eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.3هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ایمان بدون عشق شما را متعصب ♥️وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق ♥️قدرت بدون عشق شما را خشن ♥️عدالت بدون عشق شما را سخت ♥️و زندگی ‌بدون عشق شما را بیمار می‌کند... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌸 تنهاچیزیست که بابخشیدن زیادترمی شود وهمیشه لازم نیست چیزهای با ارزش ببخشی تا محبت کرده باشی گاهی لبخند تو😊 بهترین محبت است💗 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شب عید فطر بسیار با فضیلت است ☝️ امیدوارم ازاین فضلیت بی بهره نشیم عیدتان مبارک دوستان🌺🌺🌺 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ وقتی دری به تخته‌ای بخورد 1️⃣ داستانی را که می‌خواهم برایتان بنویسم مربوط است به چندین سال پیش. دقیقاً زمانی که من هم مثل همه‌ی شما جوان بودم وکله‌ام پر بود از شور و شوق جوانی و البته فکر نکنید یک جوان معمولی بودم؛ نخیر! خیلی هم به قول امروزی‌ها فرهیخته و با کمالات بودم که مطمئنم بعد از شنیدن داستانم به همه چیز پی خواهید برد. القصه خانه‌ی ما در یک منطقه‌ی قدیمی و اصل و نسب‌دار تهران به نام «حلبی آباد» بود، در همین جا لازم است به یک مسئله‌ی مهم اشاره کنم و آن هم این‌که فکر نکنید محله‌ی ما جای بی‌کلاس و بی‌در و پیکری بود. اصولاً همه‌ی شما عزیزانِ دل باید بدانید با تحقیق و تفحص‌های بی‌شمار نمی‌شود کسی را شناخت چه برسد به این‌که فقط اسمش را بدانی. فی‌المثل در همین محله‌ی قدیمی ما زنی زندگی می‌کرد به نام «زیبا خاتون» که آدم خوف می‌کرد به قیافه‌اش نگاه کند چه برسد به این که زیبا هم باشد. حضور همین «زیبا خاتون» باعث شد تا من در همان عنفوان جوانی مقاله‌ای را در مورد ملاک‌های زیبایی در اقوام مختلف به رشته‌ی تحریر درآورم، که البته مورد حسادت مشتی حسود قرار گرفت و موجبات اجرای مراسمی به نام گیس‌کشان در محله شد. صد البته مادر توانمند و مغرورم «آرام خانم» به خوبی از پس کشیدن گیس‌های نداشته‌ی «زیبا خاتون» که به بنده اهانت کرده بود، بر آمد و بار دیگر به جهانیان اثبات کرد که اسم نمایان‌گر شخصیت انسان‌ها نیست. البته بعدها خواهم گفت که همین مقاله‌ی داغ چه تغییرات اساسی‌ای را در زندگی چهار نفره‌ی ما به وجود آورد. خانواده‌ی ما شامل من یعنی «گل‌نار» معروف به «بمانی»، مادرِ پدرم معروف به «بی بی»، پدرم که طبق عادت کودکی «دادا عروج» صدایش می‌کردم و مادرم «آرام جان» بود. تا اینجا حتماً متوجه تک فرزند بودن من شده‌اید و احتمالاً جرقه‌هایی ناشی از شناخت در ذهن‌تان زده شده است. دیدید ما هم مثل بالا نشین‌های تهران و همه‌ی شهرها، مزایا و وجوه مثبت تک فرزندی را شناخته و نه تنها به آن معتقد بودیم، بلکه آن را به اجرا هم درآوردیم. هرچند مادرم بعد از شش فرزند بالاخره مرا به دست آورده بود ولی مهم این است که جز من فرزند دیگری نداشتند. خلاصه محله‌ی ما برای خودش برو بیایی داشت که تماشایی بود. روزی نبود که دختری با شادی زایدالوصفی راهی قصر خوش‌بختی نشود. یا آوای محبت زن و شوهری از خانه‌شان به کوچه و خانه‌های اطراف نرسد. گاهی اوقات هم می‌شد که برادران عزیز نیروی انتظامی که آن موقع به « کمیته» معروف بودند با خدم و حشم برای احوال‌پرسی به منطقه‌ی ما تشریف فرما شده، به اصرار زیاد، یکی از همسایگان را برای نوشیدن چند جرعه آب تگری و خنک به هتل‌های بزرگ می‌بردند. در این میان مادر وپدرم بیش از همه نگران آینده‌ی من بودند که مبادا این همه هیجان برای دختر یکی‌یک‌دانه‌شان خطر داشته باشد و نتواند به راحتی و از میان این همه شلوغی، افق‌های روشن آینده را دید زده، راهش را در میان همسایه‌های محترم گم کند و به خطا برود. به این دلیل و به دلایل بی شمار دیگر از جمله تهدیدهای جوروا جور «زیبا خاتون» که هنوز کینه به دل داشت، پدرم تصمیم گرفته بود هر طور که شده از محله‌ی قدیمی‌مان به روستا مهاجرت کند و در هوای پاک و دل‌انگیز آنجا روزگار بگذرانیم. «بی‌بی» و مادرم مخالف این جریان بودند چرا که مادرم به هیچ وجه نمی‌توانست تمسخر و ادا و اطوارهای هم محل‌هایش در روستا را تحمل کند و «بی‌بی» هم می‌خواست آخر عمرش را در خوشی تهران نشینی بگذراند. ادامه دارد... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان وقتی دری به تخته‌ای بخورد #نفیسه_محمدی #طنز 1️⃣ #قسمت_اول داستا
2️⃣ قسمت دوم ... من هم که خیلی با ادب و با نزاکت بودم هیچ‌وقت در این امور دخالت نمی‌کردم و با اینکه هنوز سیزده سال سن داشتم، احترام بزرگ‌ترها را نگه می‌داشتم. حتی یک بار بر سر همین سکوت و ادای احترام به بزرگ‌ترها نزدیک بود کتک مفصلی از پدرم بخورم که با پا در میانی مادرم که این جملات محبت‌آمیز را می‌گفت: «لال شی الهی، دختره‌ی چش سفید!» از معرکه گریختم . البته اصلاً گمان نبرید که پدرم توانایی خرید خانه‌ای مطلوب را نداشت؛ خیر! خیلی هم توانایی داشت، به روزگار خودتان نگاه نکنید که همه ماشین سوار می شوند و با تلفن حرف می‌زنند و از این همه اشیاء عجیب و غریب تعجب نمی‌کنند. در آن دوران اگر کسی با تلفن صحبت می‌کرد آن هم در محله‌ی ما، همه برای تحقیق و تفحص در مورد چگونگی انجام آن عمل محیرالعقول تا چند روز به خانه‌اش رفت و آمد می‌کردند و گاهی برایش چشم روشنی هم می‌بردند و من در آن زمان جزء افرادی بودم که سه بار با تلفن صحبت کرده بودم. این قضیه خودش چند نکته را برای شما عزیزان دل روشن می‌کند. اول اینکه ما با سیستم تلفن آشنایی داشتیم؛ دوم اینکه کسی را هم داشتیم که با او از طریق تلفن در تماس باشیم و این مورد دوم یعنی اینکه اقوام پولداری هم داشتیم! تازه این را هم به افتخاراتم اضافه کنم که دو بار هم با سه چرخه‌ی پدرم به زیارت امامزاده‌ی نزدیک‌مان رفته بودم. آن هم سه چرخه‌ای که تا به آن روز چهار بار به اصرار اهالی محل، مرکب عروس شده بود و چشم خیلی‌ها را کور کرده بود. پس می‌بینید که ما از خانواده‌ی متمولی بودیم و تقریباً یک سر و گردن از بقیه بالاتر! اما قضیه‌ای که باعث شد تا روند رو به رکود زندگی ما تغییر کند، ورود دو عدد خواستگار به خانه‌ی ما بود. از آن روزها بود که هیجان پشت سر هیجان به خانه‌ی ما وارد می‌شد و شورای مرکزی خانه به مدیریت مادرم، مدام تصمیم‌گیری‌های جدیدی می‌کردند. باری، جانم برای‌تان بگوید که یک روز از روزهای سرد پاییزی که مادرم داشت خانه را آماده‌ی کرسی گذاری می‌کرد، دو سه عدد زن چاق و فربه و یک آقای دراز و بی قواره وارد حیاط شدند و گیلی‌گیلی کنان مرا از خواب خوش بعد از ظهر بیدار کرده، ضمن چاق سلامتی جانانه‌ای مرا به هیولای همراه‌شان، که همان داماد باشد نشان دادند و گفتند: «ببین می‌پسندی؟» داماد که احتمالاً از دیدن خانه و زندگی ما و نیش‌های من که معلوم نبود برای چه در آن موقع باز شده‌اند، به وجد آمده بود، سکوت اختیار کرد. ناگهان یکی از زنان حاضر در مجلس بدون توجه به حضور ما ادامه داد: «بالام جان ببین، این دختره ده سالشه، خودم برات ادبش می‌کنم! تازه خواهر و برادرم که نداره! راحت راحتی! هم کمک دست من می‌شه هم تو دوماد می‌شی آخه تو بگو من چطوری کارای شیش تا داداشت رو انجام بدم، کمک می‌خوام یا نه؟» نفر بعد که چند باری برای خرید سرکه به خانه‌مان آمده بود ناگفته‌ها را به زبان آورد. چی شد صفدر جان بگم باباش شب عاقد بیاره عقد کنی؟ و بعد رو به من کرد و گفت: «ای ماشاالله، چه دختری! ببین بمانی جان خدا چه شوهری نصیبت کرده، حظ کن! آقاس، کاری، خوب، تازه سیگار خارجی هم می‌کشه!» من که تا آن لحظه نیش‌هایم بازتر از قبل شده بود نگاهی به مادرم انداختم تا بدانم برای رفتن به خانه‌ی بخت آماده شوم یا نه؟ چشم‌تان روز بد نبیند! چنان چشم غره‌ای نوش جان کردم که فرار را بر قرار ترجیح داده، به حیاط کوچک‌مان پناه بردم . بعد از دقایقی مهمان‌ها رفتند و انگشتری که به نازکی آن ندیده بودم گرو گذاشتند تا شب بیایند و مرا از پدرم تحویل بگیرند. ادامه دارد... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نامه ای به همسرم عزیزم اگه روزی سه ساعت هم ویدئوهای سلامت و کاهش وزن تو اینستاگرام ببینی😳 تنها حجمی که ازت کم میشه حجم اینترنتته😂😂 باید ورزش کنی😉 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هم اکنون در سراسر ایران: کاش کرونا گرفته بودم ولی تورو نگرفته‌ بودم (حرفای زن و شوهری در قرنطینه خانگی)😂😂😂😂😂 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تفریح جالب رزمنده ها در جبهه بچه های امروز شاید مزه مسابقه سیب‌خوری بدون دست و یا ماست‌خوری و… رو نچشیده باشند و‌لی این بازی‌ها قسمتی از شادی‌های دهه شصت بود😊 یادشون بخیر ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d