eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6001235503507048625.mp3
3.43M
هشت بعدی 🎙 ابراهیم زاده 🎵 کی بودی باهدفون یا هندزفری گوش دهید🎧🎧 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_6001235503507048617.mp3
4.2M
🎵 روزگار🎙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Ay Cheshm Asemooni - Tabesh [@yousimusic].mp3
8.44M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای شاد و زیبای : چشم آسمونی... 🍃🌲🎤تابش... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
🌱 🌻دعایی به جهت برآمدن حاجت از شیخ بهاء الدین عاملی بسیار مجرب است 🌻 💫از شیخ بهاء الدین عاملی رسیده که در شب جمعه این دعا 👇را بر چهل و یک دانه گندم بخواند و بر بام خانه بریزد تا مرغها بخورند اگر حاجتش روا نشود بر من بد گویند . 💥بسم اللّه الرحمن الرحیم💥 💥لا اله الا اللّه بعونک و قدرتک لا اله الا اللّه بحقک و حرمتک لا اله الا اللّه فرجا فرجنی من امري فرجا و مخرجا ربنا یا ارحم الراحمین .💥 ✅به هر یک دانه گندم یک مرتبه بخواند . 📚گنجینه معنوی صحفه ۱۲۱ ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽────❁────᯽
✅ گرفتاری‌ها نتیجه بدکرداری‌هاست✅ آنچه در بین مردم گفته می‌شود که فلان خانه مثلاً بدقدم است و هرکس در آن ساکن شد به تهیدستی یا گرفتاری تا مرگ زودرس مبتلا می‌شود، حرفی است خراف و خالی از حقیقت و جز تطیر و فال بدزدن چیز دیگر نیست و حقیقت امر آن است که هر نوع بلایی که به آدمی می‌رسد تا برسد به مرگ زودرس و کوتاهی عمر، سببش کردارهای ناشایسته خود انسان است. در قرآن مجید می‌فرماید: ((و آنچه به شما از مصیبت و بلا می‌رسد پس به سبب گناهان و زشتکاریهای شماست و خداوند از بسیاری از گناهانتان در می‌گذرد)) بلاهای همگانی مانند قحط و غلاء و زلزله‌های خراب کننده و وباء و مانند این‌ها یکی از اسبابش گناهان اجتماع است و بلاهای خاصه که به هر فردی می‌رسد در نفس یا اولاد یا مال و آبرو و آنچه راجع به اوست سببش گناهان شخص است تا جایی که حضرت صادق علیه السّلام می‌فرماید: ((کسانی که به سبب گناهان می‌میرند بیشترند تا آن‌هایی که به اجلی که برایشان مقرر شده می‌میرند و همچنین آن‌ها که به سبب احسان و کارهای خیر عمر می‌کنند بیشترند از آن‌ها که به اجل خود می‌مانند و زندگی می‌کنند)) آثار وضعی گناه در دنیا باید دانست بلاهایی که به گنهکاران می‌رسد پاداش گناهانشان نیست؛ زیرا عالم جزاء پس از مرگ است. و به عبارت دیگر: دنیا تنها محل کشت و عمل است و آخرت محل برداشت نتیجه و پاداش اعمال است و آنچه در دنیا به گنهکار می‌رسد آثار وضعی دنیوی اعمال است که گنهکار در همین دنیا به نکبت و آثار زشت کردارهای ناروایش مبتلا می‌شود مثلاً شخص شرابخوار، عقوبت و جزای این کار زشتش در آخرت است و در همین دنیا هم به نکبت‌های شرابخواری که از آن جمله است زیان‌های جسمی (شرح همه در کتاب گناهان کبیره داده شده) و نکبت فسادهایی که در عالم مستی از او سر می زند به او خواهد رسید. چنانچه در آیه شریفه سوره ۴۲ آیه ۳۰ که گذشت، خداوند بسیاری از آثار وضعی گناهان را در دنیا از بندگانش دور می‌دارد و به واسطه صدقه و صله رحم ودعای مؤ من و توبه از آثارش درمی گذرد و معلوم می‌شود مراد از عفو از بسیاری از گناهان در این آیه، عفو از آثار وضعی دنیوی است نه در عالم جزاء؛ زیرا عفو از گناهان در آخرت ویژه اهل ایمان است یعنی کسانی که با ایمان از دنیا رفته‌اند ولی عفو از آثار دنیوی گناه شامل حال غیر مؤ من هم می‌شود یعنی به سبب صدقه و صله رحم کافر هم ممکن است از آثار گناه در دنیا برهد و این معنا از تعبیر آیه به ((الناس)) نه ((مؤ منین)) واضح می‌گردد. بلاهای عمومی یا خصوصی که به معصومین یعنی پیغمبران و امامان وسایر بی گناهان مانند اطفال و دیوانه‌ها می‌رسد شکی نیست که از جهت گناه آنان نمی‌باشد؛ زیرا آنان گناه ندارند بلکه یا به واسطه گناهان اجتماع است که دامنش آنان را هم فرا می‌گیرد چنانچه در قرآن مجید می‌فرماید: ((بترسید از فتنه ای که تنها به ستمگران نمی‌رسد بلکه دیگران را نیز فرا می‌گیرد)) یا از لوازم زندگی این عالم است مانند آنچه به بیگناهان می‌رسد از ظلم ظالمین و حسد حاسدین یا از حوادث جزئی. و در تمام این موارد چون در اثر صبر بر بلاء به درجات عالیه و مقامات صابرین می‌رسند پس این امور که در صورت بلاست در باطن وحقیقت برایشان رحمت می‌شود. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽────❁────᯽
قیمت ۱۲۵ ت🌹🌹🌹
دوباره دلم پر از شوق زندگی شده بود و هر روز ساعتها میرفتم اتاق بچه و با وسایلها وقت میگذروندم و تمیزشون می کردم .. نزدیک موعد ماهانه ام که شده بود ، زود زود به دستشویی میرفتم و خودمو چک میکردم .. اون شب موقع خواب وقتی به دستشویی رفتم فهمیدم که پریود شدم .. از دستشویی بیرون اومدم و کنار عباس نشستم، عباس دستش رو لای موهام برد و از سرم بوسید .. با بغض گفتم عباس حامله نیستم ... عباس برگشت طرفم و با لبخند گفت فدای سرت ، این ماه نشد ماه دیگه .. خودمو عقب کشیدم و گفتم نکنه دیگه بچه دار نشم .. عباس با دستش که لای موهام بود موهام رو بهم ریخت و گفت بازم فدای سرت ... سرم رو فشار داد روی سینه اش و گفت اصلا چه بهتر .. بچه میخواهیم چیکار، خودمون دو تایی حال میکنیم .. میدونستم بخاطر من میگه و خودش عاشق بچه است .. هر حرفی که از اینور و اونور میشنیدم که برای بارداری بود رو انجام می دادم تا زودتر باردار بشم .. سه چهار هفته با دلهره و نگرانی گذروندم .. دوباره نزدیک موعدم که شد مدام چک میکردم .. وقتی از تاریخ پریودم گذشت مطمئن شدم که حامله ام ولی حرفی به عباس نزدم .. یک هفته که گذشت خودم به تنهایی رفتم و آزمایش دادم .. بعد از ظهر که جواب رو گرفتم مسیول آزمایشگاه گفت مبارکه ، مثبته.. از خوشحالی بلند گفتم خدارو شکر .. خانمی که کنارم ایستاده بود با مهربونی نگاهم کرد و گفت مگه بچه دار نمیشدی دخترم؟؟ سرم رو تکون دادم و بدون حرف از آزمایشگاه بیرون زدم .. به محض رسیدن به خونه ، زنگ زدم به عباس و خبر بارداریم رو بهش دادم .. عباس با جعبه ی شیرینی به خونه اومد و پیشنهاد داد که شام بریم خونه ی مامانش... همون شیرینی رو بردیم خونه ی زنعمو .. زنعمو قبل از اینکه ما چیزی بگیم حدس زد که باردارم و اون شب اصلا اجازه نداد من تکون بخورم .. به عباس هم تاکید کرد که نزار تو خونه کار کنه ... گفتم نه زنعمو، به کار ربطی نداره .. فردا زنگ میزنم میرم پیش دکترم .. عباس گفت کدوم دکتر؟؟ اونو ولش کن .. یه دکتر دیگه میبرمت .. با ناراحتی گفتم نه عباس .. من میخوام پیش همون دکتر برم .. گفته بود زیر نظر خودم باش .. عباس خواست دوباره اعتراض کنه که زنعمو گفت عباس .. با زن حامله یکی به دو نکن .. ببر هر دکتری که خودش میگه .. فردا وقت گرفتم و رفتم پیش همون خانم دکتر ... تا فهمید حامله ام کمی عصبانی شد و گفت مگه نگفته بودم تا شش ماه حق بارداری نداری ... باز برام آزمایش نوشت و دارو داد ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
همه چیز خوب بود و نگرانی وجود نداشت و این بار حتی من و عباس همه چی رو هم محدودتر کردیم که مبادا برای بچه اتفاقی بیوفته ... چهار ماهم بود و کنار هم خوابیده بودیم . قرار بود فردا بریم سونوگرافی تعیین جنسیت . دستم روی شکمم بود و تو دلم قربون صدقه ی بچه مون میرفتم .. عباس هم تو فکر بود و هر دو سکوت کرده بودیم .. یهو هر دوتا خواستیم حرف بزنیم .. عباس گفت مامانا مقدمن .. اول تو بگو .. برگشتم طرفش و گفتم اگه بچمون دختر باشه چیکار کنم؟ تمام وسایلش آبیه... عباس خندید و گفت مریم اینم سوال داره ؟ روزی که زایمان کردی تا برسید خونه هر چی لازم داره یه رنگ دیگه میخرم .. نگران نباش .. صورتش رو بوسیدم و گفتم فدای بابای مهربون بشم من .. عباس انگار تو فکر بود لبخند کمرنگی زد .. دستم رو کنار صورتش گذاشتم و گفتم خوب حالا تو بگو.. چی میخواستی بگی .. عباس نفس بلندی کشید و گفت مریم ... اگر... اگر بچمون یه ایرادی داشته باشه ، تو بازم دلت میخواد نگهش داری؟؟ به قدری از این سوال جا خوردم که بلند شدم نشستم و گفتم یعنی چی؟ چه ایرادی؟؟ عباس گفت چه بدونم ، مگه فرقی هم داره ، مشکل مشکله دیگه .. جفت دستهام رو گذاشتم روی شکمم و گفتم زبونت رو گاز بگیر . . من مطمئنم بچم صحیح و سالمه ، اگر هم مشکلی داشت باز همین قدر دوسش دارم .. عباس آروم بازوم رو کشید و بغلم کرد، از سرم بوسید و آروم گفت مهربونم.. فردا برای تعیین جنسیت رفتیم این بارهم بچمون پسر بود .. عباس میخندید و میگفت خدا با من بود وگرنه کلی خرج رو دستم میوفتاد.. سونوگرافی رو پیش دکتر بردیم .. عباس پرسید خانم دکتر مشکلی نیست ؟ بچه سالمه؟ دکتر عینکش رو جابه جا کرد و گفت این یه سونوگرافی معمولیه... نگاه دوباره ای به برگه سونوگرافی انداخت و گفت تا اونجایی که نشون میده بله .. یه پسر ۱۵ هفته است با قد و وزن نرمال .. عباس الهی شکری گفت .. وقتی از مطب بیرون اومدیم پرسیدم عباس .. چرا اینقدر نگرانی بچمون مشکل دار بشه؟؟ از حرفات استرس میگیرم .. دستمو گرفت و گفت فکر کردی فقط مامانا نگران میشن .. باباها هم همه ی فکر و ذکرشون سلامت بچه شونه .. کار هر روزم دعا کردن بود که این بار مشکلی پیش نیاد .. دفعه ی پیش هفته ی بیست و چهارم بود که اون اتفاق افتاده بود .. هر چه به بیست و چهار هفتگیم نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد و بیشتر مراقبت میکردم .. حتی خم نمیشدم از زمین چیزی بردارم .. هفته ی بیست و چهار تموم شد و من مطمئن شدم که دعاهام برآورده شده .. اواخر هفته ی بیست و ششم بودم .. دو روزی بود خونه ی مامان بودم تازه نهار خورده بودیم و من روی مبل نشسته بودم که یهو درد شدیدی توی دلم پیچید ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
مامان که سینی چای دستش بود با شنیدن صدام سینی افتاد زمین .. صدای فریادم با صدای سینی و شکستن استکانها درهم پیچیده بود ... مامان دوید سمتم و پرسید چی شده مریم ... دستم رو گذاشتم زیر شکمم و با گریه گفتم درد دارم مامان .. دردم مثل اون دفعه است... بچم داره میوفته مامان... مامان دستهام رو گرفت و گفت آروم باش فدات بشم ، چیزی نمیشه .. به سمت تلفن رفت و زنگ زد آژانس و خواست ماشین زودتر بفرستند.... قطع کرد و زنگ زد به زنعمو و کوتاه خبر داد .. با رسیدن ماشین به کمک مامان سوار ماشین شدم و راهی بیمارستان شدیم .. همین که به بیمارستان رسیدیم حس کردم شلوارم خیس شد .. با گریه گفتم مامان مثل اون دفعه شدم .. بچم نمیره؟ مامان که اشکهاش روی گونه هاش سرازیر شده بود گفت هیچی نمیشه .. مطمئن باش .. منو به اتاق عمل بردند و دیگه چیزی نفهمیدم .. وقتی چشمهام رو باز کردم یک حالت آرامشی داشتم و از اون درد وحشتناک خبری نبود .. دلم میخواست دوباره بخوابم .. چشمهام رو بستم ولی صدای فین فین آروم مامان تو گوشم پیچید و یک لحظه متوجه ی وضعیتم شدم .. چشمهام رو دوباره باز کردم و بی حال مامان رو صدا کردم .. مامان سریع به سمتم اومد و دستش رو گذاشت روی سرم و گفت جانم مامان جان .. جانم ... +بچه ام؟ بچه ام کجاست؟؟ قبل از جواب دادن مامان ، عباس وارد اتاق شد و پرسید مریم بیدار شده؟؟ مامان کمی ازم فاصله گرفت و گفت آره بیا عباس جان .. نالیدم مامااان میگم بچم کجاست؟؟ عباس دستم رو گرفت و گفت آروم باش مریم جان .. عمل کردی .. به خودت فشار نیار گلی .. زل زدم تو چشمهای عباس و پرسیدم بچمون مرده؟؟ چشمهای عباس پرآب شد و گفت مهم خودتی که الان سالمی .. این بار جون خودت هم تو خطر بوده .. به سختی کمی بلند شدم و با گریه گفتم بچمون مرده عباس .. آره... عباس سعی کرد منو بخوابونه و آرومم کنه .. داد زدم چرا نزاشتید منم بمیرم .. کاش میموندم تو خونه و هر دوتامون باهم جون میدادیم .. مامان که مثل ابر بهار گریه میکرد سرم رو بغل کرد و گفت دخترم حکمت خدا بوده.. اگر بچتون میموند فقط عذاب میکشید .. طفل معصوم سالم نبود که... با چشمهای از حدقه در اومده به مامان نگاه کردم و گفتم یعنی چی سالم نبود؟؟ چش بود مگه؟ مامان نگاهش رو ازم دزدید و گفت عقب مونده بود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
به عباس نگاه کردم و گفتم آره عباس؟؟ خودت دیدی؟ دروغ میگن.. چرا باید بچه ی ما عقب مونده باشه .. نتونستند به دنیا بیارن ، الکی گفتند.. عباس پشت دستم رو بوسید و گفت آره .. دیدم .. پسرمون مشکل داشت .. میگن چون فامیلیم اینطوری میشه.. زدم روی سینه ی عباس و گفتم همش تقصیر توعه .. دکتر گفت .. گفت برید آزمایش.. تو قبول نکردی ... مامان با دستمال صورتم رو پاک کرد و گفت تو رو خدا مریم جان .. از حال میریاا.. اینطوری بی تابی نکن .. عباس پرستار رو صدا کرد و بهم آمپول زدند و دوباره به خواب رفتم .. این بار که چشمهام رو باز کردم توان نداشتم واسه حرف زدن .. فقط اشک میریختم .. از بیمارستان مرخص شدم و به خونه ی مامان رفتم .. از عباس ناراحت بودم و اون رو مقصر میدونستم .. مامان طبقه ی اول برام رختخواب پهن کرد و خوابیدم .. مامان که به آشپزخونه رفت .. عباس موهام رو نوازش کرد و گفت تا کی میخواهی اینجا بمونی ، منم بدون تو خونه نمیرم .. طاقت خونه ی بدون تو رو ندارم ... سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم.. +بچه ی اولمون هم ... عباس نزاشت حرفم تموم بشه و جواب داد .. چشمهاش رو بست و گفت آره .. تقصیر من شد .. خوب شو میریم آزمایش ژنتیک میدیم .. هرچی دکتر بگه .. هرچی تو بگی ، فقط تو خوب شو و برگردیم خونه که دل منم داره میپوسه مریم گلی ... جوابی ندادم و روم رو ازش برگردوندم ... از اون روز حتی دلم نمیخواست کسی رو ببینم .. با کسی حرف نمیزدم و فقط دلم میخواست گریه کنم .. همه معتقد بودند که افسردگی بعد از زایمان گرفتم و به مرور خوب میشم ولی من احساس میکردم قلب و روحم از همون روز مرده ... بالاخره بعد از دو هفته به اصرار عباس به خونه ی خودمون برگشتیم .. در اتاق بچه بسته بود .. کیفم رو روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق بچه رفتم .. در رو که باز کردم تعجب کردم .. اتاق خالی خالی بود .. با صدای بلند گفتم عباس .. وسایل این اتاق کجاست؟؟ عباس از شونه هام گرفت و گفت یکی رو پیدا کردم که نیازمند بود.. همه اش رو بخشیدم به اونها .. اینطوری هم تو عذاب نمیکشی هم بچه هامون هم خوشحال میشن ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
اشکهام روی صورتم ریخت و گفتم لااقل یه دونه اش رو یادگاری نگه میداشتی.. عباس محکم بغلم کرد و گفت تو رو خدا دیگه گریه نکن .. اصلا اونها نحس بودند .. میریم دکتر ، آزمایش میدیم ، حامله شدی بهترینها رو برای بچمون میخرم .. کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم کی بریم دکتر؟؟ عباس چشمهاش رو درشت کرد و گفت دختر چه عجله ای داری؟؟صبر کن میریم دیگه ... دلخور جواب دادم مگه همون روز بریم ، همون روز هم نتیجه میگیریم .. شاید یکی دو سال درمانم طول بکشه .. عباس شالم رو از سرم برداشت و گفت چشم ، هر چی مریم گلی بگه.. فعلا لباسهات رو در بیار که دلم برای عطر تنت یه ذره شده .. با اینکه عباس رو مقصر میدونستم و خیلی ازش دلخور بودم ولی وقتی سرم رو روی سینه اش گذاشتم فهمیدم که منم دلتنگش بودم .. یکی دو هفته بعد با اصرار من پیش همون خانم دکتر رفتیم .. برامون آزمایش ژنتیک نوشت و برای جلوگیری از بارداری، برای من قرص تجویز کرد و تاکید کرد که به هیچ عنوان نباید فعلا باردار بشم ... آزمایشها رو دادیم و تا روزی که جوابشون آماده بشه هر ثانیه اش برای من به سختی میگذشت ... از آزمایشگاه تماس گرفتند و گفتند جواب آماده است .. زنگ زدم عباس زود تر بیاد تا جواب رو پیش دکتر ببریم ... هر دو تامون از استرس سکوت کرده بودیم ... حتی وقتی دکتر با دقت آزمایشها رو نگاه میکرد جرات پرسیدن سوال رو نداشتیم ... دکتر عینکش رو برداشت و بدون اینکه به ما نگاه کنه گفت متاسفانه ، آزمایش همونی بود که حدس میزدم.. شما ژن معیوبی دارید که باعث میشه بچه های شما دچار نوعی سندوم دان بشن که نمیتونند مدت زیادی هم زنده بمونند... دکتر سکوت کرد .. جو سنگینی شده بود .. هر کدوم منتظر بودیم اون یکی حرف بزنه .. من بودم که پرسیدم درمانش چقدر طول میکشه خانم دکتر؟؟ دکتر با حزن نگاهم کرد و گفت باید بگم که متاسفانه درمانی نداره ... از روی صندلی بلند شدم و نزدیک میز خانم دکتر شدم و گفتم یعنی ما نباید بچه دار بشیم ... دکتر سرش رو بالا آورد و گفت هم شما ، هم همسرتون مشکلی ندارید .. باهمدیگه نمیتونید بچه دار بشید .. اگر هر کدوم همسر دیگه ای داشتید این مشکل براتون پیش نمیومد .. عباس که تا اون لحظه ساکت بود گفت خارج بریم چی؟؟ اونجا میتونند درمان کنند مشکلمون رو ؟؟ دکتر بلند شد و ایستاد و گفت هیچ کجای دنیا درمانی برای مشکل شما ندارند اگر حرف من رو قبول ندارید میتونید به دکترهای دیگه نشون بدید و نظر اونها رو هم بپرسید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
عباس بلند شد و آزمایشها رو از روی میز برداشت و دست من رو گرفت و بی حرف از مطب خارج شد .. سوار ماشین شدیم و من با گریه گفتم عباس .. چیکار کنیم؟؟ عباس برگه های آزمایش رو پرت کرد روی داشبورد و گفت این دکتر هیچی حالیش نیست .. میگردم دکتر خوب پیدا میکنم ، میریم.. تو هم تموم کن گریه کردنت رو ، اعصابم خورد شد... نه اون روز و نه روزهای دیگه عباس اجازه نمیداد در مورد این موضوع صحبت کنم از منم خواسته بود فعلا به کسی حرفی نزنم .. بعد از چند ماه فرزانه زنگ زد و برای آش دندونی پسرش دعوتم کرد .. جشن بود و همه میرقصدن و میخندیدند ولی من هربار به بچه ی فرزانه نگاه میکردم قلبم تیر میکشید .. منم اگر بچه هام سالم بودند اینطور براش جشن میگرفتم .. وقتی بچه ی فرزانه رو بغل کردم چشمهام یه لحظه پر شد .. عمه متوجه شد و گفت نذر کردم واست مریم جون خدا بهت یه بچه ی سالم بده .. با لبخند کوتاهی ازش تشکر کردم .. بعد از مهمونی عباس اومد دنبالم .. تا سوار ماشین شدم گفت خوش گذشت ..؟ مظلوم نگاهش کردم و گفتم عباس .. چرا یه دکتر خوب پیدا نمیکنی ؟ عباس بدون این که نگام کنه گفت واسه چی؟؟ واسه بچه؟؟ مریم جان من بچه نمیخوام .. من همین الان با تو دارم حال میکنم .. اصلا حرف دکتره درست بوده.. دندونت رو بکن از این بچه دار شدن ... با گریه گفتم ولی من دلم بچه میخواد.. عباس محکم زد روی فرمون و گفت مریم تو رو خدا .. تو رو جان هر کی که میپرستی تمومش کن .. بردم پیش چند تا دکتر ، ما بچه دار نمیشیم و هیچ درمانی نداره ... منم روی این خواسته ام خاک ریختم .. تو هم بریز... نفست رو کور کن .. دیگه دلت بچه نخواد تمام... نفسم بالا نمیومد.. حرفهایی که شنیده بودم رو باور نمیکردم .. چرا من؟؟ چرا این بلا باید سر من و زندگیمون بیاد .. از اون روز کارم شده بود گریه کردن و زانوی غم بغل گرفتن .. نه به خودم میرسیدم نه به خونه .. حتی نمیتونستم حمام کنم .. حالم به قدری بد بود که اطرافیان نگرانم شده بودند و وقتی ازم پرسیدند به همه گفتم که مشکلم چیه... هر کس حرفی میزد ولی مامانم حرفی زد که عباس از همون لحظه بهم اجازه نداد که برم خونه ی مامانم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
"عباس" مریم دست مامانش رو گرفت و با گریه گفت ما نمیتونیم بچه دار بشیم ، هر چی حامله بشم عقب مونده میشه و میمیره .. زنعمو مریم رو بغل کرد و هر دو چند دقیقه ای گریه کردند .. زنعمو صورت مریم رو بوسید و گفت عشقی که خودت انتخاب کردی ، الان هم یا میمونی یه جور با این مشکل کنار میایی یا ... نگاهی به من کرد و گفت یا جدا بشید .. وقتی هر دوتاتون سالمید و میتونید بچه دار بشید چرا حسرتش تو دلتون بمونه ... برای یک لحظه خون به مغزم نرسید و لیوانی که دستم بود رو کوبیدم روی میز .. شیشه ی میز شکست و با عصبانیت گفتم ممنون از راهکارتون .. لطفا دیگه راهنمایی نکنید .. زنعمو ترسید و کمی از جا پرید .. با ناراحتی بلند شد و گفت چیکار کنم ؟ بشینم نگاه کنم اینطور بچه ام جلوی چشمهام آب بشه .. خیره شدم به مریم و گفتم مریم .. اگر با مامانت موافقی همین الان پاشو همراهش برو .. ولی اگر موندی دیگه حق نداری در مورد بچه و مشکل و این کوفت و زهرمار حرف بزنی .. بابا جان به کی بگم من بچه نمیخوام ، میخوام زندگیم رو بکنم ... زنعمو به مریم نگاه کرد و گفت بلند شو بریم ... مریم خم شد دستمال کاغذی برداشت و گفت نمیام مامان .. زنعمو با عصبانیت کیفش رو برداشت و گفت پس فقط میخواهی منو دق بدی .. بدون خداحافظی از خونه رفت و در رو هم محکم کوبید .. هر دو تامون چند دقیقه ای سکوت کردیم .. بلند شدم شیشه ی شکسته ی میز رو بیرون بردم و چند تا بستی خریدم و به خونه برگشتم .. بستنی رو طرف مریم گرفتم و گفتم از امروز تو میشی بچه ی من ، منم میشم بچه ی تو .. همدیگرو لوس میکنیم .. مریم جوابی نداد و بستنی رو ازم گرفت .. کمی سربه سرش گذاشتم تا بخنده .. وقتی خندید جلوی پاش نشستم و گفتم مریم تو رو نمیدونم ولی من بدون تو میمیرم.. اجازه نده کسی برای زندگیمون تصمیم بگیره .. بهم قول بده که از امروز این بحث رو تموم میکنی .. دستش رو گرفتم و گفتم باشه .. قول میدی؟؟ مریم دستم رو فشار داد و گفت باشه .. سخته ولی باید عادت کنم .. حرف زنعمو مثل خوره به جونم افتاده بود و یک لحظه آرومم نمیزاشت .. با عشقی که مریم نسبت به بچه داشت میترسیدم تحت تاثیر مادرش قرار بگیره و بخواد ازم جدا بشه .. از چند تا وکیل پرسیدم ، مریم میتونست به راحتی ، حتی بدون حضور من ازم جدا بشه .. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که نزارم مریم خونه ی مادرش بره .. هر دفعه یک بهانه ای می آوردم و مریم رو منصرف میکردم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝」☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
مریم به قولی که بهم داده بود وفادار موند و دیگه از بچه حرفی نمیزد .. ولی هیچ وقت مریم سابق هم نشد .. خیلی کم میخندید و وقتی بچه ای رو میدید حسرت رو تو چشمهاش می دیدم .. باید برای تنهاییهاش فکری میکردم .. ازش خواستم هر کلاسی دوست داره بره .. باشگاه بره .. مریم چند روز بعد گفت که تصمیم گرفته بره کلاس زبان .. با خوشحالی از پیشنهادش استقبال کردم و فردا باهم رفتیم و مریم ثبت نام کرد .. به اصرار من باشگاه هم ثبت نام کرد.. مریم چند تا دوست پیدا کرده بود و کم کم روحیه اش بهتر شده بود و هیچ کدوم حرفی از بچه و مشکلمون نمیزدیم .. * (۸ سال بعد) "مریم" عباس بهم پیام داده بود که مامانش برای شام دعوتمون کرده .. کلاس رو کمی زودتر تعطیل کردم و از آموزشگاه بیرون زدم .. قبل از روشن کردن ماشین زنگ زدم به عباس و ازش پرسیدم تو رفتی یا بیام خونه باهم بریم ؟؟ عباس مکثی کرد و گفت مریم گلی زن و شوهر هر جا برن باهم میرن ، بیا خونه ... به خونه رفتم و هر دو آماده شدیم و موقع رفتن عباس جلوی مغازه ی اسباب بازی فروشی نگه داشت و برای برادرزاده اش یه ماشین خرید .. ابوالفضل با دختر همسایشون ازدواج کرده بود و خیلی زود صاحب یه پسر شیرین شده بودند که همه ی خانواده خیلی دوستش داشتیم .. از وقتی که رسیدیم عباس با برادرزاده اش مشغول بازی شده بود .. نگاهش که میکردم قلبم فشرده میشد .. خیره نگاهشون میکردم که زنعمو که کنارم نشسته بود دستش رو گذاشت روی دستم و آروم گفت مریم .. عباس نمیتونه از تو بگذره ولی بچه هم خیلی دوست داره .. کاش میشد یه جوری .. سرم رو چرخوندم و تند نگاهش کردم و گفتم یه جوری چی؟؟ زنعمو بلند شد و گفت بیا ... دنبالش رفتم تو اتاق خواب.. زنعمو روی صندلی نشست و گفت میدونم خودخواهیه ولی .. اجازه بده عباس یه زن صیغه کنه واسه بچه .. بچه دار که شد بچه رو میگیرید بزرگ میکنید و زنه هم میره پی زندگیش .. زندگی شما هم از این سوت و کوری در میاد .. با بغض گفتم منظورتون زندگی عباس دیگه ... زنعمو بلند شد و نزدیکتر اومد و گفت دخترم زندگی عباس تویی .. میدونی من حتی جرات نکردم به خودش این حرف رو بزنم ولی دلم میسوزه .. اشکهاش روی گونه اش سر خورد و گفت اگه تو رضایت بدی من با عباس حرف میزنم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - -᯽︎
کمی عقبتر رفتم و گفتم زنعمو جان من و عباس با این مشکلمون کنار اومدیم و ترجیح دادیم به جای بچه، همدیگر رو داشته باشیم.. شما اینقدر خودتون رو اذیت نکنید... زنعمو دستم رو گرفت و آروم گفت نمیبینی از وقتی که امیرعلی به دنیا اومده عباس چه قدر تغییر کرده .. دستش رو بالا آورد و گذاشت کنار صورتم و گفت خواهر برادر کوچکتر از خودت بچه دار بشه خیلی سخته ... همون لحظه در اتاق باز شد و عباس با تعجب گفت چیکار میکنید شما دو تا .. زنعمو با پر روسریش زیر چشمهاش رو پاک کرد و گفت داشتم با عروسم دردودل میکردم .. گفت و از کنار عباس گذشت و رفت .. عباس اومد روبه روم ایستاد و گفت مامان چرا گریه کرده بود؟؟ برگشتم به سمت در و گفتم چیز مهمی نبود دلش گرفته بود .. از اون شب به دیدارهای عباس با مادرش حساس شده بودم و میترسیدم به عباس هم این پیشنهاد رو بده و فکرش رو بهم بریزه .. چند هفته ای از اون شب گذشته بود و من تو محل کارم (آموزشگاه زبان) بودم که منشی آموزشگاه صدام کرد و گفت مامانتون اومده دیدنتون .. تکلیفی به بچه ها دادم و از کلاس خارج شدم .. زنعمو تو راهرو نشسته بود .. با دیدنم بلند شد و لبخندی زد .. با تعجب گفتم اتفاقی افتاده .. خوب میومدید خونه .. زنعمو گفت این طرفا کار داشتم ، گفتم بیام کمی هم با تو حرف بزنم .. با دستم هدایت کردم به سمت یکی از کلاسهای خالی و گفتم بریم اونجا.. صندلیم رو روبه روی زنعمو کشیدم و گفتم بفرمایید میشنوم.. زنعمو سرش رو پایین انداخت و گفت اومدم ازت خواهش کنم ، شده به دست و پات بیوفتم .. اجازه بدی.. عباس یکی رو بگیره .. موقت .. یه بچه بیاره براتون ... با عصبانیت گفتم برامون یا برای عباس؟؟ زنعمو دستم رو گرفت و گفت مریم جان عرف، شرع، قانون، خدا، پیغمبر، این اجازه رو به مرد داده که میتونه دو تا زن همزمان داشته باشه.. زن که نمیتونه.. تنها راهتون همینه.. تو هم بچه ی عباس رو بزرگ میکنی .. مطمئن باش خدا یه جوری مهرش رو میندازه تو دلت که یادت میره خودت به دنیا نیاوردی... با بغض گفتم ولی من طاقت ندارم عباس بره پیش زن دیگه ای .. زنعمو هم چشمهاش پر آب شد و گفت من خودم زنم ، میفهمم چی میگی .. ولی با سرنوشت و تقدیر نمیشه جنگید .. اگر شرایط اینطور نبود ، من خودم پای اون زن رو میشکستم که بخواد وارد زندگی پسرم بشه .. ولی ... +عباس قبول نمیکنه .. مطمئنم .. _تو راضی شو .. من عباس رو راضی میکنم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
جوابی ندادم .. زنعمو دستم رو فشار داد و گفت چی میگی ؟ دستی رو عقب کشیدم و گفتم فردا بهتون خبر میدم .. زنعمو چشمهاش برقی زد و گفت میبینی زندگیتون چه شور و شوقی میگیره .. فردا بهت زنگ میزنم .. توان نداشتم از روی صندلی بلند بشم .. نمیدونم چقدر از رفتن زنعمو گذشته بود که منشی به در ضربه ای زد و گفت خانم اصلانی وقت کلاستون تموم شده .. گفتم بهشون بگو برن.. منشی قدمی به سمتم برداشت و نگران پرسید اتفاقی افتاده؟ رنگتون پریده.. نفس بلندی کشیدم و گفتم فعلا نه ..هیچی نشده .. اون شب مدام تو فکر بودم .. زل زده بودم به عباس که تلویزیون نگاه میکرد و تو ذهنم فکرهای زیادی میچرخید .. عباس قبول نمیکنه؟.. از کجا میدونی شاید الان از قول و قراری که باهام گذاشته پشیمونه؟.. اصلا شاید خودش به مادرش گفته ... با خوردن کوسن بهم ، از فکر پریدم و گفتم چیه؟؟ عباس گفت خودت چیه؟؟کجایی ، صدات میکنم جواب نمیدی؟؟ یه چای بیار ، خودت هم بیا کنارم بشین.. چرا رفتی دور نشستی؟ یه لیوان چای ریختم و دادم دست عباس و گفتم خسته ام میرم بخوابم .. روی تخت دراز کشیدم .. ته قلبم ولی نوید میداد که عباس راضی نمیشه من برنجم .. اصلا به زنعمو میگم باشه ، بزار به عباس بگه و عباس مثل دادی که سر مامانم زد رو سرش بزنه و زنعمو هم دیگه از این پیشنهادها نده ... با این فکر بی اراده لبخندی زدم .. عباس خم شد روم و گفت پیش من خسته ای اومدی اینجا واسه خودت جوک تعریف میکنی و میخندی... عباس فهمیده بود یه چی شده ... بخاطر همین بیشتر از شبهای قبل بهم محبت کرد و دلم رو بیشتر قرص کرد .. روز بعد کلاس نداشتم و تا ظهر خواب بودم .. ظهر با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم .. بدون اینکه ببینم چه کسی پشت خطه ، تماس رو برقرار کردم .. زنعمو بود .. اجازه ندادم سوالی بپرسه و بعد از احوالپرسی گفتم زنعمو من راضیم ، شما ببین عباس راضی میشه .. زنعمو از خوشحالی کلمات رو چند بار چند بار تکرار میکرد و قربون صدقه ام میرفت .. گوشی رو که قطع کردم رفتم حمام و دوش گرفتم ... خودم هم منتظر بودم عکس العمل عباس رو ببینم ... شام میپختم که عباس زنگ زد و گفت کمی دیر میام .. مامان زنگ زده میگه کار واجب دارم حتما یه سر بیا ... با این که میدونستم ولی یک لحظه حس کردم زانوهام خالی شده و توان ایستادن ندارم .. همونجا نشستم و گفتم باشه .. برو .. خداحافظ... و گوشی رو قطع کردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
🌼🍃🌼🍃 . 🎥 این هم تصاویری دیگر از برخورد زننده یگان ویژه نیروی انتظامی با مردم! اینجا سمیرم است. فیلم های زیادی همانند این فیلم از نقاط مختلف منتشر شده است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا