💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍃15 تمرین ساده برای تقویت حافظه و جلوگیری از آلزایمر:
1- با دست مخالف مسواک، شانه، بزنید و بنویسید.
2- ساعت را در دست راست ببندید.
3- کلمات را وارونه بگویید.
4- از مسیر جدیدی به سر کار بروید.
5- پاتوقتان را عوض کنید.
6- درباره باورهایتان با تردید فکر کنید.
7- جملات یک صفحه از کتاب را از آخر به اول بخوانید.
8- کار جدیدی انجام دهید.
9- موبایلتان را همراه خود نبرید.
10- یک یا چند بیت شعر حفظ کنید.
11- در جایی امن عقب عقب یا چشم بسته راه بروید.
12- با افرادی که مدتهاست ندیده اید تماس بگیرید.
13- لباسهایی با رنگبندی جدید بپوشید.
14- جدول حل کنید.
15- بدون ماشین حساب محاسبه کنید.
🌼🍃
🌷چهارشنبه تون بی نظیر
🍃امروز ازخدامیخوام
🌷توبازی زندگی
🍃پیشرفت کنید
🌷چرخ روزگاربکام
🍃دنیاتون بروفق مراد
🌼عاقبت تون بخیر و
🍃حال دلتون هر لحظه خوب باشه
🌼🍃
🌷الهی
🌼زندگیتون
🌷بی گره بافته بشه
🌼نقش آرامش
🌷طرح شادی
🌼درقالب خوشبختی
🌷به صدهـزار رنگ
🌼خوشگلتـر از
🌷گلهـای باغچـه
🌼چهارشنبه تون شاد
🌷و سرشار از زیبـایی
🌼روزتون زیبا و در پناه خدا
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
شاد_باشید🌷🍃
خاطره
🌼🍃
🌷الهی
🌼زندگیتون
🌷بی گره بافته بشه
🌼نقش آرامش
🌷طرح شادی
🌼درقالب خوشبختی
🌷به صدهـزار رنگ
🌼خوشگلتـر از
🌷گلهـای باغچـه
🌼چهارشنبه تون شاد
🌷و سرشار از زیبـایی
🌼روزتون زیبا و در پناه خدا
🌼🍃
🍃🌷منتظر لحظه مناسب نباش
همین لحظه رو دریاب
از ثانیه ثانیه زندگی بهترین استفاده
را بکن
دیگه برنمیگرده 🌷🍃
۲۰ بهمن ماه تون زیبا 🌷🍃
🌼🍃
🌷صد سلام از من به
🍃دستان پر از مهر شما
🌷صبحِ من،صبح شما،
🍃صبح همه دنیا بخیر
🌷سلام صبحتون بخیر
🍃چهـارشنبه تون شاد و زیبا
🍃🌼
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️ﻭﺳﻌﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻧﮕﯿﺮ…
ﺯﯾﺎﺩﺵ ﻫﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ…
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﯿﺮﺍﺏ ﺷﻮ…
ﺭﺷﺪ ﮐﻦ…
ﺷﮑﻞ ﺑﮕﯿﺮ …
ﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﺷﻮ …
ﺧﻮﺩِ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ…
ﻧﻪ ﺯﻣﺎﻧﺶ …
ﻧﻪ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭﯼ ﺍﺵ…
ﻧﻪ ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﺶ…
ﻭ ﻧﻪ ﺣﺪ ﻭ ﺣﺪﻭﺩﺵ…
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮐﻦ…
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ … ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻦ …
ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘن بي توقع و مستمر را ، همانگونه كه خدا دوستت دارد!
🌼🍃
🎄چهارشنبه تون بی نظیر
🌷ان شاءالله امروز
🌷بهترین روز
🎄زندگیتون باشه
🎄سرشارازشادی وآرامش
🌷لبریزاز موفقیت و لبخند
🌷ودعای خیربدرقه راهتون
🎄روزتون زیبا و در پناه خدا🎄
🌼🍃
الهی🙏🌷
دراین روز زیبا
هرچی حس خوبه
خدای مهربون براتون
مقدرکنه
دلتون شاد🌷
لحظه هاتون آرام
وجودتون سلامت
زندگیتون پرازمحبت و
روزتون شیک و زیبا 🌷
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را
بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را
تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست
بیابان تا بیابان جسته ام، در نشانت را
🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
💞الَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج💞
♥️تعجیل درفرج پنج صلوات♥️
🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
⚘﷽⚘
سلام صاحب ما ، مهدے جان
هرچند دیدگان ما از دیدار روے دلرباے زهرایےات ، محروم است اما قلبهاے شکستهےما حضورِ مهربان و امیدآفرینت را احساس میکند .
تو با دعاے خیرت
با نوازش هاے مداومِ پدرانه ات
با نگاه سبز و بارانےات
با توجه گرم و حیات آفرینت
همواره به ما امان میدهے
از ما مراقبت میکنے و جان پناهمان هستے
شکر خدا که در سایه سار توایم ...
در افق آرزوهایم
تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم..
🌺🌹🌺🌹🌺🌹
امام کاظم علیه السلام میفرمایند:
خوش به حال شیعیان ما که در زمان غیبت قائم ما به ما محبت میورزند و بر دوستی ما و برائت از دشمنانمان ثابت قدم میباشند. اینها از ما هستند و ما هم از آنها هستیم؛ آنان راضی شدند که ما امام آنها باشیم و ما هم راضی شدیم که آنان شیعه ما باشند و خوش به حال آنها، به خدا قسم آنها در روز قیامت با ما و در مرتبه ما هستند.
📚 بحارالانوار جلد ۵۱، صفحه ۱۵۱
▪️اللهم عجل لولیک الفرج
🌺🌹🌺🌹
✍پیامبر خدا صل الله و علیه و آله:
جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل نزدم آمدند. جبرئیل فرمود: ای پیامبرخداﷺ هر کس از امتت ده صلوات بر تو بفرستد،من بر پل صراط دستش را خواهم گرفت و او را عبور میدهم. میکائیل فرمود: من هم از آب حوض کوثر به او مینوشانم. اسرافیل هم فرمود: منم سر به سجده میگذارم و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند همهی گناهان اورا نبخشاید. عزرائیل هم گفت: منم روح او را همانند روح پیامبران قبض میکنم.
📚:درةالناصحین
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷
🌺🌹
🔆 امیرالمؤمنين امام علی علیه السلام:
🔺دلهاى پاکِ بندگان، نظرگاه خداى سبحان است. پس هر كه دل خويش را پاک گرداند خداوند به آن نظر افكند.
📚 غررالحكم، حدیث ۶۷۷۷
🌼🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هر چیزی جز تو رو خواستن، ضرره ...
به خدا که ضرره ...
با صد نگاه خسته صدا میزنیم تو را
اللهم عجل لولیک الفرج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تاکسیسوار شدن در ژاپن دو قانون اصلی داره: یک) تا وقتی روی صندلی عقب جا هست نباید جلو بشینید! دو) مسافر اجازه دست زدن به دستگیره در رو نداره چون این وظیفه راننده است که در رو باز و بسته کنه!
البته در اغلب تاکسیهای ژاپن باز و بسته شدن در توسط راننده با کنترل و بدون نیاز به پیاده شدن انجام میشه.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_120 معين بى صدا خنديد و دست بين موهايش برد و موهايش را به هم ريخت دكمه بالاى
#این_مرد_امشب_میمیرد_121
_ اگه ميخواى بخوابى چراغو خاموش كنم ؟
_ نه فعلا ، ممنون
_ بابته؟
_ عماد
_ آها
كوتاه جواب دادنش را دوست نداشتم
_ از كجا فهميدى تو حياطه؟
_ موقع شام زل زده بود به صورتت وقتى رفتى حياط ديدم اومد دنبالت ولى جورى
وانمود كردم كه نديدم
_ تو با اين سياست و زرنگيت بايد رئيس جمهور شى
_ مسواك زدى؟
( بيشعور انگار من بچه ام)
_ نه دوست دارم شب دهنم بو گند بده
از بالاى عينك با نگاه خاصى سرزنشم كرد من هم با حرص كنارش طورى كه پشتم به او باشد دراز كشيدم چند دقيقه بعد چراغ ها راخاموش كرد چه قدر دلم ميخواست ميتوانستم اين فاصله كم را هم در هم بشكنم و در آغوشش محو شوم اما او جلو نمى آمد و غرورم هم اجازه جلو رفتن نميداد سهمم امشب هم از او فقط عطرش است و بس.....
تمام طول ساعاتى كه در شركت سپرى ميشد با تمام سكوتى كه بينمان بود همه كارهاى شخصى اش را خودم انجام ميدادم و اگر بر حسب اتفاق منشى بيچاره دخالتى ميكرد آنقدر از دخترك ايراد ميگرفتم و سرزنشش ميكردم كه پشيمان ميشد رابطه ام باعماد كم كم از گذشته هم نزديكتر و بهتر شده بود اما هنوز اجازه ديدن مادرش را نداشتم و در اين مسئله حق را به او ميدادم !!!
آن روز جلسه مهمى در شركت داير بود بهترين لباس هاى رسمى ام را پوشيده بودم جلوى آينه باز شيطان در جانم رسوخ كرد و دستم را سمت رژ زرشكى ام هدايت كرد... كارم كه تمام شد حس كردم رژم خيلى تيره شده است ولى حداقل كمى دلم خنك ميشد تا شروع جلسه و ورود همه اعضا خودم را از ديد معين دور نگه داشتم چند دقيقه اى كه از جلسه گذشت در سكوت با صداى تق تق بلند كفشهايم اعلام حضور كردم و وقتى در را گشودم و معين سر بالا آورد حس كردم رنگ چشمانش ناگهان دقيقا رنگ رژم شد !! ولى خوب در مقابل ٢١ نفر سرمايه دار بزرگ كشور چاره اى جز تحمل نداشت ، روبه رويش كنار عماد نشستم با چشم هايش چنان خط و نشان ميكشيد كه چند دقيقه بعد واقعا از كارم پشيمان شدم. حتى موقع اعلام نظرش بر عكس هميشه تبعيت از جمع را اعلام كرد و ميدانستم اين يعنى عدم تمركزش در طول ساعات جلسه !!!
در انتها نيز زمان بدرقه ، مهندس پدرام شوكت صاحب بزرگترين شركت مهندسى سازه هاى عظيم، خشم اژدها را بيشتر تحريك كرد ..
_ خانم افسرى واقعا فكرشو نميكردم خانمى به جوانى شما تا اين حد صلاحيت داشته باشه، واقعا كارتون مثل صورتتون زيباست و البته مسحور كننده!! صداى نفس هاى تند معين گواه وجودش در كنارم بود طورى كه فقط خودم بفهمم مچ دستم را گرفت و فشرد، ميدانستم براى مهندس شوكت احترام خاصى قائل است
_ جدا جناب نامدار اين دختر رو چه طور كشف كردين ؟
لبخند تصنعى زد و دستم را كه حلقه داشت بالا آورد و با لحنى كه اصلا دوستانه نبود و توقعش را نداشتم گفت: از بعد نامزديمون كشف كردم كسى كه قدرت اداره احساس منو داره قدرت تسلط به اين شركت هم قطعا ميتونه داشته باشه ...شوكت كه خيره به انگشترم مانده بود با تعجب گفت: بى سر و صدا ؟
_ سر و صداشم به زودى بلند ميشه حتما شما جز مدعوين درجه اول هستين
بالاخره اتاق خالى و شد و من هم در حال خروج پنهانى بودم كه صدايش ميخكوبم
كرد !!!
_ شما وايسا
در اتاق را بست نزديكم شد منتظر انفجارش بودم نزديك تر شد ، حال نفس هاى داغ و عصبى اش صورتم را ميسوزاند سرم را پايين انداختم چانه ام را گرفت و محكم سرم را بالا آورد لب گزيدم
_ ولم كن ديوونه
سرش را كج كرده بودطورى كه وقتى حرف ميزد نفس هايش به لب هايم ميخورد،
شايد كمتر از یه سانتى متر فاصله لب هايمان بود
_ نميخواى آدم شى؟
_ من آدم هستم
به چشم هايش خيره شدم هنوز سرخ بود
_ ميدونى اين رنگ رژ مال چه وقتيه؟
_ اَه ول كن
_ جوابمو بده ، ميدونى؟
تن صدايش بالاتر رفته بود حالا دست ديگرش دور کمرم حلقه شده بود و تمام اعضاى بدنم را به گونه اى محصور كرده بود ، كلافه پاسخش را دادم كه رهايم كند
نه نمیدون.....
هنوز ميم نميدونم را كامل ادا نكرده بودم كه لب هايش لبانم را به يغما برد !!
طولانى بود... ترسيده بودم؟ خوشحال بودم؟ تجربه اى نو بود؟ لذت داشت؟
نميدانم فقط ميدانم كه مانعش نشدم وقتى كه كارش با لب هايم تمام شد تازه به خودم آمدم به سينه اش كوبيدم كه از آغوشش فرار كنم اما هنوز اسير بودم كمى از خشم چشم هايش كاسته شده بود اما هنوز تند و عصبى نفس ميكشيد..
_ حالا فهميدى اين رنگ مناسب كى و چيه؟ فكر كنم شوكت و همه مردهاى اين سالن هم حس منو داشتن ...!!!
شرم تمام بدنم را ميسوزاند ، عشق بود يا تنبيه؟ هوس بود يا ميل دل؟ سرم پايين بود و هنوز نگاهش سنگينى ميكرد بر تمام حواس زنانه ام....
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_121 _ اگه ميخواى بخوابى چراغو خاموش كنم ؟ _ نه فعلا ، ممنون _ بابته؟ _ عما
#این_مرد_امشب_میمیرد_122
صداى چند ضربه به در بالاخره دخترك شكست خورده را رها كرد و با چند سرفه اجازه ورود داد بيرامى( منشى جديد) بود ..
_ رئيس خانم سوييما تشريف آوردند
،،باالخره اين زنيكه خارجكى رو پس امروز ميبينم،،
معين چشم هايش را ريز كرد و گفت: _ الان؟!
چه وقتشه؟ كى گفته بياد؟
(پس وقت داره اومدن خانوم؟!! حتما ميخواسته منو بفرسته برم بعد بگه بياد )
_ گفتن خودتون تماس گرفتين
_ عجب!! اشتباه ميكنه حتما ، بگو من تماس نگرفتم بيشتر دقت كنه
( بيشتر دقت كنه؟ حتما جمله رمزيه يعنى بى احتياطى نكن زنم اينجاست!! ولى اصلا مگه من براش مهمم)
امان از اين شك ها و حسادت هاى زنانه !!! بايد سريع خودى نشان ميدادم بهانه اى جور كردم تا به اتاق برگردم و در مسير ، اتاقك انتظار را نيز بررسى كنم ...با ديدن زن تقريبا ٢١ ساله چشم بادامى كاملامتعجب شدم !! چند قدم به عقب برگشتم زن كه متوجه من شد با لبخندى بلند شد و به حالت سنتى مخصوص كشورش
سلام داد
(سوييما اين نيم وجبى چشم بادوميه؟!)
_ سلام خوش آمديد
با لهجه با مزه اش گفت:
_ شما يلدا هست؟
،،اسم منم ميدونه ؟ خاك تو سر بى سليقت معين،،
با لبخند مسخره اى گفتم بله
_ عكست موبايل عماد ديد
،،عمادم ميشناسه؟،،
_ ولى من شما رو نشناخت
اين كه نميفهمن بزار مثل خودش حرف بزنم..
_ سويى هستم
دستم را به عمد جلو بردم و گفتم:
_ نايس تو ميت يو، منم همسر معينم ، وايف !!
(حالا آبرو جفتتون وقتشه بره)
در همين بين عماد وارد شد و با صميميت خاصى با سوييما دست داد و من را معرفى كرد:
_ يلدا خواهرم قهرمان كيك بوكسينگ ..
_ بله بله عكسش را ديد خيلى خوب ، زيبا
_ من بودم بهت زنگ زدم، اشتباهى متوجه شدى نامدار بزرگ خودش آخه كى شخصا بهت زنگ زده ؟
( اى تو روح اون نامدار بزرگ)
بعد از كمى خوش و بش هر دو راهى اتاق عماد شدند عصبى از اينكه آخر هم نفهميدم اين دو پسر عمو چه كار شخصى با اين زن دارند وارد اتاق شدم چند دقيقه بعد هم معين آمد هنوز خجالت ميكشيدم نگاهش كنم هنوز داغ بوسه اش روى لبانم بود..
سرم را پايين انداختم خودم را مشغول جلوه دادم ولى مگر ميشد؟! حس ميكردم نفسم
تنگ آمده است و اگر كمى بيشتر بمانم اين دورى ٢ مترى را هم تاب نمى آورم و اينبار
خودم پيشقدم ميشوم براى بوسه و آغوشش ، بايد كمى هوا به سرم بخورد بلكه سر عقل بيايم ...گوشى ام را برداشتم و از اتاق خارج شدم اين روزها دلم براى با صداى بلند " كجا "
گفتنش عجيب تنگ بود !!
از شركت كه خارج شدم تلفنم زنگ خورد عماد بود
_ بله عماد
_ جان دل كجا پر زدى
_ تو از كجا ميدونى؟
_بالاسرتو نگاه كن
سرم را بالا بردم ، از پشت پنجره اتاقش برايم دست تكان داد
_ ماساژ نميخواى؟
_ الان؟!
_ آره بيا بالا كارش حرف نداره
به محض اينكه خواستم جوابش را بدهم ضربه اى به سرم احساس كردم و چشم
هايم سياه شد...!
صداى گاز موتور سوار و گوشى كه ديگر دستم نبود !!! موتور سوار گوشى ام را هم زمان با زدن ضربه به سرم قاپيده بود!!!
چند ثانيه بعد نگهبانان شركت دورم جمع شده بودند عماد هراسان ميدويد از جايم بلند شدم و خاك مانتويم را تكاندم عماد سريع بغلم كرد
_ يا ابالفضل يلدا خوبى ؟ بى پدر بى وجدان بد زد..
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_122 صداى چند ضربه به در بالاخره دخترك شكست خورده را رها كرد و با چند سرفه اجا
#این_مرد_امشب_میمیرد_123
هيچى نشد خوبم
_ مردم از ترس
دورم شلوغ شده بود ...رئيس بد اخلاق و جذاب شركت هم اينبار در مقابل تمام كارمندانش خودش را به من رساند رنگش پريده بود از حضورش آرامش گرفتم شانه هايم را گرفت و با نگرانى سرم را معاينه كرد
_ كجاش زد با چى زد؟
عماد پاسخش را داد: _ خوبه آقا هيچيش نشد
عصبانى گفت: به سرش خورده؟؟؟؟؟
اينبار خودم پاسخ دادم:
_ آره اما خيلى محكم نبود
بغضم تركيد و ميان گريه گفتم : گوشيمو دزديد
به گمانم دلش سوخته بود سرم را در سينه اش فشار داد و گفت: فدا سرت..... سامى را خبر كرد و مجبورم كرد با او به بيمارستان بروم بعد از اتمام عكس بردارى وآزمايشت خيالش راحت شد ..
_ سرت كه گيج نميره؟
_ نه خوبم
_ به محض اينكه سر گيجه داشتى بهم بگو اوكى؟
_ باشه ،دوباره بغلم كرد و سرم را نوازش كرد ، چه قدر آرامش از وجود اين مرد به من منتقل ميشد!!!
در راه دل به دريا زدم
_ اون زنه چشم بادوميه با عماد چى كار داشت
_ سوييما؟
_ آره
_ ماساژوره
اخم در هم كشيدم
_ يه زن؟!
_ نميخوره داداشتو نگران نباش
( لعنتى نگران توام نه اون)
_ چه قدر زشت يعنى ماساژور مرد وجود نداره
_ راز درمان گرفتگى گردن آقا دست همين خانومه انگار
( راز چيه تو دسته اين زنيكه است؟!)
_ من ماساژور خوبيم يادم باشه بهش بگم
( به در گفتم كه ديوار بشنود و اين ديوار انگار نميشنيد)
_ بريم خونه؟
_ شركت كار نداشتى؟
_ نه سرم درد ميكنه بايد بخوابم
اوكى منم واسه آخرين امتحانم بايد درس بخونم
دستش را روى چشمش گزاشت و سرش را به عقب تكيه داد براى لحظه اى دوباره
در فكر لحظات بوسه داغش افتادم...
فردا صبح كه بعد امتحانم به شركت رفتم جعبه موبايلى دقيقا مدل گوشى معين روى ميزم بود جعبه را كه گشودم معين هم زمان وارد اتاق شد
_ سلام
_ سلام امتحان چه طور بود؟
_ بد نبود، اين چيه؟
رآكتور آب سنگينه
_ بى مزه
_ گوشيتو مگه ندزديدن ؟ دزده دلش سوخته جاى اون اينو واست فرستاده
_ معلومه خيلى بى سليقه بوده چون از اين مدل اصلا خوشم نمياد
_ دفعه ديگه ميگم حتما قبلش نظر سر كار خانومو بپرسه
( قدرت تشكر از هديه اى كه واقعا خوشحالم كرده بود را نداشتم)
روشنش كه كردم با ديدن عكس پيش زمينه اش كه عكس سلفى من و معين زير باران بود براى لحظاتى هرچند كوتاه ياد خاطرات آن روزها وجودم را در بر گرفت ، معنى اين كارش چه ميتوانست باشد؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....