eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.3هزار عکس
27.4هزار ویدیو
132 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_145 اميدوارم وسعت غمت چون نامت به درازاى بلندترين شب سال نباشد ...تو يك اثر ه
بغض گفتم _ مگه من زنت نيستم؟ _ خانوممى _ نخير تو فقط واسه اون قرار داد با من ازدواج كردى الانم دوست ندارى باهام باشى *** آن شب در فكر خودم مطمئن بودم با اين واكنشم معين ديگر مرا به چشم يك زن نگاه نخواهد كرد دلم ميخواست بدانم چنين خلوتى با ژاله داشته است ؟!حتما ژاله پر از لطافت و شور و جذابيت بوده است!!! حركات معين شبيه بى تجربه ها نبود بر عكس خيلى حرفه اى بر خورد ميكرد ميدانستم بسيار پر حرارت است هزار فكر ناجور به سرم زد كه اين همه احساس را كجا مهار ميكند؟! پاى همخوابه اى وسط بود؟ من حتى عرضه و لياقت همبسترى اش را نداشتم چه برسد به تصاحب قلبش!!! با بغض خوابيدم به اتاق كه برگشت خودم را به خواب زدم طبق معمول تبم را كنترل كرد و بوسه اى روى پيشانى ام گزاشت و آرام كنارم خوابيد... صبح كه بيدار شدم كنارم نبود لباس هايم را عوض كردم و به جمع پيوستم باران و مه شديد شده بود براى معين نگران شدم كه در اين هوا بيرون رفته است مخصوصا وقتى ماشينش را در حياط ويلا ديدم با نگرانى كنار پنجره منتظرش ماندم ساعتى بعد با لباس ورزشى كه تمام وجودش خيس شده بود بازگشت براى مهم نبود، در جمعم و معين زياد دوست ندارد در مقابل ديگران حريم خصوصى امان را افشا كنم ،،بغلش كردم تا ميتوانستم بوسيدمش!!! _بدون من رفتى بارون بازى نامرد؟؟ لبخند شيكى زد و در حالى كه مرا از آغوشش جدا ميكرد گفت: _ وقتى ميرفتم بارون نميومد لبم را جمع كردم و گفتم: اگه صبحانه بخوريم ميشه باهم بريم _ باهم ميريم عاشق اين نوع موافقت اعلام كردن معين بودم هر وقت با حرفم مخالفتى نداشت ..عين جمله ام را با سبك مخصوص خودش تكرار ميكرد... (باران بزرگترين هديه آسمان است خصوصا وقتى كنار آرام جانت به اين مرثيه آسمان بپيوندى!!) كنار ساحل زير باران قدم زدن در آغوش مردى كه خداى زمينى ات شده است.. بزرگترين موهبت الهى است و من اين روزها با خدا آشتى كرده ام كه بى اختيار حضور معينم را از او شاكرم من اين حضور را با تمام دنيا عوض نخواهم كرد حتى اگر تمام قلبش سهم من نباشد دردم را تسكين ميدهم ولى حضورش را شاكردم هميشه و همه جا ... _ بريم كه سرما نخورى؟ _ معين _ جان معين _ تو خيلى خوبى خنديد خنده اش تمام دل خستگى هايم را آرام كرد چند قدم به جلو برداشت و گفت: _ هيچ آدمى خيلى خوب نيست _ولى تو وقتى خوب ميشى خيلى خوبى چشمهايش را به معنى علامت سوال تنگ كرد و گفت: _ وقتى خوب ميشم؟! تو هنوز بد شدن منو نديدى خانم كوچولو _ ديدم _ نه چون من يا صفرم يا صد بد شدنم بالطبع نرمال نيست و خيليه _پس هميشه خوب بمون خوب من باش دستم را محكم فشرد و اين مرد ابراز علاقه اش اينگونه بود زير سايه بان رفتيم و كمى باران را از خودمان دريغ كرديم با شالم صورت خيسش را كمى خشك كردم عميق نگاهش كردم ... تمام قلب تو به من نميرسه همين كه پيشمى براى من بسه زير لب كه شعر احسان خواجه اميرى را خواندم نگاهم كرد و گفت: صدات خوبه واسه خوندن خنديدم و گفتم: نه اندازه تو ، برام ميخونى؟ _ من كه هرشب واست ميخونم دورت بگردم _ نه از اينا كه چه چه ميزنيا _ به قيافت نميخوره اهل آهنگ سنتى باشى _ به قيافم ميخوره زن معين نامدار باشم؟ ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
محكم بوسيدم و گفت: آره چرا نميخوره؟ سرم را پايين انداختم و گفتم: اى بابا من كجا و تو با اون همه اسم و رسم و كلاس و تحصيلات كجا ؟ اخم كرد و گفت: _ وقتى زنم شدى باورم نميشد من با اين سن و سالم با اين دل مرده ام و اين اخلاق وحشتناكم حالا به هر دليلى حتى به خاطر سفته ها لياقت داشتم يكى مثل تو رو داشته باشم .... تنم لرزيد خودش بود كه اينگونه نگاهم ميكرد و صحبت ميكرد؟!بغض كرده بودم و فهميده بود كه براى تسكين اين بغض ، صدايش را رها كرد و برايم قطعه اى اسرار آميز با آن صداى طلايى اش خواند!!!! " تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی آه از نفس پاک تو و صبح نشابور از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار فیروزه و الماس به آفاق بپاشی ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار مرا بگذر و بگذار هشدار که آرامش ما را نخراشی هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی" وقتى كه صدايش اوج ميگرفت گويى بند بند وجودم از هم ميگسست و به پرواز در مى آمد او ميخواند وتمام خاطرات خوب و بدمان در مقابل چشمانم رژه ميرفت از لحظه اى كه در بيمارستان چشم گشودم و او را ديدم ،،تمام اخم هايش دعواهايمان چترى كه از سرش قاپيدم و دنبالم دويد!! عكس سلفى زير باران در حمام قايم شدنم.. بوسه داغش در شركت، بادبادك بازى كردنم نگاه هاى ناب و خاصش همه و همه مثل فيلم لاو استورى ... و چه قدر صداى معين تسلى بخش بود... وقتى كه تمام شد نميدانم هنوز صورتمان خيس باران بود يا ... تصميم گرفتم سيگارهاى بهروز را همين امروز به دريا بسپارم همين كه گاهى با آغوش و صدايش آرامم ميكند بزرگترين تسكين است... همه چيز خوب پيش ميرفت قلب من آرام و عاشقانه ميطپيد آن شب باران خيلى شديد شد صداى رعد و برق وحشتناك بودمهرسام از آغوش معين جدا نميشد و مدام گريه ميكرد عماد بوسيدش و گفت: _ مهرسام مرد كه گريه نميكنه عمو جون معين با عشق برادر كوچكش را نگاه كرد و گفت: _ عماد اين درس اشتباه رو كه از بچگى تا مردى تو مخ ما كردن به اين طفل معصوم هم ياد نده مردى كه نتونه گريه كنه از سنگينى دلش عالم رو به گريه ميندازه... معين من نميتوانست گريه كند؟! و چه قدر حرف بود پشت جمله اش ... مبينا خيره به معين در فكر فرو رفته بود نوع نگاهش را دوست نداشتم !!خودم را به معين چسباندم تا مسير نگاهش را تغيير دهم لبخند مسخره اى زد و رويش را برگرداند..... برق ها كه ناگهان قطع شد دخترها جز من شروع به جيغ و فرياد كردند من محكم و قرص به معين تكيه داده بودم..بعد از دقايقى معلوم شد سيستم برق ويلا آتش گرفته است و موتور برق ها هم گم شده اند معين با عصبانيت نگهبان را شماتت كرد سيستم گرمايشى هم از كار افتاده بود كم كم همه چيز وحشتناك ميشد بعد از ساعتى معين رو به جمع گفت: _ جمع كنيد ميريم هتل سعيد مخالفت كرد و پيشنهاد داد به تهران برگرديم عماد شرايط هوا و جاده را مناسب نميديد هركس نظرى ميداد بهروز كه آرام و متفكرانه نشسته بود بعد از دقايقى رو به عماد گفت: بريم ويلای آب پرى ؟ نزديكم هست عماد و معين هم زمان با خشم و تعجب به او خيره شدند و علت سكوت ناگهانى اين جمع را نفهميدم ... عماد سعى كرد كه بحث را عوض كند ولى معين مانع شد و متفكرانه در حالى كه به من چشم دوخته بود گفت _ آره فكر خوبيه ميريم عماد با تعجب گفت: _ ولى آقا نميشه شما... _ من چى عماد؟ حرفتو كامل بزن؟ بعد دستش را دور كمرم حلقه كرد و گفت: _ الان بهترين دختر دنيا كنارمه و همراه و همسرمه اين طور نيست؟ نگاه جمع به من كه از جمله معين به خودم ميباليدم دوخته شد علامت سوال جديدى در ذهنم شكل گرفت!!؟؟ ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_147 محكم بوسيدم و گفت: آره چرا نميخوره؟ سرم را پايين انداختم و گفتم: اى بابا
حالت صورت معين عوض شده بود تمام طول مسير ساكت بود فقط گاهى با نگرانى بر ميگشت ونگاهم ميكرد خودش پشت فرمان ننشست و معنى اش اين بود كه عصبى است.. سامى هم نگران بود معين سعى ميكرد خودش را بيخيال جلوه دهد وقتى كه رسيديم شكوه رويايى ويلا كه در ارتفاع بود و ميان انبوه درختان مرا به وجد آورد كوچكتر از ويلای قبلى بود اما جايى خلوت و بكر بود نگهبان ويلا با ديدن معين جا خورده بود و به من من افتاده بود مرد من خيره به ساختمان و در سكوت خودش پيش قدم شد و در را باز كرد و داخل شد ...معين حالش خوب نبود !! عماد نگران بود آوا لب هايش را با استرس ميجويد مينا و مبينا مدام پچ پچ ميكردند، بهروز متفكرانه معين را در نظر گرفته بود و من غرق هزار سوال بى جواب برگشت و دستهايش را به هم زد و با خنده مصنوعى گفت: خوب بچه ها اتاق هاى طبقه پايين در اختيارتونه لطفا فقط كسى بالا نره خوش بگذره به همه... بالا؟! طبقه بالا چه خبر بود؟! چمدان هايمان را به سمت اتاقى برد و من دنبالش دويدم _ معين چرا نريم بالا؟ _ چون من ميگم جدى بود مهربان نبود ،انگار تكه اى از قلبش را كنده بود سكوتش را دوست نداشتم عماد هنوز نگران نگاهش ميكرد.. داداش؟ اين اولين بارى بود كه ميديدم معين عمادش را داداش خطاب ميكند!! عماد بغض داشت آب دهانش را قورت داد معين دستش را روى شانه عماد گزاشت؛ _ من وقتى اذيت ميشم كه تو دوباره واسه اون جريان خودتو عذاب بدى عماد بغض دارد: آقا من يه عمر بدهكارتم!!! _ هيس الان وقتشه به خواهرت خوش بگذره ببرش رازتو نشونش بده .. با ترس برگشتم و به معين چسبيدم _ خودتم بيا نوازشم كرد و گفت: _ سرم درد ميكنه _ خوب ميمونم پيشت _ نميتونم برم بيرون عزيزم بارون شديده.. _ خوب منم كه نميگم برو بيرون ميگم با هم ميمونيم _يكم تنها باشم بعد بيا شكستم!!!! رسما مرا مزاحم خلوتش ميدانست بغض كردم اما اعتراض نه!!! با عماد رفتم دنبال نخود سياهه داستان رفتم كه وجودم آرامشش را برهم نزند، رفتم ولى فقط خدا ميداند كه دلم را جا گزاشتم ... عماد هم حال و روزش بهتر از من نبود در تمام دقايقى كه خانه درختى كودكى اش را نشانم ميداد ميدانستم حواسش جاى ديگرى است به اتاق كه برگشتم نبود دلم عجيب شور ميزد اين تو دارى و خود دارى معين عذاب آور بود نگران شده بودم با همه ترسم به حياط و باغ رفتم ولى نبود ميخواستم به ساختمان برگردم كه چراغ روشن يك اتاق در طبقه بالا توجهم را جلب كرد و ياد حرف معين افتادم .. سريع خودم را به اتاق رساندم درب اتاق نيمه باز بود معين روى صندلى چوبى گهواره اى نشسته بود عصبى و سريع تكان ميخورد طورى كه مرا نبيند پشت در كمين گرفتم صورتش سرخ بود از جايش بلند شد و سيگارى روشن كرد خيلى عميق پك ميزد سيگار بعدى اش را بلافاصله با آتش همان سيگار قبلى روشن كرد بيشتر كه دقت كردم اتاق حالت سنتى خاصى داشت همه وسايل چوبى و قديمى بود جلوى ميز آرايشى ايستاد و در حالى كه دستهايش را عمود كرده بود روى ميز خيره صورتش را سمت آينه برد.. حركاتش خيلى عجيب و خاص بود يكهو فاصله گرفت شيشه عطر بلند و قرمز جلوى آينه را برداشت به سمت بينى اش برد اما انگار پشيمان شد عطر را به سمت آينه پرتاب كرد و در آنى آينه هزار تكه شد!!!! زير لب چيزى زمزمه ميكرد كه نميتوانستم بشنوم سرش را ميان دستانش گرفته بود دلم ميخواست داخل شوم و آرامش كنم اما ترسيدم ترسيدم ترسيدم... قصد خروج كه كرد سريع پشت ستون راهرو پنهان شدم عصبى خارج شد و در را محكم كوبيد و پله ها را چند تا يكى طى كرد و رفت تمام حسم مرا به سمت آن اتاق كذايى ميكشاند.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد ...
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_148 حالت صورت معين عوض شده بود تمام طول مسير ساكت بود فقط گاهى با نگرانى بر م
تخت دو نفره چوبى مينا كارى زيبا ،،عروسك خرگوش بزرگ،، بوى عطر شيك و خوشبويى كه معين شكسته بود ،،اين اتاق بوى يك زن ميداد!! كمدها را كه باز كردم شكم به يقين تبديل شد !! حالم بد شد و سريع در كمد را بستم دستگاه پخش اتاق را روشن كردم تصاويرى كه ديدم شبيه كابوس هايم بود ....زنى به درخشش آفتاب در آغوش مرد من مستانه ميخنديد مرد من جوان تر بود لاغرتر بى ته ريش ... ميخنديد از ته دل و بى غرور ميخنديد صداى عماد حاكى از اين بود كه فيلم بردار اين تراژدى عاشقانه است ...معين من را صدا ميزد؟! ميخنديدند شاد بودند جاى من خالى نبود !!! _ معين بيا تو كادر اينقدر بزرگى جا نميشى از ته دل براى ژاله ميخندد.. طنازى ميكند خواهرم ؟! اين زن كه مالك عشق من است خواهرم است؟ دوستش دارم؟! خدايا خدايا من ديگر طاقت ديدن ندارم كافى بود!! همين كه ميدانستم هنوز يادگارش را چنين بكر نگه داشته است كافى بود كافى بود .. حال ميدانم چه قدر و تا ابد عاشقش است!! به باغ دويدم آنقدر كه در ميان درختان خودم را كاملا غريب ديدم، همان بارانى كه سيگارها را در جيبش جا ساز كرده بودم به تن دارم... امشب بايد شاكر بهروز باشم ولى حتى اين دو نخ مخدر هم آرامم نكرد بيشتر ميخواستم بيشتر.... گلويم ميسوخت هر درخت را شبيه يكى از آدم هاى زندگى ام ميديدم ..تصوير خواهرم صداى خنده هايش غمگين ترين سكانس زندگى بود .. وقتى ميخنديد دندان هاى سفيد و يكدستش خودنمايى ميكرد صدايش گيرا بود زن بودن را خوب بلد بود آنقدر كه بتواند حتى بعد رفتن و خيانتش چنين ثابت !!در دل مردى به سختى معين، خانه داشته باشد..... من شبيه خواهرم نبودم نه اصلا نبودم ! آوا اشتباه ميكرد من با تمام۲۴ ساعتى كه در كنار معين هستم اندازه سوزنى در دلش جاى ندارم كاش امشب محو شوم كاش طورى شود كه انگار اصلا به دنيا نيامده ام كاش... هوا سرد است اما مگر سردتر از بدن من در اين دقايق جايى هم پيدا ميشود؟! سرما تا مغز استخوانهايم نفوذ كرده است راستى مگر من با خدا آشتى نكرده بودم؟! رسم رفاقت اين بود؟ نه شايد هم رفيق خوبى است و خواست چشم هايم را به روى حماقتم بگشايد تا بيش از اين اسير خيالبافى مسخره دنياى جديد دخترانه ام نشوم.... راه افتادم سريع قدم بر ميداشتم اما بى هدف در كوچك چوبى انتهاى باغ را باز كردم!! احساس ميكردم اين خانه براى من اندازه يك سلول يك نفره تنگ آمده است ميرفتم .. فقط ميرفتم. مهم نبود شب بود و خلوت ، سرما هم مهم نبود !!زندگى ام را باخته بودم... كنار معين بودن مثل شنا در استخر بدون آب بود هرچه قدر دست و پا ميزدى نميتوانستى مهارت شنايت را نشان دهى ... حس كردم تمام حماقت هاى زندگى ام در تعقيبم هستند شروع كردم به دويدن آن قدر دويدم كه نفس هايم به شماره افتاده بود حال ديگر اگر هم ميخواستم توانى براى دويدن و حتى راه رفتن هم نداشتم سقوط كردم من امشب بار ديگر سقوط كردم ... *** صداى فرياد مردى مرا از خواب عميقى بيدار ميكند اما حتى قدرت چشم گشودن ندارم، تمام بدنم سر شده است حتى زبانم !! حس ميكنم فلج شده ام ذهنم يارى ام نميكند .. هيچ به خاطر نمى آورم جز اينكه من يلدا هستم و عاشق معين!! دلم برايش تنگ شده است حتما بيدار كه شوم سرم روى بازوى اوست اما چرا عطرش را حس نميكنم ؟! به سختى و با همه توانم چشم ميگشايم جايى كه هستم را نميشناسم اين اتاق عجيب با من غريب است ! به سختى دستم را تكان ميدهم و نميفهمم چه طور ليوانى به زمين مى افتد و ميشكند چند ثانيه بعد كسى صدايم ميكند ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_149 تخت دو نفره چوبى مينا كارى زيبا ،،عروسك خرگوش بزرگ،، بوى عطر شيك و خوشبو
يلدا به هوش اومدى؟ صداى معينم نيست اما آشناست نگاهش ميكنم اورا ميشناسم بهروز است .....به سختى براى گلوى خشك شده ام آب طلب ميكنم كمكم ميكند بنشينم حس ميكنم وزنم چند برابر شده است و توان حمل خودم را ندارم به سرم دستم نگاه ميكنم _ بهروز من كجام؟ _ دختر جون حيف اين اثر هنرى نبود داشتى به كشتنش ميدادى؟؟ ليوان آب را جلوى دهانم گرفت جرعه اى نوشيدم _ معين كجاست؟ چى شده؟ _ بزار يكم نگرانت شه شايد قدر اين شاهكار خلقت رو بدونه و از فكر اون عشق پوسيده اش در بياد... حرفهاى بهروز چنان پتكى بر سرم فرود مى آيد و به ناگاه همه چيز را به ياد مى آورم!!! بغض ميكنم!! صورتم را نوازش ميكند _ بالاخره عقلت بيدار شد بانو؟شناختى عشقتو؟ _ اينجا كجاست؟ تو چه طور پيدام كردى.. _از وقتى پشت اتاق ژاله بودى حواسم بهت بود ولى نميخواستم به خلوتت بى احترامى شه حس كردم حالت بده تنهات نزاشتم و هرجا رفتى اومدم.. حالت بد شد آوردمت ويلاى پدرم و دكتر خبر كردم حس كردم از معين و اون محيط فرار كردى دلم نميخواست به اونجا برگردى و پدرم خيلى عصبانيه تو رو نشناخت فكر ميكنه معشوقمى كه پنهان از مينا در حال خيانتم ...!! تلخ خنديدم اين مرد عينكى با آن چشمان بى حالتش و صورت نه چندان زيبايش چه قدر فهيم تر از معين نامدار است آمپولى به سرمم تزريق كرد و خنديد _ حسابى دكتر شدما !!! دكتر گفت بيدار شدى اينو بزنم تو سرمت (حال هم صحبتى با كسى را نداشتم حتى اگر آن شخص دوست خوبى مثل بهروز باشد) ولى او اصرار دارد اين سكوت را مدام بشكند _ يكم كه بهتر شدى برگرديم آب پرى البته بهتره نفهمن من كمكت كردم دوست ندارم فكر ناجورى كنن.. _ حتما خيلى نگران شدن _ عاقل باش يلدا _ تازه عاقل شدم _ حقشو بزار كف دستش ، همين جورى ميدونو خالى نكن _ من هنوز عاشقشم بهروز شايد تركش كنم ولى حتى فكر انتقامم به سرم نميزنه!! كنار پنجره رفت و گفت: _ دلت براى خودت و اونهمه حس خالصى كه خرجش كردى نميسوزه ؟ دختر من آوردمتون آب پرى كه چشمت باز شه و معين رو بهتر بشناسى.. از مينا شنيده بودم اين ويلا خلوتگاهش با ژاله بوده.. (بغضم را كه فرو ميخورم حس ميكنم به بزرگى يك سيب است) _ ميدونستم از روز اول ميدونستم يعنى خودش بهم گفته دلى ديگه واسه عشق و عاشقى نداره!! معين سرم كلاه نگزاشته خودم خودمو خر فرض كردم اون از اول و هميشه با صداقت رفتار كرده اين منم كه هالو بودم.. سريع به سمتم آمد و صورتش را نزديكم كرد كمى خودم را عقب كشيدم اصلا از اين حركت او خوشم نيامد!!! _ خودتو ازش دريغ كن بزار قدرتو بدونه تو هم مثل خودش رفتار كن _ بهروز ميگم دلم نميخواد انتقام بگيرم اون مقصر نيست... اشتباه از خودمه، تمام اين مدت جز دلسوزى و محبت ظلمى به من نكرده، دست خودش نيست عاشقه مثل من كه دست خودم نيست و عاشقشم ، ميرم ولى حالا نه بعد قول و قرارى كه بين خودم و خودشه .. دليل اصرار و كلافگى بهروز را نميدانستم ولى اين را خوب ميدانستم كه راه سختى در پيش دارم باز بايد دلم را چال كنم و كنار معين باشم و او را براى خودم ممنوعه اعلام كنم بايد حداقل يكسال همراهى اش ميكردم ادامه دارد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
قصه کودکانه شب☄️ ‍ 🕷🦂عروسی زن عمو عنکبوت🦂🕷 یکی بود، یکی نبود. توی یک انباری که پر از قفسه‌های گرد و خاک گرفته بود، عمه عقرب هم بود. عمه عقرب توی پایین‌ترین قفسه‌ی انباری، نزدیک چاه آب زندگی می‌کرد. عمه عاشق میهمانی رفتن بود. عاشق دور هم نشستن و از این در و آن در حرف زدن بود؛ اما هیچ‌کس دعوتش نمی‌کرد. خودش هم که مهمانی می‌داد، هیچ‏کس به خانه‌اش نمی‌آمد. همه از نيشش می‌ترسیدند. مار آبی چاه هم هر روز سرش را بیرون می‌آورد و فش و فش به او می‌خندید و مسخره‌اش می‌کرد. عمه عقرب پشتش را به چاه می‌کرد، می‌رفت خانه‌اش را آب و جارو می‌کشید و به سر و صدای بالایی‌ها دلش را خوش می‌کرد. يك روز صبح زود، از طبقه بالایی‌ها سروصداهایی آمد. عمه عقرب خوب گوش کرد. شنید که امشب عروسی عمو عنكبوت است. رفت سر چاه و داد زد: «آهای مار آبی! برو که می‏خوام خودم را بشورم، شب برم عروسی.» مار فش فش خندید و گفت: «تو را که راه نمی‌دهند.» بعد هم از ترس نیش عقرب، تندی رفت ته چاه، زیر آب‌ها قایم شد. عمه عقرب به روی خودش نیاورد. رفت توی چاه آب و سر و تنش را شست و صفا داد. بعد یواش‌یواش، یکی‌یکی طبقه‌ها را رفت بالا تا رسید طبقه‌ی آخر، نزدیک سقف. آن جا خانه‌ی عمو عنکبوت بود. در زد و گفت: «عمو عنکبوت! منم عمه عقرب. در را باز کن!» عمو عنکبوت اسم عمه را که شنید، از لای در سرک کشید و گفت: «چی شده کله سحری؟» عمه عقرب گفت: «مبارکه عمو! منم بيام عروسی‌ات؟» عمو عنكبوت هول کرد و گفت: «اگر بیایی که اول از همه عروس خانم فرار می‌کند. تو كه دوست نداري عمو عنكبوتت، بي‏زن عمو شود؟» عمه عقرب گفت: «نه که دوست ندارم، اما عروسي را دوست دارم.» عمو عنکبوت با خجالت گفت: «تورم پاره شود، اگر دروغ بگویم. خودت که می‌دانی با نیش تو مهمانی نمی‌شود.» عمه عقرب غصه‌دار شد. یک دفعه از نیشش خیلی بدش آمد. تندی رفت طبقه‌ی پایین، خانه‌ی دایی هزارپا و گفت: «دایی هزارپا! من دیگه نیش نمی‏خوام. جون بچه‏هات، نیشم را بچین!» دایی هزارپا از پشت در گفت: «عمه خانم! من که قیچی ندارم. عوضش تا دلت بخواد، پا دارم.» عمه عقرب گفت: «خودم که پا دارم.» و رفت طبقه‌ی پایین‏تر، خانه‌ی خاله خرچنگ. گفت: «خاله خرچنگ! من دیگه نیش نمی‏خوام. جون بچه‏هات، نیشم را بچین!» خاله خرچنگ گفت: «عقرب است و نیشش عمه. نیشت را بچینم که دیگر عقرب نیستی عمه.» عمه که دید خاله درست می‌گوید، فکر دیگری کرد. رفت کنج خانه‌اش و تا شب یک لباس قشنگ درست کرد. یک لباس که جیب داشت. شب که شد، نیش‏هاش را کرد توی جیبش تا پیدا نباشد و رفت عروسي. قبل از آنکه مهمان‌ها جیغ بکشند، عمه عقرب سلام کرد و گفت: «ببینید! نیشم نیست، نترسید!» مهمان‌ها خوش‌حال شدند. عمو عنکبوت هم گفت: «بفرما عمه! بفرما بالای تارم، کنار عروس و داماد، جای عمه است.» عمه عقرب رفت که بنشیند، اما یکهو عروس خانم جیغ کشید. عمه عقرب گفت: «نیشم که نیست زن عمو، چرا می‌ترسی زن عمو؟» عروس، مار چاه را روی دیوار نشان داد و گفت: «از نیش اون می‌ترسم.» عمه عقرب رفت جلوی مار. نیشش را بیرون آورد و گفت: «برو وگرنه نیشت می‌زنم!» مار تا نیش عمه عقرب را دید، در رفت. عمه عقرب به عروس گفت: «مار آبی که نیش ندارد، زن عمو. تازه تا نیش عمه عقرب هست، از هیچی نترس زن عمو!» همه برای عمه عقرب و نیشش کل کشیدند. زن عمو عنکبوت ترسش رفت و عروسی سر گرفت. از آن به بعد عمه عقرب توی همه‌ی مهمانی‌ها بود، فقط نیشش توی جیبش بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🕷 🦂🕷 🕷🦂🕷
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
آب وقتی بـه جوش آمـد از خودش کم و کسر می شود. تو هم وقتی جوشی و عصبانی میشوی خودت کم و سبک میشوی ظرف آب را اگر از روی اجاق برداشته و جابجا کنی راحت از جوش می افتد تو هم وقت جوش آمدن و خشم اگر جایت را تغییر دهی خیلی زود آرام می شوی امام علی (ع) می‌فرمایند: خشم آتشى فروزان است هر كس خشم خود را فرو خورد اين آتش را خاموش كرده است و هركس جلوی آن را رهـا كنـد پيش از هر كس خودش در آن آتش مى سوزد... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
پانزده نـوع ثروت واقـعی که داشتن آنها ما را ثروتمند ميکند 1-ادب 2-یادگیری مادام العمر 3-نگرش مثبت 4-ارتباط موثر 5-انضباط شخصي 6-تندرستي واقعي 7-آرامش خاطر 8-خلاقيت 9-عشق ورزيدن به کار 10-داشتن برنامه و هدف 11-داشتن قلب و زبان شاکر 12-درک ديگران 13-استفاده موثر از زمان 14-بخشندگي 15-اعتماد به نفس ✅ثروتمند شدن سخت نیست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
🌸مثبت اندیش باشید➕ مثبت اندیشی به معنای خود را گول زدن نیست مثبت اندیشی به معنای ندیدن مشکلات نیست بلکه مثبت اندیشی یعنی : باور داشته باشید برای هر مشکلی راهی هست باور داشته باشید راه رسیدن به خواسته های تان عزم و اراده خودتان است باور داشته باشید اگر به هدفی نرسیدیم آخر دنیا نیست باور داشته باشید که انسان ها قصد آزار شما را ندارند بلکه آن ها هم مشکلات خودشان را دارند و از همه مهم تر باور داشته باشید که همه چیز در دست قدرت لایزال خـداوند است از امروز تلاش کنید..مثبت باشید✌️ فـردی مثبت اندیش امـا واقع گـرا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🌷امروز پنجشنبه جهت سلامتے پدرو مادرامون وآمرزش همہ پدرمادرائےڪہ بینمون نیستن خصوصا اونائیکہ وارثےندارن ڪہ واسشون طلب آمرزش کنہ 3 صلوات🌼🌷 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌼وَ آلِ مُحَمَّد ٍ🌷وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی الهی! ای کریمی که بخشنده عطایی و ای حکیمی که پوشنده خطایی و ای احدی که در ذات و صفات بی همتایی و ای خالقی که راهنمایی و ای قادری که خدایی را سزایی، به ذات لایزال خود و به صفات با کمال خود و به عزت جلال خود و به عظمت جمال خود که جان ما را صافی خود ده، دل ما را هوای خود ده، چشم ما را ضیاء خود ده و ما را آن ده که آن به "آمین"🙏 خـدایـا🙏 بـرای تـو غـیرممکنی وجـود ندارد🌷 الهی 🙏 در پنجشنبه بهمن ماه 🌷 غـیر ممکن‌های زنـدگی هـمه‌ی ما را مـمکن کن و بهتـرین🌷 نعمتهایت را نصیب دوستانم کن🙏 آمیـــن ای فرمانروای حق و آشکار 🙏 🌼🍃 سلام😊✋ به پنجشنبه خوش آمدید ☕😊🌷🍃 براتون روزےپراز نشاط🌷🍃 شادےوخوشبختے آرزو میکنم🙏 امیدوارم آخرهفته روباشادے وآرامش🌷🍃 درکنارخانواده ودوستانتون سپرے كنيد🌷 🌼🍃 لحظه های زندگی پراز حس ناب عشق است آرزو میکنم هرچیز خوبی که خواهانش هستید به همین زودی ها در دستانتان قرار بگیرد "لحظه هاتون پراز حس های قشنگ"❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
۲۱ بهمن ۱۴۰۰