوب. یه منجی به قول خودتون یه فرشته ی نجات. صداش توی گوشمه و مدام فکر میکنم داره صدام میکنه
نفس راحتی کشید
_پس خدا رو شکر ادمه.
لبخند تلخی گوشه ی لب هام نشست.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت327
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چاره ای ندارم. ماجدی بیخیال نمیشه. با کمکش ایستادم. خواست پالتوم رو در بیاره که خودم زودتر پتو رو روی کمرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
زینب خانم با دیدنم ایستاد و خوشحال اومد سمتمون
_اقا ماجدی شام رو بکشم با ما بخورید؟
جلو اومد و بازوم رو گرفت و گفت
_نه باید برم. خونه منتطرمن
زینب خانم با گوشه ی چشم اشاره ای به من کرد. ماجدی فوری حرفش رو عوض کرد
_با این بویی که از اشپزخونه میاد مگه میشه رفت؟
بازوم رو آروم از دست ماجدی بیرون کشیدم.
_خودم میرم تو حیاط. شما داخل بمونید.
_نمیخوای باهات بیام؟
سمت در رفتم و گفتم:
_نگران نباشید خوبم.
وارد حیاط شدم. روی اولین پله نشستم. چقدر خوب که هوا تاریکه. تاریکی ارامشی رو بهم میده که تو روشنایی ندارمش. سوز سرمایی که به صورتم میخوره رو دوست دارم
در خونه باز شد و چند لحظه ی بعد ماجدی کنارم نشست.
_فردا میام دنبالت با هم بریم کارخونه
_من نمیام
_منم کار دارم. مدیریت کارخونه برام زحمته. بیا تحویل بگیر یا خودت بسپر به یکی
_من که بلد نیستم. کسی رو هم نمیشناسم
_یادت میدم.
_میشه یه مدت بهم مهلت بدید؟ الان اصلا نمیتونم.
_باشه مهلت میدم. فردا بیا ببین، هر وقت حالت خوب شد تحویل بگیر
_اخه من اصلا حوصله ندارم.
_تو از خونه در بیا حوصلت هم میاد سرجاش. من باید برگردم بلند شو بریم شام بخوریم.
_سامان خوبه؟
این چه سوالی بود من پرسیدم. اصلا به من چه ربطی داره
نفس سنگینی کشید
_نه خوب نیست.
_ببخشید نباید میپرسیدم.
_این روزها که تنهایی میخوای بگم سپیده بیاد پیشت.
دیدن سپیده حالم رو خوب نمیکنه.
_نه بیشتر دوست دارم تنها باشم.
_اون دوستت محیا رو نمیخوای بگی بیاد؟
_نه. دلم میخواد تنها باشم. توی یه همچین شرایطی ادم دوست داره یه همخون کنارش باشه
_میخوای ادرس مهراب رو برات پیدا کنم؟
سرچرخوندم و به چشم هاش خیره شدم. متوجه منظورم شد.
_مهراب به بدی پیمان نبود و نیست. یکم خوشگدرونه که اونم برمیگرده به آزادی که بابات بهش داده بود. تا اونجایی که میدونم اونم الان تنها زندگی میکنه.
_پس ثریا کجاست؟
_پیمان که از ایران رفت اونم رفته پیش خواهرش
سرم رو پایین انداختم
_مهراب من رو الان میخواد چی کار.
_بالاخره همخونت هست. آدرسش رو پیدا کنم برات؟
_نمیدونم.
دستش رو زیر بازوم انداخت و کمک کرد تا بایستم
_هوا سرده. بلند شو بریم داخل
بی اراده کاری رو که میخواست انجام دادم. شام رو کنار ما خورد و رفت.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پارت329
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_همش برمیگرده به حدودا یک سال پیش.
بعد فوت پدرم همه چیز عوض شد.
این عزتی که الان میبینی دارم و مدیون پدرم هستم. تا اون روزی که اومدید اینجا نداشتم.
عزتی که تا قبل فوت پدرم قدرش رو نداشتم.
تعریف روز های سختم برام کار اسونی نبود اما از اینکه داشتم سینه ی پر رازم رو خالی میکردم احساس خوبی داشتم. از همه چیز گفتم از آزار و ادیت های پیمان و بی تفاوتی نصفه نیمه ی مهراب ،از عشق نافرجامم با سامان و از علاقم به امیرمجتبی.
زینب خانم به تمام حرف هام با دقت گوش کرد و کنارم اشک ریخت.
_سر اینکه بهت گفت دردسر ولش کردی؟
_من دوست ندارم سر بار باشم.
_بهش حق ندادی؟
اشک روی صورتم رو با دستمال پاک کردم
_نه
_اینطور که تو داری میگی ادم با غیرتی بوده. شاید برادرش قبل از اینکه بیاد خونه تحریکش کرده بوده. بهش فشار اومده. چرا این مدت بهش نگفته بودی؟
_دنبال سامان میگشتم. وقتی از سامان نا امید شدم تصمیم گرفتم به خاطر بی پنهایم به امیرمجتبی فکر کنم. با خودم گفتم یه رابطه با عشق رو تجربه کردم که به هیچ جایی نرسید. بزار یه رابطه از سر اجبار رو شروع کنم شاید سرانجام داشت.
_پس هیچ عشقی بینتون نبوده؟
_نمیدونم. تا اونجا بودم بیشتر برای نجات خودم بهش دلبسته بودم
_الان دوسش داری؟
اشک توی چشم هام جمع شد
_نمیدونم اسمش چیه؟ دوست داشتن یا دلتنگی؟ شایدم چون تنهام همش تو فکرمه.
_خدا کمکت کنه دخترم. چه زندگی پر دردی. چه برادرهای نامردی.
خدا پدرت رو بیامرزه که بچه هاش رو میشناخت حواسش بهت بود. این چند روزه حسابی منو ترسوندی. بلند شو برو بخواب اقا ماجدی گفت صبح میاد دنبالت
_ببخشید هم ترسوندمتون هم سرتون رو درد آوردم.
_خدا خیرت بده که گفتی. هر شب تا صبح از ترسم زیر پتو بودم. امشب راحت میخوابم.
بشقابم رو برداشت و توی سینک گذاشت.
_امشب هوا سرده بیرون هم بودی سرما میخوری. چند روز پیش داشتم بالا رو تمیز میکردم چتد تا چمدون پیدا کردم یه عالمه لباس توشون بود فکر کنم لباس های خودته. الان یه ماهه این لباس ها تنته. برو بالا یه دست لباس بردار بپوش صبح هم برو حموم.
نگاهی به لباس های توی تنم انداختم.
_هر بار که میرفتم حموم همونجا میشستمشون.
_بله دیدم گربه شورشون میکردی. چقدرم دلم شور میزد تا اونا خشک شن.
به پله های وسط خونه نگاه کردم
_لباس هام بالاست؟
_اره مادر تو اولین اتاقه برو ببین. فقط شوفاژ های بالا خاموشه. زیاد بالا نمون
چشمی گفتم و ایستادم.
یعنی بابا لباس هام رو هم با خودش اورده اینجا. پله ها رو بالا رفتم و وارد اولین اتاق شدم. با دیدن چمدون صورتی رنگم مطمعن شدم که لباس هایی که زینب خانم دیده مال خودمه.
در چمدون رو باز کردم. مانتوهای رنگ و وارنگ تو مدل های مختلف رو بیرون ریختم. مانتو هایی که پیمان پوشیدنشون رو برام ممنوع کرده بود.
وقتی دیدم تو اتاقم نیستن فکر کردم پیمان برشون داشته.
چند دست به همراه چند لباس خونگی برداشتم و به اتاقم برگشتم.
اون روز ها چقدر برای زیبا بودن تلاش میکردم. رنگ مانتو و شال و ساعت و ارایشم ست بود. تو خرید اصلا دستم بسته نبود و هر پی میخواستم بالا برام میخرید.
مانتو ها توی کمد اویزون کردم و لباسم رو عوض کردم.
از اینکه به یه نفر همه چیز رو گفتم احساس راحتی دارم. چراغ رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d