#داستان_کوتاه_آموزنده
🔺️مرد جوانی پدر پیرش مریض شد
چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او
را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد ، پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
🔸️رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و
فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
💠شخص مهربانی از آن جاده عبور می کرد ، به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد حکیم ببرد و درمانش کند.
🔹️یکی از رهگذران به طعنه به آن شخص گفت:
این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک
تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود ، حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چی به او کمک می کنی؟
💠آن شخص به رهگذر گفت : من به او کمک
نمی کنم! من به خودم کمک می کنم ، اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ، من به خودم کمک می کنم!
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#لبخندهای_پشت_خاکریز
رانندگی مقام معظم رهبری!😊
🔺️محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد:
میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید
تویمسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم😌
من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی
کردند.🚌
می گفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😃
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان یه شخصیت اومده اینجا!
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟
گفت: نمیدونم کیه اما خیلی آدم مهمی هست خیلیییی
گفتن: چه شخصیت مهمی هست که نمیدونی کیه؟؟؟
سرباز گفت: نمیدونم؛ ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه!!😂😂😂
💠این لطیفه رو حضرت آقا تو جمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود☺️
"برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبری
مجله لثارات الحسین علیه السلام"
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شصت_و_پنجم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کتاب خواندن هاي مداوم محمد که دیگر تقریبا
شبانه روزي شده بود و ولعی که براي خواندن و فهمیدن داشت، حرص مرا در می آورد به خصوص
که خودم هیچ کششی نسبت به خواندن حس نمی کردم. به نظرم لزومی نداشت که آدم از همه چیز
سر در بیاورد و خواندن برایم یک کار شاق و بی معنی و اضافی بود، برخلاف محمد که از خواندن سیر نمی شد.
شاید براي فرار از درك واقعیت بود که ثریا را بهانه کرده بودم و در ذهنم او را مقصر اختلافاتمان قلمداد می کردم. این بود که هر صبح جمعه وقتی چشمم به آن ها می افتاد، انگار دشمن هاي خونی ام را می دیدم، حالم دگرگون می شد. اوایل محمد با شوخی و ناز و نوازش و دندان سر جگر گذاشتن سعی می کرد با من راه بیاید تا عادت کنم. غافل که هر چه او کوتاه می آمد من خودم را محق تر می دانستم. جوري شده بود که یواش یواش باورم شده بود که صرف رفتن من به کوه منت بزرگی برسر اوست، ولی رفته رفته شاید محمد خواست جاي رفتارهاي سرد مرا پر کند و شاید می خواست راه و رسم رفتار کردن را به من یاد بدهد و شاید هر دوي این ها که هر چه رفتار من سرد و بی علاقه و
شاید بشود گفت تحقیرآمیز بود، محمد حرارت و علاقه و احترام بیش تري نشان می داد و این،
ناگفته جنگی پنهان بین ما راه انداخته بود.
همان روزها بود که امیر یکی دوبار در مورد رفتارم به من تذکر داد و من فقط گوش دادم و از یاد بردم و همان رویه را ادامه دادم. چون کار از جاي دیگر خراب بود، من آنچه می مخواست می دیدم و آنچه می خواستم می شنیدم و می فهمیدم، دریچه قلب و ذهنم به روي آنچه نمی خواستم بسته بود و همین بستگی هم بالاخره مرا زمین زد.
روزها مثل برق می گذشت و به پایان سال تحصیلی و کنکور و در عین حال سالگرد خانم جون و در نهایت ازدواج ما، نزدیک می شدیم، در حالی که فاصله مان روز به روز بیش تر می شد. محمد که صبرش تمام شده بود، سعی داشت مرا مجاب کند و به راه بیاورد، منتهی دیگر دیر شده بود و من دیگر صحبت و تذکرهاي او را بهانه گیري می دانستم و حرف هایش را قبول نمی کردم. وقتی صحبت و تذکر نتیجه نداد کار به بحث و جدل کشید و واي که من توي هیچ مرحله اي شعورم نرسید و عقلم کار نکرد. و بدون این که متوجه باشم به او فهماندم که آدمی زبان نفهم و کودنم که حرف
حساب سرم نمی شود.
به یاد دارم که آن روزها، ثریا همیشه همراهش یک چیز خوراکی داشت، گاهی نان و پنیر و گاهی
ساندویج کوکو یا بعضی وقت ها ساندویج تخم مرغ. بین راه وقتی همه خسته می شدند، به قول امیردر ساك ثریا که باز می شد، همه جان می گرفتند. یکی از روزها با خودش یک شیشه کوچک
مرباي هویج آورده بود. جواد در حالی که شیشه را از دست امیر که به مرباها حمله کرده بود به زور می گرفت، گفت:
همین یک شیشه س، مال پنج تاییمون، چته داري شیشه رو درسته می خوري؟ هول نشو، مامانم
درست نکرده دست پخت ثریاست، همچین آش دهن سوزي هم نیست که حمله می کنی.
من که دلم خنک شده بود بی اختیار با رضایت خاطر لبخند زدم، اما با تعریف و تمجید امیر و محمد، لبخند روي لبم ماسید. از تعریف و تشکر با حرارت و غلیظ محمد از ثریا از حرص جلوي چشم هایم را بخار گرفته بود. این بود که موقع برگشتن توي ماشین خودمان، وقتی امیر داشت از خوشمزگی مربا صحبت می کرد و وقتی محمد گفت :
دست پختش مثل زهرا خانمه، جواد هم با این که مرده دست پخت خوبی داره.
دیگر نتوانستم جلوي خودم را بگیرم و یکدفعه این حرف بی معنی و بی ربط از دهنم در آمد که: با شغلی که مادرش داشته، باید هم دست پختش خوب باشه .
امیر یکدفعه جا خورد و با خشم به سمت عقب و من برگشت و پرسید: یعنی چی؟
شانه هایم را بالا انداختم و با تحقیر گفتم: خوب مادرش حتما آشپز خونه هام بوده، اینم یاد گرفته
دیگه.
هیچ وقت نگاه تحقیرآمیز و پر از انزجار محمد و امیر از یادم نمی رود. وقتی چشم هایم توي آینه
ماشین به چشم هاي محمد افتاد، دیدم چنان سرشار از انزجار و خشم و شاید اشمئزاز است که جاخوردم و خفه شدم. انگار دیگر مرا حتی لایق جواب هم ندانستند و تا خانه حرفی نزدند. سکوتی سنگین برقرار شد، شاید این اولین بار بود که محمد احساس کرد من درست بشو نیستم.
آن روز اولین باري بود که محمد دیگر جلوي خانواده ام سعی نکرد سردي روابطمان معلوم نشود. آن ها هم با تعجب و ناباوري بی اعتنایی او را به من دیدند. تقریبا چهار شب بعدي محمد انگار مرا نمی دید، مثل سنگی سرد و سخت کنارم دراز می کشید، طوري که حتی سرسوزنی با من تماس نداشته باشد و من از غیظ و غصه پشتم را به او می کردم، اشک می ریختم و با گریه خوابم می برد. اما نتیجه این رفتارها باعث نمی شد به اشتباهم پی ببرم، تنها کینه و نفرتم را از ثریا و خانواده اش بیش تر می کرد و پافشاري ام در رفتار غلط را...
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع ا
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎انوشیروان در نوجوانی معلمى داشت . روزى معلم ، او را بدون تقصیر بیازرد. انوشیروان کینه او را به دل گرفت ، تا اینکه سرانجام به پادشاهى رسید.
روزى معلم را طلبید و با تندى از او پرسید که چرا به من بى سبب ظلم نمودى؟
معلم گفت : چون امید آن داشتم که بعد از پدرت تو نیز به پادشاهى برسى ، پس خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به کسى ظلم ننمائى ...
🎀http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان
روزی ب کریم خان زند گفتند شخصی میخواهد شمارا ببیند و مدام گریه میکند کریم خان آن شخص را ب حضور طلبید ولی آن شخص ب شدت گریه میکرد و نمیتوانست حرف بزند
کریم خان گفت وقتی گریه هایش تمام شد آن را ب نزد من بیاورید بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد وشرف حضور یافت گفت قربان من کور مادر زاد بودم ب زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم.
کریم خان دستور داد سریع چشم های این شخص را کور کنند تا برود دوباره شفایش را بگیرد اطرافیان گفتند قربان این شخص شفا گرفته پدر شماست ایشان را ب پدر تان ببخشید
کریم خان گفت پدر من یک دزد بود من نمیدانم قبرش کجاس و من ب زور اين شمشیر حکمران شدم پدر من چطور میتواند شفا دهنده باشد...
اگر متملقین میدان پیدا کنن دین و دنیایمان را ب تباهی خواهند کشید..................
╭┅°🦋°ৡ✧°ৡ═══ৡ
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ৡ═══ৡ°✧ৡ°🦋°┅╯
✨﷽✨
🔴اثرات لقمه حرام در زندگی🔴
✍حضرت رسول خدا (ص)فرمایند:
نماز کسی که لقمهاش حرام است تا چهل روز قبول نمی شود و تا چهل روز دعایش مستجاب نمی گردد و هر مقدار از بدنش که با حرام پرورش یافته سزاوار آتش و سوختن است.
حضرت امام صادق علیه السلام : هر كس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد كسب خود را حلال كند و حق مردم را بپردازد.
حضرت امام هادى علیه السلام: به راستى كه حرام، افزايش نمى يابد و اگر افزايش يابد، بركتى ندارد و اگر انفاق شود، پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه اى به سوى آتش خواهد بود.
حرام خواری و قساوت قلب ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند که اگر کسی حرام خورد قلبش سخت شده و در برابر حق، نرمش نخواهد داشت! این همان سخنی است که امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا به سپاه کوفه فرمود: چون شکمهای شما از حرام پر شده،کلام حق در شما اثر ندارد...
📚 الكافي (ط-الاسلامیه) ج۵ ، ص ۱۲۵
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مطمئن هستم ازدیدن این فیلم لذت وبه عظمت خداوندبرای خلقت اینهمه زییایی بیشترپی خواهیدبرد🌸التماس دعا🙏
#داستان_انبيا
#حضرت_سلیمان
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حضرت سلیمان علیهالسلام یکی از پیامبران معروف بنیاسرائیل است، که هم دارای مقام نبوت بوده و هم دارای حکومت،
و نام مبارکش هفده بار در قرآن ذکر شده است.
فهرست سوره هایی که نام سلیمان در آن ذکر شده است:
بقره102- نساء167
انعام84- انبیاء78،79،81
نمل15،16،17،18،20،36،44
سباء12- ص30،34
وی ۴۳۹۱ سال بعد از هبوط آدم علیهالسلام متولد شد،
نام پدرش «داود» است که با یازده واسطه به حضرت یعقوب علیهالسلام میرسد،
و نام مادرش را «اَبِیشاغ» یا «تشبغ» ضبط کرده اند.
نسب آن حضرت:
سلیمان بن داود بن ایشی بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نادب بن رام بن حصرون بن فارص بن یهود بن اسحاق بن ابراهیم علیهالسلام
تعداد فرزندان آن حضرت به روایتی ۴۳دختر و۲۷پسر داشت.
وی در سیزده سالگی حکومت را به دست گرفت که در آن جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد، همه تحت فرمان او بودند و بر سراسر زمین فرمانروایی مینمود.
و پادشاه و پیامبر بنیاسرائیل بود، در زمان آن حضرت شوکت و ثروت بنیاسرائیل به منتها درجه خود رسید.
به لطف خداوند او زبان همه حیوانات را میدانست و باد هم در فرمان وی بود
هنگامی که از زبان هُدهُد وصف بلقيس ملکه صبا را شنید
به اصف بن برخیا دستور داد تا تخت بلقيس را حاضر کند،
او در یک چشم به هم زدن این کار را انجام داد.
سرانجام پس از چهل سال حکومت و پادشاهی درپنجاه و سه سالگی از دنیا رفت.
و آصف بن برخیا را وصیّ خود قرار داد.
درباره مرگ آن حضرت روایت شده:
خداوند وحی فرستاد به سوی حضرت سلیمان علیهالسلام که علامت مرگ تو آن است که درختی در بیت المقدّس روئیده میشود که آنرا خُرنوبه گویند،
پس روزی آن حضرت دید در صحن مسجد درختی روئیده است، خطاب نمود به آن درخت که نام تو چیست؟ گفت: خرنوبه نام دارم.
سلیمان علیهالسلام دریافت که مرگش نزدیک شده است، به محراب و محل عبادت خود بازگشت و درحالیکه ایستاده و بر عصایش تکیه داده بود از دنیا رفت،
مدّتی به همان وضع ایستاده بود و آدمیان و جنّیان به تصوّر این که او زنده است و نگاه میکند مشغول کار خود بودند.
سرانجام موریانه ای وارد عصای او شد و درون آن را خورد، عصا شکست و سلیمان علیهالسلام به زمین افتاد، همه فهمیدند که از دنیا رفته است و سپس در کشور فلسطین بیت المقدس در قریه داود به خاک سپرده شد.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
هر روز با بهترین #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#منطق_بعضی_آدمها
🔺️ ﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﻣﻨﻄﻖ ﭼﯿﺴﺖ؟
🔹️ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺜﯿﻒ ؛ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻨﻨﺪ.
🤔 ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ؟
🔸️ ﻫﺮﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻣﺴﻠﻤﺎ کثیفه.
🔹️ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ
ﺗﻤﯿﺰﻩ ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﻗﺪﺭ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ .
🤔ﭘﺲ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟
🔸️ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺗﻤﯿﺰﻩ
🔹️ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻧﻪ ، ﮐﺜﯿﻔﻪ ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ.
🤔 ﭘﺲ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؟
🔸️ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺜﯿﻔﻪ
🔹️ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ،ﻫﺮ ﺩﻭ ، ﺗﻤﯿﺰﻩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻭ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ.
🤔 ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﮐﺪﺍﻡ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ؟
🔸️ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻫﺮ ﺩﻭ
🔹️ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ : ﻧﻪ
ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ، ﭼﻮﻥ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
🔸️ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﯿﻢ ؟ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ !!!
🔹️ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ :
ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﻨﻄﻖ 😊ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ !
ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎست...
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ضرب_المثل
🔹دشمن دانا به از نادان دوست!!!
روزی چند کودک برای بازی به بیرون شهر رفتند. یکی از بچه ها حین بازی از جای بلندی بر زمین افتاد و پا و دستش شکست. آن کسی که بیشتر از همه با او دوست بود گفت: باید او را داخل چاه بیندازیم و به کسی هیچ نگوییم وگرنه برای ما دردسر می شود. اما یکی از کودکان که سابقه دشمنی با آن کودک دست و پا شکسته را داشت با خود فکر کرد که اگر بدون او به شهر برگردیم چون همه مرا دشمن او می دانند، گناه مرگ او به گردن من می افتد. بنابراین فوری رفت و مردم را خبر کرد و آمدند کودک را نجات دادند.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d