eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
26هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 ساعت آشپزی 🌭🎂👇 🔷 🍑 😋 زردآلو رسیده شیرین 2کیلو شکر 1 کیلو آب 1 لیتر 🔸شکر وآب رو مخلوط کنید و بجوشانید،نیازی نیست که زیاد بجوشانید برای این مربا شربت رقیق لازم است. هسته زردآلو ها رو در بیارید.و توی ظرف پیرکس یا شیشه ای یک ردیف بچینید. شربت آماده شده رو روی زردآلو بریزید. ظرفتون رو ببرید پشت بام یا توی بالکن و روی ظرف یک شیشه کمی کوچکتر از ظرف قرار بدید تا کمی از کناره ظرف باز باشه.(برای اینکه بخارش خارج بشه) کناره های ظرف که باز مونده رو با تور بپوشونید تا گرد و خاک وحشره داخل ظرف نشه.باید جایی ظرفتون رو بگذارید که کاملا آفتاب گیر باشه. بعد از دو روز طرف دیگه زردآلو ها رو برگردونید.و باز هم بعد از دو روز طرف دیگه معمولا این مربا در عرض 5 تا 7 روز آماده میشه.مربای من 6 روزه آماده شد. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شیر 2 لیوان پودر ژلاتین 20 گرم (2 ق غ) شکلات تخته ای 80 گرم پودر قهوه یا نسکافه ( 1 بسته ، 1 تا 2 ق غ) گلوکز 1 ق م (قابل حذف ) شکر 3 ق غ (میران شکر بستگی به ذایقه خودتون داره و تلخی و شیرینی شکلاتتون خودتون چک کنین ) خامه صبحانه یا قنادی 100 گرم (2 تا 3 ق غ ) میزان خامه رو می تونین به دلخواه کم و زیاد کنین روی نصف لیوان آب سرد پودر زلاتین رو پاشیدم و روی حرارت غیر مستقیم قرار دادم تا ذراتش حل بشه . شیر و شکلات و پودر قهوه یا نسکافه و شکر رو داخل قابلمه ای ریختم و روی حرارت قرار دادم و مخلوط کردم نمی خواد بجوشه اصلا . به دلخواه گلوکز ریختم (بابت شفاف شدن دسر هست و قابل حذفه) و بعد ژلاتین حل شده و هم دما با مواد رو ریختم و بعد مخلوط کردن از حرارت برداشتم . وقتی مواد از گرمی افتاد بهش خامه رو اضافه کردم و مخلوط کردم . داخل قالب ریختم و در یخچال یه شب تا صبح گذاشتم تا ببنده . بعد از بسته شدن دورش رو با چاقو آزاد کردم روش یه دیس مرطوب قرار دادم و برگردوندم . و به دلخواه تزیین کردم . ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
واما دستور: تخم مرغ 3 عدد (همدمای محیط) آرد کیک پزی 2 لیوان یا پیمانه بیکینگ پودر 2 ق چ اندازه گیری پودر هل 1/2ق چ وانیل 1/4 ق چ شیره 2/3 لیوان (شیره انگور،شیره توت ویاشیره خرما) من سه شیره ریختم وشیرینی کیک کامل بود اگر شیره انگور تنها ریختین ممکنه کیک کم شیرین بشه می تونید حدود 1/3 لیوان شکر به دستوراضافه کنید با تخم مرغ هم بزنید،البته درصورت دلخواه،با شیره خرما تنها هم شیرینی کیک کامل هست چون شیره خرما شیرینه، روغن مایع 1/2 لیوان شیر گرم 1/2 لیوان گلاب 1/4 لیوان خرما 1/2 لیوان(خرماها را هسته وپوست گرفته و تکه تکه کنید) کشمش 2/3 لیوان(با کمی ارد مخلوط کنید وارد اضافه آن را بگیرید) گردو به دلخواه مقداری 👈 آرد+بیکینگ پودر+پودرهل را الک کنید و کنار بگذارید، درون ظرفی دیگر تخم مرغ ها بعلاوه وانیل را حدود 5 دقیقه بزنید تا کرم رنگ وکشدار شود،سپس شیره را بیفزایید دو دقیقه دیگر هم بزنید، شیر وگلاب 1دقیقه هم زده سپس روغن چند ثانیه خرما در حد مخلوط شدن درنهایت مخلوط مواد آردی کم کم اضافه شود وبا لیسک یکدست کنید دراین مرحله کشمش وگردو را مخلوط کنید قالب سایز 22 چرب واردپاشی شده ویا قالب اگر ساده بود کاغذ روغنی انداخته (بهتره میان تهی باشد) مایه کیک را درون قالب ریخته وصاف کنید در فر از 20دقیقه قبل گرم 170 درجه حدود 45 دقیقه پخت کیک چک شود شاید کمی بیشتر زمان ببرد😊 ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی گفتم عه مامان ..چرا خاموش کردی داشتم گوش میدادم .. مامان بدون اینکه دستم رو رها کنه نشست و
و_یک زود جواب دادم گور بابای حسین ..بره گم شه ..من برای خودم گریه میکنم .. مامان همون جلوی در نشست و گفت لازم نکرده .. مگه چی شده ..خدارو شکر که دعاهام جواب داد و خیلی زود برات خواستگار پیدا شده .. لبخندی زد و گفت نزاشتی حرفم رو بزنم ..حبیبه خانوم میگه همکار شوهرش ،سپرده یه زن خوب واسش پیدا کنه ..اونم تو رو بهش گفته مرد قبول کرده.. اشکهام رو پاک کردم و منتظر به مامان نگاه کردم .. چند ثانیه خیره نگاهم کرد و گفت خب ..چی بگم ؟ چشمهام رو گرد کردم و گفتم ماماان ..فقط گفتی یه مرد میخواد زن بگیره ،من به همین یه جمله جواب بدم؟؟ چند سالشه؟ چی کاره است؟ زن داشته نداشته... مامان با دست اشاره کرد که صبر کنم و گفت نمیزاری که .. صبر کن یکی یکی میگم .. مرد اسمش احمد ..سی و چهار سالشه ..زنش رو طلاق داده و یه دختر شش ساله داره ..تو شرکت شوهر حبیبه خانوم نگهبانه... با تعجب گفتم دختر داره؟ خودش نگهش میداره؟ مامان گفت آره ..اینو دقیق ازش پرسیدم ..حضانت بچه اش رو خودش گرفته و هفته ای یه بار صبح تا شب بچه رو میده به مادرش .. +خیلی وقته جدا شده؟ مامان دستش رو به چونه اش گذاشت و گفت فکر کنم گفت تازه جدا شده .. سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم پس همه ی مردا لنگه ی همن ..چه راحت میتونن جای قبلی رو پر کنند .. مامان بلند شد و گفت زندگی فیلم و کتاب نیست که یکی از غم اون یکی سر به بیابون بزاره ..مردا واقعیت رو زودتر قبول میکنند .. تو هم بلند شو دست و صورتت رو آب بزن بیا پایین ،اینجا غمبرک نزن .. بعد از رفتن مامان به فکر فرو رفتم ..اگه منم با این مرد ازدواج کنم زنش بهم حسودی میکنه که جاش رو گرفتم .. همونطور که من با فهمیدن اینکه یکی به جام اومده قلبم آتیش گرفت .. با این فکر لبهام کش اومد .. یک بار هم تو زندگی یکی به من حسودیش میشد .. ته دلم یه جوری شد .. اگه منم شوهر کنم به گوش حسین میرسه .. هر چقدر هم دوسم نداشته باشه ولی حتما دلش آتیش میگیره .. با این فکرها انرژی گرفتم و بلند شدم و پایین رفتم .. مامان تا منو دید طرف ضبط رفت و روشنش کرد و گفت آی قربونت برم .. بیا آهنگ گوش کن .. به خودت برس .. صورتم رو شستم و مشغول کار شدم ..مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ، به حبیبه خانوم بگو بیان تا همدیگه رو ببینیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_یک زود جواب دادم گور بابای حسین ..بره گم شه ..من برای خودم گریه میکنم .. مامان همون جلو
مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ،به حبیبه خانوم بگو بیایند تا همدیگه رو ببینیم... مامان از خوشحالی لبخند عمیقی زد و گفت آاا باریکلا دختر عاقلم .. همین درسته .. باید زندگی کنی .. باید زندگیتو از نو بسازی ..گذشته ها رو هم کلا فراموش کن ..ایشالا این مرد میاد و خوشبختت میکنه .. بین حرف مامان گفتم ولی امروز و فردا بهش نگو ..میگه از خدا خواسته بودن.. مامان اخمی کرد و گفت زهره .. آخه مگه حبیبه خانوم کیه و چیکاره ی خواستگاره که بخواد همچین فکری بکنه ؟ امروز که نه ولی فردا میرم بهش میگم .. دوباره تو دلم غوغایی بود..چند تا حس رو باهم داشتم .. ناراحتی .. استرس و هیجان و ... امید.... شب موقع شام خوردن ،مامان موضوع خواستگار رو تعریف کرد .. رامین گفت این بار خودم میرم تحقیقات .. از همه میپرسم چطور آدمیه .. مامان گفت وااا ..خب از شوهر حبیبه خانوم میپرسیم ..باهم دوست و همکارن ..بهمون دروغ نمیگه که .. رامین گفت من با شما کاری ندارم از هر کی که میخواهید بپرسید من میرم از محل و در و همسایه اش میپرسم .. مامان آروم زد پشت دست خودش و گفت نکنی همچین کاری رو .. زشته پیش حبیبه خانوم ..اصلا بزار بیاد شاید نپسندید.. رضا که ساکت تو فکر رفته بود با یه پوزخندی به مامان گفت یعنی اون با یه بچه میخواد از زهره ایراد بگیره ؟ چشه مگه؟ مامان فوری حرفش رو عوض کرد و گفت منظورم این شاید زهره نپسندید ...اه...چقدر اما و اگر میکنید ... از کنار سفره بلند شد و به آشپزخونه رفت .. رضا صداش رو پایین آورد و گفت زهره ..با ساز مامان نرقص ..عجله نکن .. سری تکون دادم و مشغول جمع کردن ظرفها شدم .. فردا ظهر نشده ،مامان به حبیبه خانوم خبر داد و تا غروب حبیبه خانوم واسه پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشت .. تو این دو روز هر بار که مامان رو میدیدم زیر لب ذکر میگفت و دعا میخوند .. دلم براش میسوخت و به خاطر آرامشش دعا میکردم که این ازدواج سر بگیره .. پنج شنبه ساعت پنج بود که حبیبه خانوم و شوهرش به همراه احمد به خونمون اومدند .. احمد مرد قامت متوسط و گندمی بود .. چهره اش خوب بود ولی از لحظه ای که اومدند اصلا سرش رو بالا نیاورد و نگاهم نکرد جز همون لحظه ی وارد شدن .. مطمئن شدم که نپسندیده ..کنار مامان نشستم ..حبیبه خانوم و مامان و شوهرش صحبت میکردند و من و احمد ساکت نشسته بودیم .. نگاهش میکردم با گلهای قالی ور میرفت و انگار تو اینجا نبود .. یهو سرش رو بالا آورد و به مامان گفت اجازه میدید ما باهم صحبت کنیم ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_دو مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ،به حبیبه خانوم بگو بیایند تا همدیگه رو بب
و_سه مامان لبخندی زد و گفت بله پسرم .. زهره جان با احمد آقا برید اتاق حرف بزنید ..هر سوالی دارید از هم بپرسید .. بلند شدم به سمت اتاق رفتم و تعارف کردم .. سریع وارد اتاق شد و نشست .. به من که هنوز سرپا بودم گفت شما میدونید من یه دختر دارم، که قراره با خودم زندگی کنه ؟ لبخندی زدم و روبه روش نشستم و گفتم چه با عجله .. بزارید اول خودمون رو معرفی کنیم .. لبخند خشکی زد و گفت راستش من دو ساعت دیگه باید برم دخترم رو تحویل بگیرم بخاطر همون زود رفتم سر اصل موضوع .. دلم با شنیدن این حرفش کمی گرفت ..هیچی نمیخواست از من بدونه فقط میخواست بپرسه دخترش رو قبول دارم یا نه؟ تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم میدونم یه دختر دارید کاش امروز همراهتون میاوردید که همدیگه رو میدیدیم و آشنا بشیم .. چشمهاش برقی زد و با شوق گفت دخترم مثل فرشته هاست ..مطمئن هستم اگه ببینید عاشقش میشید .. پرسیدم چند وقته جدا شدید؟ با این سوال چشمهاش مات و لبخندش جمع شد و گفت چهل و هفت روزه .. با تعجب گفتم تو همین مدت کم تصمیم گرفتید ازدواج کنید ؟چطور میتونید؟ گفت یه زن چطور میتونه سر چیزای بیخودی از عشق ده سالش، از خونه و زندگیش بگذره؟ چطور میتونه از بچه اش بگذره؟ پس منم میتونم جای همچین زنی رو خیلی زود با بهترش پر کنم ... هنگ کرده بودم و نمیدونستم چی بگم .. سکوتم رو که دید گفت من همه ی شرط و شروط شما رو میپذیرم فقط یک شرط دارم اونم دخترمه... باید قول بدید باهاش خیلی خوب و ... مکث کرد و ادامه داد خیلی خیلی خوب رفتار کنید .. من دخترم رو به مادرش ندادم که خودم هر روز مراقب حالش باشم .. لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم حالا اگر جوابمون مثبت بود در مورد این موضوع حرف میزنیم .. دست گذاشت رو زانوش و بلند شد و گفت کی جواب میدید؟ سرم رو بالا گرفتم و گفتم ما باید چند باری همدیگه رو ببینیم .. اونطور که لازمه همدیگرو نمیشناسیم .. چشمهاش رو برای لحظه ای بست و گفت من با نگاه اول فهمیدم شما و خانوادتون آدمهای صاف و ساده ای هستید و دنبال یک زندگی سالمید.. منم یکی هستم مثل خودتون .. همسایتون هم من و همه جوره تائید میکنه پس دست دست کردن نداره.. دو روز بعد بیام برای جواب خوبه؟؟ بلند شدم و روبه روش ایستادم و گفتم به حبیبه خانوم میگم بهتون خبر میده .. از اتاق که بیرون رفتیم حس کردم خوشحاله .. و موقع خداحافظی گفت پس حبیبه خانوم شما زحمت بکشید خبر بگیرید .. حبیبه خانوم با لبخند چشمی گفت و نزدیک من و مامان شد و گفت مثل اینکه بدجور پسندیده .. مامان گفت چه عجله هم داره .. حبیبه خانوم چشمکی زد و گفت تو مضیقه است طفلی.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_سه مامان لبخندی زد و گفت بله پسرم .. زهره جان با احمد آقا برید اتاق حرف بزنید ..هر سوال
مامان بدرقشون کرد و جلوی در رامین باهاشون روبه رو شد.. مامان تا وارد اتاق شد گفت خوب بود خدایی، مگه نه زهره؟ ظرف میوه رو برداشتم و گفتم ولی خیلی عجله داره.. میگه دو روز دیگه جواب بده.. آخه به این زودی مگه میشه.. رامین گفت مرد سالمی به نظر میرسید.. من میترسیدم معتادی، چیزی باشه ولی... این خانواده نداره؟ مادری.. خواهری.. چرا هیچ کس همراهش نیومده بود؟ سینی چای رو ، جلوی رامین گذاشتم و گفتم راست میگی.. کاش ازش میپرسیدم .. مامان صورتش رو جمع کرد و گفت چه ایرادهای بنی اسرائیلی میگیرید.. یارو مرد گنده است.. بچه داره.. دلش خواسته تنها بیاد وقتی قطعی شد به خانواده اش بگه .. گفتم شاید .. ولی حبیبه خانوم اومد بگو زهره میگه باید دوباره حرف بزنم تا بتونم تصمیم بگیرم .. مامان باشه ای گفت ولی شنیدم که زیر لب گفت آخر هم اینو میپرونه ... موقع خواب چشمهام رو میبستم ولی از بس ذهنم درگیر بود خوابم نمیبرد .. یه دلم میگفت جواب منفی بدم و خودم رو راحت کنم میدونستم دوباره با کلی مشکل مواجه میشم ولی از طرفی هم دلم میخواست مستقل بشم .. صاحب خونه و شوهر و بچه بشم .. از کلافگی بلند شدم و یه لیوان آب خوردم و به سختی خوابیدم .. دو روز بعد حبیبه خانوم اومد و جواب خواست و همونطور که به مامان گفته بودم خواستم دوباره ببینمش.. این بار قرار شد بریم بیرون و با هم صحبت کنیم .. غروب بود که اومد دنبالم ..تو ماشینش نشسته بود .. دوست داشتم واسه دفعه اول از ماشین پیاده میشد .. به اجبار سوار ماشین شدم و سلام دادم .. نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت حالت خوبه .. من منتظر بودم جواب قطعی بدید.. همیشه اینقدر دیر و سخت تصمیم میگیرید .. گفتم ما یکبار تو زندگی شکست خوردیم این بار باید بیشتر فکر کنیم .. لبخندی زد و گفت من خیلی سریع تصمیم میگیرم و خیلی سریع عملی میکنم .. کمی گشتیم و جلوی یه آبمیوه فروشی نگه داشت .. سفارش داد و دستهاش رو گذاشت زیر چونش و گفت الان هر چی میخواهی بپرس که باید تا آخر شب جواب بهم بدی .. نفهمیدم جدی گفت یا شوخی .. آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم با خانوادتون مشکل دارید ؟ سرش رو تکون داد و گفت نه .. چرا اینو میپرسید؟ شالم رو مرتب کردم و گفتم آخه .. چطور بگم ..د یدم تنها اومدید .. نوک بینیش رو خاروند و گفت من مشکلی ندارم ولی اونا ازم دلخورن .. مخالف جداییم بودند .. میگفتند بخاطر دخترت زندگی کن ولی من اجازه نمیدم کسی تو زندگیم دخالت کنه .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیو_چهار مامان بدرقشون کرد و جلوی در رامین باهاشون روبه رو شد.. مامان تا وارد اتاق شد گفت خو
و_پنج از شنیدن جمله ی آخرش خوشحال شدم اینکه برعکس حسین رفتار میکنه .. لبخند کمرنگی زدم و گفتم خوبه که آدم مستقلی هستید .. کمی به طرفم خم شد و گفت پس یک قدم به جواب مثبت نزدیک شدیم .. این بار لبخندم عمیقتر شد و گفتم انشاءلله ولی هنوز سوال دارم .. از آبمیوه ای که برامون آورده بودند کمی نوشید و گفت میشنوم .. +چرا .. با وجود بچه از همسرتون جدا شدید؟ اخمهاش رفت تو هم و به صندلی تکیه داد و گفت چون بچه دارم باید با هر شرایطی زندگی میکردم؟ جداییمون هم فقط نداشتن تفاهم بود که به نظر خیلیها ساده است ولی تحملش سخته... بهش حق میدادم .. من و حسین هم تفاهم نداشتیم و نتونستیم زندگی کنیم . بعد از یک ساعت صحبت ، من و به خونه رسوند و لحظه ی پیاده شدن گفت هنوز هم نمیدونی جوابت چیه؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم هنوز قطعی نه... نفس بلندی کشید و گفت حدودی هم بگی قبوله ..هااا..چیه جوابت؟ سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم و گفتم تقریبا مثبته... خنده ی پیروزمندانه ای کرد و گفت تا فردا جواب قطعی بده .. میخوام خیلی زود عقد کنیم و همه بدونند باهات ازدواج کردم .. جوری حرف میزد که انگار مدتها عاشقم بوده و منتظر .. ولی از حرف و لحنش خوشم اومد و با لبخند ازش خداحافظی کردم ... وقتی وارد خونه شدم و مامان قیافمو دید گفت مبارکه ..مبارکه .. با خنده گفتم مامان من هنوز حرفی نزدم که .. مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت من مادرتم ، تو رو بزرگ کردم از چشمهات میفهمم .. همه چی رو واسه مامان تعریف کردم .. مامان گفت حالا ناز میکردی یا واقعا نمیدونی چه جوابی بدی؟ دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم رو پیشونیم و گفتم من فقط میترسم .. وگرنه دوست دارم ازدواج کنم .. مامان خودش رو کشید سمتم و موهام رو نوازش کرد و گفت قربونت برم اون خانواده ی وحشی چشم تو رو ترسوندند وگرنه همه آدمها که مثل هم نیستند .. میگم داداشات هم میرن تحقیق.. از محل و خونه و زندگیش .. توکل کن به خدا ... فردا رضا و رامین به سرکار نرفتند و نزدیک ظهر واسه پرس و جو رفتند.. دل تو دلم نبود دوست داشتم با خبرهای خوب برگردند .. دو سه ساعتی برگشتشون طول کشید .. رضا گفت همه ازش تعریف میکردند .. از مغازه دارهای محل پرسیدیم از یکی دو نفری که تو کوچشون بود پرسیدیم .. کمی تعجب کردند که میخواد به این زودی زن بگیره ولی چیز بدی در موردش نگفتند .. مامان گفت خب خداروشکر برم به حبیبه خانوم بگم .. هر سه تایی باهم گفتیم مااامااان .. دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت زهرمار ترسیدم .. لباسش رو کشیدم و گفتم مادر من یکم صبور باش .. بزار خودشون بیان واسه جواب.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d