eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.6هزار عکس
25.1هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ناصر: سنگ خارا 🥀 قسمت سی و سوم بخش اول امان گفت : خواب خونه ی ما رو دیدی ؟ گفتم : امان , باور کن
قبل از فوتش ثروتشو تقسیم کرد و این خونه رو داد به پدر من که از همه بزرگ تر بود و بهش گفت به اسم تو می کنم که اینجا موندگار بشه ... شاید بگم صد تا عروسی تو این خونه برگزار شده ... حتی عروسی مامان و بابام ... ولی خوب پدر من زودتر از پدربزرگم فوت کرد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و سوم بخش چهارم - حالا این خونه همین طوری مونده برای من و مامان ... البته فعلا , چون برادرم آمریکاست و آزیتا هم آبادان زندگی می کنه ...  گفتم : امان غلط کردم , می خوام اینجا زندگی کنم ... خیلی دوستش دارم , بی نظیره ... در یک چشم بر هم زدن منو بغل کرد و روی سینه اش گرفت و گفت : قربونت برم ... احساس عجیبی بود ... دلم می خواست منم بغلش کنم و این کارو کردم ... مدتی با یک احساس عاشقانه همین طور موندیم ... بعد آهسته سرمو کشیدم و سعی کردم ازش جدا بشم و گفتم : خوب ... ولی خوب ... چیز کن ... یکم ... ولی ... اجازه بده خودم با فروغ خانم چیز کنم ... حرف بزنم ... می ترسم راضی نباشه ...و رو به پنجره ایستادم ... دوباره منو بغل کرد و گفت : راضیه عزیزم , از خدا می خواد ... اگر بشنوه تو می خوای بیای اینجا , از خوشحالی داد می زنه ... اون به من گفت بهش فشار نیار , بذار هر کجا دلش می خواد زندگی کنه ... ولی باشه , خودت بگو ... اینطوری عزیزترم میشی ... اما بالا سرویس و حموم و آشپزخونه نداره ...باید درست کنم ... ولی ... یک مرتبه آزیتا از پایین صدا کرد : امان ... امان جان ... بیا داداش زنگ زده ... می خواد با تو و نگار جون حرف بزنه ... امان به شوخی گفت : وای نگار الان آبروت می ره , چون صورتت قرمز شده و لپ هات گل انداختن ... گفتم : تو رو خدا راست میگی ؟ ... گفت : به خدا راست میگم ... چرا اینقدر قرمز شدی ؟ ... تو دیگه زن منی ... دستی به سرم کشید و رفتیم پایین ... قسمت سی و سوم بخش پنجم برادر  امان تصویری زنگ زده بود ... امان گوشی رو گرفت و گفت : سلام داداش جون ... گفت : سلام به آقا داماد گل خودم ... متاهلی چطوره ؟ ... امان گفت : چیکار کنم دیگه ؟ زن و بچه و گرفتاری و از این چیزا ... شما چطوری داداش ؟ ... گفت : من خوبم , گوشی رو بده زن داداشم تبریک بگم و باهاش آشنا بشم ... دیروز نتونستم تماس بگیرم , هر کاری می کردم نشد ... بعدم فکر کردم سرتون شلوغه و بهتره بعدا زنگ بزنم ... امان , گفتی اسمش چی بود ؟  گفت : نگار ... الان پیش من وایستاده ... و گوشی رو گرفت جلوی صورت من ... وای , چرا هر چیزی که تو اون خونه می دیدم برخلاف تصورم بود ؟! ... داداش امان مردی بسیار چاق و با ریش و سیبیل پر پشت و سری تاس بود ... یک عینک ذره بینی هم زده بود ... و نه تنها شباهتی به امان نداشت , که درست نقطه مقابل اون بود ... سلام و احوالپرسی کردیم ... بعدم با خانمش که آمریکایی بود آشنا شدیم ... اون روز انگار من یک آدم دیگه شده بودم ... اصلا یادم رفته بود از کجا اومدم و چه وضعیتی دارم ... محو تماشای خونه و موقعیتی که داشت , شیما و همه ی مشکلاتم رو از یاد برده بودم ... راستش رو بخواین احساس می کردم شاهزاده رویاهام منو با اسب سفید آورده و با اون توی یک بهشت خوشحالم ... حس می کردم آدم دیگه ای شدم و بعد از سال ها باری رو روی شونه هام احساس نمی کردم و مثل خوابی که دیده بودم سبکبال و فارغ از هر غمی با کسانی که تازه با من آشنا شده بودن , گرم و مهربون جوشیدم و گفتیم و خندیدم ... چنان قهقهه می زدم که دنیا رو فراموش کرده بودم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و سوم بخش ششم تا بالاخره موقع خداحافظی رسید ... حالا بوی گل های یاس فضای حیاط رو پر کرده بود ... امان رفت و برام یک مشت از اون یاس های سفید چید و ریخت کف دستم ... و منو رسوند خونه ... با ذوق و شوق از پله ها بالا رفتم تا برای بچه ها از اون روز قشنگ تعریف کنم ... دلم می خواست همه ی اونا رو تو شادی خودم شریک کنم ... دلم می خواست صورت اونا رو وقتی که این چیزا رو بهشون می گفتم , ببینم ... اما تا وارد شدم دیدم مامان یک گوشه نشسته و داره گریه می کنه و جز اون و شایان کسی خونه نیست ... در حالی که تو ذوقم خورده بود , پرسیدم : چی شده مامان ؟ روشو برگردوند و گفت : هیچی , ولش کن ... شایان گفت : با بابا دعوا کردن ... گفتم : بقیه کجان ؟  گفت : همه رفتن ... کنار مامان نشستم و دستشو گرفتم و پرسیدم : مامان جون تعریف کن ببینم چرا دعوا کردین ؟ گفت : اصلا امروز روز نحسی بود , هر چی دیشب خوش گذشت از دماغمون در اومد ... اول که شیما نمی دونم چه مرگش بود , همش گریه می کرد و ناهار نخورده رفت ... هر چی گفتم اقلا یکم از این غذاها با خودت ببر به خرجش نرفت و گوش نداد ... تاکسی گرفت و رفت .. بعدم شادی و احسان حرفشون شد ... اونم نفهمیدم سر چی ؟ اوقات همه رو تلخ کردن ... بعد از ناهار تلفن کردن که مادر مرتضی حالش به هم خورده و بردنش بیمارس
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قبل از فوتش ثروتشو تقسیم کرد و این خونه رو داد به پدر من که از همه بزرگ تر بود و بهش گفت به اسم تو م
تان ... اونا هم رفتن و پشت سرشم ثریا و شادی رفتن ... خونه که خالی شد , بابات دور برداشت ... انگار نمی تونه ببینه من یک نفس راحت بکشم ... قسمت سی و سوم بخش هفتم اوقات تلخی کرد و بهانه گرفت ... تا اینکه صاحبخونه اومد و گفت : داره یک سالتون تموم میشه ... خونه رو لازم دارم , به فکر جا باشین ... حالا بابات گیر داده که تقصیر تو بوده ... نگار نمی دونم از کجا فهمیده بود که من از امیر پول قرض کردم ... انداخته گردن من و میگه بد ناممون کردی ... تو بهش نگفتی که نگار ؟ گفتم : نه والله ... می دونی که این کارو نمی کنم ...پ آهی کشید و گفت : الان دیگه هر کجا بخوایم بریم کرایه ها زیاد شده , چطوری خونه اجاره کنیم ؟ ... مگه می تونیم ؟  گفتم : خوب می ریم یکم پایین تر , مجبور نیستیم بالای شهر زندگی کنیم ... گفت : وای ... وای که چقدر تو خودخواهی ... حالا که شوهر کردی دیگه ما بریم به جهنم , آره ؟ ... گوشیمو در آوردم و زنگ زدم به شیما ... صداش گرفته بود ... پرسیدم : گریه کردی ؟  گفت : صادق هنوز نیومده و گوشیش رو هم خاموش کرده ... یکم اونو دلداری دادم و زنگ زدم به خندان تا حال مادر مرتضی رو بپرسم ... اونم خبر خوبی نداشت ... گفت : نگار , مادرش سکته کرده ... میگن یک طرف تنش لمس شده ... یکم هم مرتضی رو دلداری دادم و ازش پرسیدم اگر کمک می خواد من برم ... گفت : نه , الان کاری از دست کسی ساخته نیست ... رفتم تو تختم دراز کشیدم و داشتم فکر می کردم ... خوب آقا امان دلم می خواست تو شرایط من قرار می گرفتی ببینم چیکار می کردی ؟ بازم می تونستی خودتو ناراحت نکنی و بپذیری که دنیا با تو سر ناسازگاری داره و با لبخند تماشا کنی ؟ ... قسمت سی و سوم بخش هشتم نمی دونستم امان همیشه با من و دغدغه های من کنار میاد و همین طور می مونه یا درکم نمی کنه و اینم برای من میشه قوز بالا قوز ؟ ... برای اینکه من آدمی نیستم که خانواده ام رو به حال خودشون بذارم ... فردا امان سر کار بود ... نزدیک ظهر بهم زنگ زد و گفت : عصر بیام دنبالت ؟ گفتم : بیا , ولی بریم بیمارستان عیادت مادر مرتضی ... سکته کرده ... گفت : ای وای , ناراحت شدم ... باشه عزیزم , پس از راه اداره میام که وقت ملاقات نگذره ...  ما داشتیم ناهار می خوردیم که تلفنم زنگ خورد ... فورا شایان دوید گوشیم رو آورد ... یک لحظه قلبم فرو ریخت و بدنم مور مور شد ... حال خیلی بدی پیدا کردم ... صادق بود ... رفتم به اتاقم و جواب دادم ... با صدایی وحشت زده گفت : نگار ... نگار به دادم برس ... شیما اونجا نیومده ؟  گفتم : نه ... چی شده ؟ ... گفت : ما رو دید ... به خدا داشتم تمومش می کردم , قسم می خورم ... ولی از شانس بد من , امروز صبح تعقیبم کرد ... فکرشم نمی کردم ... تو رو خدا یک زنگ بهش بزن ببین کجاست ... منو دید , جلوی این زنه زد تو گوشم و سوار شد و رفت ... حالش خیلی بد بود ... اومدم خونه دیدم نیست ... گفتم : فقط می تونم بهت بگم تف به روت بیاد ... تف به شرفت بیاد ... خیلی نامردی ... اگر یک مو ازش کم بشه زنده نمی ذارمت ... خودتم می دونی شیما جون و عمر منه ... تف به من که همون جا درست جلوت در نیومدم ... خاک بر سرم ... قطع کن , اگر خبری ازش داشتی به منم بده ... نازگل کجاست ؟ پیش شیماست ؟ گفت : آره , تو بغلش بود ... گفتم : خدا رو شکر دلش نمیاد بچه رو اذیت کنه ... خدا از تو هم نگذره ... شماره ی شیما رو گرفتم ... جواب نداد ... دوباره گرفتم و دوباره خاموش بود ... می تونستم حدس بزنم هر زنی وقتی بفهمه شوهرش , کسی که بهش اعتماد کرده و دل به اون بسته و با اون سر به یک بالین گذاشته و پدر بچه اش هم هست , بهش خیانت می کنه چه حالی می تونه داشته باشه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تان ... اونا هم رفتن و پشت سرشم ثریا و شادی رفتن ... خونه که خالی شد , بابات دور برداشت ... انگار نم
سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش اول نمی دونستم چیکار کنم ؟ شیما معلوم نبود کجا رفته و گوشیشو هم که خاموش کرده بود ... کلافه شده بودم و بیقرار ... زنگ زدم به صادق و با گریه و بغض گفتم : پیداش نکردی ؟ نیومده ؟  گفت : نه , دارم اطراف خونه رو می گردم ... شاید همین طرفا باشه ... نگار کمکم کن , بیچاره شدم ... تو رو خدا منو ببخش , نذار من شیما رو از دست بدم ... گفتم : باید قبلا فکرشو می کردی ... منم برم همین جاها رو بگردم , شاید اومده باشه خونه ی ما و همین اطراف باشه ... اگر خبری داشتی به منم خبر بده ... مامان نگران شده بود ... با هراس پرسید : برای شیما اتفاقی افتاده ؟ راست بگو , من مادرشم باید بدونم ... گفتم : نه مادرِ من ... شیما با صادق دعوا کرده و از خونه زده بیرون , می رم ببینم این دور برا پیداش می کنم یا نه ؟  گفت : چطوری دعوا کردن که دختره گذاشته رفته ؟ شاید اونو زده باشه ؟  گفتم : نه , نزده ... شما فقط آروم باش و کاری نکن ... من الان برمی گردم ... همین طور که گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم , حاضر شدم و رفتم دنبالش ... ظهر تابستون بود ... گرمای شدید ... یک زن جوون با یک بچه کوچیک تو بغلش , تو کوچه ها آواره شده بود و رو نداشت بیاد خونه ی ما و دلی نداشت که برگرده خونه ی خودش ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش دوم خدا می دونه الان چه حالی داره ... تا سر خیابون دویدم ... به اطراف نگاه می کردم ... یک مرتبه به ذهنم رسید و در یک لحظه شیما رو دیدم , ولی فقط همین بود ... گریه ام شدت گرفت ... خدایا بهم بگو کجاست ؟ ... اگر قدرتی تو وجودم هست همین الان بهم بگو شیما کجاست ؟ ... طاقت ندارم ... مدتی این و طرف و اون طرف دویدم تا دوباره تو ذهنم دیدمش ... واضح و آشکار ... نازگل تو بغلش بود و گریه می کرد ... مثل دیوونه ها شده بودم ... به اطراف نگاه می کردم و با خودم حرف می زدم ... خدایا , برش گردون ... خدایا , ببینم اون کجاس ... خواهش می کنم یا نشونم بده یا به دلش بنداز برگرده ... دو ساعتی می شد که تو خیابون ها می گشتم ولی خبری نبود ... سر خیابون خودمون ایستاده بودم و فکر می کردم اگر بیاد اول من ببینمش ... آفتاب می خورد تو سرم و از گرما خیس عرق شده بودم ... انگار صورتم آتیش گرفته بود ... گوشیم مدام زنگ می خورد ... بابا , بعدم خندان و ثریا و شادی ... جواب می دادم و می گفتم : تو رو خدا زنگ نزنین , هر وقت پیدا شد بهتون خبر می دم ... که مامان زنگ زد ... سرش داد زدم : ما ... مان ... چرا به همه خبر دادی ؟  مگه نگفتم کاری نکن تا من بیام ؟ چرا این کارا رو می کنی ؟ بسه دیگه , خسته شدم ... بذارین حواسم جمع باشه ... و گوشی رو قطع کردم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش سوم مدتی بعد دوباره شیما رو دیدم ... یک جای پر از درخت نشسته بود ... یک ماشین آبی رنگ نزدیکش بود ... موهای بدنم راست شده بود ... این بار برخلاف همیشه با تمام وجود می خواستم از این قدرتم استفاده کنم ... جای پر درخت زیاده ... کجا ممکنه باشه ؟ نگار , فکر کن ... آروم باش ... شاید همین پارک نزدیک خونه ی ما باشه ... آره , رفتنش ضرر نداره ... یک ماشین رد می شد , با استرسی که داشتم چند بار دستم رو تکون دادم و داد زدم : مستقیم ... زد رو ترمز و فورا سوار شدم ... یک مرد جوون بود ... پرسید : چیزی شده خانم ؟ کمک می خواین ... با گریه گفتم : همین که تا دم اون پارک منو ببرین ازتون ممنون می شم ... گفت : چَشم خواهر , زیاد سخت نگیر ... زندگی همینه دیگه ... سخت می گیرد جهان بر مردمان سختگیر ... با بغض و گریه گفتم : باشه آقا ... سخت نمی گیرم ... اما اگر سخت نگرفتم و جهان بازم به من سخت گرفت , چیکار کنم ؟ چه خاکی تو سرم بریزم ؟   تو رو خدا حرف نزن , فقط برو ... من الان فقط نصیحت کم دارم ... کمی بعد چشمم افتاد به یک ماشین آبی رنگ که کنار خیابون بود ... با عجله گفتم : نگه دارین , همین جا پیاده میشم ... نگه دارین ... زد کنار و پرسیدم : چقدر میشه ؟ گفت : مسافرکش نیستم , برو به سلامت ... گفتم: مرسی آقا , منو ببخش ... و درو بستم ... با اینکه این فقط یک حدس بود , بازم برای من نور امیدی شد ... در حالی که با نگاه دنبال شیما می گشتم , دویدم به طرف اون ماشین ... هنوز یک پنجاه متری تا پارک فاصله داشتم ,ولی ماشین همونی بود که دیده بودم ... آهسته طوری که چیزی از چشمم نیفته و به اطراف نگاه می کردم , رفتم طرف پارک ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش چهارم هنوز چند قدمی مونده بود که برسم , شیما روروی یک نیکمت از دور دیدم ... دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم : خدایا شکرت ... خدا جونم هزاران مرتبه شکر ... تلفنم زنگ خورد ... مامان بود ... با همون حال بد که دیگه زار می زدم , گفتم : پیداش کردم ... خودتون به همه خبر بدین , من الان میارمش خونه ...  شیما ه
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تان ... اونا هم رفتن و پشت سرشم ثریا و شادی رفتن ... خونه که خالی شد , بابات دور برداشت ... انگار نم
م منو دید ... از جاش بلند شد و اومد به طرف من ... مثل اینکه پناهی پیدا کرده باشه , خودشو انداخت تو بغلم ... نازگل ترسیده بود و گریه می کرد ... دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با هم گریه کردیم ...  گفتم : الهی قربونت برم , چرا این کارو با من کردی ؟ تو که می دونی چقدر برام عزیزی ... نازگل رو از بغلش گرفتم ... با گریه گفت : نمی دونی چی شده که ... دیدی گفتم ؟ ... دیدی نگار صادق با زن رابطه داره ... خیلی وقته می فهمم و نمی تونستم ثابت کنم ... امروز رفتم تعقیبش کردم ... گفتم: باشه , باشه ... الان چیزی نگو , بیا بریم خونه با هم حرف می زنیم ... گفت : تو چرا تعجب نکردی ؟  گفتم : صادق بهم زنگ زد و گفت که چرا تو خونه نرفتی ... گفت : بی حیای بی شرف ... تو چیزی بهش نگفتی ؟ ...  گفتم : حالا بریم , خونه مفصل حرف می زنیم ... اینجا گرمه ... گفت : اونجا نمیام ,  اگر بفهمه میاد دنبالم ... نگار دیگه نمی خوام ریختشو ببینم , طلاق می گیرم ... محال دیگه باهاش زندگی کنم ... گفتم : بیا بریم , تا تو نخوای نمی ذارم بیاد تو خونه ی ما ... می دونم باهاش چیکار کنم ... هر چی تو بخوای همون میشه , بهت قول می دم ... ببین تو این گرما بچه مریض میشه ... به خاطر نازگل این کارو نکن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش پنجم یک تاکسی دربست گرفتم که اونا رو ببرم خونه ... خیلی ترسیده بودم که خواب سه مرد سیاهپوش مربوط باشه به شیما , و اون تو این شرایط سخت ، بلایی سر خودش و نازگل بیاره ... برای همین اونقدر بیقرار شده بودم و سر از پا نمی شناختم و می خواستم هر چه زودتر پیداشون کنم ...  تو راه دو بار صادق زنگ زد ... جواب ندادم ... بار سوم , امان بود ... گفتم : سلام ... گوش کن عزیزم , میشه امروز نیای خونه ی ما ؟من نمی تونم برم بیمارستان , با تلفن حالشون رو می پرسم ... گفت : نگار جان , خوبی ؟ الان بهتری ؟ شیما رو پیدا کردی ؟ کجایی بیام دنبالت ؟ ... گفتم :  تو از کجا می دونی ؟  گفت : من خونه ی شمام ... گفتم :  ما داریم می رسیم خونه , ولی خواهش می کنم تو برو ... نمی خوام منو با این حال و روز ببینی ... گفت : قربونت برم , اگر تو این حال و روز با تو نباشم پس به چه دردی می خورم ؟ بیا , نگران هیچی نباش ... تا گوشی رو قطع کردم , دوباره زنگ خورد ... گفتم : شیما جون , صادقه ... چی بهش بگم ؟ گفت : جواب نده ... اصلا ولش کن کثافتِ عوضی رو  ... دیگه نمی خوام ببینمش ..  . وقتی جلوی خونه رسیدم , امان رو منتظر دیدم ... تو دلم گفتم : عزیزم , تو مهربون ترین و عاقل ترین آدمی هستی که من تا حالا دیدم ... فورا اومد و درو باز کرد و نازگل رو از بغلم گرفت , بدون اینکه حرفی بزنه ...  با هم رفتیم بالا ... شیما با گریه آهسته به من گفت : تو رو خدا به امان نگی چی شده , آبروم می ره ... گفتم : بعدا حرف می زنیم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش ششم تا وارد خونه شدیم , مامان بدون ملاحظه ی امان , درست همون کاری که همیشه جلوی سه تا داماد دیگه اش می کرد رو انجام داد ...  عصبانی گفت : صادق چیکار کرده ؟مرتیکه ی گوه , پدرشو در میارم ... همین الان زنگ می زنم بیاد و تکلیف تو رو روشن کنه ... شیما , تو رو قرآن بگو زدت ؟ دستشو می شکنم ...  گفتم : امان جان , نازگل رو بده به من ... خواهشا تو برو ... الان اینجا وضعیت خوب نیست , ناراحت می شم تو رو قاطی این مسائل بکنم ... بهت زنگ می زنم ... گفت : فقط بهم قول بده خودتو اذیت نکنی ... گفتم : قول می دم ... بلند گفت : مامان , با اجازه من می رم ... مامان گفت : نه بیا تو پسرم , تو که دیگه غریبه نیستی ... گفت : نه ممنون , یکم کار دارم ...  برای اینکه امان ناراحت نشه , باهاش تا دم ماشین رفتم ... دستم رو گرفته بود و کنارش راه می رفتم ... بازم چیزی ازم نپرسید ... به ذهنم رسید که گفت : کاش می بردمش خونه ی خودمون ... اونقدر فکرم درگیر بود که متوجه نشدم این صدا فقط تو ذهنم بود ... گفتم : نمی تونم امان جان , شیما رو به این حال ول کنم و بیام خونه ی شما ... اصلا جلوی مامانت خجالت می کشم ... به صورتم نگاه کرد و دوباره دستم رو گرفت و گفت : نگار , من چیزی نگفتم ... فکر کردم ... تو دوباره فکرم رو خوندی ... گفتم : واقعا ؟ چقدر عجیبه امان ... امان , چیکار کنم ؟ ... دوست ندارم غیرطبیعی باشم ... می دونی وقتی دنبال شیما می گشتم , یک ماشین دیدم و بعدم شیما رو واضح دیدم و حدس زدم توی یک پارک باشه ... باور کن این بار خودم خواستم و شد ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش هفتم دوباره به ذهنم رسید که گفت : نگار , خیلی دوستت دارم ... ولی چون نگاهش می کردم , دیدم که حرف نزد ... چشم هام پر از اشک شد و بدنم شروع کرد به لرزیدن ... دستشو محکم فشار دادم و گفتم : عمدا این فکر رو کردی ؟ می خواستی امتحانم کنی ؟ آره ؟ فهمیدم چی گفتی ... منم دوستت دارم ... ام
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تان ... اونا هم رفتن و پشت سرشم ثریا و شادی رفتن ... خونه که خالی شد , بابات دور برداشت ... انگار نم
ان گفت : نگار , تو انگار قدرتت بیشتر شده ... یک اتفاقی برات افتاده مثل اون تصادف ... ببین مو به تنم راست شد ... منم یک حال عجیبی پیدا کردم به خدا ... گفتم : نمی دونم , ولی الان دارم به این فکر می کنم که اگر تو چیز دیگه ای گفته بودی چی می شد ؟ ... گفت : مثلا چی ؟  گفتم : مثلا فکر می کردی ای بابا اینا کی هستن ؟ آدم رو از خونه شون بیرون می کنن ... گفت : فدات بشم , من درک می کنم ... می دونم که تو چه وضعی هستی ... گفتم : نه موضوع این نیست , اگر این کار ادامه پیدا کنه زندگیم خراب می شه ... گفت : نمی شه عزیزم ... امروز حتما یک اتفاقی برات افتاده که اینطوری شدی ... ببین آخرین باری که ذهن منو خوندی کِی بود ؟ خیلی وقت پیش ... یکی دو بار ذهن منو خوندی .... پس ممکنه به مرور زمان از بین بره ... گفتم : تو چطوری می خوای منو تحمل کنی ؟ خندید و گفت : بی ربط بودا ... چی میگی تو ؟ تازه از وقتی این طوری شدی که با من تصادف کردی ... به نظرم اصلا چیز بدی نیست ... عزیز دلم , یادت نره آدم باید چیزای غیرقابل تغییر رو بپذیره تا راحت تر زندگی کنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و چهارم بخش هشتم اما وقتی امان رفت , دو حس متفاوت داشتم ... اول اینکه وحشت کردم نکنه واقعا قدرت من زیاد شده باشه ؟ و دوم , حس امنیتی که از رفتار درست و سنجیده ی امان بهم دست داده بود ... هر چی بیشتر اونو می شناختم , بیشتر دوستش داشتم و می فهمیدم که یک انسان واقعی و به تمام معناست ... و حالا می فهمیدم که چرا من این همه نسبت به اون حس خوبی داشتم ...  اون راست می گفت , درست این حالت برای من زمانی شروع شد که اون منو از وسط خیابون بغل کرد و گذاشت تو ماشین ... ممکنه بهم ربط داشته باشه ؟  شیما قبل از اینکه من برسم بالا , همه چیز رو برای مامان تعریف کرده بود ... دیگه آب افتاده تو سرازیری و کاریش نمی شد کرد ... جلوی مامان رو کسی نمی تونست بگیره ... اما با طرز تفکری که شیما داشت و من می دونستم که زود قانع میشه و می بخشه , فکر می کردم حتما با صادق آشتی می کنه و ترجیح دادم دخالتی نکنم ... نیم ساعت بعد , همینطور که داشتیم حرف می زدیم , صورت صادق اومد جلوی نظرم ... بی اختیار گفتم : صادق داره میاد اینجا ... شیما گفت : جواب دادی ؟  گفتم : چی رو ؟ تلفن رو ؟ نه , پیش تو بودم که ... پرسید : پس از کجا می دونی داره میاد ؟  زنگ در خونه به صدا در اومد ... مونده بودم چی بگم ؟ ... با لکنت گفتم : فکر می کنم ... یعنی میگم شاید چون جواب تلفنش رو ندادیم , اومده باشه ... شایان درو باز کرد ... صادق پشت در بود ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ان گفت : نگار , تو انگار قدرتت بیشتر شده ... یک اتفاقی برات افتاده مثل اون تصادف ... ببین مو به تنم
سنگ خارا 🥀 قسمت سی و پنجم بخش اول فورا خودشو انداخت تو خونه ... از صورتش پیدا بود که حال و روز خوبی نداره ... بیچاره و درمونده به نظر می رسید ... شیما بلند شد و با صدای بلند داد زد : گمشو ... از اینجا برو , نمی خوام دیگه ببینمت ... گمشو ... برو از خونه ی ما بیرون عوضی ... مامان رفت به طرفش با عصبانیت گفت : تو چیکار کردی مرتیکه ؟ راست میگه شیما تو با کسی رابطه داری ؟ خیانت کردی , آره ؟ حرف بزن ... دستت درد نکنه ... صادق نگاهی از روی التماس به من کرد که من معنای اونو فهمیدم ... سرمو تکون دادم , یعنی من چیزی نگفتم ... بعد گفت : به خدا اشتباه می کنین ... من با اون زن کار می کنم و پول در میارم ... اصلا اون یک پیرزنه ...  من با اون چیکار می تونم داشته باشم جز کار ؟ شیما گفت : آره جون خودت , با چشم خودم دیدم که با هم خوش بودین ... اگر براش کار می کنی چرا به من نگفتی ؟ برای چی من خبر ندارم ؟ ... گفت : به نگار گفته بودم , از همه چیز خبر داره ... باهاش درددل کردم که تو بدونی قصد بدی نداشتم ... به خدا بهش گفته بودم که می ترسم به شیما بگم ناراحت بشه ... شیما گفت : آره نگار ؟ تو خبر داشتی ؟ به تو گفته بود ؟ تو با اون همدست شدی ؟ نگفتی زندگی منو به هم می زنی ؟ تو می دونستی اون داره چیکار می کنه و به من نگفتی ؟ از جام بلند شدم و با حرص گفتم : صادق تو موجود کثیفی هستی ... تو فکر کردی می ذارم منو بازیچه ی دست خودت بکنی ؟ ... اگر تا الان نگفتم برای این بود که بهم التماس کردی به شیما نگم تا درستش کنی ... منم به خاطر خواهرم سکوت کردم , منتظر شدم تا تو به خودت بیای و زندگیت به هم نخوره ... ولی مثل اینکه اشتباه کردم , تو لیاقت نداشتی ... حالا اومدی اینجا و می خواستی طبیعی اش کنی و بری به کارت ادامه بدی ؟  اینقدر احمقی که فکر کردی من با خواهرم این کارو می کنم ؟ تا الان مردد بودم , ولی از الان به بعد اگر شیما هم بخواد من نمی ذارم با تو زندگی کنه ... برو بیرون ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و پنجم بخش دوم گفت : آخه نگار مگه من برات توضیح ندادم ؟ ... سرش داد زدم : مگه من قانع شدم ؟ مگه گفتم کار خوبی کردی ؟  صادق اگر فکر می کنی برای کارت می تونی منو پل کنی و ازم رد بشی , کور خوندی ... پدر و مادر منو هم خودت خوب می شناسی ... دهنم رو باز کنم تیکه بزرگت گوشت می شه ... زود باش از اینجا برو ... الان بابام میاد , دیگه جلوی اونو کسی نمی تونه بگیره ... مامان گفت : نه , کجا بره ؟ تو بشین نگار , دخالت نکن ... باید بیاد و توضیح بده , باید بگه برای چی این کارو کرده ؟ ... بی شعورِ نفهم ... الاغِ عوضی ... مرتیکه ی خر ... پدرت رو در میارم , فکر کردی بچه ی من بی کس و کاره ؟ ... حالا شیما هم از یک طرف دیگه , هق هق و با صدای بلند گریه می کرد و داد و هوار راه انداخته بود ... گفتم : صادق برو تا کار به جای باریک نکشیده ... بذار ما آروم بشیم و تصمیم بگیرم چیکار باید بکنیم ... اگر بمونی وضع از این بدتر میشه ... که یک مرتبه مامان بهش حمله کرد و شروع کرد به زدن اون و یقه اش رو گرفته بود می زد تو سینه ی اون که : حرف بزن بگو چرا این کارو کردی ؟ چرا زندگی بچه ی منو نابود کردی ؟ ... صادق گفت : مامان به خدا قسم می خورم با اون زن کار می کنم ... شیما اشتباه کرده ... من کاری نکردم ... اجازه بدین حرف بزنم ... ولی در حال گفتن این حرفا درو باز کرد و از خونه زد بیرون ... در واقع فرار کرد ... وقتی اون رفت , مجبور شدم همه ی ماجرایی که با صادق داشتم رو منهای رابطه اش با اون زن برای شیما تعریف کنم ... اون حق داشت حقیقت رو بدونه ولی چون می دونستم صادق رو خیلی دوست داره و اگر مجبور بشه آشتی کنه , بیشتر صدمه ی روحی نخوره ... صادق چند بار به من زنگ زد ولی اونقدر حالمون بد بود که دیگه نمی خواستم باهاش حرف بزنم ... تمام اون شب رو شیما بی تابی می کرد و نمی تونست خودشو آروم کنه ... در واقع حق داشت ... نازگل رو مامان نگه داشته بود و شیما رو من ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و پنجم بخش سوم  خیانت چیزی نیست که یک زن بتونه به راحتی و به یک باره باهاش کنار بیاد ...  رشته ی محکمی از محبت و عشق و قیدهایی مثل وجود بچه و آبرو و حرف دیگران به تار و پود قلبش می پیچه که خیلی به سختی می تونه بازش کنه ... و این گاهی با مرور زمان هم باز نمی شه ... در عین حال نگران آینده ی خودش و بچه اش میشه ... این چیزا قلبشو آتیش می زنه .... و تو این تلاطم سخت و نفس گیر باید تصمیم بگیره ... یا ببخشه و با این درد بسوزه و بسازه که خیانت چیزی نیست که وقتی قلبشو سیاه کرد هرگز بتونه اونو فراموش کنه ... یا با آینده ای نامعلوم از اونچه که تا به حال دلبستگی هاش بوده , جدا بشه و طلاق بگیره ... وقتی بابا اومد , دوباره تو خونه ی ما سر و صدا بلند شد ... اون عصبانی بود و باز همه چیز رو از چشم مامان دید و مق
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ان گفت : نگار , تو انگار قدرتت بیشتر شده ... یک اتفاقی برات افتاده مثل اون تصادف ... ببین مو به تنم
صر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ... گفتم : بابا تو رو خدا دست بردار از این حرفا ... آخه مشکل به این بزرگی رو که اینطوری حل نمی کنن ... به مامان چه مربوط ؟ ... بابا گفت : تو نمی دونی من چی میگم ... وسط حرف بابا یک لحظه ارتباطم با دنیا قطع شد ... یک چیزایی جلوی چشمم میومد و دوباره محو می شد ... چشمم رو بستم ... ولی بازم تکرار شد ... فرقی نمی کرد ... با سرعت رفتم به اتاقم ... بابا فکر کرد از حرف اون ناراحت شدم و دنبالم اومد ... می گفت : آخه بابا این زن عقل نداره ... من سر کار بودم , بیست تا کارگر دور و برم بود زنگ زده داره برای من کثافتکاری صادق رو تعریف می کنه ... خوب آخه یکی نیست بهش بگه ( ........... ) حالا من ( ......... ) تو بگو ( ......... ) نگار ؟ حالت خوبه بابا ؟ ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و پنجم بخش چهارم بابا داشت حرف می زد و من بریده بریده بین حرفای اون , جمعیت و ازدحام , گرما , دود , و ساختمون می دیدم ... گفتم : نه بابا , چیزی نیست ... نترسین ... انگار فشارم افتاده ... بذارین یکم دراز بکشم ... شیما گفت : تقصیر منه , امروز پدرشو در آوردم ... بمیرم الهی ... بابا گفت : براش نبات داغ درست کن , زود باش ... توران , سیاهی چشمش رفت ... حالش خوب نیست ... بابا جان ؟ نگارم ... عزیز بابا ؟ می خوای ببریمت دکتر ؟ گفتم : نه , همون نبات داغ خوبه ... کمی بعد به حالت عادی برگشتم ... نگرانی من از این بود که نمی دونستم در آینده چی می خواد بشه ؟ آیا این حالت های من بیشتر میشه ؟ اگر اینطور شد چیکار باید بکنم ؟  اون شب اونقدر بالای سر شیما موندم تا خوابش برد ... دیروقت بود ... قبل از اینکه برم تو رختخواب , تلفنم رو از کیفم در آوردم و نگاهی انداختم ... امان چندین بار زنگ زده بود و کلی ازش پیام های عاشقانه داشتم ... رفتم تو فکر ... خدایا چیکار کنم ؟  این از وضع خونه که باید خالی می کردیم و اینم از حال و روز شیما ... اینم از خودم ... امان کجای زندگی من می تونه باشه ؟ من برای چی با اون ازدواج کردم ؟ اگر امان در شرایط من بود و من مثل اون , چقدر می تونستم تحمل کنم ؟ ... و این ترس تو دلم افتاد که حتما اونم به زودی خسته میشه و اعتراض می کنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و پنجم بخش پنجم فردا حدود ساعت یازده , امان زنگ زد و گفت : سلام عزیزم , خوبی ؟  گفتم : سلام , صبح به خیر ... گفت : نزدیک ظهرتون به خیر خانم خانما ... چطوری ؟ شیما بهتره ؟  گفتم : نمی دونم , الان که خوابه ... بهش قرص دادم , گاهی بیدار میشه گریه می کنه و دوباره خوابش می بره ... گفت : نگار جان تو زیاد دخالت نکن , بذار خودش تصمیم بگیره ...  اونا زن و شوهرن , ممکنه آشتی کنن ... گفتم : چشم ,حتما ... گفت :  یه چیزی می خوام بهت بگم ,, گوش کن ... اول اینکه اجبار و ملاحظه ای نداری , هر طور خودت صلاح می دونی بکن ... فردا صبح ساعت هشت آزیتا می ره , امشب می خوام شام ببرمشون بیرون ولی دلمون می خواد تو هم باشی ... یعنی بیشتر از همه کیمیا عاشق تو شده و می خواد تو رو ببینه ... اونا وضعیت تو رو نمی دونن ، برای همین اصرار می کنن ... گفتم : باشه , حتما میام ... منم دلم می خواد دوباره اونا رو ببینم ... گفت : واقعا میای ؟ چه عالی ... مرسی ... اینطوری خیال منم راحت میشه ... یکم از اون محیط دور بشی برات خوبه ... پس زودتر میام دنبالت می ریم خونه ما , از اونجا همه با هم می ریم ... راستی با یک نفر حرف زدم , بهش کنترات دادم طبقه بالا سرویس و آشپزخونه درست کنیم ... زودتر می خوام عروسی بگیرم ... نمی تونم دوریتو تحمل کنم ... گفتم : ببین , باز داری عجله می کنی ... گفت : عجله ؟ می دونی من کی عاشق تو شدم ؟  تو بیمارستان که بودی ... اونم یک دل نه صد دل ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ... گفتم : بابا تو
سنگ خارا 🥀 قسمت سی و ششم بخش اول غروب امان اومد دنبالم ... از ثریا خواسته بودم بیاد و مراقب شیما باشه ... در ضمن اتفاقی که برام افتاده رو براش تعریف کردم و قرار شد یک وقت از دکتر بگیره تا من برم و باهاش حرف بزنم ...   این بار با حالت آشناتری رفتم خونه ی امان ... حالا می دونستم منم باید اینجا زندگی کنم و این حس خوبی بهم می داد ... چنان استقبال گرمی از من کردن که دوباره برای مدتی مشکلاتم رو فراموش کردم ...  فروغ خانم خیلی زن خوب و کم حرفی بود و برخلاف اون چیزی که نشون می داد , اصلا به کار کسی دخالت نمی کرد ... مطیع امان بود و هر چی اون می گفت با میل و رغبت قبول می کرد ... آزیتا هم خیلی خوب و مهربون بود و از همه بیشتر کیمیا که نمی خواست ازمن جدا بشه ... دائم با من حرف می زد و به کسی اجازه نمی داد طرف من بیاد ... از همه چیز برای من می گفت ... از دوستانش ، از عادت هاش و از چیزای مورد علاقه اش ... منم یک حس صمیمت نسبت به اون پیدا کرده بودم ... حتی وقتی امان می خواست منو ببره بالا تا نظرم رو در مورد ساختن آشپزخونه و سرویس بدم , همراه من اومد ... امان در حالی که می خندید به شوخی گفت : دایی جون من بهانه آوردم با زنم برم بالا و تنها بشم , تو کجا میای ؟ ... برگرد ... کیمیا گفت : شما زیاد وقت داری با نگار جون تنها باشی , من وقتم کمه و فقط  امشب می تونم باهاش باشم ... دایی تو رو خدا اذیت نکن ... می خوام پیشش باشم ... آزیتا صدا کرد : کیمیا بیا پایین ... تو کجا می ری ؟  دستشو گرفتم و گفتم : هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ... بیا بریم , دایی داره باهات شوخی می کنه ... ولی مثل اینکه خودشم معذب شده بود و کمی بعد رفت پایین ... امان بازوی منو گرفت و به صورتم نگاه کرد ... بدون اینکه حرفی بزنه , به چشمم خیره شد ... گفتم : امان چیه ؟ چیزی می خوای بگی ؟  بازم نگاه کرد ... خندیدم و گفتم : اِیییی , منو نترسون ... چرا اینطوری می کنی ؟  گفت : فکرم رو نخوندی ؟ ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و ششم بخش دوم  گفتم : وای امان , تو رو خدا دیگه این کارو نکن ... خودت که می دونی اگر بخونم خودم فورا بهت میگم ... ولی تو به روم نیار , از این کار خوشم نمیاد ... گفت : من می خواستم یک چیزی رو بهت بگم , برای همین این کارو کردم ... از دیشب خیلی فکرم مشغول بود که چرا تو یک مرتبه ذهنت فعال شده بود ... فکر کنم دلیلش رو متوجه شدم ... تو هر وقت استرس داری و مغزت بیشتر از اندازه ی لازم فعال میشه , اینطوری میشی ... الان که حالت خوبه و می خندی و صورتت از هم باز شده , برای همین نتونستی ذهن منو بخونی ... من امتحان کردم تا هم به خودم هم به تو ثابت بشه وگرنه می دونم که کار درستی نیست ... با انگشت چند بار زدم تو شکمش و گفتم : بذار ببینم تو واقعی هستی یا من دارم تو رو توی رویاهام می ببینم ؟ ... زد زیر خنده و خم شد و گفت : نکن نکن ... من قلقلکی ام ... ولی یک قلقلکی واقعی ... بذار ببینم تو چی ؟ قلقلکی هستی ؟ ... در حالی که به شدت به خنده افتاده بودم و ازش دور می شدم , دستم رو گرفتم جلوش و گفتم : نه تو رو خدا , من از تو بیشتر ... ممکنه جیغ بکشم ... آبرومون پیش همه می ره ... منو گرفت و گفت : الهی قربونت اون چشم های عسلیت برم ... گفتم : امان ؟؟ خجالت بکش ... گفت : داشتم اینو فکر می کردم , کاش ذهنم رو خوندی بودی ... دلم نیومد بهت نگم ... ولی باور کن وقتی تو چشمت نگاه می کنم انگار دیگه تو این دنیا نیستم ... گفتم : بریم پایین آقای امان , همه منتظرن ... گفت : باز داری فرار می کنی , نگی نفهمیدم ... باشه , بذار زنگ بزنم آژانس ... باید با دو تا ماشین بریم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و ششم بخش سوم فردای اون روز رفتم پیش دکتر و خیلی برام جالب بود که اونم حرف امان رو به من زد و گفت : نباید زیاد استرس داشته باشی ... هر کاری رو به آرومی انجام بده تا مغزت فعالیتش کم بشه ... پرسیدم : خانم دکتر چرا من اون سه مرد سیاهپوش رو می ببینم ؟  گفت : با چیزایی تو تعریف می کنی نمی شه در موردش نظر داد , ولی حدس می زنم به خاطر ترس هایی باشه که تو کودکی داشتی و حالا که ذهنت فعال شده دارن خودشونو نشون می دن ... مدتی از اون خواب گذشته , پس نمی تونه جای نگرانی باشه ... حق داری که بترسی ولی باهاش مواجه شو و ترست رو ببین ... در موردش با خودت یا شوهرت حرف بزن ... بذار برات عادی بشه ... امیدوارم دیگه نبینی ولی اگر دیدی ازش فرار نکن و اون لحظه بهترین موقع است که بفهمی از کدوم خاطره ی کودکیت ترسیدی و مربوط به چیه ؟ و حتما بیا پیش من ... یک ماه گذشت ... و تلاش صادق برای اینکه با ما حرف بزنه و راهی برای خودش پیدا کنه , بی فایده بود ... فکر می کردم هر چی زمان بگذره راحت تر میشه این مشکل رو حل کرد ... امان هم بیشتر مشغول بنایی بود تا به قول خودش هر چی زودتر عروسی بگیره ... در حالی که من هنو
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ... گفتم : بابا تو
دلی کنار استخر نشسته بود و پشتشو کرد به اون و از جاش تکون نخورد ... صادق سلام کرد و نشست ... امان گفت : ببخشید صادق جان , ما داشتیم می رفتیم یک چیزی برای شام بگیریم ... زود برمی گردیم ... گفتم : امان نه ... تنهاشون نذاریم , می ترسم کاری دست خودشون بدن ... دست منو گرفت و گفت : با من بیا ... از در باغ که رفتیم بیرون , گفتم : پس همین جا بمونیم اگر صدای داد و بیداد شنیدیم زود خودمون رو برسونیم ... گفت : بهت قول می دم صدای داد و بیداد نمی شنویم ... این دو نفر تا حالا از هم جدا شده بودن ؟  گفتم : نه ... گفت : نگار چشمت رو باز کن , الانم نمی شن ... اونا همدیگر رو دوست دارن , جدا شدنی نیستن ... گفتم : آخه بهش خیانت کرده ... گفت : شیما که نمی دونه , یک طوری سعی می کنه حرف صادق رو قبول کنه ... تو متوجه نشدی چقدر حالش بهتر شد وقتی فهمید صادق داره میاد ؟ ... پس خودشو قانع کرده ... سوار شو بریم شام بگیریم که من خیلی گرسنه ام ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و ششم بخش هفتم امان کباب گرفت و برگشتیم ... و من دیدم اون دو نفر دل دادن و قلوه گرفتن ... اما من دلم نمی خواست تو صورت صادق نگاه کنم ... ولی از اینکه می دیدم دوباره لبخند روی لب شیما نشسته و دیگه چشمش گریون نیست , حرفی نزدم ... حالا دیگه خودش همه چیز رو می دونست ... با اینکه من بهش چیزی نگفته بودم , حدس می زد و بارها تو این مدت به من شکایت می کرد و می گفت : مگه میشه با اون رابطه نداشته باشه ؟ ... اون زن بدی بود , محاله از خیر صادق گذشته باشه ... من مطمئنم ... و من سکوت می کردم ... موقع برگشتن هم شیما با صادق اومد و وسایلشو جمع کرد و نازگل رو برداشت و در میون خوشحالی مامان و بابا از اینکه اونا آشتی کرده بودن , رفت به خونه ی خودش ... در حالی که من واقعا نگران و دلواپس اون بودم ...   بالاخره بابا خودش یک آپارتمان همکف پیدا کرد که یک حیاط کوچیک داشت و با وجود نارضایتی مامان که از اونجا خوشش نیومده بود , از اون جا رفتیم ... و من افتادم دنبال خرید جهیزیه ... امان اغلب از سر کار میومد دنبال من و با هم می رفتیم خرید و از اونجا هم یکراست می رفتیم خونه ی اونا و من هر چیزی رو که تهیه کرده بودم با ذوق و شوق می چیدم ... بعد حیاط رو آب پاشی می کردیم و با فروغ خانم بساط چای و تنقلات رو می بردیم لب باغچه و تا آخرای شب همون جا می نشستیم ... بعد امان منو می رسوند ... در واقع اونجا خونه ی منم شده بود ... قرار بود یک عروسی ساده تو همون خونه بگیریم ... خیلی خوشحال بودم از اینکه مردی اومده بود تو زندگیم که عاقل و مهربون و منطقی بود ... امان همونی بود که یک زن می تونست آرزوشو داشته باشه ... اما هر چی به عروسی نزدیک تر می شدیم ذهن من فعال تر می شد و صحنه هایی که می دیدم , اذیتم می کرد ...   https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صر اونو می دونست و می گفت : اگر تو به این پسره رو نمی دادی الان این کارو نمی کرد ... گفتم : بابا تو
ز وسایلم رو تهیه نکرده بودم و مامان افتاده بود دنبال خونه ولی هر روز نا امید برمی گشت و از بالا رفتن کرایه خونه به طور وحشتناک خبر می داد و اینجا من مونده بودم چیکار کنم ؟ پول من اونقدرها نبود که از عهده ی هر دو کار بر بیام , ولی دیگه خودمون هم نمی خواستیم اونجا بمونیم ... من هنوز از مواجه شدن با امیر می ترسیدم و هر وقت اتفاقی تو راه می دیدمش دست و پامو گم می کردم ... وحشت من از این بود که یک وقت مشکلی درست نکنه ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و ششم بخش چهارم اون روز سه شنبه بود ... شیما حالش بهتر شده بود ولی به شدت حواسش به تلفن بود که ببینه صادق زنگ می زنه یا نه ... با اینکه جواب نمی داد , ولی دلش می خواست اون زنگ بزنه ... وقتی اینو متوجه شدم فهمیدم دیگه وقتشه که با هم روبروشون کنم ... نمی خواستم مامان خبردار بشه ... این بود که نزدیک غروب موقعی که صادق زنگ زد , برخلاف میل باطنیم , فورا رفتم تو اتاقم و جواب دادم ... با هیجان گفت : نگار تو رو خدا به حرفم گوش کن , فقط امیدم تویی که شیما رو به من برگردونی ... گفتم : خودت بگو اگر شیما دست از پا خطا کرده بود تو می بخشیدی ؟ گفت : به جون یک دونه دخترم که دلم داره براش پر می زنه , فقط برای تامین زندگی اونا این کارو کردم ... غلط کردم ... دیگه ام تموم شد , دارم خونه رو هم می فروشم یک جایی برم که پیدام نکنه ... شایدم رفتم شهر خودمون و یک مدتی اونجا زندگی کردیم ... باور کن من عاشق شیما هستم و نمی تونم ازش بگذرم ... تازه ما یک دختر داریم , اگر به فکر ما نیستی به فکر اون بچه باش ... نذار بی پدر یا بی مادر بزرگ بشه ... بهت قول می دم دیگه تموم شد ... منو ببخش ... گفتم : اون که باید تو رو ببخشه , من نیستم ... ولی می تونم یک کاری بکنم , بیارمش یک جایی تو هم بیای اونجا و با هم صحبت کنین ... تو خونه ی ما نمی شه , می دونی دیگه ... ولی هیچ قولی نمی دم ... امیدت به من نباشه به خدا باشه ... چون من نمی تونم تو رو ببخشم ... جای شیما بودم هرگز این کارو نمی کردم ... من می خواستم با امان برم بیرون , حالا شیما رو هم می بریم ... الان نمی دونم کجا می خوایم بریم ؟ میگم آدرسشو امان برات پیامک کنه , منتظر باش ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و ششم بخش پنجم نزدیک اومدن امان بود ... زنگ زدم بهش ... گفت : نگار جان نزدیکم , بیا پایین ... گفتم : یک زحمت برات دارم , میشه یک جای خلوت بریم که من شیما رو بیارم و صادقم بیاد با هم حرف بزنن ؟  گفت : چه کار خوبی ... چرا نمی شه عزیزم ؟ ... ولی تو گفته بودی شیما حاضر نیست باهاش روبرو بشه و نمی خواد آشتی کنه ... گفتم : الانم نمی دونم چی میشه , فقط با هم حرف بزنن ... اینطوری هر دوشون زنده بلا ، مرده بلا شدن ... یا آشتی می کنن یا تمومش می کنن ... گفت : بریم باغ ؟  گفتم : کسی اونجا نیست ؟  گفت : نه بابا , وسط هفته همه کار دارن ... ولی باید بریم خونه و کلیدهای ساختمون رو بردارم ... به زحمت شیما رو راضی کردم با ما بیاد ... نازگل رو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم ... وقتی رسیدیم جلوی در باغ , ماشین صادق رو دیدم که دورتر نگه داشته ... قبل از ما اونجا رسیده بود ... سر شیما رو گرم کردم تا اونو نبینه و به صادق پیام دادم : تا من نگفتم نیا ...  وقتی پیاده شدیم , به امان گفتم : حالا چطوری شیما رو راضی کنیم ؟  گفت : کار سختی باید باشه ... اگر عصبانی بشه چی ؟  گفتم : خوب به صادق میگم نیاد .. . زنگ زدیم و همون پیرمرد درو باز کرد ... مثل اینکه امان بهش خبر داده بود ... همه جا رو آب پاشی کرده بود و چراغ ها روشن بود ... میز و صندلی گذاشته بود لب استخر و تو اتاق خودش چایی درست کرده بود ... منم خوارکی هایی که آورده بودم رو به کمک شیما چیدم روش ... امان گفت : دستت درد نکنه آقا کریم , ما خودمون چایی درست می کنیم ... گفتم : چرا درست کنیم امان جون ؟ آقا کریم زحمت کشیده ... لطفا برامون بیار ...  وقتی اون رفت , امان گفت : فکر کردم دلتون نخواد از چایی اون بخورین ... گفتم : اولا چرا نیاد ؟ مرد به این تمیزی ... دوما دلمون هم نیاد , دل اونو نمی شکنیم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و ششم بخش ششم همین طور که داشتیم چایی می خوردیم ,  به شیما گفتم : عزیز دلم عصبانی نشو , آروم باش ... می خوام یه چیزی بهت بگم ... راستش ... اومدیم اینجا که صادقم بیاد با هم حرف بزنین ... باورم نمی شد ... انگار منتظر بود ... چشم هاش برق زد و فورا گفت : صادقم میاد ؟  گفتم : شیما جون برای خوشگذرونی نمیاد ... میاد که تکلیفتون رو روشن کنین ... گفت : آره دیگه , بیاد تا تکلیف منو روشن کنه ... دیگه خسته شدم ....  ولی من آثار رضایت رو تو صورتش دیدم و فهمیدم وقتی امان مدام به من سفارش می کرد دخالت نکن , برای چی بود ... پیام دادم به صادق و گفتم : بیا ... امان رفت جلوی در و ازش استقبال کرد ... شیما روی صن
سنگ خارا 🥀 قسمت سی و هفتم بخش اول اوایل آبان بود ... اون روز قرار بود سرویس پذیرایی و اتاق خواب که آماده شده بود رو بعد از ظهر بیارن ... دیگه دو هفته بیشتر به عروسی نمونده بود ... عجله داشتیم تا هوا سرد نشده برگزارش کنیم ... روز قبل مامان و شادی اومده بودن و چیزایی رو که تو خونه داشتم رو آوردن و جا به جا کردن ... حالا فقط مونده بود مبل ها و سرویس خواب برسه تا همه چیز رو مرتب کنیم ... خندان گفته بود : من و مرتضی هم میایم کمک ... امان اومد دم مدرسه دنبالم و یکراست رفتیم خونه ی اونا ... در واقع خونه ی خودم ... فروغ خانم لوبیاپلوی خوشمزه ای درست کرده بود که سه تایی خوردیم ... بعد از ناهار من ظرف ها رو شستم و امان چند تا چایی ریخت و در حالی که مدام شوخی می کرد و ما رو به خنده وا می داشت , آورد گذاشت رو میز ... همین طور که حرف می زدیم در مورد جهیزیه و چیدن اون , فروغ خانم یاد روزایی افتاد که داشتن جهیزیه اونو میاوردن تو همین خونه ... آهی از ته دلش کشید و گفت : چقدر دنیا کوچیکه ... چقدر زمان زود می گذره ... وقتی جوونی , معنای این حرف رو نمی فهمی ... فکر می کنی تا ابد هستی و همین طور جوون و شاداب می مونی ... هیچکس باور نداره که روزی پیری میاد سراغش و فکر می کنه اونایی که پیرن همیشه همین طور پیر بودن ... جهیزیه منو با طَبَق آوردن ... اووووو , نمی دونی چه خبر بود ... سر تا سر کوچه رو چراغونی کرده بودن و با ساز و دهل , طبق کش ها میومدن تو خونه ... اون شب اینجا غلغله بود ... شاید بگم صد نفر رو شام دادن ... انگار اون قدیما همه چیز رنگ و بوی دیگه ای داشت ... دلم برای جوون های حالا  می سوزه , غریبن ... یک جورایی تنها موندن ... همین طور که اون داشت از خاطراتش می گفت , چشم من گرم شد و در واقع چرت می زدم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و هفتم بخش دوم  امان متوجه شد و گفت : نگار , پاشو یکم بخواب تا بچه ها میان و اثاث می رسه سر حال بشی ... و منو برد به اتاقش و گفت : تو برای آخرین بار روی این تخت بخواب , چون بیدار شدی باید جمعش کنیم ... گفتم : ببخشید تو رو خدا امان جان ... نمی تونم خودمو نگه دارم , امروز همش تدریس داشتم و خیلی خسته شدم ... یک چیزی بهت بگم به کسی نمیگی ؟ ... لوبیاپلو هم خیلی دوست دارم , زیاد خوردم سنگین شدم ... با سر انگشت موهای منو بلند کرد و سرمو نوازش داد و گفت : نوش جانت , با خیال راحت بخواب ... منم پیشت بخوابم ؟ گفتم :  اگر می خوای خواب از سرم بپره و بلند بشم و برم , بیا بخواب ... گفت : نه , اذیتت نمی کنم ... چیزی نمونده به عروسی , دوازده روز دیگه ... همینطور که چشمم رو هم گذاشته بودم و سرمو فرو کردم تو بالش , گفتم : قول بده همیشه همین قدر مهربون بمونی ... گفت : آخه مگه میشه کسی بتونه با تو مهربون نباشه ؟ ... دیگه نفهمیدم چی شد خوابم برد ... خواب دیدم یک جایی هستم خیلی بزرگ ... مهمونی بود و همه ی کسانی که می شناختم اونجا بودن ...  انگار میزبان من و امان هستیم ... یک آشپزخونه ی بزرگ با طبقه بندی های زیاد پر از دیگ و ظرف ... و من داشتم برای عده ی زیادی غذا درست می کردم ... یک لگن بزرگ برنج رو گرفتم زیر آب تا بشورم ... ولی دیدم نیست ... دوباره رفتم سر گونی برنج و لگن رو پر کردم و برای اینکه غیب نشه , فورا ریختم تو دیگ و گذاشتم روی آتیش ... بعد اونو هم زدم ولی دیدیم هیچی تو دیگ نیست ... هراسون شدم که مهمون ها گرسنه می مونن ... همین طور که حرص می خوردم و بالا و پایین می رفتم و کاری ازم برنمیومد , دیدم امان با یک سینی که توش پر بود از مرغ و کباب , اومد ... گفتم : خدا رو شکر ... بده به من , بدم به مهمون ها بخورن ... سینی رو گرفتم و از یک در وارد اتاقی شدم که مهمون ها نشسته بودن ... ولی تا پامو گذاشتم اونجا , اون سه مرد سیاهپوش رو دیدم و از مهمون ها خبری نبود ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و هفتم بخش سوم مثل قبل وحشت کردم ... تو همون حال می دونستم اون سه مرد رو من قبلا بارها تو خوابم دیدم ... یک لحظه با خودم گفتم : نترس , فقط خوابه ... ولی از ترس داشتم خفه می شدم .. فریاد زدم : نه ... نه , نمی خوام ... کمک ... امان , به دادم برس ... ولی صدایی از گلوم در نیومد ... یک مرتبه همه جا رو دود گرفت ... بعد شعله های آتیش رو دیدم ... همه چیز می سوخت ... مهمون ها رو تو آتیش دیدم و با صدای جیغِ وحشتناکی از خواب پریدم ... که فروغ خانم , امان رو کشید بالا و اومدن بالای سرم ... امان که فورا منو بغل کرد و گرفت رو سینه اش و گفت : چیزی نیست , خواب دیدی عزیزم ... نگارم بیدار شو ... چشمت رو باز کن ... خواب بود , تموم شد ... دیگه بهش فکر نکن ... ولی من مثل بید می لرزیدم و بغض کرده بودم ... هنوز وحشت تو وجودم بود و از اون سه مرد ترس داشتم ... فروغ خانم گفت : الان براش گل گاوزبون با لیمو دم می کنم , حالش بهتر میشه ... بم
یرم الهی , چه خوابی دیدی نگار جون که اینطور ترسیدی ؟ تعریف کن ببینم ... امان گفت : مامان جان برای چی تعریف کنه ؟ ترسیده ... شما زحمت بکش همون گل گاوزبون رو دم کنین ... دستتون درد نکنه , ببخشید ... وقتی فروغ خانم رفت , امان پرسید : بازم همون خواب ؟  گفتم : امان خیلی می ترسم , نکنه می خواد بلایی سرمون بیاد ... چرا من این خواب ها رو می ببینم ؟ چیکار کنم ؟  گفت : هیچی نمی شه , بهت قول می دم ... ببین الان هفت هشت ماه هست که تو درگیر این خوابی , دیدی چیزی نشد ... چقدر ترسیده بودی امیر یک کاری بکنه ... بعد ترسیدی سر شیما بلایی بیاد ... حالام از عروسی می ترسی ... همون که خانم دکتر گفت درسته , منم همین عقیده رو دارم ... این یک ترسی هست که از بچگی تو ذهنت مونده که حالا داره خودشو نشون می ده ... دیگه بهش فکر نکن ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و هفتم بخش چهارم فروغ خانم یک کاسه آب هم با خودش آورد و گفت : سرتو ببر جلو و به آب بگو : یا محمد خواب دیدم یا علی تعبیر کن ... فوت تو آب ... منم می برم می دم پای باغچه ... دیگه خاطرت جمع که مولا علی خواب آدم رو خوب تعبیر می کنه ... از ترسم این کارو هم کردم ... شاید فایده ای داشته باشه ... در همین موقع زنگ زدن و امان رفت پایین ... چند دقیقه بعد با خندان و مرتضی اومدن بالا ... با فروغ خانم سلام و تعارف کردن و خندان که نگران شده بود , گفت : الهی من بمیرم , چی شدی نگار ؟ چه خوابی دیدی ؟  مرتضی گفت : ای بابا خواهرزنِ شیر من از خواب بترسه ؟  گفتم : امان جان تو کی وقت کردی با اینا حرف بزنی ؟  خندید و گفت : وقت نمی خواست ... تا اومدن تو , خواجه رو به ده رسوندم ... گفتم نگار خواب بد دیده , حالش خوب نیست ... بالاست ... پرسیدم : بچه ها کجان ؟  گفت : گذاشتم پیش مامان ... اونا که نمی ذارن من کار کنم , اصلا نمی ذارن نفس بکشم ... الان اومدم استراحت ... از جام بلند شدم و کم کم با شوخی هایی که مرتضی و امان با هم می کردن و ما رو وادار به خندیدن , حالم بهتر شد ... ولی ذهنم کاملا درگیر بود ... برای همین برخلاف همیشه که مهلت نمی دادم کسی کاری بکنه و خودم انجامش می دادم , کار زیادی نتونستم بکنم .. . تا تخت و وسایل اضافه ی اتاق رو جمع کردیم , اثاث هم اومد و تا دیروقت مشغول چیدن و تمیز کردن بودیم ... یکم خورده کاری مونده بود که امان و مرتضی رفتن از بیرون کباب بگیرن ... فروغ خانم داشت میز شام رو می چید ... خندان گفت : نگار می دونم الان وقتش نیست از این حرفا بزنم , ولی دلم داره می ترکه ... مرتضی سر کارم رفته دلش نمی خواد بره خونه بگیره ... تو باهاش حرف می زنی ؟ گفتم : میشه ازت یک خواهش کنم قدر مرتضی رو بدونی ؟ ... باور کن پسر خوبیه ... پاک و نجیبه ... مهربونه ... بذار هر وقت بتونه خودش این کارو می کنه ... می دونم برات سخته , ولی ببین منم دارم میام با مادرشوهرم زندگی کنم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و هفتم بخش پنجم گفت : تو این قصر رو با زیرزمین خونه ی ما مقایسه می کنی ؟ ... من اگر اینجا بیام دیگه با لگد هم بیرون نمی رم ... الان مادرشم مریض شده نمی تونه راه بره , همه چیز افتاده گردن من ... برو بیاهاش , نگهداری از پدرش ... همه به من نگاه می کنن ... نمی تونم به خدا , توانشو ندارم ... گفتم : باشه , من با مرتضی حرف می زنم ...  وقتی امان و مرتضی اومدن , دور میز نشستیم تا شام بخوریم ... در حالی که واقعا همه خسته بودیم ... اما همین که خونه ی من دیگه آماده شده بود , خوشحال بودم ... مرتضی زود کباب رو گذاشت تو بشقابش و گفت : عجب بویی داره این کباب , پدرم در اومد تا رسیدیم ... ببخشید فروغ خانم , من دیگه طاقت نداشتم ... تا اومد لقمه ی اول رو بذاره دهنش , تلفنش زنگ خورد ... خندید و گفت : بذار صبر کنه , باباس ... و لقمه شو گذاشت دهنش و در حالی که با ولع می جوید , جواب داد و گفت : الو ... چی شده بابا ؟  و رنگ از روش پرید و دست و پاش به لرزه افتاد ... به زور اون لقمه رو قورت داد و شروع کرد به گریه کردن ... خندان پرسید: چی شده ؟  گفت : زود باش بریم خندان , مامان از پیشمون رفت ... زود باش بریم ...  در حالی که از این خبر شوکه شده بودیم , من و امان هم باهاشون رفتیم و نزدیک صبح برگشتیم خونه ... و من برای اولین بار تو خونه ی امان خوابیدم که صبح با هم بریم برای خاکسپاری مادر مرتضی ...  حالا حتم داشتم که خوابم به همین خورده و عروسی من عقب افتاده ... مدتی به خاطر مرتضی صبر کردیم و قرار شد آخر دی ماه برگزار کنیم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و هفتم بخش ششم تا اون روز رسید و دوباره شور و حال عروسی راه افتاد ... ولی از یک هفته مونده بود به عروسی دوباره من دچار کابوس می شدم ... همون صحنه هایی که به شدت منو می ترسوند و هر بار تا ساعت ها می لرزیدم ... دود و آتیش و خرابی ... و چیزایی می دیدم که دیگه حتی دلم نم
ی خواست به یاد بیارم ... در حالی که فکر می کردم با فوت مادر مرتضی همه چیز تموم شده و دیگه بهش فکر نمی کردم , ولی این بار با شدت بیشتر و صحنه های دلخراش تر اومده بود سراغم ... و امان هم مثل من نگران و سر در گم شده بود ... از صورتش می فهمیدم که نگرانی اونم کمتر از من نیست ... و این راز رو دو تایی به دوش می کشیدیم و به کسی حرفی نمی زدیم ...  دیگه هوا سرد شده بود و نمی شد تو حیاط عروسی رو بگیریم , ولی امان اصرار داشت و دلش می خواست که عروسیش تو همون خونه باشه ... می گفت : احساس می کنم اینطوری پدر و پدربزرگم رو خوشحال می کنم ... ما هم تعداد مهمون ها رو کم کردیم و قرار بود مراسم تو خونه برگزار بشه ... تا صبح پنجشنبه رسید ... من با ثریا و آزیتا رفتیم آرایشگاه ... ظاهرا همه چیز رو به راه بود ... من فقط دعا می خوندم و نذر و نیاز می کردم که امشب به خیر و خوشی بگذره و اون کابوس ها کاری دستمون نده ... آرایشگر داشت صورتم رو درست می کرد و من مثل آبی بودم که توی یک دیگ می جوشید ... دلم می خواست فریاد بزنم و از اونجا فرار کنم و بگم نه شوهر می خوام نه عروسی , فقط دلشوره نداشته باشم ... حدود ساعت ده بود که یک خانم اومد تو آرایشگاه و نشست ... وقتی دید همه بی خیال مشغول کارن  گفت :  از اخبار خبر دارین ؟  ثریا گفت : نه ... چیزی شده ؟ گفت : ساختمون پلاسکو آتیش گرفته , داره می سوزه ... نمی تونن خاموشش کنن ... الان تهران قیامتی به پا شده ... من فورا دستم رو گذاشتم رو سرم و فریاد زدم : همین بود ... همین بود ... خدای من چرا ؟ ... آخه چرا ؟ یا امام رضا کمکشون کن ... بدنم چنان می لرزید که کسی نمی تونست منو نگه داره ... این همون چیزی بود که مدت ها براش زجر کشیده بودم و اینو بلافاصله فهمیدم ... ناهید گلکار سنگ خارا 🥀 قسمت سی و هفتم بخش هفتم  دیگه هر کاری کردن که منو آماده کنن برای مجلس , حاضر نشدم ... همه می گفتنن الان خاموشش می کنن و بعد تو پشیمون میشی ... با گریه گفتم : من می دونم ... شماها نمی دونین ... عروسی در کار نیست ... نمی تونم ... باور کنید که نمی تونم ... الان یک عده دارن می سوزن , من چطوری عروسی کنم و خوشحال باشم ؟ ... تلویزیون اونجا رو روشن کردیم و همه به تماشا نشستیم ... هر چی کت و پالتو اونجا بود دور من پیچیدن و من زار زار گریه می کردم ... تا ساختمون فرو ریخت , از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم ... شب عروسی من تو بیمارستان بودم و ثریا و امان بالای سرم ... بقیه هم از مهمون ها پذیرایی کردن و شام دادن , و این طور که می گفتن همه نشسته بودن و در مورد اون حادثه دلخراش حرف می زدن ... نزدیک صبح منو بردن خونه ... در حالی که بر اثر داروهایی که بهم داده بودن حسی تو تنم نبود و مدام چشمم می رفت رو هم ...  درست یک هفته مریض شدم ... به حوادثی فکر می کردم که برام اتفاق افتاده بود و سر در نمیاوردم برای چی من باید این حادثه رو از قبل  پیش بینی کنم ؟ ... آیا واقعا می خواست اتفاق بیفته ؟ اونم درست شب عروسی من ؟  رازهای طعبیت پایان ناپذیر هستن و ما عاجز از درک اونا , تو این دنیای پر از تلاطم دست و پا می زنیم ...  و اگر امید به آینده بهتر نبود , حتما دوام نمیاوردیم ... کم کم منم مثل همه ی آدما با قدرت جلوی احساسم رو گرفتم و با چیزی که قابل تغییر نیست , ساختم ... و این بهترین کار برای ما انسان هاست ... حالا یک پسر پنج ماهه دارم و یک عشق بزرگ که همیشه کنارمه و ازم حمایت می کنه ... تا جایی که هنوز رازم رو به کسی نگفته و همین نشون دهنده روح بزرگ اونه ... اما من دلم می خواست حتی به طور غیرمستقیم به دیگران بگم که چی به سرم اومد ... ممنونم که حوصله کردین ... نگار ......... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ناهید گلکار ❌❌❌  پایان ❌❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*السلام علیك یا ابا عبدالله* شب نهم : *شب تاسوعا شب حضرت عباس علیه السلام* ستاره ۳۴ ساله آسمان کربلا و بزرگ ترین یار و یاور حسین(علیه السلام) . عباس علیه السلام یعنی چهره درهم کشیده و این نام نشان از صلابت و توانمندی سقای کربلا دارد . او فرزند علی ( علیه السلام ) و برادر حسین ( علیه السلامد) بود ، با این حال هرگز برادر خود را به نام صدا نزد . عباس ( علیه السلام ) این ادب و فروتنی را تا لحظه آخر بر خود واجب می دانست . او بهترین الگوی رشادت بود . زیرا پرچم دار سپاه بود و پرچم را به دست رشیدترین و شجاع ترین افراد لشگر می سپارند . او به اندازه ای محو یار شده بود که بر امواج دل انگیز آب روان ، لب های خشکیده محبوب خود را در نظر آورد و داغ تشنگی را از یاد برد . رشادت ، وفاداری و فروتنی عباس ( علیه السلام ) یکی دیگر از برگ های زرین عاشورا است که همه را به شگفتی واداشته است . https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✿✵•°•🥀🕯•°✿°•🕯🥀•°•✵✿ 🏴🚩 شــب نـهــم🚩 🏴 🥀شـــــب تـاســوعــا🥀 حضرت ابوالفضل علیه‌السلام ستاره سی و چهار ساله آسمان کربلا و بزرگترین یار و یاور حسین علیه‌السلام عباس یعنی چهره درهم کشیده و این نام نشان از صلابت و توانمندی سقای کربلا دارد او فرزند حضرت علی علیه‌السلام و برادر امام حسین علیه‌السلام بود با این حال هرگز برادر خود را بنام صدا نزد عباس علیه‌السلام این ادب و فروتنی را تا لحظه آخر بر خود واجب می‌دانست او بهترین الگوی رشادت بود زیرا پرچمدار سپاه بود و پرچم را به دست رشیدترین و شجاع ترین افراد لشگر می‌سپارند او به اندازه‌ای محو یار شده بود که بر امواج دل انگیز آب روان، لب‌های خشکیده محبوب خود را در نظر آورد و داغ تشنگی را از یاد برد رشادت، وفاداری و فروتنی عباس علیه‌السلام یکی دیگر از برگ‌های زرین عاشورا است که همه را به شگفتی واداشته است ‌°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
امروز ✨ روز تاسوعای عباس است و دل ها به نام حضرت سقای لشکر ز اشک دیده عشاق عباس ع 🖤 وضوی عشق می گیرند دمادم😢 🌼🍃 روز عباس زینب است خدایا به حرمت روز تاسوعا بیماران راشفای عاجل ودل دردمندان راشادکن انشاالله به واسطه باب الحواعج حاجات تک تکتون روابشه صبحتون بخیر 🌼🍃 روز تاسوعای حسینی: روز زیارتی علمدار کرببلا عباس ابن علی... بی تو من بی سپرم،بی تو بی بال و پرم،با دیدن پیکر تو خم شد کمرم،یل دلاورم،امیر لشکرم،میان ناله های تو می آید صدای مادرم. لبیک یا🏴حسین🏴🙏 🌼🍃 تاسوعا آسمان تکیه به دستان تو داردعباس مرغ دل خــــانه در ایوان تو دارد عبــاس سلام دوستان کربلایی عزاداری شما قبول باشه تاسوعای حســــینی برشما خوبان تسلیت باد 🍃🌼 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
به نام نامی سقای کربلا صلوات💚 به شیر بیشه صحرای نینوا صلوات💚 به پاسدار پرآوازه خیام حسین💚 به قدر وشوکت عباس مه لقا صلوات💚 🕌اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🕌وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🕌وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی 🌺 الهی ظاهری داریم شوریده باطنی داریم در خواب سینه ای داریم پر آتش دیده ای داریم پر آب الهی به صلاح آر که نیک بی سامانیم جمع دار که بد پریشانیم. خدایا🙏 به حرمت اين روز تاسوعا🏴 وبه حرمت سقاى كربلا🏴 حضرت ابوالفضل عباس(ع)🖤 دستم به آسمانت نمیرسد اما توکه دستت بزمین میرسد به حق آقا ابوالفضل العباس عليه السلام 💚 عزت دوستان وعزیزانم را تاعرش کبریایی خودبلندکن🙏 عطاکن به آنان هرآنچه برایشان خیراست زندگیشان را لبریز از آرامش و سلامتی کن🙏 "آمیـــن "🙏 🌼🍃 ‍ 🌻سلام صبح بخیر ☕ 🍃صبحتـــون پراز عطر خدا 🌻امیدوارم 🍃زندگی به کامتون 🌻خوشبختی 🍃سرنوشتتون 🌻وسایه عشق به 🍃امام حسین ع مهمان 🌻همیشگی دلتون باشه 🌼🍃 ▪🥀به یکتایی قسم ▪🖤یکتا است عباس  ▪🥀امیر کشور  ▪🖤دلهاست عباس ▪🥀اگر چه زاده ▪🖤ام البنین است ▪🥀و لیکن مادرش ▪🖤زهراست عباس ▪🥀فرارسیدن ▪🖤تاسوعای حسینی تسلیت 🌼🍃 سلام به "یکشنبه" ۱۶ مرداد خوش آمدید باآرزوی روزي زیباودل‌انگیز روزی پرنشاط وپرازخیروبرکت همراه باسلامتی وعاقبت بخیری برای همه دوستان 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🥀نگهدار حرم عباس 🥀امید خواهرم عباس 🥀استاد_فرهمند 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گوش کنید :: جالبه 👌 ڪلیپ انگیزشی زیبا روزتون عالی🍃💚🍃 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d