eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
نکته‌های طلایی برای محافظت فرزندانمان در مقابل آسیب های اجتماعی 🔹• سعی کنید بتوانید در هر لحظه با اطمینان کامل بگویید که بچه شما در هر لحظه کجاست ؟ با کیه ؟ چکار می کنه ؟ 🔶• قواعدی مستدل و روشن برای فرزندتان تعیین کنید و انتظارات خود را با صراحت و روشن برای وی بیان کنید. 🔹• عزت‌نفس و اعتماد به خود را در فرزندتان تقویت کنید. 🔶• مخاطرات تهدید‌کننده فرزندتان را بشناسید. به‌عنوان مثال، انواع مواد را بشناسید و در مورد نشانه‌ها و پیامدهای هر کدام از آن‌ها، مطالعه کنید تا بهتر بتوانید از فرزند خود مراقبت کنید. 🔹• مهارت‌های خود ـ مراقبتی را بشناسید و آن را به فرزندان آموزش دهید. 🔶• دوستان فرزندتان را بشناسید. 🔹• به فرزند خود کمک کنید و به او بیاموزید که چگونه با فشار همسالان روبه‌رو شود. 🔶• برای فرزندتان وقت بگذارید و اوقاتی را با او در منزل و یا خارج از منزل، سپری کنید. 🔹• فرزندتان را برای فعالیت‌های ورزشی و هنری تشویق کنید. 🔶• اگر با رفتار نامناسبی در فرزند خود روبه‌رو شدید، کنترل خود را حفظ کنید و سعی کنید با آرامش، بهترین شیوه برای برخورد با آن رفتار را انتخاب کنید. 🔹• فرزند خود را بشناسید. چه ویژگی‌هایی دارد ؟ چه علایقی دارد ؟ چگونه فکر می‌کند ؟ 🔶• به تحصیل فرزند خود توجه کنید و برای این منظور، با مدرسه همکاری مؤثری داشته باشید. 🔹• الگوی خوبی برای فرزند خود باشید. به ما بپیوندید ⏬ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨به بچه ها چقدر محبت کنیم؟؟✨ 💫مرز محبت کردن و لوس کردن بچه‌‌ها يک مرز حقوقی و انسانی است. باید حریم این مرز را حفظ کنیم. 💫اگر کودک کارهای ناصحیح انجام می‌دهد، مثلا شما را بد صدا می‌کند يا به برادرش زور میگوید يا مشق هايش را نمی‌نویسد، شما نبايد در مقابل اين رفتارها بی‌تفاوت باشيد، بلکه بايد به او بفهمانيد این رفتارها نامناسب است و او نباید آنها را انجام دهد . 💫نکته دیگر اینکه نباید هرچه فرزند خواست برایش فراهم باشد. 💫بچه‌ها بايد بفهمند که هميشه خواسته‌ هايشان عملی نمی‌شود، برخی با تلاش به دست می‌آيد و برخی نيز اصلا به صلاحشان نيست که به دست آيد. 💫 به عبارت ديگر، بچه‌ها بايد بتوانند زندگی را با استرس‌های معمولش تجربه کنند تا مستقل بار بيايند. ⬅️بنابراین گاهی باید بگذاریم بچه ها ناامید شوند و از این واقعه نترسیم. بچه ها باید بدانند در زندگی واقعی ناامیدی و نرسیدن به طور طبیعی وجود دارد. 💫بعضی والدين اجازه نمی‌دهند بچه‌ها سختی‌های معمول زندگی را تجربه کنند يا تبعات رفتارهای زشتشان را بفهمند و اين کار را محبت می‌دانند، مانند بچه‌ای که مشقش را نمی‌نويسد و مادرش به جای او تکاليفش را انجام می‌دهد. همه این محبت های به اصطلاح خاله خرسه به شخصیت بچه ها آسیب وارد میکند و مانعی جدی برای استقلال آنها میشود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
samiiiye: اهمیت اعتماد به نفس ▪️پست دوم چه چیزی‌ از شناخت استعدادمان‌ مهم‌تر‌ است؟ 📝در پست قبل این مبنا را شرح دادیم. حال به هدف این مبنا می پردازیم. هدف: 💪با توجه به‌ نکات مطرح شده در بخش مبانی به خوبی میتوان فهمید که یکی از اهداف اسلام در تربیت نیرو، تربیت نیرویی‌ است که به خودش اعتماد داشته باشد‌. ☢علت این‌ امر‌ آن است که یکی از رسالت‌های دین رساندن انسان به کمال مادی و معنوی خود است، به این صورت که عمل درست به دستورات دینی انسان‌ را در مسیر رشد‌ و تعالی قرار خواهد داد، چه رشد مادی و چه معنوی. 💪حال وقتی انسان‌ دارای استعداد بی‌پایان‌ شد پس‌ قطعا دستورات دینی نیز در راستای فعلیت‌ بخشیدن به‌ همین استعداد قرار خواهد داشت‌. ☢از طرفی اولین قدم برای حرکت انسان در مسیر به فعلیت بخشیدن استعداد شناخت ابعاد‌ و اعتقاد به این توانایی است، بنابراین اعتماد به خود و شناخت قدرت و توانایی خود از مهم‌ترین‌ و اولیه‌ترین ابزارها برای حرکت در مسیر‌ مذکور است. به همین‌ دلیل‌ میتوان گفت  اعتماد به نفس از اهداف اسلامی در تربیت می‌باشد‌. ادامه دارد... به ما بپیوندید ⏬ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چه چیزی در روابط زناشویی مثل سم عمل میکند؟🧕👨‍💼 🍃🍃🍃🍃🍃 🛑 وقتی شما مدام می‌خواهید به همسرتان ثابت كنید بیشتر از او می‌دانید و به طور غیر‌مستقیم به او می‌گویید كه خطاكار است، حتی اگر تائید همسرتان را دریافت كنید این تائید به علت خستگی او از نگاه عاقل اندر سفیه شماست. 🛑 روش تصمیم‌ گرفتن با یكدیگر را بیاموزید و عقایدتان را بدون پافشاری بیان كنید. اگر‌چنین‌فضایی در چاردیواری‌شما حاكم‌شود، به جای‌ حق‌ و‌ باطل یك‌ «ما» خواهید داشت كه طرفین می‌توانند عقیده‌شان را بیان كنند و یك طرف همیشه حرفش را به كرسی نمی‌‌نشاند. 🛑در این صورت، فضای خانه آماده است تا همدیگر را دوست داشته باشید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🛑 چگونه با نوجوانان ارتباط بگیریم و با آنان صمیمی شویم؟ 🍃🍃🍃🍃🍃 ☑️یکی از تکنیک های ایجاد صمیمیت با نوجوانان شوخی کردن با آنها و ایجاد محیطی شاد است. 👈پس شوخی و خنده را فراموش نکنید. ☑️ خوب است بدانید شوخی و خنده سبب سلامت روحی روانی و در نتیجه  مهار ناامیدی، استرس و عصبانیت می شود. 👈البته توجه به این نکته نیز ضروری است : خندیدن در مورد یک جوک، داستان یا حتی اشتباهات خودمان تجربه ای مفید است و باعث ایجاد صمیمیت میشود ، ❌ اما شوخی هایی که سبب شرمندگی، مسخره کردن و خجالت دادن کسی شود، نه تنها خنده دار نیست بلکه مضر و مخرب نیز است. 👌در نتیجه شوخی باید حال و هوای خوبی را به لحاظ روحی روانی در افراد ایجاد کند، نه این که سبب ناراحتی شان شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️🍃 🎯 ﺩﻭﺳﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﻡ...!💪 ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺠﺎﯾــﺶ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺩﺍﺭﺩ..؟ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ... ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻧﺸــﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ... ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﻼشــــــ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ... ﻣﺸﮑﻼﺕ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻐﯿﯿـــ ــــﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻫﺴﺘﯽ... ﻣﺸﮑﻼﺕ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﮐﻪ ﻋﻮﺽ ﺑﺸﯽ... ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺭﺷــﺪ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻗﻮﯾﺘﺮ ﻣﯿﺸﯽ... ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﻧـــ ـــﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮﺳﺖ... ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻧﯿﺴﺘﻦ... ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﻧﻘﻀـــﺎ ﺩﺍﺭﻥ... ﻫﻤﻪ ﺣــﻞ ﻣﯿﺸﻦ...! ﻓﻘﻂ ﮐﻤﯽ ﺻﺒـــــــــﺮ... ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
❤️🍃 مراقب واگویه های ذهنی خودتون باشید ثابت شده که اگر یه شما بار به خودتون بگید نمی تونم یکی باید 17 بار بهتون بگه تو می تونی تا اثر منفی اون یه بار پاک شه پس همش با خودتون حرفای مثبت بزنید چون تو ذهن ناخوداآگاهتون ثبت و خلق میشه و اتفاقای خوب براتون می افته. دفعه ی بعد که خواستید تو ذهنتون حرف منفی بزنید سریع یاد این حرف من بیفتین ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
❤️🍃 هر چی بیشتر میگذره هر چی عاقل تر میشی یاد میگیری دورتو خلوت کنی کمتر بحث کنی، یکی دو نفر که از ته دلت دوسشون داری و دوستت دارن رو کنار خودت نگهشون داری، به خودت اهمیت بدی خودتو دوست داشته باشی، خیلی ها هم تو این مسیرت ممکنه بهت برچسب خودخواهی و افسردگی بزنن ولی تو بدون توجه به اونا، تمرکزتو بیشتر میزاری رو هدف خودت و برای خواسته هات تو سکوت تلاش میکنی و میجنگی.. ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
🌱 اقتصاد به زبان ساده درآمد: هیچگاه روی یک درآمد تکیه نکنید، برای ایجاد منبع دوم درآمد سرمایه گذاری کنید. خرج: اگر چیزهایی را بخرید که نیاز ندارید، بزودی مجبور خواهید شد چیزهایی را بفروشید که به آنها نیاز دارید. پس انداز: آنچه که بعد از خرج کردن می ماند را پس انداز نکنید، آنچه را که بعد از پس انداز کردن می ماند خرج کنید. ریسک: هرگز عمق یک رودخانه را با هر دو پا آزمایش نکنید. سرمایه گذاری: همه تخم مرغ ها را در یک سبد قرار ندهید. انتظارات: صداقت هدیه بسیار ارزشمندی است، آن را از انسان‌های کم ارزش انتظار نداشته باشید! ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
❤️🍃 تو صد سالگی هم اگر به این نتیجه رسیدید که  انجام کاری کیفیت زندگیتون رو بهتر میکنه، بلافاصله اون کار رو انجام بدید. هیچوقت برای تغییر دیر نیست! فراموش نکنید که داشتن یک روز زندگی با کیفیت، بهتر از صد سال زندگی بی کیفیته... ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- - - -᯽︎
🌱 با اینکارا خودتون رو نابود میکنید : 1-وقتی نمی‌بخشید 2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید 3-وقتی وقتتان را تلف می‌کنید 4-وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید 5-وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید 6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید 7-وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید 8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید 9-وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد 10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید 11-وقتی در روابط اشتباه می‌مانید 12-وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید 13-وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید 14-وقتی درمورد همه چیز نگرانید ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- - - -᯽︎
❤️🍃 خانون جون میگه خوشگلی فقط مال چند هفته ی اول زندگیه... میگه مهم نیس زن باشی یا مرد! باید بدونی فقط اولش عاشق چشمُ ابروت میشن ولی اگه نتونی با دلُ زبونُ رفتارِ خوب،شریکِ زندگیتو نگه داری کارت ساختس و دیگه هرچقد قیافت نازُ عشوه بیاد فایده ای نداره! میگه کسی که اخلاقُ دلش خوشگل نباشه قیافشم رفته رفته زشت میشه! نه که فکر کنی دماغش گنده میشه یا چشمُ ابروش بی ریخت میشه نه! فقط دیگه اخلاق بدش نمیذاره آدما قشنگیشو ببینن! در عوض کسی که شاید قیافه ی معمولی هم نداشته باشه وقتی عشق از چشاش بباره وقتی لابلای حرفاش شکوفه بارون باشه وقتی دلش خونه ی مهربونی باشه قیافش تو چشمِ طرف مقابل خوشگل تَر،تَر،تَرین میشه! کاش...کاااش...ای کااااش کسی که دوستش داریم یا قراره دوستش داشته باشیم حرفُ دلُ اخلاقش،خوشگل باشه نه قیافش. چون به قول عزیز اخلاق بد مثل اسیدِ،که قیافه ی خوشگل رو نابود میکنه! ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d-- - - -᯽︎
❤️🍃 ما تنها کسانی هستیم که می توانیم خود را از رسیدن به رویاها و اهدافمان باز داریم. این ما هستیم که برای خودمان محدودیت قائل می شویم. ما تنها کسانی هستیم که می توانیم به خودمان «نه» بگوییم. هیچ کس کامل نیست و همه اشتباه می کنند. اما مهم این است که از آن اشتباهات درس بگیرید و اجازه ندهید که شما یا آینده شما را تعریف کنند. شما کنترل زندگی خود را در دست دارید و این قدرت را دارید که آن را هر طور که می خواهید بسازید. بنابراین اجازه ندهید کسی به شما بگوید که چه کاری را می توانید یا نمی توانید انجام دهید! ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d-- ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
پیامبر اکرم (ص) : 🌺آنکه میخواهد غمش از بین برود گره از کار گرفتاری ‌‌باز کند ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d-- ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💧باتلاق زندگی👇🏾👇🏾💧 داستان واقعی با ما همراه باشید با داستان کوتاه متنی باتلاق زندگی 👇👇👇👇 💧💧💧💧💧💧💧💧💧
💧باتلاق زندگی💧 داستان واقعی 💧💧💧💧💧💧💧💧💧 1 من مریمم متولد سال پنجاه و نه توی یک خانواده نسبتا بزرگ و فقیر به دنیا اومدم.خانواده مومن و مذهبی داشتم مخصوصا مادرم که خیلی باخدا بود و همیشه حواسش به رفتارای من و خواهرام بود.از روزی که یادم میاد پدرم کارگری میکرد و مادرم هم پا به پاش کار میکرد تا حداقل احتیاجات زندگی برامون فراهم باشه.دوتا خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم داشتم و من بچه آخر خانواده بودم.زندگیمون نه خوب بود و نه بد همه‌چیز برامون میگذشت.نه فامیل آنچنانی داشتیم و نه رفت و آمد زیادی باهاشون میکردم از درد بی‌پولی معمولا با کسی رفت و آمد نمیکردیم. من و خواهرام درس میخوندیم اما برادرم مجتبی درس رو ول کرد و چسبید به کار.بابام خواهرام رو زود شوهر داد که خرجمون کمتر بشه و به قولی نون خور کمتر داشته‌باشه و من موندن تو خونه.من هفده سالم بود و تو خیال و رویای خودم سیر میکردم همش دلم میخواست زودتر درسم رو بخونم و برم دانشگاه و بتونم کار کنم تا پول دربیارم و برای خودم همه‌چیز بخرم و برعکس خواهرام با مردی که عاشقش میشم ازدواج کنم تا همیشه تو خوشبختی غرق بشم.با کلی آرزو هر روز میرفتم مدرسه و با کلی خیال قشنگ تا خونه رو رقص‌کنان و سرمست برمیگشتم. اما همه‌چیز از یک روز پاییزی شروع شد.بابا خسته برگشت خونه اما برعکس همیشه که انگار کشتیاش غرق شده‌بود اینبار ته چشماش برق میزد.مامان قشنگتر و بهتر از همه بابا رو میشناخت وقتی نشستیم سر سفره مامان گفت:آقا مصطفی خبریه؟؟انگار امشب سرحالی. مجتبی به بابا نگاهی کرد و گفت:آره بابا چه خبره؟؟ بابا همیشه با همه خستگیاش برای ما روی خوش داشت.با اینکه نداری و فقر کمرش رو خم کرده‌بود و بیست سال پیرتر از سنش نشونش میداد لبخندی زد و گفت:بهم پیشنهاد کار نون و آبدار دادند.اما پول میخواد. مامان گفت:خیره...چه کاری؟؟ بابا گفت:یکی از کارگرا پولشو داده به یکی که جنس بیاره ایران و بفروشه به منم گفت بیا توام پولی داری بده تا بزنیم به کار و کم‌کم خودمون راه و چاه رو یاد بگیریم و شروع کنیم. مامان یکم فکر کرد و گفت:خب کو پول؟؟بابا گفت:فکر اونجاشو کردم.میگند صد در صد سوده نه تنها اصل پول برمیگرده کلی هم سود میکنی.میخوام از داداش پول بگیرم دوماهه و بدم بهش‌. مامان با شنیدن اسم عموم اخماش رفت تو هم و گفت:آقا مصطفی پای آقا مهدی رو وسط نکش.اگر زنش بفهمه قیامت بپا میکنه. بابا گفت:نه بهش گفتم به زنت نگو. مامان تازه متوجه شد بابا قبلا با عمو حرفاش رو زده و دیگه ادامه نداد. عمو مهدی برعکس ما دستش به دهنش میرسید و درآمد خوبی داشت.اما از اونجایی که ما ندار بودیم زنعمو خیلی علاقه‌ای به رفت و آمد رفت و آمد باهامون نداشت.به عمو و بچه‌هاشم اجازه نمیداد باهامون رفت و آمد کنند.عمو چهارتا بچه داشت دوتا دختر و دوتا پسر که همه بجز محمد پسر آخرش ازدواج کرده‌بودند. ما به ندرت اونارو میدیدم.اونا هم از ما خوششون نمیومد. مامانم بنده‌خدا خیلی سعی کرد رای بابا رو بزنه تا از عمو پول قرض نگیره اما موفق نشد و بابا از عمو پنج میلیون تومن پول قرض گرفت و چهارتا لنگه النگو مادرمم فروخت و داد به اون شخصی که قرار بود جنس بیاره تا از سودش قسمتی از پول رو برگردونه و عوض اون پول به عمو سفته داد که سر سه ماه پول رو تمام و کمال برمیگردونه‌. بابا خوشحال بود و هرشب زیر گوش مامان و من و مجتبی میخوند که صبر کنید سه ماه دیگه این موقع همه‌چیز میخریم و پول عمو رو هم پس میدیم.همش به من میگفت اگر اینکار بگیره میفرستمت دانشگاه آزاد.به مجتبی میگفت برات مغازه میزنم که کارگری بقیه رو نکنی و به مامان هم میگفت میبرمت سفر و برات طلا میخرم.ماها هم هرشب با این فکر و خیال قشنگ میخوابیدیم. یک ماهی گذشت و خبری از اون شخص نشد اما بابا همش میگفت برمیگرده نگران نباشید.گفته کارش طول کشیده.جنس خوب گیرش نیومده.برمیگرده. دوماه شد و خبری نشد.بابا نگران بود.شبها دیرتر میومد خونه و کلافه بود.به زمین و زمان بد و بیراه میگفت.مرتب میرفت در خونه دوستش و سراغ پول و اون شخصی که هیچ وقت نفمهمیدیم کیه رو میگرفت اما خبری نبود نه از پول نه از اون مرد. به چشمم میدیدم که بابا داره پیر میشه از فکر و بی‌خوابی شبها تا صبح تو حیاط کوچیکمون راه میرفت و قدم میزد و فکر میکرد.میدونستم نگران پول عموئه که چطوری باید پس بده نه خودش و نه ما.میدونستم نگران آبروشه. مامان مدام بهش میگفت چقد بهت گفتم نکن گوش نکردی. تا بلاخره اون شب بعد از دوماه و نیم دوستش اومد خونه ما.نزدیک یازده شب بود که زنگ خونه رو زدند.مجتبی در رو باز کرد و بابا چند دقیقه بعد رفت دم در خونه و ما فقط دیدیم بابا نشست روی زمین و سرش رو گرفت.برای ما که دوماه چشم به راه بودیم خیلی سخت نبود که بفهمیم چه بلایی سرمون اومده.اون شخص تموم پول‌هایی که گرفته‌بود رو برداشته‌بود و برای همیشه ناپدید شد.بابا و بقیه همه‌جارو دنبالش گشتند اما خب
ری ازش نبود انگار آب شده‌بود و رفته‌بود توی زمین هیچ جا پیدا نمیشد. بابا داغون بود و نگران عمو...هرشب کابوس میدید.میترسیدم بلایی سرش بیاد.سکته کنه یا از دست بره... کاری ازم برنمیومد شکایت کردیم اما بی‌فایده بود... بلاخره سه ماه شد...مامان به بابا گفت یک مدت برو شهرستان تا خورد خورد پول رو جور کنیم و برگردونیم. اما بابا اصرار داشت خودش بره پیش عمو و همه‌چیز رو بگه‌.چیزی برای فروختن نداشتیم بابا هرجای خونه رو نگاه میکرد چیز با ارزشی برای فروش وجود نداشت.همه میدونستیم عمو زودتر از زمانی که بابا قرار گذاشتن هم سراغ پولش رو میگیره.دقیقا همین اتفاق هم افتاد عمو و زنعمو که سال تا ماه سراغ مارو نمیگرفتند اونشب بی‌خبر اومدند خونمون.وقتی زنگ در خونه رو زدند مجتبی در رو باز کرد از دیدن عمو و زنعمو تو حیاط همه خشکمون زد بابا دوید تو حیاط و برادر بزرگش رو دعوت کرد تو خونه.مامان هم با زنعمو مشغول خوش و بش شد.من اصلا از هیچ کدومشون خوشم نمیومد و برای همین برای استقبالشون از اتاق بیرون نیومدم احساس میکردم نگاه‌های زنعمو بهم از بالا به پایین و با ترحم هست. اومدند تو اتاق و نشستند.منم نشستم کنار مامان.ده دقیقه که گذشت عمو رو به بابا گفت:داداش راستش برای گرفتن پنج تومن اومدم اون روز که گرفتی گفتی زودتر هم برمیگردونی اما خبری نشد حالام زن‌داداشت پول رو میخواد میخوایم برای محمد اگه بشه یک کار و کاسبی راه بندازیم.کی میتونی برگردونی. بابا یکم من‌من کرد و گفت:به زودی. زنعمو یک تابی به گردنش داد و گفت:والا ما احتیاج داریم بهش.این آقا مهدی با شما رودربایستی میکنه. بدون اینکه حواسم باشه خندم گرفت و زیرلب گفتم:خوبه رودربایستی میکنه‌. مامان زد تو پهلوم. بابا گفت:چی بگم والا دارم سعی میکنم جورش کنم.راستش...چطوری بگم.شرمندم داداش...فکر نکنم بتونم روی تاریخی که گفتم برگردونم...شرمندم... از اینکه بابام احساس شرمندگی میکرد و اینطور معذب بود کلافه بودم دلم میخواست از خونه پرتشون کنم بیرون.‌‌.. عمو گفت:چرا؟؟چیزی شده؟؟ زنعمو گفت:والا ما که روش حساب کردیم آقا مصطفی این جواب نشد... مامان وقتی دید بابا جرات گفتن نداره گفت:آقا مهدی اون خدانشناسی که قرار بود با پول کار کنه و جنس بیاره نه فقط پول مارو که پول چند نفر دیگه رو هم برداشت و رفت.الان یک ماه هست دست آقا مصطفی بنده اما هیچ اثری ازش نیست و آب شده رفته توی زمین... همین حرف کافی بود که عمو و زنعمو مثل انبار باروت منفجر بشند و با رگبار کلمات به سمت مامان و بابا حمله‌ور بشند. عمو و زنعمو حتی اجازه نمیدادند بابا حرفی بزنه و مدام بهش سرکوفت میزدند. عمو گفت:عجب بی‌عقلی هستی پول بی‌زبون رو دادی دست یک آدمی که حتی نمیشناسی تو کی میخوای عاقل بشی این وضع زندگیته این وضع زن و بچته... مامان پرید وسط حرفش و گفت:وضع ما خوبه خداروشکر...ما راضیم آقا مهدی... زنعمو با عصبانیت گفت:بایدم راضی باشی مونس خانوم شوهرت پول مردم رو به باد داده میخوای راضیم نباشی.من نمیدونم باید پول مارو سر وقت برگردونید. انقدر گفتند و داد و فریاد کردند تا بابا از کوره در رفت و دعوا شد.اونشب دعوای بدی بین بابا و عمو اتفاق افتاد که تهش عمو گفت اگه پولش رو سر وقت برنگردونیم.سفته‌ها رو میذاره اجرا. بعد از رفتنشون من و مجتبی هرکدوم به یک گوشه خزیدیم و حرفی نمیزدیم.اما مامان بنده‌خدا بابت سرکوفت‌ها و حرفهایی که شنیده‌بود خودش برای خودش اشک میریخت و گریه میکرد.بابا همش راه میرفت و به اون آدمی که حتی نمیشناختیم نفرین میکرد.دلم میخواست بهش بگم پدر من پول بی‌زبون مردم رو چطوری دادی دست آدمی که حتی یکبار از نزدیک ندیدیش.چیزی برای فروش نداشتیم و کاری نمیشد کرد. مامان یک پلاک داشت که از گردنش باز کرد و داد به بابا و گفت برو بفروشش و یک بخشی از پول رو بده. بابا که به پلاک نگاه کرد گفت:مونس من پلاک یادگار مادرت رو نمیفروشم...بلاخره یک اتفاقی میفته مگه نگفت میندازه زندان بذار بندازه حداقل از شرمندگی شما نجات پیدا میکنم با این زندگی... مامان عصبانی نگاش کرد و گفت:حرفهای اونارو تکرار نکن.مگه زندگی ما چه مشکلی داره؟؟اتفاق برای هرکسی ممکنه بیفته... بابا گفت:ولی من پلاک تورو نمیفروشم... اونشب به هر بدبختی بود صبح شد و من صبح راهی مدرسه شدم.برعکس هر روز پریشون و بهم ریخته بودم اما چیکار میکردم.احساس میکردم با این اتفاق خیلی چیزهای دیگه ممکن تغییر کنه و بهم بریزه.تو خودم بودم و به خودم لعنت میفرستادم که جز درس خوندن کاری بلد نبودم که پدرم رو از این منجلاب نجات بدم. یک هفته‌ای از اونشب گذشت و خبری از عمو نبود.بابا دربه‌در وام بود که حداقل بتونه بخشی از پول رو برگردونه اما هیچی وام گرفتن دردسر خودش رو داشت و بابا نه ضامن داشت و نه سپرده. مامان سعی میکرد از این طرف اون طرف کمک بگیره اما پول کمی نبود که با این مبلغ‌ها حل بشه. ده روز گذشت تا اونشب عمو با پسر بزرگش اومد دم د
ر خونمون و سراغ پولش رو گرفت.هرچی بابا میگفت هرکاری کرده به بن‌بست خورده و نتونسته پول رو جور کنه عمو و پسرش میگفتند پولشون رو میخواند. بابا از ترس آبروش تو محل آروم و یواش حرف میزد اما علی پسر بزرگ عموم مدام صداش رو میبرد بالا و با دست سمت بابا خط و نشون میکشید. مجتبی که از پشت پنجره میدید علی با بابا چطوری رفتار میکنه از کوره در رفت و دوید سمت در و با علی گلاویز شد و همین باعث جرقه یک دعوای بزرگ زده بشه و کار به کتک‌کاری بکشه و همسایه‌ها بریزن بیرون.شب وحشتناکی بود دوتا پسر جوون به جون هم افتاده‌بودند و همدیگه رو میزدند.دوتا برادر روبروی هم ایستاده‌ بودند و با هم دعوا میکردند و بهم توهین میکردند.انگار پرده‌‌های حیا بود که یکی یکی دریده میشد و آبرو بود که میریخت... بلاخره با وساطتت چندتا از همسایه‌ها از هم جدا شدند و عمو و پسرش رفتند.عمو قبل رفتن به بابا گفت فقط تا آخر هفته صبر میکنم اگر ندادی با مامور میام. روزهای سخت و پر استرسی داشتیم.روزهایی که خون به جیگرمون میشد و کاری از پیش نمیبردیم.بابا ذره ذره اب میشد و خبری از پول و اون مرد فراری نبود. هر روزی که شب میشد و به آخر هفته نزدیک تر میشدیم اضطراب و دل‌نگرانی هممون بیشتر میشد.خواهرام هم کمکی ازشون نمیومد اونام نه پس‌انداز داشتند و نه درامد انچنانی که بخشیش رو به بابا قرض بدند. آخر هفته شد و عمو با مامور اومد جلوی در و بابا رو بردند.مامان اونشب خیلی گریه کرد و به عمو التماس کرد و به پاش افتاد که تو محل بی‌ابروش نکنند اما فایده نداشت.بابا رو که بردند مامان که کسی رو نداشت به عموی بابا که بزرگتر فامیل بود زنگ زد و ازش خواست با دوتا از بزرگترای دیگه به دادمون برسند.با اینکه میدونستیم اگر بابا بفهمه اینکارو کردیم چقدر عصبانی میشه اما چون کاری ازمون برنمیومد تصمیم به اینکار گرفتیم. بابا اونشب خونه نیومد و فردا صبحش با وساطت سه تا از بزرگترای فامیل و راضی شدن عمو آزاد شد. دو روز بود همه خونه عمو بزرگ بابا جمع شدند.اون روز من نرفتم اما از مامان شنیدم که بعد از یک دعوا و کتک‌کاری مفصل که بین دو برادر و پسراشون اتفاق میفته عمو به احترام بزرگترها میگه که چهار ماه دیگه به بابا برای برگردوندن پول مهلت میده تا شاید اتفاق تازه‌ای بیفته. خبر چهار ماه رو کشیدم که یک نفس راحت کشیدم و گفتم:کو تا چهار ماه تموم بشه مامان. مامان گفت:مثل برق میگذره مامان.مخصوصا وقتی آدم گرفتار و بی‌پولم باشه که بدتر. گفتم:حالا میخواین چیکار کنین؟؟ مامان گفت:چی بگم فکرم به جایی نمیرسه. گفتم:مامان به نظرت عمو چهار ماه صبر میکنه؟؟ گفت:بعیده!!!دروغ چرا من که میگم سر یک ماه دوباره میاد جلو در خونه و دعوا راه میندازه. دقیقا همین اتفاق هم افتاد عمو سر یک ماه اومد جلوی در خونه و گفت:اومدم ببینم چیکار کردید؟؟ وقتی بابا گفت هیچی دوباره عصبانی شد و شروع کرد داد و بیداد کردن و فحش دادن. مسخرست اگر بگم عین چهار ماهی که بهمون فرصت داد‌ه‌بود رو هر سه هفته یکبار میومد دم خونه و آبروریزی میکرد.بابا بیچارم به هر دری میزد یک قرون پول کف دستش نمیگذاشتند.وقتی آبروش تو محل رفت دیگه اوضاع بدتر شد  و دلسردیش بیشتر شد.این که تو این چهار ماه چندبار برای دعوا و کتک‌کاری کلانتری رفتیم.اوضاع طوری شده‌بود که دوتا برادر تو روی هم نگاه نمیکردند و از هم بیزار بودند.دیگه چیزی از برادری بینشون نمونده‌بود و فقط کینه و بغض و نفرت بود. بجای چهار ماه...پنج ماه گذشت و اتفاق تازه‌ای نیفتاد.بعد از پنج ماه دوباره عموی‌بابا و دوتا از بزرگترهای دیگه جلسه گذشتند...اینبار خونه ما جمع شدند. زنعمو ودوتا پسراش علی و محمدم بودند. بزرگترها حرف میزدند و سعی میکردند دوتا برادر رو آشتی بدند اما بی‌فایده‌بود.عموی بابا هر حرفی میزد کسی جرات نمیکرد روی حرفش حرف بیاره تا اون لحظه ساکت بود و فقط به حرفها گوش میداد و به بابا و عمو خیلی غضبناک نگاه میکرد.هربار نگاهش روی من و مجتبی و مامان که کنار هم نشسته‌بودیم هم میچرخید.تو دلم خدا خدا میکردم که ایکاش حرفی بزنه و این دعوا تموم بشه تا برگردیم سر زندگیمون و آرامش به خونه برگرده.بابا میگفت مهدی قبول کنه پول رو خورد خورد ماهانه بهش برمیگردونه اما عمو یک کلام میگفت که پولم رو کامل میخوام و زنعمو حرفش رو تایید میکرد.همه با هم حرف میزدند و داد میکشیدند و من به دهن خان‌عمو زل زده‌بودم تا حرفی بزنه که با کلمه لاالله الا الله خان‌عمو همه ساکت شدند. خان‌عمو گفت:بس کنید چقدر حرف میزنید.چقد همدیگه رو بی‌حرمت میکنید.تن پدر و مادرتون تو قبر میلرزه.شما دوتا برادرید...این کارها و حرفها از کجاست. هرکلمه که حرف میزد قند تو دلم آب میشد احساس میکردم مثل یک فرشتست که اومده دعوا رو ختم کنه. ادامه داد:دوتا برادر...دوتا همخون...از هم نمیگذرند.اول از همه باید این کدورت و تلخی از این میون بره پیشنهاد من اینکه... دیگه حرفاش به نظرم قشنگ نب
ود...دیگه شبیه فرشته نجات نبود...انگار فرشته مرگ بود...چی میگفت...کاش ادامه نمیداد... عمو همچنان ادامه میداد:این دوتا برادر باید برادریشون دوباره بهم ثابت بشه.آقا مهدی آقا مصطفی من یک پیشنهادی دارم.البته میدونم که شما صلاح بچه‌هاتون رو بهتر میدونید اما دلم نمیخواد چند صباح دیگه که سرم رو گذاشتم زمین و مردم روم نشه تو روی برادرم نگاه کنم.من همین الان آقا مصطفی دخترت رو برای پسر کوچیکه آقا مهدی خواستگاری میکنم.دلم میخواد این وصلت دوتا برادر رو دوتا خانواده رو دوباره بهم نزدیک کنه. اتاق دور سرم میچرخید چی میگفت این پیرمرد.همه هاج و واج نگاش میکردند.نگاه کردم به محمد صورتش برافروخته و قرمز بود.مشتش رو گره کرده‌بود.میدونستم علاقه‌ای بهم نداره منم بهش علاقه‌ای نداشتم اصلا نمیخواستم ازدواج کنم هزارتا آرزو و برنامه داشتم.چرا کسی حرفی نمیزد؟؟چرا همه سکوت کرده‌بودند؟؟زن‌عمو همیشه حرف میزنه منتظر بودم یک کلمه از دهنش بیاد بیرون اما با اینکه عصبانیت از چهرش میبارید نگاه غصبناک عمو بهش باعث میشد ساکت بمونه.محمد بلند شد و گفت:ببخشید با اجازتون من میرم تو حیاط. باباش صداش کرد و گفت:بشین سرجات. به مامان نگاه کردم با التماس نگاه کردم آینده من تو اون خونه مشخص بود کنار مردی که هیچ شناختی ازش نداشتم از خودش و خانوادش بدم میومد. مامان آروم و با ترس گفت:خان‌عمو نمیشه برای بچه‌ها... خان‌عمو گفت:یعنی حرف من حرف نیست؟؟یعنی من با شما دشمنم...پس چرا به من گفتید بیام؟؟ بابا گفت:اختیار دارید شما بزرگ مایید.هرطور صلاح بدونید.من به عنوان پدرش و بزرگترش موافق حرفتونم.چشم... از بابا ناامید شدم و برگشتم سمت عمو بهش ملتمسانه نگاه میکردم و فقط تو دلم خدا رو صدا میکردم که عمو گفت:منم راضیم. خان‌عمو گفت:خب خداروشکر.دوبرادر دوباره بهم گره خوردند... دیگه نمیشنیدم چی میگند.اشکام از چشمام میچکید رو چادری که سر کرده‌بودم.این دیگه چه بخت و اقبالی بود؟؟خدا لعنتشون کنه من فقط باید تاوان پس میدادم این وسط.گناه من چی بود. به محمد نگاه کردم.سرش پایین بود و پیشونیش خیس عرق بود.دلم براش میسوخت نمیدونستم کس دیگه‌ای رو دوست داره یا نه؟ انگار که متوجه نگاهم شده‌باشه برگشت سمتم و بهم زل زد.از نگاهش ترسیدم و سرمو انداختم پایین نمیدونم شاید فکر میکرد من خوشحالم. اونشب قرار شد عمو دیگه سراغ طلبش رو نگیره تا هر زمانی که بابا داشت و تونست بهش برگردونه حتی قبول کرد ماه‌ به ماه یک مبلغ جزیی رو بگیره و وقتی همه پول رو گرفت سفته‌ها رو پس بده. وقتی مهمونها رفتند من یک گوشه اتاق نشستم و زل زدم به دیوار... مامان اومد سمت بابا و گفت:چیکار کردی؟؟میگفتی دختر نمیدم؟؟دخترت میخوای بفرستی خونه مهدی؟؟ بابا گفت:انتظار داشتی روی حرف عمو حرف بزنم؟؟که دیگه ابرو برام تو فامیل نمونه....محمد پسر خوبیه.دیر یا زود مریم باید ازدواج میکرد چه بهتر که زن کسی بشه که میشناسیم. به بابا نگاه کردم نمیدونستم متوجه کاری که باهام کرده هست یا نه؟؟واقعا نمیفهمیدم درک میکنه یا نه؟؟ گفتم:درسم چی میشه...گفتی میذاری برم دانشگاه!! گفت:درس به دردت نمیخوره... گفتم:محمد به دردم میخوره...ازم حتی نپرسیدید میخوامش یا نه..حتی اون لحظه بهم نگاه نکردی رضایتم رو بگیری...من کلی آرزو دارم بابا...ترو خدا تباهش نکن...من چه گناهی دارم این وسط...شما بلند پروازی... تو گوشی محکمی از بابا خوردم و گفت:تموم شد...چند روز دیگه میان خواستگاریت و بعدم عقدت میکنند.اینطوری برای هممون بهتره. صورتم رو که خون دماغم روش نشسته بود پاک کردم و گفت:فقط برای شما بهتره نه من... بابا دیگه ادامه نداد و از خونه زد بیرون.مامان نشست کنارم و سعی کرد آرومم کنه که گفتم:مامان در حقم بد کردید...خیلی بد کردید‌...من ازتون نمیگذرم... یک هفته تموم گریه کردم و لب به غذا نزدم تا شاید دلش به رحم بیاد و از تصمیمش منصرف بشه اما بی‌فایده بود.بعد از یک هفته خانواده عمو اومدند خواستگاری.هیچ‌کس راضی نبود همه ناراحت بودیم.زن‌عمو دوستم نداشت این رو از نگاهاش میفمهمیدم حتما برای پسرش هزارتا آرزو داشت و الان همش نقش بر آب شده‌بود.مامان من راضی نبود.محمد بهتر از شب اول بود اما لبخندی به لبش نبود.یک نگاه خشک و بی‌روح داشت.دلم میخواست کمی با محبت بهم نگاه کنه اما حتی نگاهم نمیکرد. خواستگاری من خیلی رسمی و خشک با حضور بزرگترهای فامیل برگزار شد و من رو با یک دستبند برای محمد نامزد کردند و قرار خرید حلقه و عقد و عروسی رو گذاشتند. پنج ماه فرصت بود که من خودم رو برای زندگی مشترکی که نه براش آمادگی داشتم و نه دلم میخواست شروع بشه،آماده کنم.وقتی حرف درس خوندنم رو زدم محمد گفت همون دیپلم برای یک دختر بسه و نمیخوام درس بخونی.هرچقدر اصرار کردم بی‌فایده بود.ازش بدم میومد اما دلمم براش میسوخت اونم مثل من تقصیری نداشت اما انگار میخواست با اذیت کردن من انتقام ازدواجی که بهش تحمیل شده رو بگیره. تو
اون پنج ماه خیلی رفت و آمدی باهم نداشتیم غیر از چندباری که بیرون رفتیم برای خرید و اون اومد خونمون ندیدمش تو اون دیدارهام خیلی باهام حرف نمیزد.زن‌عمو هم چون دوستم نداشت دعوتم نمیکرد خونشون. محمد مشغول درست کردن خونه کوچیکی بود که اجاره کرده‌بودیم تا بریم سر زندگیمون.بابا این میون از همه راضی‌تر بود چون دیگه نه کسی ازش پول میخواست و نه مدام باید میرفت کلانتری‌.
2 کلافه بودم و روزهای خونه پدری مثل برق و باد از جلو چشمم میگذشت. دلم برای مدرسه رفتن و با دوستام بودن تنگ میشد.دلم میخواست برم دانشگاه و درس بخونم همش فکر میکردم درسم که تموم شد میرم سر کار و وقتی برای خودم کسی شدم ازدواج میکنم تا یک ازدواج موفق داشته باشم اما همه این فکرها و آرزوها با کار اشتباه بابا نابود شد. پنج ماه گذشت و روز موعود رسید. اون روز صبح رفتم آرایشگاهی که زن‌عمو انتخاب کرده‌بود و من ازشون متنفر بودم.انقدر بداخلاق و عصبی بودم که مدام آرایشگر ازم میپرسید چته؟؟دلم میخواست همونطوری فرار کنم و از اون شهر برم. سه ساعت بعد من آماده بودم و روبروی آینه ایستادم دلم پر از غصه بود و داشت میترکید به خودم نگاه کردم قشنگ شده‌بودم دفعه اولی بود ابرو برمیداشتم و آرایش میکردم از دیدن چهره قشنگ و پر آرایشم قند تو دلم آب شد به خودم گفتم:مریم حالا که قراره ازدواج کنی و کاری ازت نمیاد پس زندگی رو به کام خودت تلخ نکن.شاید محمد واقعا دوست داره. سعی کردم خودم برای خودم حرفهای قشنگ بزنم و قلبم رو آروم کنم. محمد اومد دنبالم ماشین عمو دستش بود وقتی سوار ماشین شدم بهش لبخند زدم اما جواب نگاهم رو به سردی داد.تو راه کلامی باهم حرف نزدیم تا رسیدیم محضر ما جشن نداشتیم یک مراسم محضری ساده بود. همش منتظر بودم بهم بگه چقدر قشنگ شدی اما حرفی نمیزد. صداش کردم:محمد... نگام کرد و گفت:بله. گفتم:منم راضی نبودم مثل تو.هزار تا فکر و برنامه داشتم اما شد دیگه... گفت:مهم نیست...باید با شرایط جدید هردو کنار بیایم.اونا خواستند و من و تو هم کاره‌ای نبودیم. یکم گذشت و گفت:چقدر تغییر کردی... گفتم:زشت شدم... شونه‌هاشو انداخت بالا و چیزی نگفت. دلم گرفت...چه فکرایی که نمیکردم و چی شد. یک ساعت بعد من و محمد زن و شوهر عقدی و رسمی هم بودیم و همه‌چیز تموم شده‌بود. لحظه عقدمون انقدر برام گنگ و نامفهوم و عجیب بود که حتی درست و حسابی یادم نمیاد.انگار بین خواب و بیداری بودم. مامان زیرگوشم زمزمه کرد:نگران نباش مامان بله رو که بگید خدا مهرتون رو به دل هم میندازه و من در جوابش فقط لبخند زدم و سکوت کردم. همگی همراه ما تا خونه بخت من اومدند.بابا بیشتر از چهار تیکه وسیله نتونسته بود بخره و اونایی رو هم که داده‌بود از دور اندیشی مامان و خریداش تو گذشته‌بود.بقیه خونه رو محمد وسیله گذاشته‌بود یا خالی بود...هرچی بود که برای شروع زندگی بد نبود. همه اومدن تو خونه و دورتا دور نشستند بیشتر شبیه مجلس ختم بود تا عروسی دلم میخواست حداقل برای دل خوشی من و محمد که شده یکی بلند بشه و آهنگی بذاره و شادی کنند اما.... همه سرشون تو کار خودشون بود و حرفی نمیزدند.هر از گاهی میدیدم دوتا خواهر محمد بهم چطوری زل میزنند و در گوش هم پچ‌پچ میکنند.خواهرای خودم که غم عالم به دلشون بود و یک گوشه نشسته‌بودند و سکوت کرده‌بودند. یکی و دو ساعت گذشت تا زن‌عمو اومد جلو و گفت:ما دیگه میریم.بلدی که امشب چیکار کنی. سرمو انداختم پایین و گفتم:بله. گفت:دخترها این دوره و زمونه حیا ندارند...برای دل خوشی من میگفتی نه...حالا من وظیفمه بهت بگم با اینکه شما خودتون استادید... این رو گفت و لبخند زشتی بهم زد و شروع کرد توضیح دادن. حرفاش که تموم شد رو به محمد گفت:مامانجون خوشبخت بشی پسرم...حواست رو امشب جمع کن که خون ببینی... با حرفش حالم از خودم بهم خورد چطوری میتونست انقدر راحت بهم توهین کنه و شوهرم رو بهم بدبین کنه.چشمام پر از اشک شد و یک قطرش چکید. مامان اومد سمتم و گفت:مامان ما میریم خوشبخت بشید.محمد آقا دخترم رو به تو سپردم مواظبش باش. مهمونا یکی یکی بلند شدند و برامون آرزوی خوشبختی کردند و رفتند. دلم میخواست منم از اونجا باهاشون برم.تو صورت بابا و عمو نگاه نکردم و سرمو انداختم پایین درسته که اونا اسمش رو شرم و حیا گذاشتند اما من اسمش رو تنفر و بیزاری میگذاشتم و دلم نمیخواست نگاشون کنم. چند ساعت بعد کسی تو خونه نبود. رفتم تو اتاق که لباسم رو عوض کنم که صدای در خونه رو شنیدم محمد رفت بیرون. دلم براش میسوخت حتما اونم انتظار جشن و پایکوبی داشت و مثل من از دیدن این عروسی مسخره شوکه شده‌بود.پیش خودم گفتم خوشبحال مردها که هروقت ناراحتند میتوند فرار کنند و از اونجا دور بشند.میتونند یک نخ سیگار بکشند و تو خیابونا با خیال راحت قدم بزنند. لباس عوض کردم و موهامو باز کردم و یکم از آرایش صورتم کم کردم و تو اتاق خواب منتظرش نشستم. تا کم‌کم خوابم برد... نمیدونم چقدر خوابیدم که صدای در خونه اومد. بلند شدم و خودم رو مرتب کردم و چشم به در نشستم. محمد اومد تو و بدون توجه به من لباساش رو عوض کرد من خجالت کشیدم اما اون راحت و خونسرد بود. بهم لبخند زد و گفت:بلند شو چایی درست کن بخوریم و بخوابیم من خیلی خستم. گفتم:چشم. اونشب‌ محمد بهم گفت باید با سرنوشت بسازیم. اونشب برای من و محمد همون اتفاقایی افتاد که شب عروسی هر عروس و دامادی میفته
اما شاید تلختر و بی‌احساس‌تر.خوب میدونستم مردی که الان تو آغوششم عاشق و دیوونم نیست.خوب میدونستم با عشق ازدواج نکردیم اما امیدوار بودم که عشقی بینمون به وجود بیاد. محمد به توصیه مامانش گوش داده ‌بود و حواسش بود که من حتما دوشیزه باشم که یک وقت سرشون کلاه نره دل چرکین بودم و ناراحت اما بهش حق میدادم هرچی بود این ازدواج اجبار بیشتری نبود. از فردا صبح فصل جدید زندگی من شروع شد‌.فکر میکردم یک زندگی عادی جلوی روم دارم اما... محمد هر روز صبح میرفت سرکار و من تا بعدازظهر تو خونه تنها و بیکار بودم. همش سر خودم رو به کاری گرم میکردم و سعی میکردم هنرهایی که مامان تو خونه یادم داده‌بود از گلدوزی و خیاطی و کارای دیگه هربار یکی رو انجام بدم‌. محمد مرد سرد و خشکی بود نمیدونستم واقعا دوستم داره یا نه.بهم محبت نمیکرد و توجهم نمیکرد.بیشتر شبیه یک همخونه و همخواب براش بودم.خیلی کم حرف میزدیم و اگرم حرفی بینمون رد و بدل میشد من بودم که حرف میزدم و تعریف میکردم. زن‌عمو دو روز در میون صبح اول وقت خونه ما بود و با زخم زبوناش و حرفاش آزارم میداد. همش بهم سرکوفت بابا رو میزد و میگفت:اگه بابات پول محمد منو بالا نکشیده‌بود الان کسب و کار حسابی داشت و کارگر مردم نبود.تورو هم آویزون بچم نمیکرد. چیزی نمیگفتم و سکوت میکردم و بعد از رفتنش فقط مینشستم یک گوشه و اشک میریختم. به محمدم حرفی نمیتونستم بزنم یکبار که بهش گفتم:چرا مامانت مرتب میاد اینجا و به من حرف میزنه. عصبانی شد و اومد تو صورتم و گفت:در خونه من به روی مامانم همیشه بازه.بعد هم حرف نامربوط نمیزنه...اگر عمو پول رو داده‌بود این مصیبت سر ما نمیومد. نگاش کرد و گفتم:به من میگی مصیبت... زدم زیر گریه و اون مثل همیشه از خونه رفت بیرون. چند ماهی همین طوری گذشت بعضی روزها به محمد میگفتم و با اجازش صبح میرفتم بیرون یا خرید میکردم یا میرفتم سراغ مادرم یا خونه خواهرام و برمیگشتم خونه. پنج ماهی از عروسیمون گذشته‌بود.اون روز صبح بعد از رفتن محمد منم از خونه اومدم بیرون اول رفتم سوپری که سر کوچه بود تا برای مامان خرید کنم.شاگرد سوپری که منو میشناخت خیلی زود خریدهامو بهم داد و من خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه پدری‌. از صبح تا ظهر که بابا بیاد با مامان کلی حرف زدیم و درددل کردیم اما بهش نمیگفتم که چه زندگی بد و عذاب‌آوری دارم و محمد دوستم نداره.‌.. تا بلاخره بابا اومد و ناهار خوردیم و نزدیک رفتنم که شد منو صدا کرد و گفت:بیا بشین دو دقیقه کارت دارم... معمولا سعی میکردم با بابا هم‌کلام نشم هنوز از دستش ناراحت بودم و نبخشیده‌بودمش برای همین گفتم:محمد میاد خونه باید زودتر برم. بابا عصبانی گفت:بهت میگم بیا. رفتم نشستم و گفتم:بله. گفت:کی میری خونه عموت؟؟ گفتم:نمیدونم!!شاید فردا یا پس‌فردا. گفت:سفته‌های منو ازشون بگیر. گفتم:چی؟؟ گفت:مگه کری؟؟بگو سفته‌هامو بدن. گفتم:به من چه بابا.با هم توافق کردید منم که این وسط بابت بدهیت دادی.به من چه که بگم سفته پس بدن. گفت:چرا با من بحث میکنی دختر.برو بگو من دخترم رو دادم یکمی از پولم رو که پس دادم دیگه سفته رو بدید تا بقیشو هر وقت داشتم برگردونم. مات و مبهوت نگاش کردم چی بهش میگفتم.هرچقدر میگفتم به من مربوط نیست کوتاه نمیومد. از در خونه زدم بیرون.چقدر بی‌کس بودم این از بابام اونم از محمد که نه بهم نگاه میکرد و نه دوستم داشت.هروقت دلش میخواست بهم نزدیک میشد و هروقت هم حوصلمو نداشت نگاهم نمیکرد.همینطور که از زیر عینک دودیم اشک میریختم رسیدم خونه.دلم نمیخواست برم تو خونم.خونه‌ای که قرار بود خونه بختم بشه یک خونه بی‌روح و زندگی بود.هرکاری میکردم که توجه محمد رو جلب کنم بهم بیشتر بی‌توجهی میکرد.خیلی وقتا احساس میکردم تلاشم بی‌فایدست.دلم میخواست حداقل دخترعموهام و زن‌عمو بهم کمک کنن اما اونا هم ازم بیزار بودند. با کلید در رو باز کردم و رفتم تو خونه.شام رو پختم وچشم انتظارش نشستم.وقتی اومد مثل همیشه بود.سرد و خشک.اما من به روی خودم نیاوردم وبراش چایی ریختم و شام آوردم و کنارش نشستم.مدام باهاش حرف میزدم و اون فقط در حد یکی دو کلمه بهم جواب میداد. دلم میخواست برم تو بغلش و غم‌های دلم رو خالی کنم و سر بذارم رو شونش تا آرومم کنه اما محمد فقط وقتی منو تو بغل میگرفت که همخواب بودیم. به خودم جرات دادم و گفتم:محمد...بابا سلامت رسوند. گفت:سلامت باشه. گفتم:میگه اگر میشه و امکانش هست سفته‌هاشو پس بدید.میگه یکمی از بدهی رو داده. گفت:آره سیصد تومان از پنج میلیون... گفتم:به من نگفت چقدر اما میگه دخترم رو که دادم بهتون... زد زیر خنده و گفت:مگه ما خواستیم اون لقمه‌ای بود که خان‌عمو عقل کل برای هممون گرفت و بابات اول همه قبول کرد و خوشحال شد... گفتم:نه بابای شما مخالفت کردند.نه کسی جرات کرد بگه نه اینکار درست نیست... نمیدونم چرا یک دفعه عصبی شدم... گفت:نه نکرد اما عمو هم زود قبول کرد که دختر
ش رو بده حالام به من ربطی نداره که سفته و پول و کوفت و زهرمار دست کی هست و کی نیست.من و تو تاوان کار بابات رو پس دادیم دیگه دلم نمیخواد حرفش رو تو این خونه بزنی. گفتم:انقدر به من توهین نکن...هرچی بود که الان زنتم باید دوستم داشته باشی و منو بخوای. گفت:باید... خلاصه اونشب دعوای بدی باهم کردیم و تهش به دو سه تا سیلی که من خوردم ختم شد و من رفتم تو اتاق خواب و گوشه تخت مچاله شدم و برای خودم گریه کردم.محمد هم جلوی تلویزیون خوابید. یادم نمیاد کی خوابم برد اما انقدر گریه کردم که خوابیدم.دو طرف صورتم از جای دستاش میسوخت و گزگز میشد. صبح زود بیدار شدم به امید اینکه محمد بیاد سراغم و ازم معذرت‌خواهی کنه اما اصلا خونه نبود و رفته‌بود. فقط دیدم یک یادداشت گذاشته که شام نمیاد خونه و میره خونه مادرش.به اینکارش عادت داشتم زن‌عمو خیلی وقتا محمد رو تنها دعوت میکرد اونجا. رفتم سر کمدم و از تو وسایل شخصیم دفتر خاطراتم رو کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتن از روزی که بله گفتم بهش تا همین دیشب رو.نوشتم و گریه کردم تا یکم سبک بشم و دلم آروم بگیره.از بی‌مهری‌هاش و کم توجهی‌هاش...از بداخلاقیاش...از زندگی با مردی که اندازه نوک سوزن عاشقم نبود و دوستم نداشت نوشتم...از زندگی با مردی که میخواستم عاشقش بشم اما اون نمیخواست. دفتر رو بستم و گذاشتم تو کمدم لابلای لباسام تا محمد نبینه. زنگ زدم به کارگاهشون که یکی از همکاراس گوشی رو برداشت گفتم بهش بگند میرم خونه مادرم و شب بیاد اونجا دنبالم تا باهم برگردیم.تلفن رو قطع کردم و رفتم صورتم رو بشورم که جای دستاش رو صورتم رو تو آینه دیدم.کمرنگ شده‌بود اما هنوز مشخص بود.بی‌خیال شونه بالا انداختم و نشستم پای آینه و شروع کردم به آرایش کردن تا هم قرمزی صورتم رو بپوشونم هم خستگی و غمش رو. لباس پوشیدم و راه افتادم سمت خونه مامانم.جایی جز اونجا نداشتم برم موندن تو اون خونه روانیم میکرد و عصبی میشدم.حداقل حرف زدن با مامان کمی از دردام کم میکرد. نمیدونم چرا اما تصمیم گرفتم کل مسیر رو پیاده برم قدم زنان راه افتادم.نزدیک خونه مامان بودم و تو افکار خودم غرق بودم که یک صدای غریبه منو به خودم آورد.هم غریبه بود هم آشنا.برگشتم سمت صدا و نگاش کردم.میشناختمش...اما یکسالی بود ندیده‌بودمش...تغییر کرده‌بود یا نه.نمیدونم اما با این لبخند و ژست مسخره جلوی من چیکار میکرد.احسان بود پسر بیکاری که هر روز از جلوی در مدرسه تا در خونه دنبالم راه میفتاد ادعا میکرد عاشقم شده اما یکدفعه غیبش زد و دیگه پیداش نشد.همیشه فکر میکروم واقعا دوستم داره اگر درسش رو خوند وکار میدا کرد زنش میشم.یکدفعه به خودم اومدم و خواستم راه بیفتم که گفت:سلام کردم مریم خانوم. زیرلب گفتم:سلام...خداحافظ و رفتم... بی‌اختیار ترسیدم نمیدونستم دنبالم میاد یا نه اما مطمئن بودم که میدونه ازدواج کردم.وقتی رسیدم خونه چند ساعتی تو ذهنم بود و بهش فکر میکردم.اما سعی کردم بی‌خیالش بشم.هرچی بود الان دیگه متاهل بودم و دختر مجرد گذشته نبودم.فکر اینکه چقدر برای خودم رویا میبافتم منو به خنده مینداخت.یک زمانی وقتی احسان جلوی راهم سد شد و خواست باهام حرف بزنه و بهم ابراز عشق کرد بهش گفتم اگر درسش رو بخونه و کار درست و حسابی داشته‌باشه بهش فرصت حرف زدن میدم.یک زمانی به دیدنش عادت کرده‌بودم اما بعد از ازدواج اجباریم و اون بلایی که سرم اومد کلا فراموش شده‌بود. تا شب خونه مامان بودم اما خبری از محمد نشد با خونشون که تماس گرفتم زن‌عمو به سردی جواب تلفن رو داد و گفت:محمد با خواهراش و بچه‌خواهراش رفت بیرون پارک و گردش یادم رفت بهم گفت بهت بگم خودت بری خونه شب دیر میاد و نمیتونه بیاد دنبالت. گفتم:الان دیروقته چطوری برم خونه... زن‌عمو گفت:چه میدونم یک مرد تو اون خونه پیدا نمیشه تو رو برسونه همش باید آویزون پسر من باشی.یک شب میخواد خوش بگذرونه... اینارو گفت و گوشی رو گذاشت... ازش متنفر بودم...از همشون متنفر بودم...از محمد...از بابام...از عموم...از اون همه بی‌مهری و بی‌توجهی‌... دلم میخواست به خونه برنگردم و تصمیم گرفتم بمونم که با صدای بابا به خودم اومدم:محمد کی میاد دنبالت ساعت نه شب شده؟؟درستش نیست تا این وقت شب زن و شوهر تنها بمونن... نمیدونم چرا اما از دهنم پرید و گفتم:بهم گفت ده دقیقه دیگه برم سر کوچه... بابا گفت:بگو بیاد تو خونه... گفتم:نه خستست... مامان اومد بازوم رو گرفت و بردم سمت آشپزخونه و گفت:مامان حرفتون شده؟؟نمیاد دنبالت...آخه دیدم چشمات پر از اشک شد... گفتم:نه مامان قشنگم...محمد با خواهرش رفته پارک غصم شد که منو نبردن حالا که اومد دنبالم بهش میگم قبل رفتن بریم یک گشتی تو خیابون بزنیم.با موتورش میاد آخه. نمیدونم مامان حرفمو باور کرد یا نه...اما چشماش نشون میداد که حرفم رو باور نکرده. لباس پوشیدم و دستی به سر و صورتم کشیدم و روسری سر کردم و خداحافظی کردم و راه افتادم. نمیدونستم کا
اما کاش هیچوقت بهش زنگ نمیزدم... اون تلفن شروع همه‌چیز بود...