eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
25.8هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d سال ها بعد فهمیدم که محمد چه عذابی کشید، یک طرف قضیه دو دوستش بودند که هر دو را دوست داشت. دلش می خواست به امیر در شناخت، انتخاب و مصمم شدن در تصمیمش کمک کند وبارها گفته بود ه ثریا را مثل زري دوست دارد و خوب مسلم بود که می خواست مثل خواهرش ازدواج موفقی داشته باشد. در عین حال می دانست که امیر، در عین محبت به ثریا، تردید هم دارد ، تردید به خاطر مخالفت مادر و پدر و شاید موقعیت خانوادگی ثریا. و محمد می خواست برادر هر دویشان باشد، هم امیر و هم ثریا، و این کار سختی بود. طرف دیگر قضیه زنش بود که در عین حال خواهر امیر هم بود، یک زن لوس و نفهم که محمد می ترسید تمام رشته ها را پنبه کند. من با رفتار تند و نابجایم هم می توانستم میانه آن ها را، مخصوصا با حساسیتی که ثریا نسبت به دید دیگران نسبت به خانواده اش داشت، به هم بزنم و هم امیر را که خودش در تردید بود منصرف کنم. میر ثریا را دوست داشت، تحسین می کرد و به او علاقه پیدا کرده بود، ولی مسلم بود طاقت تخطئه و مسخره دیگران را ندارد و این چیزي بود که محمد می خواست جلویش را بگیرد تا امیر کاملا در تصمیمش مصمم شود. شاید ترس محمد زا این بود که قضیه اي مثل ازدواج مهدي پیش بیاید،با این تفاوت که امیر هنوز مثل مهدي نبود که به هر قیمتی این کار را بکند. از طرف دیگر، من می توانستم با بروز دادن قبل از موقع این جریان پیش مادر این ها دردسر درست کنم و با مخالفت کامل خانواده مان کار خراب بشود. چون ثریا هم کسی نبود که به زور عروس خانواده اي بشود. این چیزها چیزهایی بود که آن زمان کم و بیش، و بعدها کاملا درك میکردم منتها آن وقت ها حوصله فکر کردن به دیگران را، حتی اگر برادرم بود، نداشتم. برایم مهم نبود که سر ثریا و امیر چه می آید! مثل احق ها برایم فقط مهم بود که توي این جانبداري محمد، گرچه برادرانه، به ثریا فکر می کند،برایش تلاش می کند و دوستش دارد. و این چیزي بود که من سرم نمی شد و نمی خواستم. آن ها خلوت مرا، گوشه اي از فکر و وقت هاي آزاد ما را می گرفتند و من این را نمی خواستم. بعدها وقتی یاد رفتارهایی که کرده بودم می افتادم، چه حال بدي پیدا می کردم و چه زجري می کشیدم. از خجالت آب می شدم و دلم براي محمد که دیگر نبود آتش می گرفت. بعضی وقت ها فکر می کنم، کاش همان اوایل سرم داد زده بود و به جاي مهربانی با خشونت رفتار کرده بود. به کله اي که تویش حرف حساب نمی رفت مدارا فایده اي نداشت. مداراي او فقط مرا لوس تر و در راه خطایم پابرجاتر کرد، درست مثل قضیه امیر. همدلی و درکی که من باید براي برادرم داشتم او داشت. تازه گیر آدم زبان نفهمی مثل من هم افتاده بود. آن روزها لایق سیلی خوردن بودم. یک هفته تمام جانش را به لب رساندم تا قبول کردم بدون اخم وتخم هدیه را که چند جلد کتاب بود، بدهم. و چندین روز بعد از دادن آن ها باز خون به جگرش کردم که این کار مهم را انجام داده ام. آن وقت ها محمد با بدبختی می خواست از من یک زن فهیم و باشعور و اجتماعی بسازد ولی خانم جون راست می گفت: آب دستی توي چاه ریختن فایده نداشت. چون من دریچه قلب و ذهنم را به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ روي درك و فهم بسته بودم. زمان لازم بود که بفهمم تمام شوربختی ها، ناکامی ها و آنچه بشود اسمش را بدبختی و تقدیر و قضاي آسمانی و.... گذاشت، در نهایت از نادانی و سفاهت سرچشمه میگیرد و وقتی ضرر این نادانی چند برابر می شود که آدم باور داشته باشد که نادان است، مثل من. آنچه مرا بدبخت کرد عدم درك شرایط و نادانی ام بود و اعتماد مطلق به عشق محمد و مهر خانوادهخودم و خانواده محمد، بدتر از همه نگاه کردن به ازدواج و عقد مثل میخی محکم براي اسارت دمحم . به این ترتیب، قهرهاي ما طولانی و طولانی تر می شد و بحث هایمان از بگو و مگو به دعوا می کشید و من مثل همه آدم هایی که زندگی زناشویی را به چشم میدان جنگ می بینند و سعی دارند نه فقط مغلوب نشوند بلکه حتما پیروز باشند و در این کشمکش گور محبت و عشق را با ندستشا می کنند، در دره اي که با دست خودم کندم، سقوط کردم. چون نمی فهمیدم براي جنگ با مشکلات و ناخواسته ها نباید زندگی زناشویی را به جبهه اي دیگر تبدیل کرد. چرا که این طور زورآزمایی نفس آدم را می برد و از پا می اندازد. انگار وسط کارزاري گیر بیفتی که نه از دشمن نمطمئ باشی، نه از دوست ، و دلت شور هر دو را بزند. حدود چهار ماه از کوه رفتن هاي افتان و خیزان من و شروع اختلافاتمان گذشت. اواخر فروردین ماه بالاخره محمد با مشورت هایی که با شوهر زري کرد، یکی از دانشگاه هاي آلمان را براي ادامه تحصیل انتخاب کرد و با این که با جدیت تمام وقتش را صرف یاد گرفتن زبان و درس هاي پایانی ترم آخر می کرد.. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ولی کوه رفتن باز هم از برنا مه اش حذف نشد. هر چه من در مشکلات درگیر می شدم و فاصله ام با محمد بیش تر می شد، نامه هاي زري نشان از خوشبختی و تفاهم و آرامش کامل داشت. از توصیفات عاشقانه اي هک از مسعود می کرد، معلوم بود علاقه اش روز به روز به شوهرش بیش تر می شود و به قول خودش به عشق مسعود، هم غربت و هم دوري از خانواده و هم تلاش براي یاد گرفتن زبان به قول او لعنتی را با پشتکار تحمل می کرد. هر چه زري از زندگی راضی بود و معلوم بود که در راه تموفقی پیش می رود، من برعکس ناراضی بودم و پس می رفتم و تنها کسی هم که پیشش آه و ناله می کردم مریم بود. مریم با آرامش به حرف هایم گوش می داد و به صبر و نرمش و عاقل بودن دعوتم می کرد و براي همین آخر سر همیشه دعوایمان می شد و من طلبکار می شدم. کاش آن قدر لوس نبودم. کاش آن قدر از خودم و از وضعیتی که داشتم راضی نبودم. کاش آن قدر به داشتن محمد مطمئن نبودم و به محبوبیت خودم پیش او و دیگران. جهالت و نادانی وقتی با از خود راضی بودن و اعتماد به نفس کاذب در هم آمیزد معجون مزخرفی به وجود می آورد و مسلما آنچه به وجود می آید، لااقل براي آدم هایی مثل محمد غیر قابل تحمل می شود. من آن روزها به چه دلخوش بودم؟ به وجاهتم، به خانواده ام، به خانواده شوهرم و عشق شوهرم و فکر می کردم، همان طور که هستم، لایق همه این ها هستم. یعنی هیچ چیز در دون خودم نبود که به آن تکیه کنم، هر چه بود بیرون از من بود و خودم نمی فهمیدم. نمی فهمیدم که اگر همه ملاحت وجاهت دنیا را یکجا داشته باشی، فقط براي مدتی می تواند نقص هاي درونی ات را بپوشاند. نمی فهمیدم که وجاهت، رنگ و لعاب وجود آدمی است، یک روز هست، یک روز ممکن است نباشد. آنچه پایدار است سرشت و درون آدم است. این بود که به جاي تلاش براي پیبدا کردن راه درست و عاقلانه، کارم به لجبازي کشید و در این میان بهترین دستاویز هم براي ذهن کور و بسته من، ثریا بود که بی دلیل و بی خبر، نوك تیز حمله ام را به او نشانه گرفتم. سعی می کردم خلا ناشی از نادانی و احساس ضعفم را با کوچک شمردن ثریا و جواد پر کنم. به نظرم می آمد آن ها، به خصوص ثریا، نه از لحاظ سطح خانواده و نه ظاهر هیچ جوري در حد من نیستند. به خودم می قبولاندم که لازم نیست درباره او حتی فکر کنم. من و مقایسه با او؟ این شد که به جاي الگو گرفتن از موفقیت و تلاش او باز درجا زدم. یعنی همان روش حقیرانه تمام آدم هاي ضعیف و ناچیز را در پیش گرفتم که خودشان را بزرگ می بینند و بزرگ می کنند و دیگران را خرد و کوچک تا تکانی به خودشان ندهند. چون نفی کردن آسان ترین راه است که آدم هاي حقیر به آن تن می دهند، کسانی که نمی خواهند بدانند و بفهمند و درك کنند. این درست همان کاري بود که من کردم، به خیال خودم خواستم مانع بین خودم و محمد را بردارم. مانعی که اصلا وجود نداشت و من با افکار خودم ساخته بودم و این طور بود که من توي جمع آن ها یک غریبه بودم. از بحث هاي آن ها، از حرف ها و کتاب هایی که در موردش حرف می زدند حوصله ام سر می رفت، فکر می کردم به من چه، که فلان کتاب در مورد مسائل عرفانی است یا کتاب هاي ادبیات کلاسیک جهان که ثریا در موردش داد سخن می داد و من از حرص دق می کردم، با کدام ترجمه بهتر است یا این که زیر بناي شخصیت آدم را ادبیات میسازد یا خانواده یا مذهب؟! آن ها در مورد هر چیزي بحث می کردند، از مسائل سیاسی و اجتماعی گرفته تا کتاب و مسائل دانشگاه و .... و من حوصله ام از همه این حرف ها سر می رفت. مخصوصا از کلمات قلنبه سلنبه اي که معنایش را نمی فهمیدم و جواد از همه بیش تر از آن ها استفاده می کرد. حرصم بیش تر از این بود که همه شان می فهمیدند غیر از من. از این که همه شان وقتی در ترجمه متن هایی که لازم داشتند به مشکلی بر می خوردند، پیش ثریا می آمدند، و از این که من هیچ وقت هیچ حرفی براي گفتن نداشتم، دیوانه می شدم. هر وقت از من نظري می خواستند مثل بچه خنگ هاي لوس، چشم به محمد می دوختم! و از این که به تدریج، شاید به ملاحظه خود من، دیگر از من سوالی نمی کردند، احساس کینه و تحقیري تلخ می کردم که بیش تر سر لجم می انداخت. وقتی محمد برایم کتاب می آورد، برآشفته می شدم، احساس می کردم می خواهد بگوید من چیزي نمی دانم و وقتی چیزي نمی گفت و بحث کردنش با دیگران را می دیدم باز زجر می کشیدم و در تمام این موارد طوري رفتار می کردم انگار گناه نادانی من به گردن محمد است. با او لج می کردم و اوقات تلخی. نمی دانم چرا؟ چه مرگم بود که حسادت و رخوت مثل موریانه اي به جان عقل و درکم افتاده بود و از همه چیز حوصله ام سر می رفت. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
عمـر خود را خیلی صرف دنیا نکنید به فکر آخرت هم باشید این قدر مشغـول دنیا نباشید غصه‌های دنیایی اجازه نمیدهد یک لقمه نان هم از گلویت پایین برود. http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
😉 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🏳 صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ 😁 🔺️ ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و ... رسیدیم به اهواز رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید : خُب ، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید ؟ همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمیدانست رسته چیست؟! فرمانده كه فهمید ما از دَم ، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم ، گفت : آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم . ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست ، بروید ببینم چه میكنید . دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید . بروید به سلامت! هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم . رحیم گفت : انشااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد . كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیرد. بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه ای بعد بیسیم چی گفت : دیده بان میگه صد تا به راست بزنید! همه به هم نگاه كردیم. من پرسیدم : یعنی چی صد تا به راست بریم ؟ رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت : حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم. با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بیسیم چی گفت : دیده بان میگه چرا طول میدین ؟؟؟ رحیم گفت : بگو دندان روی جگر بگذاره مداد نیست كه زودی ببریمش ! دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم. بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كردیم ! بیسیم چی گفت : دیده بان میگه خوب بود ، حالا پنجاه تا به چپ برید ! با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش ! چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت : میگه حالا دویست تا به راست ! دیگر داشت گریه مان می گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول میدهیم و جَلد و چابك نیستیم. سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد : به آن دیده بان بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره !!!! بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بان‌كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده ، گفت كه داره میآد. نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید. ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم ، با خشم نگاهش كردیم. دیده بان‌كه یك ستوان تپل مپل بود ، پرسید : خُب مشكل شما چیه ؟ شما چرا اینجایین؟ از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین !!! رحیم گفت : برادر من ، آخر هی میگی برو به راست ، صد تا برو به چپ ، خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه. ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه دار پرسید : بگید ببینم وقتی میگفتم صد تا به راست ، شما چه کار میكردین؟ خُب معلومه ، قبضه خمپاره‌ رو در می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم ! ستوان مجسمه شد . بعد پقی زد زیر خنده . آن‌قدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم 😂😂 ستوان خنده ‌خنده گفت : وای خدا ! چه قدر بامزه ، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه ، گفتیم : چرا میخندی ؟ ستوان یك شكم دیگر خندید 😂😂 بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت : قربان شكل ماهتان برم ، وقتی می گفتم صد تا به راست ، یعنی این‌كه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید ، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش ! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم🙈ما هم خندیدیم 😁😂 دست و بالمان از خستگی خشك شده بود ، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود😂 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️مرد جوانی پدر پیرش مریض شد چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد ، پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. 🔸️رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند. 💠شخص مهربانی از آن جاده عبور می کرد ، به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد حکیم ببرد و درمانش کند. 🔹️یکی از رهگذران به طعنه به‌ آن شخص گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود ، حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چی به او کمک می کنی؟ 💠آن شخص به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم! من به خودم کمک می کنم ، اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ، من به خودم کمک می کنم! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
رانندگی مقام معظم رهبری!😊 🔺️محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد: میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید تویمسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم😌 من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی کردند.🚌 می گفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😃 زنگ زد مرکزشون گفت: قربان یه شخصیت اومده اینجا! از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ گفت: نمیدونم کیه اما خیلی آدم مهمی هست خیلیییی گفتن: چه شخصیت مهمی هست که نمیدونی کیه؟؟؟ سرباز گفت: نمیدونم؛ ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه!!😂😂😂 💠این لطیفه رو حضرت آقا تو جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود☺️ "برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبری مجله لثارات الحسین علیه السلام" http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d کتاب خواندن هاي مداوم محمد که دیگر تقریبا شبانه روزي شده بود و ولعی که براي خواندن و فهمیدن داشت، حرص مرا در می آورد به خصوص که خودم هیچ کششی نسبت به خواندن حس نمی کردم. به نظرم لزومی نداشت که آدم از همه چیز سر در بیاورد و خواندن برایم یک کار شاق و بی معنی و اضافی بود، برخلاف محمد که از خواندن سیر نمی شد. شاید براي فرار از درك واقعیت بود که ثریا را بهانه کرده بودم و در ذهنم او را مقصر اختلافاتمان قلمداد می کردم. این بود که هر صبح جمعه وقتی چشمم به آن ها می افتاد، انگار دشمن هاي خونی ام را می دیدم، حالم دگرگون می شد. اوایل محمد با شوخی و ناز و نوازش و دندان سر جگر گذاشتن سعی می کرد با من راه بیاید تا عادت کنم. غافل که هر چه او کوتاه می آمد من خودم را محق تر می دانستم. جوري شده بود که یواش یواش باورم شده بود که صرف رفتن من به کوه منت بزرگی برسر اوست، ولی رفته رفته شاید محمد خواست جاي رفتارهاي سرد مرا پر کند و شاید می خواست راه و رسم رفتار کردن را به من یاد بدهد و شاید هر دوي این ها که هر چه رفتار من سرد و بی علاقه و شاید بشود گفت تحقیرآمیز بود، محمد حرارت و علاقه و احترام بیش تري نشان می داد و این، ناگفته جنگی پنهان بین ما راه انداخته بود. همان روزها بود که امیر یکی دوبار در مورد رفتارم به من تذکر داد و من فقط گوش دادم و از یاد بردم و همان رویه را ادامه دادم. چون کار از جاي دیگر خراب بود، من آنچه می مخواست می دیدم و آنچه می خواستم می شنیدم و می فهمیدم، دریچه قلب و ذهنم به روي آنچه نمی خواستم بسته بود و همین بستگی هم بالاخره مرا زمین زد. روزها مثل برق می گذشت و به پایان سال تحصیلی و کنکور و در عین حال سالگرد خانم جون و در نهایت ازدواج ما، نزدیک می شدیم، در حالی که فاصله مان روز به روز بیش تر می شد. محمد که صبرش تمام شده بود، سعی داشت مرا مجاب کند و به راه بیاورد، منتهی دیگر دیر شده بود و من دیگر صحبت و تذکرهاي او را بهانه گیري می دانستم و حرف هایش را قبول نمی کردم. وقتی صحبت و تذکر نتیجه نداد کار به بحث و جدل کشید و واي که من توي هیچ مرحله اي شعورم نرسید و عقلم کار نکرد. و بدون این که متوجه باشم به او فهماندم که آدمی زبان نفهم و کودنم که حرف حساب سرم نمی شود. به یاد دارم که آن روزها، ثریا همیشه همراهش یک چیز خوراکی داشت، گاهی نان و پنیر و گاهی ساندویج کوکو یا بعضی وقت ها ساندویج تخم مرغ. بین راه وقتی همه خسته می شدند، به قول امیردر ساك ثریا که باز می شد، همه جان می گرفتند. یکی از روزها با خودش یک شیشه کوچک مرباي هویج آورده بود. جواد در حالی که شیشه را از دست امیر که به مرباها حمله کرده بود به زور می گرفت، گفت: همین یک شیشه س، مال پنج تاییمون، چته داري شیشه رو درسته می خوري؟ هول نشو، مامانم درست نکرده دست پخت ثریاست، همچین آش دهن سوزي هم نیست که حمله می کنی. من که دلم خنک شده بود بی اختیار با رضایت خاطر لبخند زدم، اما با تعریف و تمجید امیر و محمد، لبخند روي لبم ماسید. از تعریف و تشکر با حرارت و غلیظ محمد از ثریا از حرص جلوي چشم هایم را بخار گرفته بود. این بود که موقع برگشتن توي ماشین خودمان، وقتی امیر داشت از خوشمزگی مربا صحبت می کرد و وقتی محمد گفت : دست پختش مثل زهرا خانمه، جواد هم با این که مرده دست پخت خوبی داره. دیگر نتوانستم جلوي خودم را بگیرم و یکدفعه این حرف بی معنی و بی ربط از دهنم در آمد که: با شغلی که مادرش داشته، باید هم دست پختش خوب باشه . امیر یکدفعه جا خورد و با خشم به سمت عقب و من برگشت و پرسید: یعنی چی؟ شانه هایم را بالا انداختم و با تحقیر گفتم: خوب مادرش حتما آشپز خونه هام بوده، اینم یاد گرفته دیگه. هیچ وقت نگاه تحقیرآمیز و پر از انزجار محمد و امیر از یادم نمی رود. وقتی چشم هایم توي آینه ماشین به چشم هاي محمد افتاد، دیدم چنان سرشار از انزجار و خشم و شاید اشمئزاز است که جاخوردم و خفه شدم. انگار دیگر مرا حتی لایق جواب هم ندانستند و تا خانه حرفی نزدند. سکوتی سنگین برقرار شد، شاید این اولین بار بود که محمد احساس کرد من درست بشو نیستم. آن روز اولین باري بود که محمد دیگر جلوي خانواده ام سعی نکرد سردي روابطمان معلوم نشود. آن ها هم با تعجب و ناباوري بی اعتنایی او را به من دیدند. تقریبا چهار شب بعدي محمد انگار مرا نمی دید، مثل سنگی سرد و سخت کنارم دراز می کشید، طوري که حتی سرسوزنی با من تماس نداشته باشد و من از غیظ و غصه پشتم را به او می کردم، اشک می ریختم و با گریه خوابم می برد. اما نتیجه این رفتارها باعث نمی شد به اشتباهم پی ببرم، تنها کینه و نفرتم را از ثریا و خانواده اش بیش تر می کرد و پافشاري ام در رفتار غلط را... http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📚نویسنده: نازی صفوی ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع ا
📚 💎انوشیروان در نوجوانی معلمى داشت . روزى معلم ، او را بدون تقصیر بیازرد. انوشیروان کینه او را به دل گرفت ، تا اینکه سرانجام به پادشاهى رسید. روزى معلم را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى؟ معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدرت تو نیز به پادشاهى برسى ، پس خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ... 🎀http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
روزی ب کریم خان زند گفتند شخصی می‌خواهد شمارا ببیند و مدام گریه می‌کند کریم خان آن شخص را ب حضور طلبید ولی آن شخص ب شدت گریه میکرد و نمی‌توانست حرف بزند کریم خان گفت وقتی گریه هایش تمام شد آن را ب نزد من بیاورید بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد وشرف حضور یافت گفت قربان من کور مادر زاد بودم ب زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم. کریم خان دستور داد سریع چشم های این شخص را کور کنند تا برود دوباره شفایش را بگیرد اطرافیان گفتند قربان این شخص شفا گرفته پدر شماست ایشان را ب پدر تان ببخشید کریم خان گفت پدر من یک دزد بود من نمی‌دانم قبرش کجاس و من ب زور اين شمشیر حکمران شدم پدر من چطور می‌تواند شفا دهنده باشد... اگر متملقین میدان پیدا کنن دین و دنیایمان را ب تباهی خواهند کشید.................. ╭┅°🦋°ৡ✧°ৡ═══ৡ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ৡ═══ৡ°✧ৡ°🦋°┅╯
✨﷽✨ 🔴اثرات لقمه حرام در زندگی🔴 ✍حضرت رسول خدا (ص)فرمایند: نماز کسی که لقمه‌اش حرام است تا چهل روز قبول نمی شود و تا چهل روز دعایش مستجاب نمی گردد و هر مقدار از بدنش که با حرام پرورش یافته سزاوار آتش و سوختن است. حضرت امام صادق علیه السلام : هر كس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد كسب خود را حلال كند و حق مردم را بپردازد. حضرت امام هادى علیه السلام: به راستى كه حرام، افزايش نمى ‏يابد و اگر افزايش يابد، بركتى ندارد و اگر انفاق شود، پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه ‏اى به سوى آتش خواهد بود. حرام خواری و قساوت قلب ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند که اگر کسی حرام خورد قلبش سخت شده و در برابر حق، نرمش نخواهد داشت! این همان سخنی است که امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا به سپاه کوفه فرمود: چون شکمهای شما از حرام پر شده،کلام حق در شما اثر ندارد... 📚 الكافي (ط-الاسلامیه) ج۵ ، ص ۱۲۵ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مطمئن هستم ازدیدن این فیلم لذت وبه عظمت خداوندبرای خلقت اینهمه زییایی بیشترپی خواهیدبرد🌸التماس دعا🙏