eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸 🍃🌸: • بی‌شک زندگی سـختهـ ولی به این معنی نیست که تـو برای روبه‌رو شدن باهاش،به قدر کافی قـوے نیستۍ💗🌸•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 🍃 صبور باش همه چیز به وقتش واست چیده میشه قشنگ تر از اونی که فکر میکنی... 🌼💛✨••• 🍃🍃 💟انرژی که صرف افکار منفی میکنید برای پرورش افکار مثبت به کار ببندید... 💟انرژی که صرف شمردن نداشته هایتان و کمبودهای زندگیتان میکنید برای شمردن داشته های زندگیتان به کار ببنید... 💟این انرژی بسیار اهمیت دارد زیرا باعث فرستادن ارتعاش شما به جهان هستی می‌شود. زیرا باعث ساخته شدن احساس شما در هر لحظه می شود واحساس در زندگی همه چیز است... 💟لحظه هایتان را خرج چیزهایی که می خواهید و دوست دارید اتفاق بیافتد کنید🍃🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: "پنجشنبه" است عزیزانیکه در بین ما نیستند دلخوشند به یک "فاتحه" به یک "صلوات" یک دعای رحمت و آمرزش همینها برایشان یک دنیاست ،در آن دنیا "برای شادی روحشان فاتحه" 🖤🖤🖤 پنجشنبه است سکوت گورستان رامیشنوی؟ دنیاارزش دل شکستن ندارد میرسدروزی که هرگز دردسترس نخواهم بود خاک آنتن نمیدهد با فاتحه یادی کنیم از عزیزان سفرکرده 🖤🖤🖤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦋آرامشت را تنها به چشمي وابسته كن، که انها را آفریده است ❤️🍃وقلبت را تنها به گرماي وجود خداوند دلخوش کن 🌻🌿ان هنگام است که همیشه شاد و آرام خواهی بود 🦋حتی اگر همه تو را تنها بگذارند وهیچ کس قدر تو را نداند 🌼🍃زیرا او برای تو همه کس می شود برایت هم پدر می شود و هم مادر هم همسر می شود و هم دوست و رفیق.... 😍او بهترین رفیق عالم است و رسم رفاقت را خوب می داند او برایت جبران میکند نداشته هایت را، حتی در اوج مشکلات هم تنهایت نمی‌گذارد، لحظه لحظه با تو میاد تا در انتها تو را درآغوش بگیرد. 🦋او بهترین مونس و بهترین وکیل عالم است و او که لحظه ای تو را فراموش نمی‌کند و چشم از تو برنمی‌دارد چشمانت را از او برندار، و دستت را به دستان قدرتمندش بسپار، و به او اعتماد کن او سالهاست که تمام موجودات عالم را به زیبایی و در نهایت نظم اداره می‌کند. ❤️🌿 🦋 وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا 🌺🌿 ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻜﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ .(مریم /٦٤) 💕🧡💕🧡 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨ 🌼چرا قرآن همسر را به لباس تشبیه کرده؟ 1️⃣ لباس باید در طرح و رنگ و جنس مناسب باشد، همسر نیز باید کفو و متناسب با فکر و فرهنگ و شخصیّت انسان باشد. 2️⃣ لباس مایه زینت و آرامش است، همسر و فرزند نیز مایه زینت و آرامش خانواده‌اند. 3️⃣ لباس عیوب انسان را می‌پوشاند، هر یک از زن و مرد نیز باید عیوب و نارسایی‌های یکدیگر را بپوشانند. 4️⃣ لباس انسان را از سرما و گرما حفظ می‌کند، وجود همسر نیز کانون خانواده را گرم و زندگی را از سردی می‌رهاند. 5️⃣ دوری از لباس مایه رسوایی است، دوری از ازدواج و همسر نیز گاهی سبب انحراف و رسوایی انسان می‌گردد. 6️⃣ انسان باید لباس خود را از آلودگی حفظ کند، هر یک از همسران نیز باید دیگری را از آلوده شدن به گناه حفظ نماید. 📚برگرفته از تفسیر نور 💕💛💕💛 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅میرزا اسماعیل دولابی(ره): 🔻از بلاها فرار نکن سفارشی مال خودته گاهی خدا یک کاری را مخصوص شما آفریده است. 🔻یک بچّه ی ناجوری به تو داده است،یک زن ناجور داده است،یک پدری داده است که خیلی خوش اخلاق نیست،یک چیز ناجور به تو داده است؛ با تو کار دارد. 🔻یا بر عکسش،یک چیز جور به تو داده است،باز با تو کار دارد. یک معصومی را در خانه ات گذاشته است. اگر حقّ او را ادا کنی کارَت بالا می گیرد. 🔻خلاصه اش در امتحان ها چیزهای ارزشمند خوابیده است.حواست را جمع کن تا ان شاءالله از عهده امتحان مافوق خودت برآیی.اینکه زیردست خودت را کمک می کنی خوب است،امّا فرمان بالادست هایتان را بردن است که سخت است.ان شاءالله آن ها را فرمان ببرید و از زیرکار در نروید، ضرر نمی کنید. 📚طوبای محبّت/کتاب ششم 💕💚💕💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥تلنگر💥 ❌به سه چیز هرگز نمیرسید بستن دهان مردم... جبران همه‌ي شکستها... رسیدن به همه آرزوها... 👌سه چیز حتما به تو میرسد مرگ ... نتیجه عملت... رزق و روزی... 👈اگر میخواهي در زندگی به همه چیز برسی ،توکل به خدا وتلاش را سرلوحه‌ی همه‌ی امور زندگیت قرار بده... 💕💙💕💙 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••✨🌻•• 💢اگر انساني مرتكب شود و از آن لذت برد، بايد رنج آن را نيز تحمل كند. 🍃اگر آن را در دنيا تحمل كرد، مشكل حل شده است، و گرنه در ، آن را بايد تحمل كند. 🌱در غير اين صورت، در شب اول ، ايام ، ايام و در جهنم بايد عقاب شود. 🌱عقاب در دنيا، نسبت به عذاب اخروي، ناچيز است. اما عقاب برزخ، عظيم است و عذاب مثل خود قيامت، بسيارعظيم مي‌باشد. 🌱حال اگر انسان بخواند، روزش پاك مي‌شود. زيرا بيداري در نيمه‌هاي ، عمل سنگيني است و بسان سيل بنيان‎كني است كه را مي‌شويد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💕💜💕💜 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
سنگ خارا 🥀 قسمت پنجم بخش اول با بغض گفت : دارم می شنوم ... برای خودتون خوشین و یاد منم نمی کنین ... برو ... برو , ان شاالله خوش بگذره ... گفتم : قربونت برم , این طوری نگو دیگه ... دل منم خون می کنی ... اصلا تو هم پاشو بیا ... خودت می ببینی خبری نیست ... گفت : نه بابا , مرتضی نمیاد ... خیلی دلخوره ... تازه هیچ کدوم به من زنگ نزدین , این مامان خانم آخر منو دق می ده ... از صبح صد بار زنگ زدم , تلفنم رو هم جواب نمی ده ... پس برای همین بود ... با من قهر کرده ؟ ... گفتم : به جون خودت اشتباه می کنی , مامان همش به فکر توست ... مگه میشه مادر یاد بچه اش نباشه ؟ ... خوب لابد فکر کرده مرتضی نمیاد , به تو نگه غصه بخوری ... گفت : نگارجون , خواهری ؟ یک کاری می کنی مامان از دل مرتضی در بیاره ؟ من جایی رو ندارم برم جز خونه ی شما ...  دلم برای شماها تنگ می شه ... گفتم : باشه عزیزم , یک کاریش می کنم ... اینطوری که نمی مونه ... مگه ما رو تو رو ول می کنیم ؟   و در حالی که نگران اونم شده بودم , گوشی رو قطع کردم ...  صدای موزیک اونقدر بلند بود که فکر می کنم تمام ساختمون به عذاب اومده بودن ... گفتم : شادی , تو رو خدا  کمش کن ... همسایه ها الان صداشون در میاد ... مامان قاه قاه خندید و به شوخی گفت : فکر می کنم اونا هم خوششون اومده و دارن با این آهنگ می رقصن ... بیا وسط ... بیا دیگه ... نگاش کن مثل پیرزن ها دائم غر می زنه ... نگار بیا خوش باشیم ... نمی دونم شاید اون راست می گفت , چون دیگه احساس جوونی نداشتم و همش دنبال مشکلات خانواده ام می دویدم تا عزت و حرمتی که دلم برای اونا می خواست , به دست بیارم ... تلاشی که کاملا بیهوده بود و هر بار سرخورده تر و نا امیدتر می شدم ... حتی هر قدمی که برمی داشتم , سه قدم به عقب می رفتم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت پنجم بخش دوم بالاخره همه رفتن ... من و مامان داشتیم جمع و جور می کردیم که یک مرتبه دیدم گوشیشو از رو اوپن برداشت و گرفت گوشه ی مشتش و رفت تو حموم ... طوری این کارو کرد که منو به شک انداخت ... اول مردد شدم برم یا نه ... یکم سرمو به کار گرم کردم ولی طاقت نیاوردم ... رفتم پشت در و دیدم با کسی حرف می زنه ... سرمو چسبوندم به در ... می گفت : قربونت بشم صادق جان , نمی خوام کسی بفهمه ... حتی به شیما هم نگو ... من سر یک ماه پس می دم ... آره , مادر جان ... فدات بشم , دستت درد نکنه ... آره , آره ... می دونم پول زیادیه ولی حتما فکرشو کردم که به تو گفتم ... من تو رو مثل پسر خودم می دونم وگرنه به کسی رو نمیندازم برای پول ... بمیرم هم این کارو نمی کنم ... تو با همه برای من فرق داری ... اگر به احسان می گفتم از خدا می خواست به من قرض بده ولی من به تو اعتماد دارم ...  لبم رو گاز گرفتم ... اونقدر محکم که شوری خون رو روی زبونم احساس کردم ... مامان از در اومد بیرون و وقتی منو به اون حال دید , یک لحظه ترسید و دست و پاشو گم کرد ... و گفت : چیزی شده نگار ؟ ... می خواستم برم حموم , پشیمون شدم ... چرا اینجا وایستادی ؟ با خشم نگاهش کردم ... گفت : گوش می کردی ؟ ... به خدا نگار برای خندان می خوام که نره خونه ی مادرشوهرش ... من نفس نفس می زدم تا جلوی فریادی که از درد که تو سینه ام پیچیده بود رو بگیرم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت پنجم بخش سوم رفتم تو دستشویی و دهنم رو شستم و برگشتم و گفتم : مامان , این کارو نکن ... الهی من فدای تو بشم , مامان جونم , شیما رو بدبخت نکن ... چرا حیثیت ما رو می بری ؟  گفت : می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ... نگار به خدا خیلی براش ناراحتم ... تو نمی فهمی , من مادرم ... گفتم : برای زندگی اون باید زندگی شیما رو نابود کنی ؟  گفت : با چندرغاز پول ؟ اگر می خواد زندگی اون به هم بخوره , همین بهتره به هم بخوره ... گفتم : مامان جان تو رو هر کس می پرستی اینطوری حرف نزن ... یکم منطقی باش , بیا درست در موردش حرف بزنیم ... گفت : تو منطق داری ؟ ... اگر من از صادق پول قرض کنم , زندگی شیما به هم می خوره ؟  سر یک ماه پسش می دم تموم میشه می ره ... گفتم : از کجا ؟ بگو از کجا پول میاری ؟  مامانِ من , عشقم ... صادق مگس رو نونش بشینه تا اون سر دنیا دنبالش می ره نکنه از نونش کم شده باشه ... شما نمی دونی چقدر اهل حساب و کتابه ؟ از یک قرونش نمی گذره ... گفت :  گوه می خوره ... دختر دسته ی گلمو بهش دادم هیچی هم ازش نخواستم , فکر کنه شیربهای شیما رو می ده ... دستم رو گذاشتم رو سرم و دور خودم چرخیدم ... - وای ... وای خدااااا ... مامان ... مامان ...اینطوری حرف نزن ... مگه شیربها رو دو سال بعد از عروسی می گیرن ؟ آخه این حرفا چیه می زنی شما ؟ ... حالا دیگه موقعش بود که مامان قیافه ی حق به جانب به خودش بگیره ... این کار در تخصص اون بود ... داد زد : اصلا به تو چه مربوط ؟ ... تو چیکاره ای به کار من دخالت می
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
کنی ؟  خیلی دلت برای خواهرات می سوزه ,خودت بده ... نذار خندان بره تو زیرزمین مادر مرتضی زندگی کنه ... گفتم : گیرم که این پولو گرفتی و دادی به مرتضی ... از ماه دیگه کی می خواد کرایه ی اونا رو بده ؟ ... بذار برن خونه ی مادرش , اون وقت رهن خونه رو می گیرن و مرتضی باهاش یک کاری راه میندازه ... الان دارن ماهی دو میلیون و پونصد تومن سر هر ماه می شمرن و می دن دست صاحبخونه ... به خدا  با این وضع هیچ وقت کمرشون راست نمی شه ... تازه سر سال کرایه ها دو برابر می شه ... این زن و شوهر دارن روانی میشن ... خدا رو شکر که جایی هست که برن زندگی کنن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت پنجم بخش چهارم بابا بلند شد و اومد بیرون گفت : چیه ؟ چی شده سر و صدا راه انداختین ؟  مامان گفت : هیچی , تو برو بخواب ... باز نگار خانم داره برای من بزرگتری می کنه ... بابا گفت : لبت چی شده بابا جان ؟ داره خون میاد ... و خودش یک دستمال کشید و خواست بذاره روی لب من ... ازش گرفتم ...   گفت : چطوری لبت پاره شد ؟ خوردی زمین ؟ دستمال رو گذاشتم رو زخمم و گفتم : مامان , من نمی ذارم ... یا قول بده این کارو نکنی یا صبح زنگ می زنم به صادق و بهش می گم نده ... بابا گفت : جریان چیه ؟ ... صادق چی رو نده ؟   مامان که نمی خواست بابا بفهمه , با لحنی که می دونست بابا رو خر می کنه بازوی اونو گرفت و با مهربونی گفت : هیچی قربونت برم , تو خودتو ناراحت نکن ... برو بخواب ... و شروع کرد به گریه کردن که : منِ بدبخت می خوام زندگی خندان رو نجات بدم ... دلم رضا نمی شه اون با دوتا بچه آواره بشه ... خوب صادقم داماد ماست , ما یک خانواده ایم ... ازش پول قرض می گیرم , بعد تو پول دستت اومد بهش پس بده ... بابا گفت : حالا چقدر هست ؟  خیلی ساده و آروم گفت : پونزده میلیون فقط ... بابا گفت : تو پونزده میلیون از کجا می خوای بیاری بهش پس بدی ؟ ... توران دست از سر من بردار ... از کجا می خوام بیارم ؟ اصلا برای چی من این پول رو بدم ؟ بنده همچین کاری نمی کنم ... نه خیر , لازم نکرده ... مرتضی بره هر کاری دلش می خواد بکنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت پنجم بخش پنجم که مامان شروع کرد که : تو بی عرضه ای ... شوهری نبودی که زن و بچه هات تو رفاه باشن , همیشه من بدبختی کشیدم ... اگر من نبودم که الان داشتی گدایی می کردی ... بابا اولش فقط جواب می داد ولی صبرش تموم شد ... وقتی که دید اون زن که مادر من باشه , هیچ استدلالی نداره و حرف خودشو می زنه , بهش حمله کرد که : خفه شو زنیکه ی نفهم ... تو گذاشتی من به جایی برسم ؟ ... و شروع کرد به نعره کشیدن و هوار زدن و پرت کردن اثاث خونه و در یک آن دوباره همونی شد که سال ها تو خونه ی ما روال زندگی بود ...   و من باز التماس کردم : تو رو خدا نکنین , مردم خوابیدن ... ای بابا چرا داد می زنی ؟   خوب حرف بزنین !! نکن بابا ... جون من داد نزن ... مامان ؟ تو اقلا آروم باش ... دیگه خسته شدم ... ولشون کردم و رفتم تو اتاقم ... شایان داشت گریه می کرد .. کنارش نشستم و بغلش کردم ... مثل یک بچه گربه ی بی پناه شده بود ... دستشو دور کمرم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو سینه ی من ... بوسیدمش و نوازشش کردم ... حالا هر دو با هم گریه می کردیم ... آهسته گفتم : شایان , من احمقم ... می دونستی ؟ من که می دونم حرف زدن با اونا فایده ای نداره , چرا این کارو می کنم ؟ ... سر و صداهای امشب تقصیر منه ... گفت : نه تو تقصیر نداری , تو خوبی ... گفتم : نیستم عزیزم , اگر بودم امشب می تونستم تصمیم بهتری بگیرم که اینطوری نشه ... سنگ خارا 🥀 قسمت پنجم بخش ششم شایان رو خوابوندم و خودم فکر کردم و فکر کردم ... من باید زندگیمو از اینا جدا کنم ... نمی تونم تا آخر عمر تو این منجلاب دست و پا بزنم ... و با این فکر که فردا در اولین فرصت شیما رو در جریان بذارم , خوابم برد ...  صبح زودتر از خونه رفتم بیرون تا قبل از مدرسه پیاده روی کنم تا حالم جا بیاد ... به شایان گفتم : زود باش , الان سرویست میاد ... امروز خودت برو ولی مراقب باش ... درو که باز کردم , دیدم امیر داره میاد پایین ... احساس کردم تو پله ها ایستاده بود ... از خجالت نمی خواستم باهاش روبرو بشم ... مثل کسی که داره فرار می کنه , با سرعت از پله ها رفتم پایین و همون طور تو پیاده رو شروع کردم به دویدن .... تا سر خیابون رسیدم , یک تاکسی خالی دیدم ... فریاد زدم : دربست ... حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم ... سوار شدم و راه افتادم ...  یقین نداشتم اینکه امیر اون موقع صبح تو پله ها بود برای من بود یا نه , ولی دلم نمی خواست دیگه با اون روبرو بشم ...  تو مدرسه من یک آدم دیگه بودم ... سرافراز و پرقدرت ... بهم احترام می ذاشتن و از کارم راضی بودن ... شاگردام هم دوستم داشتن و این بهم انرژی کار بیشتر رو می داد ... اونجا من همه ی مشکلاتم رو فراموش می کردم ... کی بودم و از ک
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
جا اومدم , یادم نمی اومد ... خودم بودم و این شخصیت اصلی من بود ... طوری که تو این چند سال همه بهم اعتماد می کردن و شاگرام درددلشون رو میاوردن پیش من ... در حالی که من با اونا زیاد اختلاف سن نداشتم و فقط بیست و هفت سالم بود ... اون روز اتفاق عجیبی افتاد و اثر زیادی تو زندگی من گذاشت ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت پنجم بخش هفتم زنگ اول با سال سومی ها درس داشتم ... باید درس جدید می دادم ... ولی حین تدریس متوجه شدم یکی از دخترا که یک میز به آخر کنار دیوار نشسته بود , حال خوبی نداره ... برآشفته و نگران به نظر می رسید و اصلا حواسش به درس نیست ... صداش زدم و گفتم : عطاری ؟ کجایی ؟ اگر گوش نکنی بعداً خودت نمی تونی درس رو بفهمی , پس بهتره حواست رو جمع کنی ... فیزیک مثل بقیه ی درس ها نیست , خودت نمی تونی بخونی ... نگاهی به من کرد که برای من گویای درد عمیقی بود که نشون می داد اصلا براش مهم نیست ... نمی دونم چرا از اون نگاه قلبم فرو ریخت ...  دیگه کاری به کارش نداشتم ... اما بدون اختیار همش چشمم به اون بود و اونم با یک نگاه ملتمسانه و چشمی لبریز از اشکی که پایین نمی اومد , به من خیره شده بود ... چند بار اشتباه کردم و حواسم پرت شد تا زنگ خورد و از کلاس اومدم بیرون ... نزدیک دفتر صدام کرد : خانم ... خانم ... میشه باهاتون حرف بزنم ؟ ... دختری بود زیبا , قدبلند و رعنا ... شاید قدش از منم بلندتر بود ... گفتم : آره عزیزم , بگو چیزی شده اینقدر ناراحتی ؟ گفت : خانم اینجا نمی شه ... می تونم ازتون کمک بخوام ؟ راهنمایم می کنین ؟  گفتم : اگر کاری از دستم بر بیاد چرا که نه ؟ ... بگو ... گفت : میشه بیرون از مدرسه حرف بزنیم ؟ اینجا نمی شه , موضوع مهمی پیش اومده ... گفتم : آره , از نظر من مشکلی نیست ... ولی برای پدر و مادرت اشکال نداشته باشه ؟ ... تو باید بعد از مدرسه بری خونه , دلواپست نمی شن ؟  گفت : نه , زنگ می زنم بهشون خبر می دم ... گفتم : من تا ساعت چهار آزادم , اون موقع کلاس دارم ... کافیه ؟ آب دهنش رو قورت داد و سرشو انداخت پایین و گفت : ان شاالله ... نمی دونم ... شایدم نه ... دستی زدم روی شونه اش و گفتم : سخت نگیر عزیزم .. .به خونه خبر بده , با هم می ریم ناهار می خوریم ... خوبه ؟ ... باز چشم های درشت و سیاهش پر از اشک بود ... سر برگردوند و رفت ...  زنگ آخر عطاری خودشو به من رسوند با هم از مدرسه خارج شدیم ... دستشو گرفتم تو دستم ... با محبت به من نگاه کرد ... مثل دو تا دوست راه افتادیم ... ولی یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین امیر که نزدیک مدرسه ایستاده بود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش اول از همون دور نگاهمون به هم افتاد , منو دید ولی روشو برگردوند و مثل برق گرفته ها گاز داد و ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت ... چندین سوال به ذهنم رسید ... آیا اون مدرسه ی منو پیدا کرده و به خاطر من اومده بود یا اتفاقی اونجا بود ؟ ... اصلا دم دبیرستان دخترونه چیکار داشت ؟ ... نکنه با یکی از این دخترا قرار داشته و تا منو دیده فرار کرده ؟ ... این سومی به نظرم درست تر اومد ... اون مردی بود که بهش میومد از این کارا بکنه ... مگه دنبال من نیومده بود تا دم میوه فروشی ؟ مگه صبح تو پله ها منتظر من نبود ؟ ... با خودم فکر می کردم هر چی می تونم باید ازش فاصله بگیرم ... حتما زنم داره و این کارا رو می کنه ... یک تاکسی گرفتم و از اونجا دور شدیم ... حالا بی اراده مرتب به پشت سرم نگاه می کردم و به اطراف ... و بین ماشین ها دنبال ماشین امیر می گشتم ... فکر می کردم داره ما رو تعقیب می کنه ... ولی نبود ...  عطاری گفت : خانم میشه بریم یک جای خلوت ؟  گفتم : ولی من گرسنمه ... چی بخوریم ؟  گفت : من اشتها ندارم , شما هر چی دوست دارین بخورین ...  بالاخره دو تا ساندویچ گرفتم و رفتیم تو پارک زیر یک آلاچیق نشستیم ...  من تند تند ساندویچم رو می خوردم ولی اون گذاشته بود روی پاش و به دور دست نگاه می کرد و اصرار من هم فایده ای نداشت ... در واقع من فکر می کردم یا عاشق شده و یا مشکل خانوادگی داره که هر دوی اینا برای من بی اهمیت بود و بارها این کارو کرده بودم ... دخترا تو این سن از این مشکلات زیاد داشتن ... همینقدر که درددلی کرده باشه و منم نصیحتی , کار تموم بود ... موقع خوردن مرتب می گفتم : بگو عزیزم , گوش می کنم ... ولی اون صبر کرد تا ساندویچ من تموم بشه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش دوم و وقتی شروع کرد , تازه من متوجه شدم چه کار بدی کردم که اونو برای گفتن حرفش معطل کردم ... از همون شروع بدون اینکه گریه کنه , اشکش اومد پایین ... صداش می لرزید و انگار بی پناه ترین آدم روی زمینه ... معلوم بود که دنیا براش تموم شده و هیچ امیدی نداره ... پرسیدم : اسم کوچیکت چیه عطاری ؟ ... دست منو گرفت و با التماس گفت : سحر , خانم ... شما به من قول می دین که حرفایی
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
م شاید از دیدگاه خودش هر چی خوراکی تو خونه بیشتر بود , اون راحت تر می شد ... به هر حال صدای من در نی
که بهتون می زنم پیش خودتون بمونه ؟ نمی دونم چرا دلم خواست با شما مشورت کنم ؟ دارم دیوونه میشم خانم ... من به شما اعتماد دارم ولی اول بهم قول بدین ... گفتم : قول می دم تو هر شرایطی رازتو رو نگه دارم ... به هیچ کس نمی گم , خاطرت جمع باشه ... یک آه بلند و سوزناک کشید و گفت : تا این چهار ماه پیش نمی دونستم معنی غصه چیه ؟  همه چیز تو زندگی من خوب و عالی بود ... حالا که حسرت اون روزا می خورم , تازه می فهمم ...  من یک برادر شش ساله دارم و یک پدر و مادر مهربون که هر چی تو زندگی خواستم برام فراهم کردن ... نازپرورده بودم و بی خیال ... از صبح تا شب به هر بهانه ای می خندیدم ... دلقک بازی در میاوردم و دیگران رو به خنده وا می داشتم ... بابام می گفت تو چشم و چراغ خونه ای ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش سوم تا اینکه یک روز تابستون , بعد از ظهر , مامان داشت از خونه می رفت بیرون تا برادرمو ببره دکتر ... سخت سرما خورده بود ... از این ویروسی ها که اسهال و استفراغ هم داشت .. که زنگ در خونه رو زدن ... من رفتم درو باز کردم ... پسر عموم ایمان بود ... بابا و عموی من , دو تا برادر هستن که همدیگر خیلی دوست دارن ... با هم کار می کردن , با هم می خوردیم و با هم مسافرت می رفتیم ... عمو سه تا بچه داره ... یک دختر و یک پسرش ازدواج کردن ولی اونا هم همیشه با ما بودن و ایمان پسر آخرشون بود که از بچگی برای من مثل برادر بود ... برای همین مامانم با خاطری جمع از اینکه دیگه تنها نیستم , رفت ... داشتم تلویزیون نگاه می کردم ... اونم نشست نزدیک من ... پرسیدم : چایی می خوری ؟ گفت : دارین ؟ بیسکویت یا شیرینی چی ؟ گفتم : فکر کن ما تو خونه شیرینی نداشته باشیم ... بابا اگر خجالت نکشه ؛ هر شب می خره ... عموتو نمی شناسی ؟ ... گفت : دلم یک چیز شیرین می خواد ...  رفتم تو آشپزخونه و داشتم جلوی اجاق چایی می ریختم که دیدم پشت سرم ایستاده ... گفتم : برو شکمو , الان میارم ... صبر داشته باش , چرا راه افتادی ؟ ... وقتی برگشتم , حالت صورتش منو ترسوند ... یک جور بدی به من نگاه می کرد ... از کنارش رد شدم و با عجله سینی رو گذاشتم رو میز و رفتم به طرف اتاقم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش چهارم تا اومدم درو ببندم , پاشو گذاشت لای در و بازش کرد ... گفتم : ایمان چته ؟ برو بیرون ... برای چی میای تو اتاق من ؟ گفت : کاریت ندارم ... می خوام باهات حرف بزنم ... گفتم : برو , الان میام ... با همون حالت بد گفت : خیلی خوشگلی ... خیلی وقته می خوام بهت بگم که دوستت دارم ولی نمی شد ... از این همه وقاحتی که پیدا کرده بود , جا خورده بودم ... عقب عقب رفتم و گفتم : گمشو بیرون , کثافت عوضی ... آشغال , این حرفا چیه می زنی ؟ مسخره , می زنم تو دهنت پر خون بشه ... خجالت بکش ... ولی اون به من حمله کرد ...  زورم بهش نرسید ... بعد ... ای وای , خدای من ... خانم خیلی عذاب کشیدم ... بالافاصله از خونه ی ما فرار کرد ... اونقدر التماسش کرده بودم و جیغ زدم و تقلا کردم که نای حرکت نداشتم ... دلم می خواست بمیرم ... دنیای من در چند دقیقه تبدیل به ویرونه ای شد که برام غیرقابل تحمل بود ... به همون حال موندم تا مامان بیاد ... قصد نداشتم از کسی پنهون کنم و می خواستم فریاد بزنم تا یکی تقاص منو از ایمان بگیره ... مامان اومد سراغم ... فکر کرد خوابم ... با وحشت پرسید : چی شده ؟ این چه حال و روزیه ؟ ... یا قمر بنی هاشم ... سحر جان , مادر , بگو عزیزم چی شده ؟ ...  ایمان کاری باهات کرده ؟ اشکش مثل سیل اومد پایین و هق هق می کرد ... یا فاطمه زهرا , به دادم برس ... بچه ام ... وای خدا دخترم ... قربونت برم مادر ... وای ... مادر خاک بر سرم ... چرا من این کار و با تو کردم ؟ تقصیر منه که بهش اعتماد کردم ... فکر نمی کردم اون اینقدر بی شرف باشه ...  دیدم دلم شور می زنه ... یا زهرا ... یا زهرا کمکم کن ... و سر منو گرفت تو سینه اش ... هر دو با هم ساعتی گریه کردیم ... دوایی برای درد من نبود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش ششم من از ترس اینکه بابا نفهمه , سکوت کردم ... ولی تا مرز جنون پیش رفتم ... و اونا رو جواب کردیم ... ولی متاسفانه کار بدتری کرد و به زن عموم موضوع رو گفت و اونم هراسون اومد سراغ مامان و التماس که منو برای پسرش بگیره ... حالا همه به من فشار میارن که زن اون کثافت بشم ... مامانم میگه چاره ای نداری وگرنه به گوش بابات می رسونن ...  روز و شبم سیاهه و گریه تنها کاریه که از دستم بر میاد ... آخه میگه میشه ؟ من حتی دلم نمی خواد تو صورت اون تف کنم , چطوری زنش بشم ؟ نمی دونم چرا مامانم درکم نمی کنه و میگه اگر نخواستی بعدا طلاق بگیر , ولی اول بذار این لکه از دامنت پاک بشه ...  گفتم : نه سحر جان , تو رو خدا این کارو نکن ... اصلا این چه حرفیه ؟  الان تو دوره ای نیستیم که کسی از این حرفا بزنه ... ننگ چیه ؟  دنیا رو فساد و تباهی گرفته , اون وقت تو برای گناه کس دیگه می خوای خودتو قربونی کنی ؟ فدای سرت که به بابات بگن ... هر چی می خواد بذار بشه ولی خودتو بدبخت نکن ... تو گناهی نکردی که خجالت بکشی ...   اصلا زیر بار نرو ... الان زمونه ای شده که این حرفا پوچ و بی معنیه ... مطلقا این کارو نکن ... زن اون بشم یعنی چی ؟ ابدا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش پنجم بعد مامان در حالی که قربون صدقه ی من می رفت , می گفت : به کسی نگی مادر ... بابات بفهمه خون به پا میشه ... تو لکه ی ننگ میشی ... انگشت نمای خاص و عام می شیم ... دیگه نمی تونی سرتو جایی بلند کنی ... گفتم : زندگی من نابود شد , اون وقت اون عوضی ول بگرده و خوش باشه ؟ این انصافه ؟ ... من اگر به قیمت جونم هم شده پدرشو در میارم ... می کشمش ... نمی ذارم زنده بمونه ... حالا ببین ... و مامان با گریه ای که انگار نمی خواست بند بیاد , به من التماس می کرد و آینده ی سیاه تری که روبروم بود رو برام مجسم می کرد ... فردا زجر دیگه ای رو تحمل کردم ... مامان منو برد پیش دکتر زنان ...  این ضربه دومی بود که به روح و روانم وارد شد ... مثل مرده ی متحرک شده بودم ... یک ماه فقط خوابیدم و گریه کردم ... تا بالاخره مامان منو برد پیش یک روانشناس ... باهام حرف زد ... از امید و آینده گفت ... از اینکه من تنها قربانی این مسئله نیستم ... نمونه های بدی رو به من نشون داد ... پدری که فرزند خودشو باردار کرده بود , از همه بدتر و نفرت انگیزتر بود ... اون عقیده داشت من اگر به زندگی عادی برنگردم , حالم خوب نمی شه ... رابطه ی ما با خانواده ی عموم تیره شده بود ... ولی جز من و مامان و اون کثافت , کسی نمی دونست جریان چیه ... سحر سکوت کرد ... در حالی که حالا من از بغض , گلوم درد گرفته بود ... پرسیدم : چه کمکی از دست من بر میاد ؟ ... چی رو می خواستی با من مشورت کنی ؟  با دستمال اشک هاشو پاک کرد و گفت : دو هفته پیش با کمال پررویی اومدن خواستگاری من ... گویا اون از رفتار مامان متوجه شده بود که باید فهمیده باشه و حالا برای جبران می خواد منو بگیره ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش هفتم گفت
: شما میگی چیکار کنم ؟ چطوری جلوشون وایستم ؟  گفتم : مثل شیر ... مثل یک زن قوی و پرقدرت که بهش ظلم شده و می خواد حقشو بگیره ... اول اینو تو سرت فرو کن که تو بی گناهی ... مظلوم واقع شدی و حالا حق داری هر کاری دلت می خواد بکنی ... یک کلام بگو نه , ازش متنفرم ... وگرنه می دونی چی میشه ؟  نمی خوام این حرف رو بهت بزنم ولی مجبورم ... فردا میگن خودشم دلش می خواست ... اون وقت این دیگه میشه برات مشت و توسری ... ننگ واقعی وقتی که تو تن به این وصلت بدی و عاجز و درمونده خودت رو زیر دست و پای اون بی شرف بندازی ... تا ساعت سه و نیم تو پارک با هاش حرف زدم ... احساس می کردم حالش بهتره و از این بابت یکم خیالم راحت شد و بردمش دم خونه شون رسوندم و رفتم ... ولی تمام فکر و ذکرم شده بود سحر ... و اصلا موضوع شیما رو فراموش کردم ... اینکه قصد داشتم بعد از کلاس بهش زنگ بزنم و بگم که حواسش جمع باشه صادق به مامان پول نده ... یک طورایی همه چیز برام بی ارزش شده بود ...   دو تا کلاس داشتم , تموم شد و یکراست رفتم خونه ی خندان ... خیلی اعصابم ناراحت بود و صورت سحر از جلوی نظرم نمی رفت ... خندان و مرتضی داشتن اثاثشونو جمع می کردن ...  چون دلم می خواست بدونن شب قبل مامان برای چی صادق رو اونقدر تحویل گرفته و بیشتر از این از دست اون ناراحت نباشن , جریان رو براشون تعریف کردم ... داشتم حرف می زدم که مامان زنگ زد ... جواب دادم گفت : نگار جون , کجایی مادر ؟  گفتم : خونه ی خندان ... برای چی ؟ گفت : نباید یک خبر به من بدی ؟ دلم هزار راه رفت ... کی میای ؟ می خوای بابات بیاد دنبالت ؟  گفتم : اگر اجازه بدین می خوام پیش خندان بمونم تا فردا کمکش کنم ... داره اثاث جمع می کنه ... گفت : می دونم , باهاش حرف زدم ... ببینم تو به صادق چیزی گفتی ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش هشتم گفتم : نه ... گفت : چرا , زدی ... چون به شیما که نگفتی , اون خبر نداره ... گفتم : من چیزی به کسی نگفتم مامان ... ول کنین دیگه ... گفت : پس چرا صادق جواب تلفن منو نمی ده ؟  گفتم : نمی دونم , من دخالت نکردم ... خودتون می دونین ... گفت : نگار تو رو خدا امشب بیا خونه , فردا می گم بابات تو رو ببره ... گفتم : مامان جون من همین الان رسیدم خونه ی خندان ... بذارین بمونم , خیلی خسته ام ... من سه روز آخر هفته رو تعطیل بودم ... پیش خندان موندم تا همه چیز جمع شد و کامیون اومد و اثاث رو برد ... اونا رفتن و من حدود سه بعد از ظهر جمعه راه افتادم طرف خونه ... با مترو برگشتم و از اونجا پیاده راه افتادم ... که تلفنم زنگ خورد ... شماره رو نمی شناختم ... گفتم : بله ؟ بفرمایید ... گفت : نگار خانم ؟  سلام , من امیرم ... پرسیدم : کی ؟ گفت : همسایه ی شمام , می خواستم در مورد درس بچه ها ازتون یک چیزایی بپرسم ... میشه چند دقیقه وقت بذارین بیاین بالا ؟  گفتم : نمی فهمم , از من بپرسین ؟ چیزی شده ؟ گفت :  نه شما بیا , بهتون میگم ... گفتم  : من تازه از مترو پیاده شدم , خونه نیستم ... وقتی رسیدم بهتون خبر می دم ... می خواین با مامان حرف بزنین , ایشون به درس شایان می رسه ... گفت : می خواین از پشت بوم پرتم کنن پایین ؟ و خندید و گوشی رو قطع کرد ... وقتی وارد خیابون خودمون شدم , دیدم داره بدو از روبرو میاد ... در حالی که نفس نفس می زد و می خندید , گفت : سلام , بالاخره گیرتون آوردم ... گفتم : بالاخره ؟ منظورتون چیه ؟ ... مشکل جدی به وجود اومده ؟  گفت : نه ... می خواستم خواهش کنم شایان بیاد با فرهاد درس بخونن ... اون تنهایی بازیگوشی می کنه ... گفتم : برای همین این همه راه رو دویدین ؟ واقعا که ... فکر می کنین من باور کردم ؟یا باید خودمو بزنم به نفهمی ؟ ... شما  ازمن چی می خواین ؟ رک و راست بهم بگین ... من از موش و گربه بازی خوشم نمیاد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش پنجم بعد مامان در حالی که قربون صدقه ی من می رفت , می گفت : به کسی نگی مادر ... بابات بفهمه خون به پا میشه ... تو لکه ی ننگ میشی ... انگشت نمای خاص و عام می شیم ... دیگه نمی تونی سرتو جایی بلند کنی ... گفتم : زندگی من نابود شد , اون وقت اون عوضی ول بگرده و خوش باشه ؟ این انصافه ؟ ... من اگر به قیمت جونم هم شده پدرشو در میارم ... می کشمش ... نمی ذارم زنده بمونه ... حالا ببین ... و مامان با گریه ای که انگار نمی خواست بند بیاد , به من التماس می کرد و آینده ی سیاه تری که روبروم بود رو برام مجسم می کرد ... فردا زجر دیگه ای رو تحمل کردم ... مامان منو برد پیش دکتر زنان ...  این ضربه دومی بود که به روح و روانم وارد شد ... مثل مرده ی متحرک شده بودم ... یک ماه فقط خوابیدم و گریه کردم ... تا بالاخره مامان منو برد پیش یک روانشناس ... باهام حرف زد ... از امید و آینده گفت ... از اینکه من تنها قربانی این مسئله نیستم ... نمونه های بدی رو به من نشون داد ...
ا ؟  گفتم : نمی فهمم , از من بپرسین ؟ چیزی شده ؟ گفت :  نه شما بیا , بهتون میگم ... گفتم  : من تازه از مترو پیاده شدم , خونه نیستم ... وقتی رسیدم بهتون خبر می دم ... می خواین با مامان حرف بزنین , ایشون به درس شایان می رسه ... گفت : می خواین از پشت بوم پرتم کنن پایین ؟ و خندید و گوشی رو قطع کرد ... وقتی وارد خیابون خودمون شدم , دیدم داره بدو از روبرو میاد ... در حالی که نفس نفس می زد و می خندید , گفت : سلام , بالاخره گیرتون آوردم ... گفتم : بالاخره ؟ منظورتون چیه ؟ ... مشکل جدی به وجود اومده ؟  گفت : نه ... می خواستم خواهش کنم شایان بیاد با فرهاد درس بخونن ... اون تنهایی بازیگوشی می کنه ... گفتم : برای همین این همه راه رو دویدین ؟ واقعا که ... فکر می کنین من باور کردم ؟یا باید خودمو بزنم به نفهمی ؟ ... شما  ازمن چی می خواین ؟ رک و راست بهم بگین ... من از موش و گربه بازی خوشم نمیاد ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
پدری که فرزند خودشو باردار کرده بود , از همه بدتر و نفرت انگیزتر بود ... اون عقیده داشت من اگر به زندگی عادی برنگردم , حالم خوب نمی شه ... رابطه ی ما با خانواده ی عموم تیره شده بود ... ولی جز من و مامان و اون کثافت , کسی نمی دونست جریان چیه ... سحر سکوت کرد ... در حالی که حالا من از بغض , گلوم درد گرفته بود ... پرسیدم : چه کمکی از دست من بر میاد ؟ ... چی رو می خواستی با من مشورت کنی ؟  با دستمال اشک هاشو پاک کرد و گفت : دو هفته پیش با کمال پررویی اومدن خواستگاری من ... گویا اون از رفتار مامان متوجه شده بود که باید فهمیده باشه و حالا برای جبران می خواد منو بگیره ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش ششم من از ترس اینکه بابا نفهمه , سکوت کردم ... ولی تا مرز جنون پیش رفتم ... و اونا رو جواب کردیم ... ولی متاسفانه کار بدتری کرد و به زن عموم موضوع رو گفت و اونم هراسون اومد سراغ مامان و التماس که منو برای پسرش بگیره ... حالا همه به من فشار میارن که زن اون کثافت بشم ... مامانم میگه چاره ای نداری وگرنه به گوش بابات می رسونن ...  روز و شبم سیاهه و گریه تنها کاریه که از دستم بر میاد ... آخه میگه میشه ؟ من حتی دلم نمی خواد تو صورت اون تف کنم , چطوری زنش بشم ؟ نمی دونم چرا مامانم درکم نمی کنه و میگه اگر نخواستی بعدا طلاق بگیر , ولی اول بذار این لکه از دامنت پاک بشه ...  گفتم : نه سحر جان , تو رو خدا این کارو نکن ... اصلا این چه حرفیه ؟  الان تو دوره ای نیستیم که کسی از این حرفا بزنه ... ننگ چیه ؟  دنیا رو فساد و تباهی گرفته , اون وقت تو برای گناه کس دیگه می خوای خودتو قربونی کنی ؟ فدای سرت که به بابات بگن ... هر چی می خواد بذار بشه ولی خودتو بدبخت نکن ... تو گناهی نکردی که خجالت بکشی ...   اصلا زیر بار نرو ... الان زمونه ای شده که این حرفا پوچ و بی معنیه ... مطلقا این کارو نکن ... زن اون بشم یعنی چی ؟ ابدا ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش هفتم گفت : شما میگی چیکار کنم ؟ چطوری جلوشون وایستم ؟  گفتم : مثل شیر ... مثل یک زن قوی و پرقدرت که بهش ظلم شده و می خواد حقشو بگیره ... اول اینو تو سرت فرو کن که تو بی گناهی ... مظلوم واقع شدی و حالا حق داری هر کاری دلت می خواد بکنی ... یک کلام بگو نه , ازش متنفرم ... وگرنه می دونی چی میشه ؟  نمی خوام این حرف رو بهت بزنم ولی مجبورم ... فردا میگن خودشم دلش می خواست ... اون وقت این دیگه میشه برات مشت و توسری ... ننگ واقعی وقتی که تو تن به این وصلت بدی و عاجز و درمونده خودت رو زیر دست و پای اون بی شرف بندازی ... تا ساعت سه و نیم تو پارک با هاش حرف زدم ... احساس می کردم حالش بهتره و از این بابت یکم خیالم راحت شد و بردمش دم خونه شون رسوندم و رفتم ... ولی تمام فکر و ذکرم شده بود سحر ... و اصلا موضوع شیما رو فراموش کردم ... اینکه قصد داشتم بعد از کلاس بهش زنگ بزنم و بگم که حواسش جمع باشه صادق به مامان پول نده ... یک طورایی همه چیز برام بی ارزش شده بود ...   دو تا کلاس داشتم , تموم شد و یکراست رفتم خونه ی خندان ... خیلی اعصابم ناراحت بود و صورت سحر از جلوی نظرم نمی رفت ... خندان و مرتضی داشتن اثاثشونو جمع می کردن ...  چون دلم می خواست بدونن شب قبل مامان برای چی صادق رو اونقدر تحویل گرفته و بیشتر از این از دست اون ناراحت نباشن , جریان رو براشون تعریف کردم ... داشتم حرف می زدم که مامان زنگ زد ... جواب دادم گفت : نگار جون , کجایی مادر ؟  گفتم : خونه ی خندان ... برای چی ؟ گفت : نباید یک خبر به من بدی ؟ دلم هزار راه رفت ... کی میای ؟ می خوای بابات بیاد دنبالت ؟  گفتم : اگر اجازه بدین می خوام پیش خندان بمونم تا فردا کمکش کنم ... داره اثاث جمع می کنه ... گفت : می دونم , باهاش حرف زدم ... ببینم تو به صادق چیزی گفتی ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت ششم بخش هشتم گفتم : نه ... گفت : چرا , زدی ... چون به شیما که نگفتی , اون خبر نداره ... گفتم : من چیزی به کسی نگفتم مامان ... ول کنین دیگه ... گفت : پس چرا صادق جواب تلفن منو نمی ده ؟  گفتم : نمی دونم , من دخالت نکردم ... خودتون می دونین ... گفت : نگار تو رو خدا امشب بیا خونه , فردا می گم بابات تو رو ببره ... گفتم : مامان جون من همین الان رسیدم خونه ی خندان ... بذارین بمونم , خیلی خسته ام ... من سه روز آخر هفته رو تعطیل بودم ... پیش خندان موندم تا همه چیز جمع شد و کامیون اومد و اثاث رو برد ... اونا رفتن و من حدود سه بعد از ظهر جمعه راه افتادم طرف خونه ... با مترو برگشتم و از اونجا پیاده راه افتادم ... که تلفنم زنگ خورد ... شماره رو نمی شناختم ... گفتم : بله ؟ بفرمایید ... گفت : نگار خانم ؟  سلام , من امیرم ... پرسیدم : کی ؟ گفت : همسایه ی شمام , می خواستم در مورد درس بچه ها ازتون یک چیزایی بپرسم ... میشه چند دقیقه وقت بذارین بیاین بال
سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش اول خندید و گفت : اگر بگم که کارم زاره ... باید موش و گربه بازی در بیارم تا به هدفم برسم ... گفتم : ببخشید , هدفتون چیه ؟ ... گفت : اصلا بگین شما چرا موش و گربه بازی در آوردین ؟ با تعجب پرسیدم : چی ؟ منظورتون منم ؟ متوجه نشدم ... من برای شما موش و گربه بازی در آوردم ؟ دیگه چی ؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده ...  گفت : بله خوب ... حداقل من اینطوری فکر کردم ...  گفتم : برای چی این فکر رو کردین ؟  گفت : چرا سه روزه خونه نمیاین ؟ چون من اومدم دم مدرسه ی شما ناراحت شدین ؟ گفتم : آقا امیر به نظرم از اینجا یکراست برین برای خودتون دسته گل بخرین ... واقعا تو خودپسندی ... نظیر ندارین ... مثل اینکه هم سن خودتون رو فراموش کردین هم سن منو ... من یک دختر بچه ی احساساتی نیستم ... تازه اصلا به من چه شما کجا می رین ... تنها فکری که وقتی شما رو دم مدرسه دیدم کردم این بود که ... ای خدا , دهنم رو باز نکنین ... اصلا قضاوت در مورد شما کار من نیست ... شما همسایه ی ما هستین و من دلم می خواد احترام همدیگر رو نگه داریم ... لطفا ... گفت : چرا شما اینقدر خودآزارین ؟ زندگیتون رو دارین تباه می کنین ... گفتم : ببخشید ؟ زندگی من به شما چه ربطی داره ؟ ... اولا می خوام تباهش کنم ... دوما شما از کجا می دونی من دارم تباه میشم ؟  گفت : قدم بزنیم ؟  گفتم : نه , چون درست نیست ... اگر همسرتون ببینه ممکنه فکرای بدی بکنه ... گفت : الانم داره می بینه ... چون چهار ساله فوت کرده و من تنهام ... و در مورد شما باهاش حرف زدم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش دوم گفتم : خدا رحمتشون کنه , ولی چی گفتن ؟ ... کف دستم رو باز کردم و گرفتم جلوش و گفتم : اجازه ؟ ... اجازه ؟ من می دونم ... ایشون چی گفتن .. چه معنی داره مرتب سر راه دختر مردم سبز میشی ؟ آقا امیر از سوالی که از من کردین متوجه شدم یکمی از بیرون به زندگی ما نگاه کردین و حتما فهمیدین که من چقدر مشغله ی فکری دارم ... گفت : دِ برای همینه که میگم خودآزارین ... گفتم : آخه شما یک هفته نیست که منو دیدین , چطوری قضاوت می کنین ؟  گفت : سه ماه و نیم ... بذارین بگم براتون ... وقتی اثاث میاوردین ... دیدم که همه ی حرص و جوش خالی کردن اثاث با شما بود ... اونقدر به شایان توجه می کردین که فکر کردم مادرشین ... ناخودآگاه شما رو زیر نظر گرفتم ... ببخشید دور از ادب بود , ولی دست خودم نبود ... همش توجه ام به شما بود ... صدای خونه ی شما به راحتی میاد بالا و اگر بلند حرف بزنین که دیگه هیچی ... من واقعا نمی خواستم گوش کنم ولی صدا میومد ... راستش فکر کردم شما با یک بچه , با پدر و مادرتون زندگی می کنین ... خوب شرایط خوبی بود که فرهاد مادردار بشه و شایان یک پدرداشته باشه  ... ولی حسابم درست در نیومد ... شما ازدواج نکردین و فقط دلسوز خانواده هستین ... ولی بهتون علاقه مند شدم ... حالا همین طور که شما می خواین , رک و راست میگم ... با من آشنا می شین تا همدیگر رو بشناسیم ؟   در واقع من مدتیه تصمیم گرفتم به شما پیشنهاد ازدواج بدم ... می دونم مردی هستم که یک بچه دارم ولی فقط سی و پنج سالمه ... حق ندارم یک زندگی خوب داشته باشم ؟ ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش سوم گفتم : حق دارین ... البته که دارین ... ولی اینو بدونین که با من نمی تونین ... زندگی من طوری نیست که شما توش احساس خوشبختی کنی ... خودتون چند نمونه رو دیدین و شاهد بودین ... خوب دیگه , ما هم اینطوریم ... منم آدمی نیستم که بی گدار به آب بزنم و فکر کنم باری به هر جهت , ان شاالله درست میشه ... مدت هاست که دیگه فکر زندگی مشترک رو از سرم بیرون کردم ... پسر شما گناه داره ... دنبال یکی دیگه بگردین ... جواب شما نه است , من نمی خوام با شما آشنا بشم ... همین قدر که همسایه هستیم , کافیه ... و راه افتادم ... اونم شونه به شونه من اومد و گفت : دوباره سوالم رو تکرار می کنم ؟ چرا داری خودتو می سوزنی ؟  پرسیدم : راستی شماره ی منو کی به شما داد ؟ گفت : از مادرتون گرفتم ... اتفاقا چه خانم خوب و دوست داشتنی ای بودن ... فقط زود عصبانی می شن ... گفتم : باورم نمی شه .... اوه مامان ؟ وای ... چی گفتین کی شماره ی منو داد ؟  گفت : نترسین ... گفتم می خوام در مورد درس بچه ها حرف بزنم ... گفتم : ولی اون خیلی تو این چیزا زرنگه ... داده , شاید منم بختم باز بشه ... گفت : پس شما هم خانمی کن و دلشون رو نشکن ... بذار خوشحال بشه ... گفتم : وقتی از پشت بوم پرتتون کرد پایین می فهمین من چی میگم ... گفت : زیبایی شما به مادرتون رفته , خیلی شبیه به هم هستین ... جلوی خونه ایستادم و گفتم : آقا امیر , من قصد ندارم ازدواج کنم ... سنی هم ندارم که از این تعریف ها دلم بلرزه ... بیخودی تلاش نکنین و وقتتون رو هدر ندین ... خدانگهدار ... و با سرعت از پله رفتم بالا ... اونم پشت سرم اومد
و با یک لبخند گفت : من می خوام بیخودی تلاش کنم ... پس شما هم فکراتون رو بکنین ... زود جواب ندین ... من تلاش می کنم , صبرم می کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش چهارم و از کنارم رد شد و رفت بالا ... کلید انداختم و رفتم تو خونه ... کلافه شده بودم ... حس می کردم خیلی از خودراضی و مطمئن حرف می زنه ... شایدم فکر می کرد به خاطر شرایط زندگیم , زود قبول می کنم ... ولی اون منو نشناخته بود ... مامان داشت باز سریال تماشا می کرد ... بلند شد و دست انداخت گردن من و گفت : اومدی ؟ دلم برات یک ذره شده بود , خونه بدون تو صفا نداره ... انگار یک چیزی گم کرده بودم ... شایان پرید بغلم و گفت : از ریاضی بیست گرفتم نگار ... خندان بهت نگفت ؟ گفتم : وای , چرا ... یادم رفت برات جایزه بخرم , قربونت برم .. خشکه قبول می کنی ؟  گفت: چه بهتر ... دارم پولامو جمع می کنم ایکس باکس بخرم ... یک تراول پنجاه تومنی در آوردم و دادم بهش خوشحال و خندون رفت ... لباسم رو عوض کردم ... مامان برام چایی ریخته بود ... پرسید : بگو خندان چطور بود ؟ نتونستم بیام کمکش ... نمی خواستم مرتضی بگه , دیدین خودشون به غلط کردن افتادن ... گفتم : خوب بودن ... مامان این به صلاحشونه , باور کن ... سخته , ولی از اینکه هر ماه این همه کرایه خونه بدن بهتره ... شایدم اونجا بهشون بد نگذره تا مرتضی یک کار درست و حسابی پیدا کنه ... گفت : دیدی صادق با من چیکار کرد ؟ حتی جواب تلفن منو نداد که حد اقل بگه نمی دم ... زورش که نکرده بودم ... گفتم : مامان , شما شماره ی منو دادین به این همسایه بالایی ؟ گفت : آره ... چه مرد خوبیه ... گفتم : به نظر خودتون کار درستی کردین ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش پنجم گفت : غلطش چیه ؟ با ادب , آقا , اومده دم در و سراغ تو رو گرفت ... گفتم نیستی , گفت در مورد بچه ها کار واجبی داره ... شماره ی تو رو خواست , منم دادم ... طفلک بچه اش بی مادره , دست تنها بزرگش می کنه ... چه مادر خوبی هم داره , صبح ها میاد کارای اونا رو می کنه ... بچه که از مدرسه برگشت , می ره ... والله خانواده ی خوبی هم داره ... حالا چی شده ؟ مزاحمت شده ؟ چیزی بهت گفته ؟ ... گفتم : خواستگاری که نکرد , در مورد درس بچه ها حرف زد ... میشه از این به بعد , قبل از اینکه شماره ی منو به کسی بدین , اول از من بپرسین ؟  مامان اومد چیزی بگه که تلفنم زنگ خورد ... جواب دادم ... سحر بود ... در حالی که صداش می لرزید ,گفت : خانم ... زنگ زدم بهتون بگم از خونه فرار کردم ... امشب عموم اینا می خواستن بیان خونه ی ما و کارو تموم کنن ... طاقت نداشتم ... می خواستم شما بدونین ... سر و صدای ماشین و شلوغی نمی ذاشت درست صداشو بشنوم ... هراسون از جام بلند شدم و پرسیدم : الان کجایی ؟ بگو بیام پیشت ... گفت : نیاین ... دیگه نمی خوام زنده بمونم , تحمل ندارم ... داد زدم : سحر جان , گوش کن ببین چی میگم ... عزیز دلم فقط بذار پیشت باشم , حرف می زنیم ... اگر قبول نداشتی بازم فرصت هست , هر کاری خواستی بکن ... ولی من باید یک چیز مهمی بهت بگم ... کجایی ؟ بگو قربونت برم ... زود میام ... گفت : روی  پلِ ... وایسادم ... حالم خیلی بده خانم ... می خوام بمیرم ... نمی خوام دیگه زنده بمونم ... نمی تونم به اون خونه برگردم ... نمی خوام هیچکدومشونو ببینم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش ششم گفتم : قبول ... باشه , باشه ... قول می دم هر چی تو بگی من انجام بدم , فقط بذار یکم باهات حرف بزنم ... گوشی رو گرفتم پشت سرم و به مامان گفتم : یک تاکسی بگیرین , زود باشین ... سحر جان , من دارم میام ... قول بده همون جا بمونی تا من برسم ... آهسته گفت : باشه ... نمی دونستم چطوری لباس بپوشم ... می ترسیدم تو عین نا امیدی خودشو پرت کنه و من دیر برسم ... مامان پرسید : چی میگه ؟ کی بود ؟ گفتم : یکی از شاگردام می خواد خودکشی کنه ... گفت : نترس نگار , اگر می خواست خودشو بکشه به تو زنگ نمی زد ... نگران نباش ... با عجله خودمو به تاکسی رسوندم و رفتم ...  راننده زیر پل نگه داشت از اونجا سحر رو دیدم ... با سرعت رفتم بالا و به طرفش دویدم ... منو از دور دید ... اونم اومد جلو و خودشو انداخت تو بغل من ... هق هق گریه می کرد ... یک نفس راحت کشیدم و گفتم : خدایا شکر ... گفت : خانم دیدی جرات نکردم ؟ من اینقدر ترسو هستم که عرضه ی همین کارو هم ندارم ... گفتم : عزیز دلم خیلی منو ترسوندی ... اگر بلایی سر خودت میاوردی ترسو و احمق بودی ... این کارو نکردی چون دختر عاقلی هستی و می دونی کار درستی نیست ... بیا بریم پایین ... برام بگو چی شده ؟ ... دیگه هم از این فکرای احمقانه به سرت نزنه ...  روی چمن های کنار اتوبان نشستیم ... راستش زانوهام قدرت حرکت نداشت ... هنوز از اون شوک می لرزیدن ... حتی نمی دونستم تصمیم بگیرم حالا باید چیکار کنم ؟ سرشو گرفتم تو ب
غلم و نوازشش کردم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش هفتم گفتم : آفرین دختر خوب و فهمیده ... دیگه این کارو نکن ... جون تو مال خداست ... فقط اونه که می تونه پس بگیره , تو حق نداری تو کار خدا دخالت کنی ... تو هنوز جوونی , یک عمر طولانی در پیش داری ... خاطرت جمع باشه همه ی اینا رو فراموش می کنی ... گفت : نمی کنم ... هرگز ... چطوری فراموش کنم ؟ دارم دیوونه می شم ... خانم پسرعموی من چطور تونست زندگی منو نابود کنه ؟ چرا ؟ چرا اینطوری شد ؟ خانم نمی دونم باید چیکار کنم ؟  اونقدر از خودم بدم میاد که حتی نمی تونم درست فکر کنم ... حالا باید خفه بشم و زن اون عوضی نامرد بشم ؟  گفتم :معلومه نه ... من تنهات نمی ذارم , هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ... مدتی به همون حال اونجا نشستیم ... گفتم : سحر اجازه بده به مامانت خبر بدم , الان نگرانت شده ... سرشو تکون داد ... گوشی خودمو بهش دادم و گفتم : بگیر ...  از بله گفتن مادر سحر , کاملا معلوم بود که چه حالی داره ... گفتم : خانم عطاری , من معلم سحر هستم ... به من زنگ زد و الان پیش منه ... داد زد : تو رو خدا ؟ راست میگین ؟ حالش خوبه ؟ خدا رو شکر ... و فریاد زد تا بقیه رو خبر کنه و ادامه داد : سحر پیش معلمشه , حالش خوبه ... گفتم : خانم عطاری ... گوش کنین ... سحر حالش خوب نیست ... ولی نگران نباشین , من دیگه پیششم ... می خواست خودشو از پل بندازه پایین ... خدا رو شکر منصرف شد ... گفت : کدوم پل ؟ یا زهرا , خدایا به دادم برس ... خانم بگو کجایین تا ما بیایم ... گفتم : دیگه ما از اونجا رفتیم ... دوباره بهتون زنگ می زنم ... پرسید : ببخشید کدوم معلمش هستین ؟ از کجا به شما زنگ زد ؟ گفتم : معلم فیزیکش هستم ... برم , سحر بهم احتیاج داره ... و گوشی رو قطع کردم چون ظاهرا نمی خواست قطع کنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هفتم بخش هشتم بلافاصله گوشی سحر زنگ خورد ... گفتم : جواب نده ... منم نمی دم ... ولی ببین چقدر براشون عزیزی ... پس بدون به خواسته های تو عمل می کنن ...  گفت : ولی الان دارن به من ظلم می کنن ...  گفتم : خوب من فکر می کنم این قانون طبیعته , هر کس زورش بیشتر باشه زور میگه ... مخصوص زن و مرد هم نیست , پدر و مادرم نیست ... ولی تنها یک چیز هست که به زور قالب میشه و اون عقله ... ما زن ها اگر بخوایم صدمه نبینیم باید عاقل باشیم ... بیشتر ماها , خودمون خودمون رو بدبخت می کنیم ... چون توان مقابله نداریم و خودمون رو دست کم می گیریم ... اونقدر بهمون میگن تو ناموس ما هستی , نرو , نبین , حرف نزن , که دیگه خودمون رو باور نداریم ... همین که میگن وای ننگ بالا آوردی , باور می کنیم ... برای اینکه به ما نگن ترشیدی , به جای اینکه معنی همسر گرفتن رو بدونیم می ریم شوهر می کنیم تا فقط مارک ترشیده شدن رو از روی خودمون برداریم ... اونا به ما زور میگن چون معنی همسر رو نمی دونن ... تعریف پیمان زناشویی این نیست که فقط آدم زن گرفته باشه یا شوهر کنه ... تعریفش عشق و هم فکریه ... تو چرا باید زن کسی بشی که ازش متنفری ؟ ... من امشب عمدا مادرتو رو ترسوندم و تلفشو جواب نمی دم ... بذار خوب فکر کنه داره با تو چیکار می کنه , بعد من باهاش حرف می زنم ... بلند شدیم و پیاده راه افتادیم ... شب شنبه بود و جایی که بودیم مناسب نبود ... راستش خودمم می ترسیدم ... زنگ زدم یک تاکسی بیاد ما رو از اونجا ببره ... هنوز نمی دونستم کار درست چیه و باید چیکار کنم تا سحر رو نجات بدم ؟ ... تلفنم مرتب زنگ می خورد ... نمی دونم اون تو چه فکری بود , ولی من داشتم فکر می کردم اگر جای سحر بودم چی می شد ؟ ... بازم می تونستم این طور سخنرانی کنم و از قدرت فکر حرف بزنم ؟ وقتی دنیای آدم روی سرش خراب میشه چطوری باید از زیر آوارهای اون بیرون بیاد ؟ ... هنوز تاکسی نرسیده بود و ما منتظر بودیم که تلفنم دوباره زنگ خورد ... شماره ناشناس بود و فکر کردم مادر سحره , ولی باز صدای امیر رو شنیدم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش اول بدون اینکه حرفی بزنم , فورا قطع کردم ... اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... چطور می تونستم بی خیال سحر بشم ؟ ... دختر جوونی که تو حساس ترین مرحله ی زندگیش اینطور ضربه خورده و داشت مثل شمع می سوخت , کنارم ایستاده بود ... پرسیدم : سحر جان کجا بریم عزیزم ؟ می خوای ببرمت خونه با مادرت حرف بزنم ؟ ... گفت : نه خانم , تو رو خدا ... دیگه نمی خوام به اونجا برگردم ... می ترسم اون بی شرف رو بیارن اونجا ... چطوری باهاش روبرو بشم ؟ امشب بابام اصرار می کرد اونم بیاد , خبر نداره که چی شده ... نه , نمی تونم ... گفتم : باشه , هر طوری تو راحتی ... ولی صبر کن به مادرت خبر بدم ... احساس کردم اونم دلش می خواد که با مادرش تماس بگیرم ... زنگ زدم و گفتم : نگار هستم , خانم عطاری ... معلم سحر ... با هیجان گفت : تو رو خدا گوشی رو بدین بهش ...
م برای تو یک امتیازه ... هر وقت ناراحتت کرد , بزن تو سرش ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
حالش خوبه ؟ سحر چطوره ؟ من دارم می میرم , خواهش می کنم بگین با من حرف بزنه ... گفتم : خوب گوش کنین خانم عطاری , لطفا ... سحر نمی خواد بیاد خونه ... شما می دونین از چی می ترسه ... من براتون پیام می کنم کجا هستیم ... اگر خواستین شما بیاین تنها بدون پدرش , حرف بزنیم ... در غیر این صورت سحر برنمی گرده ... می دونین که حال خوبی نداره ... گفت : چشم ... چشم , من میام ... بگین کجایین خودمو می رسونم ... آدرس جایی که ایستاده بودیم رو دادم ... تاکسی هنور نیومده بود ...  خیلی زود خانم عطاری رسید و از ماشین پیاده شد ... مادر و دختر چنان همدیگر رو بغل کردن و به گریه افتادن که معلوم بود درد مشترک اونا خیلی عمیق و سنگینه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش دوم خانم عطاری با حال بدی که داشت , دست به سر و صورت دخترش می کشید و می گفت : بمیرم ... بمیرم این روزا رو نبینم ... تو جون و عمر منی , قربونت برم مادر ... چشم , هر چی تو بگی ... اصلا پاشونو از خونه مون می بُرم ... نمی ذارم باهاشون روبرو بشی ... قول می دم ... دیگه حرفشو نمی زنم ... دنیا فدای یک تار موت ... حالا صبر کن ببین , اون پدرسگ رو بیچاره می کنم یا نه ؟ نمی ذارم آب خوش از گلوش بره پایین ... و رو کرد به من و گفت : به خدا ککشون هم نگزیده ... مادرش که انگار قندم تو دلش آب کردن که همچین دسته گلی بچه اش به آب داده ... گفتم : نه بابا , فکر نمی کنم ... یک انسان این کارو نمی کنه ... البته ناراحتی اون مثل شما نیست ولی نمی شه که عذاب نکشه ... بعد به من نگاهی کرد و پرسید : به شما گفته ؟ می دونین چه بلایی سرمون اومده ؟  با گریه ای که نمی تونستم جلوش بگیرم , گفتم : مهم اینه که شما متوجه شدین ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ولی الان وقتش نیست , امشب برای سحر کافیه . از بس گریه کرده چشم هاش باز نمی شه ... شما برین خونه تا سحر استراحت کنه ... من بهتون زنگ می زنم ... گفت : نه شما رو می رسونم ... خیلی زحمت کشیدین , دستتون درد نکنه ... واقعا اگر نبودین معلوم نبود امشب چی به روز سحر میومد ... بیاین سوار شین ... گفتم : ما منتظر تاکسی بودیم ... دیر اومد , به شما زنگ زدم ... الان می رسه ... تشکر زیادی کرد و سحر رو بغل کردم بوسیدم و از هم جدا شدیم ... بالاخره من با همون تاکسی برگشتم خونه و اونا هم رفتن ... واقعا نمی تونستم فکر و ذهنم رو از اون حادثه ی وحشتناک خالی کنم ... کاش برای این جنایت مجازات سختی در نظر می گرفتن که دیگه کسی جرات نکنه این کارو بکنه ... چرا که نه ؟ مگر در قرآن ما از گناهان کبیره نیست ؟ چرا ما حکم قرآن رو به جا نمیاریم تا این ظلمی که در حق زنان و دختران ما میشه روز به روز تو جامعه ی ما بیشتر نشه ؟ ... و آه و صد افسوس ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش سوم فردا رفتم مدرسه ... با کلاس سحر کار نداشتم ولی سراغشو گرفتم و بچه ها گفتن نیومده ... بعد از ظهر هم چند تا کلاس خصوصی داشتم و ساعت هشت شب رسیدم خونه ... دخترا همه اونجا بودن ... با دیدن من از جاشون بلند شدن ... خوشحال و خندون اومدن منو بغل کردن ... گفتم : خدا به خیر کنه , چی شده من عزیز شدم ؟  شیما گفت : برات خواستگار اومده بود ... مامان ده بار زنگ زد , من بهت پیغام دادم جواب ندادی ... همین الان رفت ... خندان با خوشحالی گفت : نگار , نگار ... نمی دونی چقدر خوب بودن ...  من نمی دونستم همسایه ی به این خوبی داریم ؟  گفتم : چی میگین شماها ؟ خواستگار برای من ؟  مامان که از همه خوشحال تر بود , گفت : بله , خانم خانما ... مادر امیر اومده بود ... به صورت رسمی که نبود , همین طوری برای آشنایی ... تو هم که نبودی ... خدا رو شکر تلفنت رو هم که جواب نمی دی ... مادرش تنها اومده بود ولی نمی دونی چه زن خوبی بود ... نشست و با ما گرم گرفت , انگار صد ساله همدیگر رو می شناسیم ... گفتم : مادر همسایه بالایی اومده بود اینجا ؟ درست تعریف کنین ببینم ... شادی گفت : بیا بشین خودم برات میگم ... شیما یک چیزی بیار نگار بخوره  ... مامان گفت : بذار خودم بگم ... نزدیک ظهر از خرید برمی گشتم که مادر امیر آقا رو تو پله ها دیدم ... گفت می خواسته بیاد در خونه ی ما با من آشنا بشه ... من فورا فهمیدم برای پسرش می خواد بیاد ... بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی تو راه پله ها گفت اگر میشه بعد از ظهر بیاد اینجا تو رو ببینه ... ما زنگ زدیم , جواب ندادی ... پیام دادیم , خبری نشد ... بالاخره هم اومد و بهش گفتیم تو سر کاری ... نشست و خلاصه کارو تموم کردیم ... گفتم : مبارکه ان شالله , حالا اون آقا می خواد با کدوم شما عروسی کنه ؟  مامان گفت : نمی ذارم به خدا , این بار مثل هر دفعه نیست ... نگار مغلطه نکن ... ببین الان چند ساله خواستگار نداری ؟ یکی در ِاین خونه رو نمی زنه ... حالا شانس آوردی ... پسره وکیله , دفتر وکالت داره ... وضع مالیش خوبه ... یک بچه داره که این
سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش اول بدون اینکه حرفی بزنم , فورا قطع کردم ... اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... چطور می تونستم بی خیال سحر بشم ؟ ... دختر جوونی که تو حساس ترین مرحله ی زندگیش اینطور ضربه خورده و داشت مثل شمع می سوخت , کنارم ایستاده بود ... پرسیدم : سحر جان کجا بریم عزیزم ؟ می خوای ببرمت خونه با مادرت حرف بزنم ؟ ... گفت : نه خانم , تو رو خدا ... دیگه نمی خوام به اونجا برگردم ... می ترسم اون بی شرف رو بیارن اونجا ... چطوری باهاش روبرو بشم ؟ امشب بابام اصرار می کرد اونم بیاد , خبر نداره که چی شده ... نه , نمی تونم ... گفتم : باشه , هر طوری تو راحتی ... ولی صبر کن به مادرت خبر بدم ... احساس کردم اونم دلش می خواد که با مادرش تماس بگیرم ... زنگ زدم و گفتم : نگار هستم , خانم عطاری ... معلم سحر ... با هیجان گفت : تو رو خدا گوشی رو بدین بهش ... حالش خوبه ؟ سحر چطوره ؟ من دارم می میرم , خواهش می کنم بگین با من حرف بزنه ... گفتم : خوب گوش کنین خانم عطاری , لطفا ... سحر نمی خواد بیاد خونه ... شما می دونین از چی می ترسه ... من براتون پیام می کنم کجا هستیم ... اگر خواستین شما بیاین تنها بدون پدرش , حرف بزنیم ... در غیر این صورت سحر برنمی گرده ... می دونین که حال خوبی نداره ... گفت : چشم ... چشم , من میام ... بگین کجایین خودمو می رسونم ... آدرس جایی که ایستاده بودیم رو دادم ... تاکسی هنور نیومده بود ...  خیلی زود خانم عطاری رسید و از ماشین پیاده شد ... مادر و دختر چنان همدیگر رو بغل کردن و به گریه افتادن که معلوم بود درد مشترک اونا خیلی عمیق و سنگینه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش دوم خانم عطاری با حال بدی که داشت , دست به سر و صورت دخترش می کشید و می گفت : بمیرم ... بمیرم این روزا رو نبینم ... تو جون و عمر منی , قربونت برم مادر ... چشم , هر چی تو بگی ... اصلا پاشونو از خونه مون می بُرم ... نمی ذارم باهاشون روبرو بشی ... قول می دم ... دیگه حرفشو نمی زنم ... دنیا فدای یک تار موت ... حالا صبر کن ببین , اون پدرسگ رو بیچاره می کنم یا نه ؟ نمی ذارم آب خوش از گلوش بره پایین ... و رو کرد به من و گفت : به خدا ککشون هم نگزیده ... مادرش که انگار قندم تو دلش آب کردن که همچین دسته گلی بچه اش به آب داده ... گفتم : نه بابا , فکر نمی کنم ... یک انسان این کارو نمی کنه ... البته ناراحتی اون مثل شما نیست ولی نمی شه که عذاب نکشه ... بعد به من نگاهی کرد و پرسید : به شما گفته ؟ می دونین چه بلایی سرمون اومده ؟  با گریه ای که نمی تونستم جلوش بگیرم , گفتم : مهم اینه که شما متوجه شدین ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ولی الان وقتش نیست , امشب برای سحر کافیه . از بس گریه کرده چشم هاش باز نمی شه ... شما برین خونه تا سحر استراحت کنه ... من بهتون زنگ می زنم ... گفت : نه شما رو می رسونم ... خیلی زحمت کشیدین , دستتون درد نکنه ... واقعا اگر نبودین معلوم نبود امشب چی به روز سحر میومد ... بیاین سوار شین ... گفتم : ما منتظر تاکسی بودیم ... دیر اومد , به شما زنگ زدم ... الان می رسه ... تشکر زیادی کرد و سحر رو بغل کردم بوسیدم و از هم جدا شدیم ... بالاخره من با همون تاکسی برگشتم خونه و اونا هم رفتن ... واقعا نمی تونستم فکر و ذهنم رو از اون حادثه ی وحشتناک خالی کنم ... کاش برای این جنایت مجازات سختی در نظر می گرفتن که دیگه کسی جرات نکنه این کارو بکنه ... چرا که نه ؟ مگر در قرآن ما از گناهان کبیره نیست ؟ چرا ما حکم قرآن رو به جا نمیاریم تا این ظلمی که در حق زنان و دختران ما میشه روز به روز تو جامعه ی ما بیشتر نشه ؟ ... و آه و صد افسوس ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش سوم فردا رفتم مدرسه ... با کلاس سحر کار نداشتم ولی سراغشو گرفتم و بچه ها گفتن نیومده ... بعد از ظهر هم چند تا کلاس خصوصی داشتم و ساعت هشت شب رسیدم خونه ... دخترا همه اونجا بودن ... با دیدن من از جاشون بلند شدن ... خوشحال و خندون اومدن منو بغل کردن ... گفتم : خدا به خیر کنه , چی شده من عزیز شدم ؟  شیما گفت : برات خواستگار اومده بود ... مامان ده بار زنگ زد , من بهت پیغام دادم جواب ندادی ... همین الان رفت ... خندان با خوشحالی گفت : نگار , نگار ... نمی دونی چقدر خوب بودن ...  من نمی دونستم همسایه ی به این خوبی داریم ؟  گفتم : چی میگین شماها ؟ خواستگار برای من ؟  مامان که از همه خوشحال تر بود , گفت : بله , خانم خانما ... مادر امیر اومده بود ... به صورت رسمی که نبود , همین طوری برای آشنایی ... تو هم که نبودی ... خدا رو شکر تلفنت رو هم که جواب نمی دی ... مادرش تنها اومده بود ولی نمی دونی چه زن خوبی بود ... نشست و با ما گرم گرفت , انگار صد ساله همدیگر رو می شناسیم ... گفتم : مادر همسایه بالایی اومده بود اینجا ؟ درست تعریف کنین ببینم ... شادی گفت : بیا بشین خودم برات میگم ... شی
عا بهتون علاقه دارم ... از وقتی مرجان فوت کرد , باور کنین دیگه نمی خواستم دوباره ازدواج کنم ... الانم یاد و خاطرش برام عزیزه ... انتخابم برای شما هم سطحی نبود ... خیلی فکر کردم ولی شما یک دیوار جلوی خودت کشیدی که نفوذ به اون کار سختیه ... این دیوار برای چیه ؟ نمی دونم ... چرا شما در مقابل زندگی جبهه گرفتین  ... زندگی به اندازه کافی مشکل هست , دیگه سعی کنین خودتون مشکل ترش نکنین ... گفتم : وقتی یک دختر بچه مجبور میشه خیلی زود مادرِ مادرش بشه ... وقتی تو جوونی چهار تا عروسی راه میندازه و چهار تا جهاز درست می کنه و چهار تا سیسمونی ... وقتی بدون اینکه بچه داشته باشه , احساس کنه بچه داره ... وقتی نتونه جلوی زبون اطرافیانش رو بگیره ... وقتی نتونه بهشون عقل تزریق کنه , ناخوادآگاه بزرگ میشه و در حالی که صورتش نشون نمی ده , پیر شده ... گاهی یادم می ره چند سالمه و فکر می کنم عمر خودمو کردم ...  گفت : منم اینا رو در شما دیدم .و. ولی دارو داره , اونم اینه که عشق رو تجربه کنین ... من خودم پیش از اینکه شما رو ببینم همین حس رو داشتم ولی الان مثل پسربچه ها شدم شاد و هیجان زده ... برای همین گاهی تصمیم های ناجور می گیرم و جلوی شما شرمنده میشم ... ولی چشم , دیگه حواسم رو جمع می کنم ... دم مدرسه نگه داشت ... تلفنم زنگ خورد ... سحر بود ... گفت : خانم می خواستم بگم دارم میام مدرسه ... گفتم : باشه عزیزم , بیا منتظرتم ...  پیاده شدم و گفتم : ممنونم که درکم می کنین ... گفت : میشه امشب به شام دعوتتون کنم ؟  https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
ما یک چیزی بیار نگار بخوره  ... مامان گفت : بذار خودم بگم ... نزدیک ظهر از خرید برمی گشتم که مادر امیر آقا رو تو پله ها دیدم ... گفت می خواسته بیاد در خونه ی ما با من آشنا بشه ... من فورا فهمیدم برای پسرش می خواد بیاد ... بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی تو راه پله ها گفت اگر میشه بعد از ظهر بیاد اینجا تو رو ببینه ... ما زنگ زدیم , جواب ندادی ... پیام دادیم , خبری نشد ... بالاخره هم اومد و بهش گفتیم تو سر کاری ... نشست و خلاصه کارو تموم کردیم ... گفتم : مبارکه ان شالله , حالا اون آقا می خواد با کدوم شما عروسی کنه ؟  مامان گفت : نمی ذارم به خدا , این بار مثل هر دفعه نیست ... نگار مغلطه نکن ... ببین الان چند ساله خواستگار نداری ؟ یکی در ِاین خونه رو نمی زنه ... حالا شانس آوردی ... پسره وکیله , دفتر وکالت داره ... وضع مالیش خوبه ... یک بچه داره که اینم برای تو یک امتیازه ... هر وقت ناراحتت کرد , بزن تو سرش ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش چهارم گفتم : به به , چه زندگی گل و بلبلی میشه اون زندگی ... مامان جان , من نمی خوام ... اینم هزار بار ... نمی خوام ... الان وقتش نیست ... خودتون می دونین من این چند روز چقدر استرس داشتم و فکرم مشغوله اونه ... گفت : اووووو , تا تو بخوای فکرت رو خلاص کنی این شانس از دستت در رفته ... این روزا مردا ناز کسی رو نمی کشن , چیزی که فراوونه دختر ... با شرایطی که اون داره به هر کس بگه , زنش میشه ...  رفتم تو اتاقم ولی اونجا پر بود از بچه ... لباس عوض کردم ... نای جر و بحث کردن با مامان رو نداشتم ... شیما یک چایی و یک ظرف میوه آورد گذاشت جلوم و سه تا خواهرم دورم رو گرفتن که منو قانع کنن ... ولی حواسم جای دیگه ای بود ... همش خودمو به جای سحر می ذاشتم و فکر می کردم الان چه حالی داره و تا کی باید این زجر رو تحمل کنه ...  صبح که از خونه می رفتم بیرون , مامان خواب آلود اومد و گفت : نگار داری می ری ؟  گفتم : بله مامان , کاری دارین ؟  گفت : گوش کن مامان جان , این آقا امیر از من اجازه گرفته تو رو امروز برسونه در مدرسه ... یکم با هم آشنا بشین ... رو ترش نکن , ببین چی می خواد بگه ... گفتم : مامان ؟؟ برای چی ؟ من که بچه نیستم , بذارین خودم تصمیم بگیرم ... تو رو خدا چیزی رو به من تحمیل نکنین , می دونین که لج می کنم ... بذارینش به عهده ی خودم ... مامان جان خواهش می کنم ... التماس می کنم برای من برنامه ریزی نکنین ... بدم میاد ... گفت : خدایا من چه گناهی کرده بودم یک دختر بدخلق و بداخلاق نصیبم کردی ... از در رفتم بیرون ... حدس می زدم تو پله ها باشه ... چون با بسته شدن در خونه ی ما , امیر اومد پایین ... لباس شیکی پوشیده بود وبوی ادکلنش تمام فضا رو گرفته بود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش پنجم با صورتی خندون گفت : سلام , صبح بخیر ... گفتم : صبح شما هم بخیر ... پشت سر من راه افتاد ... اون رفت تو پارگینگ و من به راهم ادامه دادم ... ولی استرس داشتم ... حالت همشگی خودمو از دست داده بودم ... تا این سن هیچ مردی نتونسته بود توجه منو جلب کنه ... در واقع قلبم برای هیچ کس نتپیده بود ... اون چیزی که از عشق توصیفشو شنیده بودم , برای من یک قصه بود ...  کمی بعد اومد و جلوی پام نگه داشت ... فورا در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ... با حیرت در حالی که به من نگاه می کرد , گفت : اجازه می دین برسونمتون ؟ درو بستم و گفتم : شما که با مامان هماهنگ کردین ... راه افتاد و گفت : اجازه گرفتم , بد کاری کردم ؟  گفتم : نه , ولی خواهش می کنم دیگه در این مورد با مامان من حرف نزنین ... برای من تصمیم نگیرین ... از نظر من ازدواج یک مصلحت نیست ... اینکه یکی باشه دلسوز و کاری و به فکر خانواده , ظاهر قضیه است که شما فکر کردین این دختر می تونه برای بچه ی شما مادری کنه ... این درسته ؟  ولی این منم که باید با شما زندگی کنم ...طرف دیگه ی قضیه هستم که با احساس و عواطفم زندگی می کنم ... شاید اولش همه چیز خوب به نظر بیاد ولی مشکلات خیلی زود خودشونو نشون می دن و این به خاطر همون عشق و علاقه ایه که الان داره نادیده گرفته میشه ... صبر داشته باشین ... چه عجله ای دارین ؟ خواستگارا برای من صف نبستن که از دست برم ... شما هستین , منم هستم ... به من گفتین فکر کنم , پس چرا با مادرم حرف زدین ؟ چرا مادرتون رو فرستادین ؟ اینطوری اگر پیش برین دیگه امکان نداره من قبول کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت هشتم بخش ششم  گفت : دستگیر شدم ... محاکمه شدم ... محکوم شدم ... الانم حکم زندان برام بریدن ... بابا شما باید وکیل می شدین چون کاملا منو قانع کردین و احساس می کنم یک احمقم و مثل پسربچه ها رفتار کردم و از راه درستی وارد نشدم ... اما شما دفاعیه منو گوش نکردین ... من مدت هاست که دلم پیش شماست ... برای نگهداری فرهاد نمی خوام زنم بشین ,  واق
سنگ خارا 🥀 قسمت نهم بخش اول در حالی که درو می بستم , گفتم : نه ممنونم , من امشب کار دارم ... با اعتراض گفت : پس چطوری آشنا بشیم ؟ ... نگار اجازه بده ساعت هشت بیام دنبالت , یک جای خوب می ریم شام می خوریم و حرف می زنیم ... و دستشو به علامت خداحافظی تکون داد و رفت ... ذهنم بدجوری مشغول شده بود ... احساس می کردم گیر افتادم و چاره ای ندارم ... ولی من اصلا آمادگی چنین کاری رو نداشتم ... اون یک پسر داشت که مسئولیتش برای من سنگین به نظر میومدو ظاهرا نمی تونستم باهاش کنار بیام ...  بعد از زنگ اول , سحر پریشون اومد سراغم و گفت : خانم باید با شما حرف بزنم , تو تلفن نمی تونستم بگم ... دستشو گرفتم و با هم رفتیم یک جای خلوت ... گفت : خانم من یک اشتباه کردم ... کار بدی بود ... همه چیز به هم ریخته , زندگیمون داغون شده ... الانم از خونه اومدم بیرون که شاهد نباشم ... گفتم : وای , خدای من ... زود باش بگو چیکار کردی ؟  گفت : بابا از دستم عصبانی بود و هی سرزنشم می کرد که چرا از خونه فراری شدم و به برادرش توهین کردم ... همش سرم داد می زد تو حق نداری به خانواده ی برادر من بی اعتنایی کنی ... منم اختیارم رو از دست دادم و بهش گفتم ... وای خانم , نمی دونی حالا قیامتی به پا شده ... دیشب رفت در خونه شون و دعوا کردن ... دیگه همه فهمیدن ... آبروم رفت ... هیچ کدوم تا صبح نخوابیدیم ... بابا هنوزم آروم نشده ... تا حالا ندیده بودم گریه کنه و اینقدر عاجز به نظر بیاد ... به خدا خانم پشیمون شدم که گفتم , ولی دست خودم نبود ... حالا چی میشه ؟ شما می تونین بیاین باهاش حرف بزنین ؟ ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نهم بخش دوم گفتم : عزیزم من کیم که با پدرت حرف بزنم ؟  فکر نکنم اثر داشته باشه ... ولی به نظرم تو کار درستی کردی , چاره ی دیگه ای نداشتی ... اگر بابات نمی دونست شما رو وادار می کرد با اونا رفت و آمد کنین و این برای تو مشکل ساز بود و تا نمی گفتی , از بین نمی رفت ... صبور باش ... یک مدت که بگذره آروم میشه ولی اونا هم باید سزای کارشون رو ببینن ... خاطرت جمع باشه تو کار درستی کردی ... فقط شجاعانه در مقابلشون بایست و اینو بدون تو گناهکار نیستی ... راستش من می خواستم به مادرت همینو بگم ... باید به پدرت می گفت که در حال حاضر پنهون کاری باعث عذاب خودش و تو میشه ...  گفت : واقعا شما فکر می کنی کار بدی نکردم ؟  گفتم : نه عزیزم , باید همین کار می شد ... گفت : مادرم میگه حالا زن عموت همه جا آبروی تو رو می بره ... گفتم : تو فکر می کنی آبروی کی می ره ؟ ... اونا یا تو ؟ ... حالا برو سر کلاست , بعدا حرف می زنیم ... اون روز آخرین کلاس خصوصی من ساعت شش تموم می شد ... هنوز ناهار نخورده بودم ... رفتم دم یک فلافلی و یک ساندویچ گرفتم و خودمو رسوندم تو پارک نزدیک خونه ... یکم پیاده روی کردم ... از این کار به شدت خوشم میومد ... فقط تو این زمان بود که من متوجه ی اطرافم و مردم و طبیعت می شدم ... فکر و مغزم رو خالی می کردم و از چیزای که دور و برم بود لذت می بردم ... بعد یک جای خوب پیدا کردم و نشستم و ساندویچم رو خوردم ... با اینکه هوا خیلی سرد بود سعی کردم تا ساعت هشت و نیم اونجا بمونم تا مجبور نشم با امیر برم بیرون ... چون اگر حریف امیر می شدم , حریف مامان نمی شدم ... از اونجا تا خونه پیاده برگشتم ... تلفنم رو جواب نمی دادم و همه فکر می کردن کلاس دارم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نهم بخش سوم وقتی رسیدم خونه , مامان جلوی در بود ... فکر کردم می خواد معترضم بشه ولی گفت : نگار , امیر با تو نبود ؟  گفتم : نه , مگه قرار بود با من باشه ؟ دیگه چی مامان ؟  گفت : ای دل غافل , حتما یک اتفاقی براش افتاده ... پرسیدم : خوب بگین برای چی ؟  گفت : امروز مادرش نیومد بود , فرهاد پشت در موند ... من آوردمش خونه ی خودمون ... ساعت یک امیر زنگ زد از من و خواهش کرد مراقب فرهاد باشیم تا اون بیاد ... بهش گفتم خاطرتون جمع باشه , خونه ی ماست ... ولی هنوز نه اومده نه زنگ زده ... تو یک زنگ بهش بزن ببین چی شده ؟ بزن ... بزن ... گفتم : بچه ها تو اتاق من هستن ؟  گفت : آره , مادر ... منتظر بودیم تو بیای شام بکشم ؟ بابات رو صدا کن , خوابیده ... نگار جان زنگ می زنی ؟ گفتم : مامان ؟ من سر پیازم یا ته پیاز ؟ ... به من چه زنگ بزنم ؟ ... خودش هر جا باشه پیداش میشه ... گفت : هیس ... بچه میشنوه از همین الان از تو می ترسه ...  داشتم فکر می کردم بیخودی سه ساعت خودمو تو پارک معطل کردم , اون اصلا نیومده بود ... و این طور که به نظر می رسید اتفاق بدی براشون افتاده که سراغ بچه نیومدن ... وقتی رفتم تو اتاق شایان و فرهاد داشتن با هم بازی می کردن و اتاق رو کاملا ریخته بودن به هم ... کاری که هیچ وقت شایان نمی کرد ... و با دیدن من دستپاچه شد و گفت : نگار جون الان خودمون جمع می کنیم ... گفتم : اشکالی نداره .
.. شما بازی کنین , من بعدا جمع می کنم ولی دست به وسایل من نزنین ... فرهاد جان , خوش اومدی عزیزم ... چه عجب تو اومدی خونه ی ما ... فقط به من نگاه کرد ... دستی به سر هر دوشون کشیدم و رفتم بیرون ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نهم بخش چهارم بابا خواب آلود گفت : نگار , کم پیدایی بابا ؟ چند روزه درست و حسابی ندیدمت ... اینقدر کار نکن چه لرزمی داره ؟ ... گفتم : سرم گرم میشه بابا جون , پولم در میارم ... درس دادن هم که دوست دارم ... گفت : این مرده که مامانت میگه چطوره ؟ مامان گفت : هیس , الان وقتش نیست ... گفتم : نه بابا جون , فایده ای نداره ... اون شب امیر اصلا سراغ پسرشم نیومد و اون بچه پایین تخت من کنار شایان خوابید ... ولی معذب بود و همش بهانه می گرفت ... تا بالاخره مامان شماره ی امیر رو گرفت و گوشی رو داد دست فرهاد ... مثل اینکه بهش گفته اونجا باش تا بیام دنبالت ... ولی حتی نخواست که با مامان حرف بزنه ... و بالاخره هم که نیومد ... نیمه های شب با صدای گریه ی فرهاد بیدار شدم ... گفتم : چیه عزیزم ؟ چی شده ؟ چیزی می خوای ؟ ... گفت : بابام رو می خوام ... می خوام برم خونه ی خودمون ... گفتم : شب ها پیش بابا می خوابی ؟  گفت : نه ... خواب بد دیدم ... گفتم : خودت میگی خواب ... چون نیومده نگرانش شدی ... می خوای پیش من بخوابی ؟  گفت : نه ... گفتم : پس تو بخواب , من میام پیش تو .. و کنارش دراز کشیدم ... آهسته با نوک انگشت صورت و موهاشو نوازش کردم ... آروم آروم دوباره چشمش رفت رو هم ... تو اون حال دستشو انداخت گردن من ... دیگه دلم نیومد از کنارش بلند بشم ... این بچه مادر نداشت ... مهر مادر تو این دنیا جایگزینی نداره ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت نهم بخش پنجم من هر چقدر هم از دست مادرم شاکی می شدم یا عصبانی بودم , همین که می دیدم چشم انتظارمه یا چیزی که من دوست دارم رو درست کرده و یا حتی به طور غیرمنطقی به فکر آینده ی منه , احساسی داشتم که با هیچ چیزی تو این دنیا عوض نمی کردم ... برای همین سعی می کردم باهاش مدارا کنم و احترامشو نگه دارم ... و این بچه به این کوچیکی از این محبت محروم شده بود و دلم به شدت براش سوخت ...  صبح که بیدار شدم دیدم دست در گردن فرهاد خوابیدم و مامانم در حالی که قند تو دلش آب می کردن , ما رو تماشا می کرد ... اون فکر می کرد دیگه کار تمومه ... چون دنیا رو از دیدگاه دیگه ای تماشا می کرد ... بچه ها رو بردم و سوار سرویس کردم و رفتم مدرسه ... باز سحر نیومده بود ... نگرانش بودم ... از طرفی فکرم پیش امیر مونده بود و ناخودآگاه می خواستم بدونم چه اتفاقی افتاده ... اون روز کلاس خصوصی نداشتم ... تو راه خونه بودم که شادی زنگ زد و گفت : نگار میشه یک سر بیای خونه ی ما ؟  گفتم : صدات گرفته ست , چیزی شده ؟ گفت : بیا تکلیف منو با احسان روشن کن ... دیگه جونم به لبم رسیده ... گفتم : چقدر زود جون شماها به لبتون می رسه ... الان میام ... گرسنه هستم , ناهار داری یا نه ؟  گفت : دارم ... اتفاقا ماکارانی درست کردم ... زود بیا با هم بخوریم ... پرسیدم : دعوا کردین ؟ من حوصله ی دعوا و مرافعه ندارم ... گفت : تو حالا بیا ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
سنگ خارا 🥀 قسمت دهم بخش اول زنگ زدم به مامان و گفتم که می رم خونه ی شادی ... زود گفت : باشه برو ... در حالی که اون معمولا کلمه ی نه نوک زبونش بود , موافقت کرد ... پرسیدم : فرهاد چی شد مامان ؟ اومدن بردنش ؟  گفت : آره باباش از مدرسه برش داشته و رفته ... مثل اینکه خونه نیومدن ... خیلی بی تربیته , یک زنگ نزد تشکر کنه ... آدم اینقدر بی ملاحظه ؟ ... پشیمون شدم بهش رو دادم ... گفتم : خوب , بعد از ظهر میام با هم حرف می زنیم ... گفت : به شادی سلام برسون ... سر راه برای نیما یکم خوراکی خریدم و رفتم ...   وقتی رسیدم خونه ی شادی , با احسان منتظر من بودن ... نیما پسرش پرید بغلم که : خاله برام چی آوردی ؟ یک کیسه دستم بود دادم بهش و نگاهی به اونا کردم ... صورتشون خوشحال بود .. . گفتم : شماها که ظاهرا با هم مشکلی ندارین ... شادی ؟ برای چی گفتی من بیام ؟ ... تنم رو چرب کرده بودم یک دعوای مفصل تماشا کنم ... احسان خندید و گفت : نخواستیم از راه رسیدی شوکه بشی , صبر کردیم ناهارتو بخوری بعد شروع کنیم ... همیشه تو اوج دعوا میای و ناهار نخورده می ری , فکر کردیم یک تغییری توش بدیم ... گفتم : راست بگین برای چی خواستین من بیام اینجا ؟ شادی گفت : آخه مگه هر وقت ما مشکل داریم تو باید بیای ؟ ... یک بارم به خوشی بیا ... ماکارونی درست کردم , یاد تو افتادم که دوست داری ... دلم برات تنگ شده بود ... اصلا راستش پیشنهاد احسان بود ... حالا بد شد اومدی ؟ می خوای دعوا کنیم ؟ احسان گفت : اگر می خوای رودروایسی نکن , ما همیشه آماده ایم ... گفتم : نه تو رو خدا ... الان فکرم هزار جا هست , خدا خیرتون بده که تو صلح صفا یک بارم یاد من کردین ... این کارتون رو هیچ وقت یادم نمی ره ... به خدا دیگه مغزم نمی کشید امروز دعوا رفع و رجوع کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت دهم بخش دوم ناهار که خوردیم , سه تایی نشستیم روی مبل و نیما روی پای من بود ... می خواستم باهاش بازی کنم ؛ اونطوری که اون ازم انتظار داشت ... اما حس تو بدنم نبود و خوابم گرفته بود ... احسان و شادی حرف می زدن ولی چشمم مرتب از شدت خواب بسته می شد ... شادی گفت : اوووی , خوابی نگار ؟ گوش نمی کردی ؟  گفتم : نمی دونم چرا , من هر روز این موقع داشتم سر حال درس می دادم ولی الان حس ندارم انگشتم رو تکون بدم ... گفت : بیا برو تو تخت نیما بخواب ... از بس صبح تا شب جون می کنی ... پاشو بیا .. . اصلا نفهمیدم کی سرمو رو بالش گذاشتم و خوابم برد ... طوری که انگار از این دنیا رفتم ... وقتی شادی صدام کرد , هوا تاریک شده بود ... پرسیدم : ساعت چنده ؟ چرا بیدارم نکردین ؟ گفت : نترس , دیر نشده ... اونقدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم ... حالا پاشو ما می خوایم بریم بیرون , کار داریم ... گفتم : وا ؟؟ به زور منو می کشونی اینجا , بعدم بیرونم می کنی ؟ ... گفت : خوب تو هم با ما بیا ... یک کاری داریم , انجام می دیم برمی گردیم ... گفتم : من نیما رو نگه می دارم , شما برین و بیاین ... گفت : نه نمی شه , نیما رو می خوایم ببریم ... راستش یکم بهم برخورد ... اگر کار داشتن نباید به من می گفتن برم خونه شون ...  گفتم : پس من می رم خونه ی خودمون ... احسان بلند گفت : نگار مسیر ما همون طرفه , می رسونیمت .. . منو که پیاده کردن , خودشونم پیاده شدن ... شادی گفت : تا اینجا اومدیم بذار یک سری هم به مامان اینا بزنیم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت دهم بخش سوم من یک خاله داشتم به اسم ثریا که هم سن خندان بود و تا دختر بود , تو خونه ی ما زندگی می کرد ... چون مادربزرگم فوت کرده بود و پدربزرگم یک همسر جوون گرفته بود و با هم نمی ساختن ... حتی عقد و عروسی و جهاز هم با ما بود که خوب بیشتر زحمت اونو من کشیده بودم ... در واقع انگار ما پنج تا خواهر بودیم ... ولی اون تو مینی سیتی خونه گرفته بود و راهش دور بود و کمتر می دیدمش ... ثریا تو  پاگرد اول منتظر ما بود ... از دیدنش تعجب کردم و گفتم : وای سلام ... سلام ... عزیزم , تو اینجا چیکار می کنی ؟ بی خبر اومدی ... چه عجب ! دلمون برات تنگ شده بود ... منو بغل کرد و با دست به شادی اشاره کرد ... من دیدم و گفتم : چیزی شده ؟ ثریا زود بگو اینجا چیکار می کنی ؟ شادی و احسان رفتن بالا و ثریا منو به حرف گرفت ... یک طوری که من متوجه شده بودم نمی ذاشت برم بالا ... اون داشت می گفت : امیر رو دیدم , ووووی چقدر خوبه ... قدبلند , چهارشونه , خوش قیافه , پولدار ... بابا تو دیگه کی هستی ؟ بیخودی صبر نکردی ها ... بالاخره یک آدم درست و حسابی برای خودت پیدا کردی ... اما من داشتم فکر می کردم نکنه وقتی من خونه ی شادی خواب بودم برای شایان اتفاقی افتاده و اونا می خوان من شوکه نشم ... پریشون شدم و گفتم : ثریا با من بازی نکنین , بدم میاد ... خودت می دونی اخلاقم چیه ... بذار برم ببینم چی شده ؟ جلومو نگیر ... گفت : باش