از هیتلر پرسیدند پست ترین آدما کیستند.
گفت پست و خبیس ترین انسانها کسانی هستند که در تصرف کشورشان با من که بیگانه بودم همکاری کردند
چون وطن حیثیت مادر را دارد و آنها زمینه سازی کردند تا من حتئ بر مادرشان مسلط شوم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به نام خدا
صبح عزیزان بخیر
نکته :
♻️سه عامل مهم درقانون جذب
قدردانی و شکرگزاری
ایمان به دریافت خواسته ها
شادی وخنده
یکی ازنکته های قانون جذب درزندگی این است که به نکته های مثبت دیگران هم توجه کنیم تاآن ویژگی هاهم به زندگی ماواردشود
وقتی چیزی رادر زندگی میخوای جذب کنی حواست باشدکه رفتارت باگفتارت تضادنداشته باشد.
بایدنسبت به پول حس خوبی داشته باشیدتا ثروت لازم راکسب کنیدوازبکاربردن جملات منفی نسبت به پول خودداری کنید.
شکرگزاری بهترین راهیست که میتوانیدبه خواسته هایتان برسید.
برای رسیدن به خواسته هایت بایداحساس کنی به آن رسیده ای وآن رادریافت کرده ای.
🌺http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹جملاتی زیباازامیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام.......باهم زمزمه کینم 🤲🌹
🌷1. مردم را با لقب صدا نکنید.
❣2. روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
🌷3. خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
❣4. لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
🌷5. بدون تحقیق قضاوت نکنید.
❣6. اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
🌷7. صدقه دهید، چشم به جیب مردم ندوزید.
❣8. شجاع باشید، مرگ یکبار به سراغتان میآید.
❣9. سعی کنید بعد از خود، نام نیک بجای بگذارید.
🌷10. دین را زیاد سخت نگیرید.
❣11. با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.
🌷12. انتقاد پذیر باشید.
❣13. مکار و حیله گر نباشید.
❣14. حامی مستضعفان باشید.
🌷15. اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد، از او تقاضا نکنید.
❣16. نیکوکار بمیرید.
🌷17. خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
❣18. فحّاش نباشید.
🌷19. بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
❣20. رحم دل باشید.
🌷21. با قرآن آشنا شوید.
❣22. تا میتوانید به دنبال حل گره مردم باشید.
🌷23- گریه نکردن از سختی دل است.
❣24- سختی دل از گناه زیاد است.
🌷25- گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
❣26- آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.
🌷27- فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
❣28- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست.
📚 نهج البلاغه امیرمؤمنان علیه السلام
🌺
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
♥داستانی فوق العاده برای کسانی که همه چیز رو بد میبینند♥
در فولكلور آلمان، قصه آموزنده ای هست:
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده است. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد، مثل یك دزد راه میرود و مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند، پچ پچ میكند. آنقدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند. اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد؛ زنش آن را جابجا كرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه میرود، حرف میزند و رفتار میكند.
پائولو کوئیلو میگوید: «همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی، معمولا آن چیزی را میبینیم که دوست داریم ببینیم»
❖
📚منبع ؛مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
📚داستانی جالب در مورد چگونگی پیدایش و رواج یافتن جهل و خرافات در میان مردم
✍در معبدی گربه ای زندگی می کرد که هنگام عبادت راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد.
استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان مراقبه می رسد یک نفر گربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد.
این روال سال ها ادامه داشت و کم کم یکی از اصول آن مذهب شد!
سال ها بعد استاد بزرگ درگذشت و البته گربه هم مرد. راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام عبادت به درخت ببندند تا اصول عبادت را درست به جا آورده باشند!
سال ها گذشت و توسط استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشته شد با عنوان "اهمیت بستن گربه هنگام عبادت!!!"
جهالت تا به کجا🤔
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔺️همیشه میگفتم :
چقدراحمق بود رفاعه ، میدانست شمر امام حسین ر اکشته و به خون شمر هم تشنه بود اما با او برعلیه مختارهم پیمان شد.
🔹️امروز که هم صدایی بعضیا رو با ترامپ دیدم، فهمیدم تا دنیا دنیاست شمر و خولی و رفاعة و مختار وجود داره.
🔸️برای ما شمر و خولیها مشخص شده ، حواسمان باشد رفاعه نباشیم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔸 امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید به کسانی فکر کنید که قادر به تکلم نیستند.
🔸 قبل از اینکه بخواهید از مزه ی غذای تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که اصلا چیزی برای خوردن ندارد.
🔸 امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید، به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته.
🔸 قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی، به کسی فکر کنید که آرزوی بچه دار شدن دارد.
🔸 پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید، به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
🔸 و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید و ازد آن شکایت کنید، به افراد بیکار و ناتوان و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند فکر کنید.
🔶 زندگی، یک نعمت است؛
با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید...
دکتر_الهی_قمشهای
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄
#داستانکهای_پندآموز
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❇️همیشه مهربان باش
🔰روزی حکیمی به فرزندش گفت : «از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدمهایی که دوست نداری و از آنان بدت میآید پیاز قرار بده»
روز بعد فرزند همین کار را انجام داد
و حکیم گفت: «هر جا که میروی این کیسه را با خود حمل کن»
🔸 فرزندش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت میکند.
🔹حکیم پاسخ داد : «این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری. این کینه، قلب و دلت را فاسد میکند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد.
✅پس کینه کسی به دل راه نده،
همیشه مهربان باش
پر از مهربانی بمان
حتی اگر هیچکس قدر مهربانیت را نداند...
این ذات و سرشت توست ڪه مهربان باشی...
تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند...
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣داستانی بسیار آموزنده و دردناک
قسمت 1
😔😔😔😔😔😔
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💢#جزاي_بي_نماز
🌼🍃غسالی گفت ، وقتی که جوانی را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس های تنگ و اندامی بود نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی لباس هایش را برش داده و شروع به غسل کردن او شویم.
🌼🍃اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بوی بسیار بدی و تهوع آوری که حال هر انسانی را به هم میزد تمام اتاق را فرا گرفت .
🌼🍃ما برای اینکه راحت تر او را غسل بدیم مجبور شدیم که به دستمال های خود عطر زده و جلوی بینی گرفته و او را غسل بدیم اما هر کاری کردیم نتوانستیم این بوی بد را دفع کنیم.
🌼🍃مجبور شدیم میت را ده بار غسل دادیم اما هر بار که او را غسل میدادیم بوی بد اون ، نه تنها کم نميشد بلکه هر بار از بار دیگر شدیدتر میشد.
🌼🍃آخر مجبور شدم تمام عطرهایی که موجود بود را بر سر مرده خالی کنم تا حداقل بویش کمتر شود اما فایده ای نداشت.
🌼🍃یکی از خویشاوندان مرده در بیرون از اتاق که چند تن از دیگر خویشاوندان این مرده بودند سروصدا میکردند.
🌼🍃که این دیگر چه غسالی است که مرده میشوید در حالی که خودش آدمی سیگاری است و بو میدهد.
🌼🍃وقتی که من از اتاق بیرون آمدم سر و صدايش بیشتر شده من هم دستش را گرفته و او را به اتاق بردم تا متوجه بوی بد میت خود شوند .
🌼🍃وقتی که او را داخل اتاق بردم یک لحظه هم طاقت نیاورده و زود بیرون آمد تا اینکه از من معذرت خواهی کرد و گفت:اجازه بدین برم تا به همه ی مردم بگم که بوی بد بوی مرده بوده نه چیز دیگر اما من به او اجازه ندادم و گفتم که من چندین سال است که غسالم، و تا به حال آبروی هیچ کس را نبرده ام ، این بار هم اجازه این کار را نه به خود و نه به کس دیگری نمیدهم.
🌼🍃پس از کفن کردن نوبت به قرائت نماز جماعت جنازه رسید ، یکی از نزدیکان مرده آمد و گفت:نماز جنازه را داخل مسجد میخوانیم
اما من گفتم:نمیتوانی همین کاری بکنیم چون جنازه بوی بسیار بدی میدهد و این بی احترامی به مسجد است.
🌼🍃اما آنها قبول نمیکردند تا اینکه من گفتم برویم از امام جماعت بپرسیم او بین ما قضاوت خواهد کرد.
🌼🍃ما از امام جماعت پرسیدیم او هم با من هم نظر بود.
تا اینکه وقت نماز جنازه رسید اما به علت اینکه جنازه بوی بسیار بدی میدهد کسی حاضر نشد نماز برای آن جنازه بخوانند.
🌼🍃من به زور چند نفر که حدودا به پنج نفر رسید جمع کرده و نماز جنازه را خواندیم .
🌼🍃پس از خواندن نماز جنازه ،
من به داخل قبر رفتم. تا کارهای دفن میت را انجام دهم.
وقتی اورا داخل قبر کردیم به چیز عجیبی برخورد کردیم
😳😱سبحان الله
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍂🍂🍂🍂🍂🍂http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❣داستانی بسیار آموزنده و دردناک
😔😔😔😔😔😔
قسمت ۲
💢جزاي بي نماز
ادامه داستان👇👇
🌼🍃وقتی ما سر او را به سمت قبله میکردیم به یک بار متوجه میشدم که پاهای او به طرف قبله شده و سرش طرف دیگر یعنی جای سر و پاهای او عوض میشد
🌼🍃من چندین بار این کار را تکرار کردم اما هر بار که این کار را میکردم ، دوباره همان اتفاق می افتاد.
( یعنی سرش خلاف جهت قبله میشد و پاهایش به طرف قبله می رفت )
🌼🍃 برادر میت از دیدن این حالت برادرش حالش به هم می خورد و غش میکند من هم حالم زیاد خوب نبود.
نتیجه گرفتم که باید به یک عالم بزرگ زنگ بزنم تا ماجرا را به برایش تعریف کرده تا مرا راهنمایی کند.
🌼🍃وقتی که به ایشان تماس گرفتم و همه ی اتفاق های عجیبی که روی داده بود رو تعریف کردم ، آن عالم بزرگوار به خاطر کارهایی که من انجام داده بودم عصبانی شده و گفت:ای شیخ میخواهی چکار کنی میخواهی نعوذ بالله با خدا بجنگی ؟
🌼🍃وقتی که مرده در حالتی که بو میداد تو باید او را سه بار می شستی و اگر باز هم آن بو نرفت تو حق نداشتی که او را ده بار غسل بدهی چون خداوند با این کارش ميخواست او را مایه عبرت دیگران قرار دهد.
🌼🍃وقتی کسی نمیخواست بر او نماز جنازه بخواند تو حق نداشتی بزور مردم را وادار به خواندن نماز جنازه کنی، شاید این امر خداوند بوده است.
🌼🍃و الان هم که حکم خداوند است که او این گونه در قبر باشد تو حق نداری بیشتر از این دخالت کنی چون فایده ای ندارد پس او را همان گونه که است بر رویش خاک بریز منم هم همین کار را کردم.
🌼🍃 پس از اتمام خاکسپاری من پیش برادرش رفته و به او گفتم که مگر برادرت چه گناهی انجام داده که اینگونه غضب خدا را بر انگیخته برادرش اول نمیخواست چیزی بگوید
🌼🍃ولی در اخر گفت که برادر در زندگی هیچ گاه نماز نخوانده بود و صورتش را در مقابل پروردگارش ب زمین نزده وحتی برای نمازهای عید و جمعه حاضر نمیشد
😔بله دوستان این از جزای بی نمازی پس وعده کنیم که هرگز نمازمونو ترک نکنیم
❣نشر بده شاید یکی از همین داستان عبرت گرفت و توبه کرد و توسبب خیر شدی.
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_هشتاد_و_هفتم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با تمام قدرتی که داشتم صدا نکردم، ضجه زدم محمد؟!
یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ.
انگار نفس توي سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در را به هم زد و رفت و انگار روح مرا به زنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاري و قوي و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود. مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم.
نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی براي همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟ !
حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم، نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معناي دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توي گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ؟ساعت دو ساعت؟ واقعا نمی دانم. همین قدر می دانم که با فریاد هاي رعد آساي امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم.
این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر!
فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگري امکان داشت که که پیش بیاید؟
در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود.
مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم میآمد . مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند،
برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باري بود که توي خانه ما صداي فریاد و
بگو و مگو به گوش رسید و براي اولین و آخرین بار، صداي امیر بر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. و تنها باري هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد براي خانواده من و خصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل. فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش هاي مادر به جاي جواب می غرید:
آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، براي همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟!
مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید:
مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟!
امیر دوباره فریاد زنان گفت:
چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمی کنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟!
مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و
صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پاي بی حرمتی می گذاشت، در صورتی که من حرفی براي زدن
نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمد امیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیر این طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟
امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، براي همین مثل مرده بی حس و حال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد هاي امیر را گوش می کردم که می گفت: مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟!
مادر بهت زده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالی که انگار پاهایش
سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید:
نمی خواد زندگی کنه؟
انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف هاي امیر را تکرار می کرد.
امیر گفت: بله ، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و ساده برگشته گفته نمی
خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودش گفتم این راه و رسم زندگی
نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرمایین اینم حاصلش! حالا خوب شد؟
مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفی زده، بیجا ،کرده مگه
زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دو سال پسره، شب و روز این جا
بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگه به این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک ب