رم درسته یا نه.محمد که بیخیال دنبال خوش گذرونیش بود وبابا هم که تحمل حضور من رو خیلی نداشت...اول ترسیدم راه بیفتم اگر محمد میفهمید تنها برگشتم حتما روزگارم رو سیاه میکرد اما اون که با بابا حرف نمیزد تازه چیکار میخواست بکنه میخواست کتکم بزنه...مهم نبود...در خونه رو بستم و راه افتادم...
تو خیابون تند تند قدم میزد و با سرعت راه میرفتم.دلم به حال خودم میسوخت...وقتی مجرد بودم انقدر بیکس نبودم که الان بیکس و تنها بودم.
دلم میخواست حال خودم رو خوب کنم.دلم یکم محبت میخواست اما کسی رو نداشتم.ناخودآگاه صورتم از اشکام خیس شد و بدنم یخ کرد...نفس عمیق کشیدم و ایستادم و به آسمون شب نگاه کردم که خالی از ستاره بود مثل روزگار تاریک و بیستاره من...معمولا چیزی تو خیابون نمیخوردم اما اونشب انگار میخواستم تلافی کار محمد رو دربیارم برای همین از بستنی فروشی یک بستنی خریدم و نشستم تو ایستگاه تا یا تاکسی یا اتوبوس شبانه بیاد و سوار بشم و برم خونه.بستنی میخوردم و به زندگیم فکر میکردم گاهی لبخند میزدم و گاهی شوری اشک تو دهنم حس میکردم که یک صدای آشنا رشته افکارم رو پاره کرد.
احسان بود...
گفت:سلام مریم...چقدر تغییر کردی؟؟صبح نگذاشتی باهات حرف بزنم و رفتی...
از دیدنش شوکه شدم...اینجا چیکار میکرد...امروز مثل جن همش جلوم سبز میشد...
گفتم:سلام...مزاحم نشو لطفا...منتظر تاکسیم برم خونه...
گفت:بگذار برسونمت...
به ماشینش اشاره کرد...یک پیکان داشت...
گفتم:نه...برو لطفا...کسی ببینتم دردسر میشه...
گفت:شنیدم ازدواج کردی...
گفتم:بله...
گفت:به من گفتهبودی بهم فرصت میدی...
گفتم:من ازدواج کردم برو...
اومدم بلند بشم و برم سمت خیابون سوار تاکسی بشم که دوباره صدام کرد:مریم...میشه باهات حرف بزنم...به نظرم شبیه مریم قبل نیستی...
با این حرفش تعجب کردم و نگاش کردم...نمیدونم واقعا میگفت یا همینطوری حرف میزد...
به چشمام اشاره کرد و گفت:گریه کردی...صورتت سیاه شده....
رو برگردوندم و حرفی نزدم...اما حس خوبی داشتم.اولین نفری بود که میفهمید دلم شکسته و به محبت نیاز دارم...اولین کسی بود که اشکام رو میدید...
یک تاکسی از اون دور نزدیک میشد دستم رو بلند کردم که برام بایسته...
احسان بهم نزدیک شد و شمارشو گرفت سمتم و گفت:بهم اگر خواستی زنگ بزن...
تاکسی جلوی پام ترمز زد...نگاش کردم و شماره رو از دستش گرفتم و سوار شدم...
قلبم تو سینم میکوبید و به شدت میترسیدم...شیشه رو کشیدم پایین تا شمارهرو بندازم بیرون اما پشیمون شدم...دوباره شیشه رو کشیدم بالا و شماره رو مچاله کردم تو کیف پولم...
اونشب محمد نزدیک ساعت یک برگشت خونه و کلامی باهام حرف نزد...من احمق انتظار عذرخواهی داشتم اما اون حتی باهام حرف نمیزد...
هربار به احسان فکر میکردم از خودم خجالت میکشیدم و پشیمون میشدم و تصمیم میگرفتم شماره رو بندازم دور اما پشیمون میشدم.
چند روز گذشت و محمد حتی برای آشتی کردن پیش قدم نشد...
منم خونه مادرم نرفتم برای اینکه احسان رو نبینم.
بعد از سه روز خودم با محمد شروع کردم حرف زدن اما اون مثل همیشه بود.
بهش گفتم:محمد میای بریم پارک...
گفتم:حوصلم سر رفته...خیلی وقته بیرون نرفتیم...حال و هوامون عوض میشه.
گفت:امشب نه...من حالشو ندارم...
دیگه ادامه ندادم...
بهش گفتم:من تو خونه خسته میشم.حوصلم سر میره درس بخونم که...
نگذاشت ادامه بدم و گفت:ما قبلا راجع به این موضوع حرف زدیم...
هر حرفی میخواستم بزنم اجازه نمیداد و بدخلقی میکرد.
بلند شدم و گفتم:من میرم بخوابم...
گفت:به نظرم اگر بچهدار بشیم هم تو از تنهایی در میای هم دیگه انقدر بهونه نمیگیری...
گفتم:من بچه نمیخوام...
گفت:این چه حرفیه...این از کجا اومد...مگه میشه...
گفتم:آخه از کسی بچهدار بشم که حتی دوستم نداره...تو فکر کردی من احمقم..تو خودت تفریحت رو میری...درست رو خوندی...برات مهم نیست من تو این چهاردیواری چی میکشم حالا میخوای بچهدار هم بشم...
همین حرفها برای جرقه یک دعوای دیگه کافی بود...
شروع کردیم داد و بیداد و وسط دعوا وقتی من دوباره حرف سفتههای بابا رو زدم دعوا شدت گرفته و تهش به مشت و لگد ختم شد و رفتن محمد از خونه...
نشستم یک گوشه و شروع کردم به گریه کردن.لعنت بهت مریم خوب لال بمیری دختر مگه مجبوری حرف بزنی...هرچی میگه بگو چشم...بگو انجام میدم...بگو میخوام...آخه چطوری با این زندگی بچهدار بشم.
فقط گریه میکردم...دلم میخواست از خونش برم حالم ازش بهم میخورد...
یاد احسان افتادم و اینکه چقدر بیمنت بهم محبت کرد.رفتم سر کیفم و شمارشو در آوردم رفتم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم.
نمیدونم چرا اما تند تند شمارشو گرفتم دستم میلرزید قلبم تو قفسه سینم میکوبید اما میخواستم باهاش حرف بزنم نه با اون که با هرکسی که ذرهای میتونست آرومم کنه...تو اون شرایط فقط احسان به ذهنم میرسید.
با اولین زنگ احسان تلفن رو جواب داد.
با صدای لرزون و پر از اشک گفتم:الو احسان...
3
شروع کردم به حرف زدن اصلا اجازه ندادم اون حرف بزنه.از اول قصه پر غصه زندگیم با محمد براش حرف زدم و گفتم.از ازدواج اجباریمون تا دعوا و بحث و کتک کاری همیشگیمون...از تنهاییام و اینکه ذرهای بهم عشق و محبت نداره.من حرف زدم و اون گوش داد و هربار وسط حرفام فقط کلمات عاشقانهای نثارم میکرد که من تشنه شنیدنش بودم.کلماتی که حتی محمد ازم زبونی دریغ میکرد.
نمیدونم چقدر حرف زدیم که صدای چرخیدن کلید تو در حیاط رو شنیدم هول شدم و با یک خداحافظی قطع کردم.
دویدم تو اتاق خواب و نشستم روی تخت.محمد اومد تو خونه و اومد تو اتاق خواب و لباسش رو عوض کرد و بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق رفت بیرون.دنبالش رفتم و گفتم:تا حالا کجا بودی؟؟
گفت:فکر نمیکنم باید بهت جواب پس بدم.
گفتم:من چشم انتظارت بودم...
گفت:اومدم برو بخواب...سربهسر منم نگذار.
دیگه حرفی نزدم برعکس تصورم اصلا از حرف زدن با احسان احساس بدی نداشتم و برعکس احساس میکردم که سبک شدم و دلم آروم گرفته.دلم میخواست باهاش بیشتر حرف بزنم و بیشتر ازش توجه و محبت بگیرم.
اونشب راحت خوابیدم.فردا صبح تو خونه موندم و نزدیکای ظهر به احسان زنگ زدم.
دوباره باهاش حرف زدم مدام بهم ابراز عشق میکرد و میگفت دوستم داره...همش بهم میگفت از محمد بیزاره که آزارم میده و میخواد تو تاریکی تنها گیرش بیاره بزنتش.من تشنه حرفهای قشنگ بودم و اون این تشنه رو سیراب میکرد.من دیوونه ذرهای محبت بودم و اون دیوونه رو با کلمات عاشقانه رام و آروم میکرد.
دل زخمی من به محبت و مرهم نیاز داشت و احسان شدهبود مرهم همه دردام و التیام زخمام.
ازم خواست برم دیدنش اما میترسیدم از بیابرویی و اینکه باهم دیده بشیم برای همین قبول نکردم.
اون روز یکی دو ساعت باهاش حرف زدم و قطع کردم و به کارهای خودم رسیدم.شب که محمد اومد برعکس همیشه کسل و بیحوصله و بدخلق نبودم آروم و گوش به فرمان بودم.کاری به کارش نداشتم بیتوجهیاش برام آزاردهنده بود اما نه مثل قبل.نگاههای سردش قلبم رو مچاله میکرد اما نه مثل قبل چون روح و روان تشنم جای دیگه ارضا میشد.
شب وقت خواب بهم گفت عمو گفته بههیچ وجه سفته رو پس نمیده و ازم خواست به بابا پیغام عمو رو برسونم.بدون بحث کردن پذیرفتم و به خیال اینکه فردا روز بهتریه خوابیدم.
یک هفته از اولین تماسم با احسان گذشته بود و دیگه نه ترسی داشتم نه عذاب وجدانی.از روزی یکبار حرف زدن رسیدهبودم به روزی دو سه بار.
احسان همچنان اصرار به دیدار داشت و من امتناع میکردم نه بخاطر درد وجدانم و محمد نه فقط بخاطر ترس از آبروم فقط همین.
اون روز صبح تصمیم گرفتم برم خونه مامان.
یک هفته بود فقط تلفنی باهاش حرف زدهبودم.قبل رفتن به محمد تلفن زدم و گفتم میخوام برم.گفت:منم میرم خونه مامان گفته شام برم اونجا.
گفتم:میای دنبالم؟؟
گفت:آره بابام برای عمو پیغام داره.
تنم از این پیغام فرستادن ها میلرزید.
از خونه زدم بیرون و راه افتادم.
نزدیک خونه مامان که رسیدم همش چشمم دور میتابید که احسان رو ببینم آخه همون نزدیکی مغازه داشت اما خبری ازش نبود.
خیلی خورد تو ذوقم و بیحوصله رفتم خونه مامان.
مامان مثل همیشه بود اما من با روحیهتر و خوشحالتر از همیشه بودم و مامان فکر میکرد رابطم با محمد خوب شده و بلاخره مهرمون به دل هم افتاده نمیدونست که دخترش داره به خودش و شوهرش و زندگیش خیانت میکنه.
نزدیک ظهر مامان گفت برم ماست بخرم از سر خیابون.
من پریدم جلو و گفتم:من میرم.
گفت:نه خسته میشی.
اما بیتوجه به حرف مامان لباس پوشیدم و گفتم من میرم مامانجون.غذا رو بکش که زود برگشتم.
تا سر خیابون رو با سرعت رفتم تا شاید احسان رو ببینم.اما خبری نبود.رفتم تو سوپر و خریدم رو کردم و برگشتم.
دیگه فکرشم نمیکردم ببینمش که از پشت سر صدام کرد مریم...
بدنم شروع کرد لرزیدن و میخکوب شدم و برگشتم.احسان بود.چقدر ذوق کردم.
گفت:نگرانت شدم از صبح زنگ میزنم خونتون جواب نمیدی.
میترسیدم کسی ببینتم...با اینکه دلم میخواست ببینمش اما نگران بودم...
راه افتادم و زیرلب گفتم:ببخشید فردا بهت زنگ میزنم و حرف میزنیم.دنبالم نیا...میترسم...
گفت:باشه عزیزم.دوست دارم..با این حرفش انگار تو هوا رها شدم و تا خونه رو رقص کنان رفتم شدم همون دختر دبیرستانی سرخوش که همیشه خدا شاد و پر از آرزو بود.
رسیدم خونه مامان و یک دل سیر غذا خوردم.
تا شب با مامان کلی گفتم و خندیدم تا محمد اومد دنبالم.
برعکس همیشه اومد تو خونه تا پیغام پدرش رو برسونه.
اول کسی حرف نمیزد تا محمد گفت:عمو من دلم نمیخواد دوباره ناراحتی بشه اما بابا گفتند که قرار بود پول رو کمکم برگردونید اما شما...
بابا گفت:داشتم و ندادم...چقدر بگم ندارم...بگو سفتههامو بده تا یکم دیگش رو پس بدم...
محمد گفت:عمو نمیشه.بابا میگه تا کامل برنگردونید سفته پس نمیده...
بابا عصبانی گفت:من دخترمو دادم بهتون دیگه.سفتمو پس بدید تا یکم دیگه از پول رو بدم...
محمد پوزخندی زد و گفت:م
گه ما خواستیم اون که دستور خانعمو بود...
با تنفر نگاش کردم چقدر راحت میگفت منو نمیخواد...ازش بیزار میشدم...
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و تو حیاط نشستم کنار حوض.دلم نمیخواست بیشتر از این تحقیر بشم با حرفاشون.
تو افکار خودم غرق بودم که صدای داد و بیداد بلند شد...
محمد در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون.
داد زد:مگه من کردم؟؟مگه من خواستم...منم کلی آرزو و فکر و خیال داشتم.بذارید دهنم بسته باشه.
رو کرد به من و گفت:راه بیفت.
رفتم تو اتاق بابا راه میرفت و فحش میداد.داداشم عصبانی بود و داد میزد.
نگاه کرد بهم و گفت:این دیگه پاشو تو این خونه نمیگذاره توام اگر دختر این بابایی برو سفتههاشو بگیر اگر نه که دیگه نمیخوام ببینمت.
به مامان نگاه کردم و گفتم:به من چه.
مامان گفت:برو مامان اینا الان ناراحتند.چیزی نگو.
روسریمو سرم کردم و راه افتادم.محمد تا تو خونه داد زد و باهام دعوا کرد.من نمیدونستم گناهم این وسط چی بود که همش باید غصه میخوردم.
وقنی رسیدیم خونه لباسش رو عوض کرد و خوابید.
اونشب گذشت و دوباره بحث سفتهها و بدهی بابا زنده شد و من و زندگیم رو درگیر خودش کرد.زنعمو مدام زنگ میزد و کلی حرف بهم میزد و تهدیدم میکرد که به پسرش میگه طلاقم بده و بیابروم کنه.
حرفی نداشتم بزنم بعد از همه ناراحتیام به احسان پناه میبردم و باهاش حرف میزدم.
محمد فقط وقتی میخواست کنارم بخوابه و باهم باشیم باهام حرف میزد و کارش که تموم میشد دوباره همون مرد بیروح و خشک میشد.
اون روزم مثل همیشه تو خونه تنها بودم و محمد سرکار بود.شب قبلش هم بین عمو و بابا دعوا سختی شدهبود و به خونه ماهم کشیدهبود و من خیلی بهم ریختهبودم.
احسان نزدیک ظهر بهم زنگ زد و وقتی صدام روشنید اصرار کرد باهاش برم بیرون خیلی ناراحت بودم.این مدت بیشتر از همیشه از محمد شنیدهبودم که بهش تحمیل شدم و دوستم نداره.برای همین قبول کردم و تو یکی از پارکهای شهر قرار گذاشتیم.
وقتی بهش رسیدم و دیدمش انگار دلم آروم گرفت.نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن دلم میخواست سرمو تو بغلش بگذارم و هایهای گریه کنم.دلم میخواست دست نوازش روی صورتم بکشه.خیلی بیکس و تنها بودم برام مهم نبود که چه فکری راجع به من میکنه مهم این بود که فقط اونه که منو میبینه و دوست داره.
ناخودآگاه بود یا واقعا میخواستم نمیدونم دستش رو تو دستم گرفتم و رهاش نکردم.اولش قلبم ریخت پایین و ترسیدم اما وقتی دیدم آرومم میکنه رهاش نکردم.
دو سه ساعت کنارش نشستم چندبار سرم رو گذاشت روی سینش و من بدون هیچ خجالت و دردی پذیرا بودم.این مریم رو نمیشناختم حتی نمیفهمیدم چرا لحظهای از محمد و زندگیم خجالت نمیکشیدم.
بعد از چند ساعت بلند شدم و گفتم باید برم خونه.گفت:میرسونتم.
سوار ماشینش شدم و نزدیک خونه تو یک کوچه خلوت نگه داشت.ساعت سه ظهر بود و کسی تو خیابون نبود.آروم اومد سمتم و گونم رو بوسید و گفت:دوست دارم.
برگشتم خونه.حالم خیلی خوب بود.پر از حس خوب بودم.میدونستم راهم اشتباهه میدونستم گناهکارم.میدونستم دارم به بیراهه میرم اما راضی بودم از حضور احسان تو زندگیم راضی بودم چون محبت میدیدم چون تازه داشتم معنی عشق و عاشقی رو میچشیدم.براش ارزش داشتم و برای ناراحتیم ناراحت میشد...با غمم غمگین میشد.تنها کسی بود که به گریههام بها میداد و این برام ارزشمند بود.
روزامون پشت سرهم میگذشت و من هر روز بیشتر به احسان وابسته میشدم و با محمد از هم دورتر میشدیم.
محمد اصرار داشت بچهدار بشیم و من دلیل اصرارش رو نمیفهمیدم و فقط میگفتم نمیخوام اما نمیدونستم تا کی میتونم جلوش مقاومت کنم.
دعوای بین بابا و عمو تمومی نداشت.طوری شدهبود که هفتهای یکبار تو خونه ماهم سر سفتهها دعوا میشد و همش به کتککاری ختم میشد و بیرون رفتن محمد از خونه.
نمیدونم دقیقا چند ماه بود که با احسان ارتباط داشتم اما مرتب همدیگه رو بیرون میدیدیم و باهم حرف میزدیم و وقت میگذروندیم.
محمد سعی میکرد با پساندازش یک کار جدید راه بندازه و میخواست تولیدی بزنه خوشحال بودم چون گفتهبود اگر تولیدیش راه بیفته به منم اجازه میده اونجا کار کنم اینطوری میتونستم برای خودم یکم پول دربیارم.تو این مدت از پول کمی که بهم میداد و پسانداز کردهبودم تونستهبودم برای خودم دوتالنگه النگو بخرم اون موقع طلا خریدن کار سختی نبود و منم تنها کاری که به ذهنم میرسید همین بود.
هروقت میرفتم خونه بابا،از وقتی میرسیدم تا وقتی برمیگشتم بابا و مصطفی فقط میگفتند سفتهها رو پس بگیر و هروقت میرفتم خونه عمو،زنعمو و عمو میگفتند به بابات بگو پول رو پس بده انگار تو این دنیا کسی با خود من و حال و احوالم کاری نداشت و براش مهم نبودم.
منم تو تمام بیکسیهام به احسان پناه میبردم.
تو یکی از این روزها بود که محمد صبح قبل بیرون رفتن صدام کرد و گفت:مریم من شب خیلی دیر میام.
گفتم:چرا؟؟
گفت:چند جا کار دارم و بعدم تولد میثم هست میرم خونه آبجی...
میث
م بچهخواهرش بود.با تعجب نگاش کردم و گفتم:پس من چی؟؟کاش گفتهبودی براش کادو میخریدم و یک فکری برای لباس میکردم...
احساس کردم خجالت کشید و یکم منمن کرد و گفت:راستش آبجی خیلی شلوغش نکرده برای همین گفته خودم تنها برم...مامان از طرف من براش کادو میخره...توام برو خونه مامانت اینطوری اذیت نمیشی...
نگاش کردم و نگاهم کمکم تار شد و این اشکام بود که جلوی دیدم رو میگرفت و چشمام رو پر میکردند.زیرلب گفتم:محمد تو بی من میری؟؟من دعوت نیستم...این یعنی چی؟؟؟
گفت:انتظار داری تولد بچهخواهرم رو بخاطر تو نرم؟؟
گفتم:معلومه انتظار زیادیه...من زنتم...خواهرت منو دعوت نکرده...تو!!؟
گفت:بس کن مریم اول صبحی منو سگ نکن.غیر از اینکه حضورت اونجا داغ دل مامان و بابا رو اصلا همه رو تازه میکنه.برو خونه مادرت اونجا بهت بیشتر خوش میگذره.
نگاش کردم و زیرلب گفتم:ازت متنفرم...
اینو گفتم و رفتم.نمیدونم نشنید یا خودش رو زد به کر بودن.
رفتم تو اتاق و نشستم روی تختم و زانوهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روش شروع کردم گریه کردن.دلم خون بود.دیگه فقط غمگین نبودم پر از حس تنفر بودم.ازش بیزار بودم از خودش و خانوادش.من داغم...من داغم...
این رو تکرار میکردم با خودم گاهی میخندیدم و گاهی بیشتر گریه میکردم.دیوونه شدهبودم...دلم میخواست خوردش کنم همونطور که منو زیر پاش خورد کرد.همونطور که منو له کرد و رفت.غرورم و قلبم امروز هزارتا تیکه شد.منم میخواستم دل سوختمو خنک کنم.
گوشی تلفن رو برداشتم و بدون لحظهای فکر شماره احسان رو گرفتم.با اولین زنگ جواب داد و من شروع کردم به حرف زدن...
وقتی قطع کردم حالم خوش بود.
بلند شدم و دوش گرفتم.قشنگترین لباسم رو از تو کمدم کشیدم بیرون و پوشیدم.نشستم پای آینه و به خودم نگاه کردم.تو این مدت کوتاه ازدواجمون خیلی زود گرد پیری و خستگی روی چهرهام نشستهبود.
نمیتونستم بگم دختر قشنگی بودم اما چهره دلنشین و آرومی داشتم.خیلی وقت بود زیباییهام رو ندیدهبودم.
شروع کردم به آرایش کردن...موهامو سشوار کشیدم و وقتی کارم تموم شد از دیدن خودم تو آینه لذت بردم.
رفتم تو آشپزخونه و میوه شستم و آماده کردم.چایی و شربت درست کردم.
دستی به خونه کشیدم و همهجارو مرتب کردم.
من منتظر بودم...
منتظر یک مهمون که به اصرار و خواهش من قرار بود بیاد...
میخواستم اون روز به من بیشتر از محمد و خانوادش خوش بگذره خودش گفتهبود و به من فقط کنار احسان خوش میگذشت.
احسان ساعت دوازده با غذا قرار بود بیاد خونم و من مشتاقانه منتظر حضورش بودم.
میدونستم دارم چه گناه بزرگی مرتکب میشم اما با همه وجودم و روح و روانم این گناه رو میخواستم.
راس ساعت دوازده زنگ در خونه رو زدند با صدای زنگ بدنم شروع کرد به لرزیدن...نگرانی اومد سراغم اما یک نفس عمیق کشیدم و در خونه رو باز کردم.
احسان چند دقیقه بعد جلوی چشمم دم در ورودی بود.وقتی دیدم بهم لبخند زد و گفت:ماشالله چقدر خوشگل شدی.چه عشقی دارم من...
گفتم:واقعا؟؟من قشنگم؟؟
گفت:پس چی؟؟مثل ماه شدی...اجازه هست بیام تو.
از جلوی در کنار رفتم و اومد تو.
گفتم:آخه محمد حتی روز عروسیمونم بهم نگفت قشنگم.
گفت:از بس بدسلیقه و نفهمه.
احسان از خونم و سلیقم و خانوم بودنم تعریف میکرد
منم ازش پذیرایی میکرد و دورش میچرخیدم.
دروغ چرا همش نگران بودم در خونه باز بشه و محمد بیاد تو برای همین کفشهای احسان رو قایم کردم و راه پشت بومم نشونش دادم.
کنارش نشستم و اون باهام حرف میزد و با موهام بازی میکرد و صورتم رو نوازش میکرد.هرچی زمان میگذشت من و احسان به وجود هم و داشتن یک رابطه خطا بیشتر وسوسه میشدیم و تشنهتر...
تا بلاخره اون اتفاق ممنوعه که نباید میفتاد افتاد.وقتی به خودم اومدم تو بغل احسان برهنه خوابیدهبودم و باهاش رابطه داشتم.
انگار همه احساستم تو اون لحظه بهم ریختهبود و قاطی شدهبود.هم احساس گناه داشت خفم میکرد و هم عشق و لذت منو به ادامه اون اتفاق و رابطه تشویق میکرد.از یک طرف میترسیدم اگر روزی این گناه برملا بشه و از طرفی غصه میخوردم که ایکاش زن احسان بودم و محمدی نبود.
یک مشت حس متناقض و مزخرف که داشت روانیم میکرد.
تو تخت خودم و شوهرم با یک مرد غریبه همخواب شدم و خودم رو تمام و کمال دراختیارش گذاشتم بدون ذرهای عذاب وجدان...
اما احسان ازم تشکر و قدردانی میکرد.خوشحال و راضی بود از رابطمون.مدام میگفت کنارم میمونه و تنهام نمیگذاره.همش میگفت با همه وجود عاشقمه که اجازه دادم باهام باشه و کنارش بخوابم.منم به حرفای اون دل خوش میکردم و خودم رو آروم میکردم.
احسان بعدازظهر بود که تصمیم به رفتن گرفت.دلم نمیخواست بره.دلم میخواست بمونه اما کار داشت و باید برمیگشت.
لبامو بوسید و بازم ازم تشکر کرد و گفت خوشحال میشه اگر هربار دعوتش کنم و منم بهش قول دادم هرزمانی محمد نبود بگم بیاد پیشم.
بعد رفتنش دوش گرفتم و رفتم تو اتاق خواب و با خیال راحت و دل امن خوابیدم اما چه خوابی تا نی
خیانت نزن که بزرگترین خائنی...
باورم نمیشد این حرفا از زبون احسان میشنوم.
دلم میخواست بمیرم...اون لحظه آرزوی مرگ میکردم.بدنم میلرزید و قلبم به سینم میکوبید.دستش رو گرفتم و گفتم:بگو دروغ میگی...بگو....
گفت:نه من که نمیتونم زندگیم رو روی تو بگذارم.بببن مریم این رابطه یکجا باید تموم میشد خب حالا تمومش میکنیم.امروز نه فردا که تموم میشد...
گفتم:چرا مزخرف میگی...چرا تموم بشه...خب نامزد کن..من...
گفت:نه من به زنم خیانت نمیکنم.دنبال دردسرم نیستم.
گفتم:احسان ترو خدا...اگر بری نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره...
دستم که تو دستش بود رو محکم فشار داد و با چشمای گرد و عصبی بهم زل زد و گفت:تا حالا فکر کردی اگر محمد بفهمه با من رابطه داشتی چه به سرت میاد با اون مادر و خواهرایی که داره.تموم شد مریم.بذار دوستانه جدا بشیم.
اینارو گفت و رفت.
من موندم یک دنیایی که به سرم خراب شد.یک بچه که تو شکمم بود و نمیدونستم پدرش کیه...من موندم با یک کوه غم و درد دوباره بیکس شدم خیلی بیکس شدم.تنها شدم.نشستم و گریه کردم تا جایی که میتونستم گریه کردم.از زمین و زپان بیزار بودم.
مه شب فقط کابوس دیدم محمد وسط عشقبازیمون رسیده و من رو سنگسار کردند.همش خواب دیدم محمد دستاش خونی و احسان رو کشته.از خواب پریدم و صورتم رو شستم و رفتم سراغ دفترچه خاطراتم برداشتمش و شروع کردم به نوشتن...معمولا روزایی که برام خیلی تلخ یا خیلی شیرین بود مینوشتم که همیشه یادم بمونه.اون روزم نوشتم و دفترچه رو بستم و لابلای وسایلم پنهون کردم.
محمد نزدیک ساعت دو نصف شب بود برگشت خونه.من برعکس تصورش خیلی گرم و خونسرد باهاش برخورد کردم و ازش پرسیدم بهش خوش گذشته یا نه و احوال همه رو پرسیدم.از نگاه متعجبش میشد فهمید که به چی فکر میکنه اینکه من دیوونه شدم اما برام مهم نبود.
اون روز گذشت و روزهای بعدشم گذشت.من دیگه برای بچهدار شدن مقاومت نمیکردم.از طرفی هم خودم آروم بودم و فکر میکردم الان حوصله بچه دارم و از طرف دیگه نمیخواستم محمد بهم ذرهای شک کنه.
بعد از اون روز احسان هفتهای یکبار یا دو هفته یکبار میومد خونمون وباهم بودیم.
همهچیز خوب بود و من عالی بودم.
محمد سرش گرم کارش بود و سعی میکرد هرچه زودتر کار و کاسبیش رو راه بندازه.
دو سالی از عروسیمون گذشتهبود و هنوز قضیه سفتهها و بدهی بابا به عمو پابرجا بود و هربار بخاطرش دعوا و کتککاری میکردیم اما آخرش هیچی و بینتیجه بود.
منم دیگه پیشگیری نمیکردم و میخواستم باردار بشم شاید اینطوری شرایط زندگیم تغییر کنه و زنعمو و دختر عموهام بهتر بشند باهام.
رابطم با احسان عمیق شدهبود طوریکه یک لحظم نمیتونستم ازش دور بشم و هر روز و همیشه کنارش بودم هروقت میتونستم میبردمش خونه تا باهم باشیم و خوش بگذرونیم.
تا بلاخره اون روز صبح....چند روزی بود حال درستی نداشتم و پریودمم عقب افتادهبود.صبح تصمیم گرفتم برم آزمایشگاه تا ببینم باردارم یا نه.
به احسان زنگ زدم و بهش گفتم میخوام برم آزمایشگاه و همراهم بیاد.
اما نمیدونم چرا اصلا خوشش نیومد و گفت من کار دارم نمیتونم بیام.
تلفن رو قطع کردم و حرفی نزدم.
به محمد زنگ زدم و گفتم میرم آزمایشگاه.
خیلی خوشحال شد و گفت:یعنی بارداری؟؟
گفتم:نمیدونم.
قبل از رفتن تلفن زنگ زد.زنعمو بود با اکراه جواب دادم.حوصله حرف زدن نداشتم مخصوصا اینکه چند وقتی بود مدام سراغ بچه میگرفت و بهم میگفت اگر باردار نمیشی و مشکلی داری برای محمد یک فکری بکنم بچم دلش بچه میخواد.
تلفن رو برداشتم و گفتم:سلام خوبید؟؟
گفت:سلام.کجا بودی؟؟چقدر دیر جواب دادی؟؟
گفتم:دستم بند بود.بفرمایین.همه خوبید.
گفت:خوبیم.محمد کجاست؟؟رفته؟؟دیشب تلفن کردم خونه نبودید...
دوباره بازجویی شروع شد.مجبور بودم جوابش رو بدم همش فکر میکردم اگر این زن میفهمید دارم به پسرش خیانت میکنم چه به روزگارم میاورد.
حرفاش که تموم شد گفتم:من دارم میرم بیرون کاری ندارید.
گفت:کجا؟؟
گفتم:دکتر.
گفت:بهش بگو بچت نمیشه شاید دوا و درمون کردی و بچه منم از چشم انتظاری دربیاد.بلاخره دوساله و خبری نیست حتما عیبی ایرادی داری.خداحافظ.
اینارو گفت و گوشی رو گذاشت.این زن با زخم زبون زدن روح خودش رو آروم میکرد.چطوری میتونست انقدر راحت به من حرف بزنه و آزارم بده.ازش بیزار بودم از خودش و پسر احمقش که حرفهای مادرش رو تکرار میکرد و ازش دفاع میکرد.
تلفن رو برداشتم که به محمد زنگ بزنم و بگم مادرت چی بهم گفت اما بیخیال شدم قبلا گفتهبودم و محمد گفتهبود حق داره نوه میخواد ماهم تحقیق نکرده دختر گرفتیم نمیدونیم واقعا سالمی یا ایرادی داری؟؟بلاخره اگر بچهدار نشی من بچه میخوام مامانم باید به فکر باشه.
با یادآوری حرفاش بیشتر عصبی شدم و گوشی رو گذاشتم.لعنت به همتون.ازتون متنفرم.
چقدر خوب بود که احسان رو داشتم.
از خونه رفتم بیرون و آزمایش دادم و منتظر جوابش موندم.
حدسم درست بود.باردار بودم اما نمیدونستم پدر بچم کیه...احسان یا محمد...دروغ چرا دلم میخواست احسان پدر بچم باشه.
میدونستم ظهر محمد خونه نمیاد.برای همین از تلفن عمومی به احسان زنگ زدم و باهاش بیرون قرار گذاشتم.
برخوردش مثل همیشه بود همونقدر مهربون و عاشق طوریکه من دردام یادم میرفت.
ناهار خوردیم و دست تو دست هم توی پارک قدم میزدیم تا روی یک نیمکت نشستیم.
بهش نگاه کردم و گفتم:احسان میخوام یک چیزی بگم.
گفت:بگو عشقم.
گفتم:من باردارم...
دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت:خب چشم محمد آقاتون روشن.
گفتم:چقدر مطمئنی بچه محمده...من نمیدونم کی پدرشه.تو از کجا مطمئنی؟؟
گفت:یعنی چی؟؟نکنه میخوای بندازیش گردن من...
گفتم:خب من با تو بیشتر رابطه داشتم.ممکنه حاصل عشقمون باشه.من خیلی خوشحالترم اگه....
گفت:اگه چی...دیوونه شدی؟؟میخوای منم مثل خودت بدبخت کنی؟؟من دارم ازدواج میکنم.پنج ماهه نامزد دارم.نمیخوام اتفاقی این وسط خرابش کنه.
باورم نمیشد چیزایی رو که میشنیدم انگار دنیا دور سرم میچرخید.حالم بهم میخورد از همهچیز.نگاش کردم و شروع کردم به گریه کردن.
گفتم:تو نامزد داری و با منی؟؟چطور تونستی...خیانت...
گفت:تو دیگه حرف از
4
دلم شکسته و پر از غم بود گوشه پارک نشستم و به رفت و آمد آدمها نگاه میکردم و احسانی که از نظرم ناپدید شدهبود و دیگه قرار بود نبینمش.
توی بهت و ناباوری غرق بودم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین بود نبودن احسان و ندیدنش...نداشتنش و تنها شدنم.
آروم آروم راه افتادم سمت خونه.
وقتی رسیدم محمد هنوز خونه نبود.دفتر خاطراتم رو برداشتم و اون روز تلخ رو توش ثبت کردم.نمیدونستم تلخ بود یا شیرین...خبر بارداریم با رفتن احسان باهم یکی شد و من نگران از آیندهای بودم که نمیدونستم چی در انتظارمه...
خبر بارداریم رو به محمد دادم و اون از خوشحالی روی ابرا بود.همش قربون و صدقه بچهای میرفت که هنوز حتی جونی نداشت.درکش نمیکردم از من و حضورم تو زندگیش بیزار بود اما بچم رو میخواست بچهای که حتی مطمئن نبودم پدرش باشه.
برای دادن این خبر خوش رفتیم خونه پدرش.مثل همیشه کسی ازم استقبال نکرد و با سردی باهام رفتار کردند.برام رفتاراشون مهم نبود من فقط ناراحت نبودن احسان بودم و نداشتنش.از اینکه به عشقم و شعورم و احساسم توهین شدهبود و من اصلا انگار وجود نداشتم.
زنعمو وقتی خبر بارداری رو شنید پوزخندی زد و گفت:قربون سادگیت برم محمدم صبر کن بچه سفت بشه و بعد راه بیفت و به همه اعلام کن...من که فکر نمیکنم این دختر بتونه بچه بیاره اونم سالم.
انتظار زیادی نبود که بخوام الان محمد جلوی مادرش دربیاد و از زنش دفاع کنه اما در کمال ناباوری سکوت کرد و گفت:خودم حواسم هست بلایی سر بچم نیاد مامان...
چیزی نگفتم...
خبر بارداریم رو همه شنیدند.بارداری سختی نداشتم همهچیزم عادی بود.نه سخت نه آسون.محمد خیلی نگران بچه بود و حواسش بهم بود تا یک وقت بچه سقط نکنم.
بابا و عمو دعوای قبلیشون رو ادامه میدادند و بابا مدام میگفت الان حرفت رو میخونند که بارداری برو بگو سفتههامو بدن و عمو هم میگفت ما سیسمونی نمیخوایم بگو پولمون رو بدند.
دیگه هیچکدوم برام مهم نبودند.احسان رو دیگه نمیدیدمش انگار اون مدتم که میدیدمش خواست اون بود نه یک اتفاق ساده...دو سه باری بعد از اون روز بهش زنگ زدم اما به بدترین شکل باهام برخورد کرد و گفت اگر مزاحمش بشم آبرو برام نمیذاره و به همه میگه چه غلطی کردم و آبروی خانوادم رو تو محل میبره.
دیگه بهش زنگ نزدم....
بعضی روزها میرفتم خونه مادرم و بعضی روزهای دیگه پیاده تو پارک و شهر قدم میزدم.
جاهایی که میرفتم مشخص بود همون جاهایی میرفتم که با احسان میرفتیم و حالم خوب میشد.
ماههای آخر بارداریم بود...به سختی راه میرفتم.محمد همون مرد سرد و خشک و بیروح بود.فقط منتظر به دنیا اومدن بچش بود.
من فقط براش زنی بودم که قرار بود پدرش کنه.بابا و عمو چندینبار باهم دعوا کردهبودند.
دفعه آخری که با محمد دعوامون شد بخاطر حمایت احمقانه من از بابا یک کتک مفصل خوردم و با بدن کبود و درد زیاد راهی بیمارستان شدم نمیدونم چطوری بچم چیزیش نشد و زنده موند.
فردا صبحش راه افتادم و از خونه اومدم بیرون.
رفتم همون پارک همیشگی و نشستم روی همون نیمکت.
نگاه مردی رو روی خودم احساس میکردم اما سرم رو بلند نکردم.تو حال خودم بودم که صدای یک نفر رو شنیدم:ببخشید خانوم...
نگاش کردم یک مرد چهل ساله روبروم ایستادهبود...چهارشونه و قد بلند...
گفتم:بفرماین...
گفت:با این وضعیت هر روز میای همینجا میشینی...میتونم کنارت بشینم...
و این شد شروع یک رابطه دیگه برای من...هرکاری اولش سخته و قبح داره و من اینبار این رابطه رو به راحتی و آسونی شروع کردم.
با مردی آشنا شدم که حتی نمیشناختمش.توجیحم این بود که دنبال کسی برای دردول میگشتم تا بار دلم رو سبک کنم و کمی آروم بشم.دنبال کسی که چند کلمه باهاش حرف بزنم.
یکی دو ساعت باهم حرف زدیم و من بلند شدم و رفتم خونه.
اصلا برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده...مهم فقط این بود کسی رو پیدا کردم که باهاش حرف بزنم...
یک ماه تا زایمانم مونده بود و من مدام میرفتم پارک و هربار اون مرد رو میدیدم و باهاش حرف میزدم.کمکم اسمش رو پرسیدم و باهم بیشتر آشنا شدیم.به دیدن هم عادت کردیم...نزدیک زایمانم وقتی رفتم پارک شماره خونه رو بهش دادم و گفتم اگر دوست داشت به خونه زنگ بزنه چون دیگه نمیتونم برم پارک.
مامان ذوق به دنیا اومدن بچم رو داشت اما من بیحوصله و عصبی بودم.
روزها پشت سر هم گذاشت تا روز زایمانم رسید.
روز زایمان با مامان و محمد رفتم بیمارستان و تا شب درد داشتم تا بلاخره پسرم به دنیا اومد.وقتی تو بغل گرفتمش انگار تموم غم و غصههام آب شدند و یادم رفتند.دلم از بوییدنش و بوسیدنش پر از عشق میشد.حس میکردم دیگه تنها نیستم و الان برای همیشه یک پشت و پناه دارم کسی که از امروز قراره کنارم باشه.
محمد خوشحال بود و پسرش رو بغل میگرفت و میبوسید و باهاش حرف میزد.اومد سمت من و نگام کرد و گفت:قدمش پر از خیر و برکت برامون باشه.نگاش کردم و گفتم:انشالله...
مامان بهش گفت:نمیخوای روی زنتو ببوسی که پسر به این
ماهی برات آورده؟؟
نگام کرد...انتظار یک بوسه از عشق چیز عجیبی نبود که من ازش داشتهباشم...
اومد جلو و سرمو بوسید و بچه رو داد دستم و گفت:مامانم الان میرسه میرم بیارمش بالا.یک دستی به صورتت بکش...
نگاش کردم و گفتم:چشم...
زنعمو اومد برعکس همیشه اینبار لبخند میزد و خوشحال بود.
اومد جلو و باهام دست و روبوسی کرد و گفت:فکر نمیکردم پسر بزایی.مبارکتون باشه.انشالله که مثل باباش که برای من و عموجونت قدم داشت برای شما قدم داشتهباشه.
تا فردا صبح مرخص شدم و برگشتم خونه.خونمون شلوغ بود و همه اونجا بودند.پسرم دست به دست میچرخید و همه نگاش میکردند و خانواده محمد میگفتند شکل محمده و خانواده من معتقد بودند شکل منه.محمد برای زایمان اولم چهارتا لنگه خرید و بهم داد.وقتی النگوها رو دست میکردم بابا با تعجب نگاهم میکرد و لبخندی از سر راضیت میزد.زنعمو اصلا از اینکار پسرش راضی نبود اما بخاطر حفظ ظاهر جلوی بقیه کلی با افتخار تعریف میکرد و به همه نشون میداد.
مامان چند روزی کنارم موند و از بس بابا بهونه گرفت و غر زد مجبور شد برگرده خونه.محمد همون روز فقط با من خوب بود و بهم توجه میکرد از فرداش دوباره شد همون محمد قبلی سرد و خشک...
بعد از چند روز خونه خلوت شد و همه رفتند سر زندگیشون.محمد صبح به صبح امیر رو میبوسید و بغل میگرفت و راهی محل کارش میشد.منم انگار وجود نداشتم.فکر میکردم با اومدن پسرم توجهش به من بیشتر میشه اما نشد و کمترم شد.
دلم میخواست از خونه بزنم بیرون خودم رو تو خونه حبس کردهبودم.دلم حرف زدن با همون مردی رو میخواست که توی پارک دیدهبودمش.به خودم میگفتم:مریم الان چه مرگته...ول کن بشین زندگیت رو بکن.خودتو سرگرم بزرگ کردن پسرت بکن و پای کسی رو تو زندگیت باز نکن دوباره مثل احسان بعد از یک مدت مثل آشغال میندازتت دور اما بیفایده بود.من گوشم به ندای وجدانم بدهکار نبود و دلم میخواست حتما کسی رو داشتهباشم تو زندگیم که بهم محبت کنه.
یک هفته از به دنیا اومدن امیر گذشتهبود و محمد اجازه نمیداد بریم از خونه بیرون همش میگفت الان زوده...
تا اون روز تلفن خونه زنگ زد.گوشی رو برداشتم و گفتم:بله.
گفت:سلام...مریم خانوم؟؟
قلبم ریخت پایین.گفتم:بله بفرمایین...خودمم.
گفت:من مجیدم..
گفتم:نمیشناسم.
گفت:تو پارک...
از شنیدن صداش خوشحال شدم و شروع کردم باهاش حرف زدن.حالم رو پرسید و دلسوزانه به حرفم گوش داد و برام حرف زد.گفت دلتنگم بوده این مدت که نبودم و نگران حالم.یک ساعتی باهاش حرف زدم تا امیر بیدار شد و مجبور شدم قطع کنم اما بهم گفت از این به بعد زنگ میزنه تا وقتی که بتونم برم ببینمش.
رابطه من و مجید شروع شد دیگه برام سخت نبود شروع یک رابطه و حضور یک مرد غریبه تو زندگیم من پا به راهی گذاشتهبودم که هر روز بیشتر بهش عادت میکردم و بیشتر توش غرق میشدم.
مرتب باهاش تلفنی حرف میزدم و درددل میکردم.من کمبود محبتی که داشتم رو با حضورش جبران میکردم و دیگه حتی به محمد فرصت نمیدادم بهم نزدیک بشه و یا بخواد بهم توجه کنه.
هربار میرفتم خونه بابا بهم میگفت پول کم داره و بابت پولی که به عمو داده و اون سفتههارو پس نداده من باید جوابگو باشم.حوصله بحث کردن نداشتم.نمیدونستم تقصیر من این وسط چی بود بابا نصف پول رو برگردوندهبود و عمو هم راضی نمیشد سفتههارو بده اما مطمئن بودم زنعمو مانع از پس دادن میشه.
اون روزم مثل همه روزهای دیگه پسرم رو بغل کردم و راه افتادم خونه بابام محمد درگیر کارهای خیاطخونش بود و کاری به کارم نداشت.
وقتی رسیدم بابا خونه بود و کلافه.از مامان که پرسیدم گفت:یکم دیگه از پول رو داده و عمو بازم سفتههاش رو پس نمیده.
وقتی منو دید یا غضب بهم نگاه کرد و گفت:من پولی که حق این داداش بدبختت دادم به عموت اما اون بازم زیربار نمیره سفتههام رو پس بده.دختر دادم بهشون پولمم گرفتن هنوزم هیچی به هیچی...
گفتم:بابا تقصیر من چیه این وسط.مگه شما نظر منم خواستید...
یک نگاه به النگوهای تو دستم کرد و گفت:چطور اون شوهرت پول داره که برات النگو بخره و مامانش به عالم و آدم پز بده اما پول نداره بندازه کف دست باباش تا سفتههای منو پس بده و دست از سرم برداره.
چی به این پدر میگفتم که هیچی نمیفهمید...
گفتم:مگه محمد پول قرض کرده؟؟
بابا عصبانی داد زد:چقدر با من بحث میکنی؟؟من دست و بالم خالیه.عموتم که نمیفهمه...اگر کاری ازت برنمیاد بهم یکم پول قرض بده...عرضه نداری که بگی بقیه بدهیش رو ببخشه حداقل یکم پول برام جور کن...
گفتم:اگر پولی داشتم حتما...
گفت:داری...این النگوهای تو دستت...
با تنفر نگاش کردم.تو چه پدری بودی آخه...نه هیچوقت حمایتم کردی نه هیچوقت کنارم بودی حالا چشم نداری دو تا لنگه النگو تو دستم ببینی.
آستینم رو کشیدم رو النگوهام و گفتم:نمیتونم.محمد روی اینا حساسه...
بابا عصبانی ول کرد و از خونه رفت بیرون.منم نیم ساعت نشستم و راه افتادم.
تصمیم گرفتم شب با محمد حرف بزنم و ب
.
👈👈👈پ.ن:از نگاه من این سرگذشت متفاوت بود چون خیانت از طرف یک خانوم بود برای همین انتخابش کردم اگر برای عبرت بخونید قطعا متوجه میشید برای درس گرفتن نوشتم نه عادی کردن خیانت چون قطعا کسی این زندگی رو نمیخواد تجربه کنه و اینکه اگر یکبار خطا کردی قبحش برات میریزه پس حواسمون به زندگیمون باشه بیمهری دلیل خیانت کردن نمیشه.مریمم فکر نمیکرده زندگیش یک روزی بشه عبرت بقیه پس صبور باشید.دوستون دارم که همراهمید❤❤💐❤❤
نمیدونم چند ساعت گریه کردم و به خودم لرزیدم.حالم از خودم بهم میخورد حتی جرات نداشتم برم بچمو بیارم تا هردو از دوری هم بیقرار نباشیم.
انقدر گریه کردم که از حال رفتم و همونجا جلوی در ورودی ساختمون خوابم برد.
ساعت سه نصفه شب بود که محمد با پاهاش میزد به بدنم که بیدارم کنه.چشم باز کردم و دیدم صدام میکنه خودم رو کشیدم کنار و گفتم:کی برگشتی؟؟
گفت:بیا امیر بهونتو میگیره...آروم نمیگرفت...ببین چشه؟؟
با تنفر نگاش کردم و گفتم:تو پدری که دلت میاد بچتو اذیت کنی.گمشو اونطرف...
بلند شدم برم تو اتاق امیر که مچم رو گرفت و گفت:نه تو مادری که از خونه زندگیت میزنی...وای به حالت اگر بفهمم النگوهاتو فروختی و خرج بیخود کردی.اونا پسانداز بود برای امیر تو دست تو...
دستم رو از دستش کشیدم بیرون.با همه وجود ازش بیزار بودم.میدونستم اونم این احساس رو تو نگاهم میخونه.اگر قبلا کمی برای درست شدن زندگیم تلاش میکردم اما الان نه فقط دلم میخواست به آخر خط این زندگی مزخرف برسم و از دستش راحت بشم.دلم میخواست بابت همه وقتایی که خوردم کردهبود و روحم رو شکسته بود داغونش کنم و زیر پام لهش کنم.اما نمیدونستم این له کرد اولین تاوانش له کردن خودم و شرافتم بود.
رفتم سراغ امیر وقتی تو بغل گرفتمش انگار هردو یک نفس راحت کشیدیم و دلم آروم شد.
محمد دنبالم اومد تو اتاق و دوباره شروع کرد به حرف زدن و توهین کردن و تحقیر کردنم.امیر رو گذاشتم روی تخت و گفتم:دست از سرم بردار.نگذار بیشتر این از هم بیزار بشیم...
گفت:من بخاطر زندگیم دارم جون میکنم و تو...
گفتم:من چی تو فقط دنبال تحقیر کردن منی...من نمیدونم گناهم چی بود این وسط...
گفت:همهچیز تقصیر توئه و خانوادت...نه بلدی زندگی کنی...نه میخوای زندگی کنی...از این به بعد یک هزاری بهت پول نمیدم.پول میخوای باید بیای خیاطخونه کار کنی و مثل بقیه کارگرا حقوق بگیری.اون دوتا النگو هم که خودت خریدی رو صبح بگذار روی میز پیش من میمونه
گفتم:میام که منت تو سرم نباشه...
اونشب من تو اتاق امیر خوابیدم و دیگه با محمد حرف نزدم.محمد بابت النگوهایی که گم شدهبود کلامی باهام حرف نمیزد و نگاه بهم نمیکرد.
برام اهمیتی نداشت.بابت نداشتنش دلخور نبودم خودم رو با حضور مجید دلگرم میکردم.
بعضی صبحها امیر رو میگذاشتم خونه مامان و میرفتم خیاطخونه و بابت روزهایی که میرفتم روز مزد حقوق میگرفتم.محمد سرکار باهام مثل بقیه برخورد میکرد و یک ریال بهم بیشتر نمیداد.از اون طرف وقتی میومدم خونه باید همه کارام رو انجام میدادم و به خونه میرسیدم.
دیگه از محمد دل کندهبودم و بهش حسی نداشتم.
چندباری تو رابطم با مجید خونه مجردیش رفتم و باهاش رابطه داشتم اما عین خیالم نبود.برام مهم نبود هیچی.تو لجنزاری زندگی میکردم که هرلحظه بیشتر توش فرو میرفتم اما برای نجات نه تنها دست و پا نمیزدم که میخواستم بیشترم پیش برم.به خیال خودم از پدرم که انقدر بیرحمانه منو جای بدهیش فروخت به برادرش...از محمد که من رو بیگناه نادیده گرفت و زیر پاش له کرد...از برادرم که یکبارم ازم حمایت نکرد و پشتم نبود انتقام میگرفتم.
میخواستن بهشون بزرگترین ضربه رو بزنم تا از پا دربیان من نمیفهمیدم چه غلطی میکنم.
امیر کنارم بزرگ میشد و قد میکشید.دوستش داشتم تموم امیدم تو زندگی امیر بود.اگر هنوزم نفس میکشیدم و بلایی سر خودم نمیاوردم فقط بخاطر پسرم بود به امید اینکه روزی بزرگ بشه و اون بشه حامی همه زندگیم.
دوستم داشت منم همه تلاشم رو میکردم به پدرش وابسته نشه و دوستش نداشتهباشه.اما سخت بود چون محمد برای امیر جون میداد و وقتی خونه بود همه وقتش رو با اون میگذروند.
روزامون گذشتند...ماهها گذشتند...سالها گذشتند...
پنج،شش سالی از به دنیا اومدن امیر گذشتهبود...پدرم دست از سر من برداشتهبود و دیگه دوا و جنگی درکار نبود بابا پول عمو رو خورد خورد پس دادهبود و عمو بلاخره سفتهها رو به بابا برگردوند...عموی بابا که من و محمد رو بدبخت کرد مرد و دم مردن وقتی رفتم بالای سرش نگاش کردم و زیرلب طوری که فقط خودش بشنوه بهش گفتم:هیچوقت نمیبخشمت...تو من و محمد رو بدبخت کردی.تو از من یک دختر هجده ساله ساده با حرف احمقانت و پیشنهاد خودخواهانت یک زن هرزه ساختی...حلالت نمیکنم...
نمیتونست حرف بزنه و جوابی بده اینارو گفتم و از بالای سرش بلند شدم...
اما خودم رابطم با مجید خیلی ساده و احمقانه با خواست و اراده مجید تموم شد اما من
هش بگم یک فکری کنه تا شب منتظر اومدن محمد شدم وقتی اومد از اینکه که کارگاهش راه افتاده خوشحال بود و بهم گفت میتونم از هروقتی که بخوام کنارش کار کنم.
یکم منمن کردم و بهش گفتم بابا چی گفته.اما قضیه النگو رو نگفتم...
حرف زدن نتیجهای نداشت جز اینکه خیلی عصبانی شد و گفت:به من ربطی نداره.
میگفت بابات میخواد پول بابای منو بالا بکشه.
دیگه حرف زدن بیفایدهبود.امیدوار بودم بابا بیخیال بشه و دست از سرم برداره.
اما یک ماه هر روز زنگ میزد و با جنگ و دعوا بهم میگفت باید یک فکری براش بکنم.هرباری هم با محمد حرف میزدم تهش میشد ناراحتی.
نمیدونستم چیکار کنم...هرباری با مجید حرف میزدم یا میرفتم پارک میدیدمش یا بهم زنگ میزد کمی فکرم آروم میشد اما دردی ازم دوا نمیکرد.
ناراحت و گیج بودم...کلافه بودم از دست بابا و بیپولی و دربهدریش که تمومی نداشت...محمد متوجه چیزی نبود...یا نمیخواست بفهمه نمیدونم...شاید چون اصلا حضورم براش تو خونه معنی نداشت ناراحتیمم نمیدید.
هرباری امیر رو بغل میکرد و تنها میرفت خونه مادرش و سه چهار ساعت بعد وقتی امیر خیلی بیقرارم میشد برمیگشت.
چند ماهی به همین شکل گذشت تا بلاخره از بس بابا بهم گیر داد و اعصاب و روانم رو بهم ریخت روزی که رفتهبودم پارک که مجید رو ببینم وقتی شرایط رو براش توضیح دادم بهم پیشنهاد داد که النگوها رو بفروشم و پولش رو بدم به بابا تا هم اون یک پولی دستش بیاد هم من دیگه درگیر این قضیه نباشم.بهش گفتم:به محمد چی بگم؟؟
گفت:بگو گمشون کردی...
اون روز رو تا شب فکر کردم بهترین راه حل همین بود فردا صبح بعد از رفتن محمد امیر رو بغل کردم و راه افتادم سمت طلافروشی و النگوهایی که برای زایمانم خریده بود رو فروختم و پولش رو گرفتم و رفتم خونه مامان.
یکم که نشستم بابا اومد.
رفتم پیش بابا و پولها رو گذاشتم جلوش و گفتم:بیا بابا هرچیزی که داشتم همین بود.فقط تروخدا دست از سر من و زندگیم بردارید.
چشمهای بابا از خوشحالی برق زد و گفت:از کجا آوردی؟؟
گفتم:از همونجایی که انتظار داشتی بیارم.النگوهامو فروختم.فقط به محمد میگم گمشون کردم دلم نمیخواد بفهمه برای چی فروختم.
نگام کرد و گفت:هرچی میخوای بگو برای من که فرقی نداره.
مامان کشیدم کنار و گفت:به شوهرت دروغ نگو مامانجون...
گفتم:چی بهش بگم...بگم بابام روزگارم رو سیاه کرد مجبور شدم کادو زایمانم رو بفروشم تا دست از سرم برداره...
گفت:خب نه اینطوری اما اگر دوست داره ناراحت نمیشه.
لبخند تلخی به مامان زدم و گفتم:دردم همینه که دوستم نداره...
چند دقیقه بعد لباس پوشیدم و امیر رو بغل کردم و راه افتادم خونه.وقتی رسیدم محمد خونه بود.با عصبانیت گفت:تو باید هرروز بری خونه مادرت...انگار نه انگار که خونه زندگی داری...من میام گرسنه و خسته.
گفتم:دفعه اول که میای و من خونه نیستم محمد.چرا بیخود بهونه میگیری.؟؟
گفت:شب شام میریم خونه مامان...
گفتم:باشه.رفتم تو اتاق که لباسامو عوض کنم برعکس همیشه دنبالم راه افتاد.
میخواست امیر رو بگذاره روی تخت تا لباساش رو عوض کنم.قلبم تو سینم میکوبید اگر میدید النگوهام دستم نیست قیامت بپا میکرد.سعی میکردم مچ دستم رو از نگاهش بپوشونم.
به هر بدبختی بود نگذاشتم ببینه.رفتم تو آشپزخونه و میوه و چایی آماده کردم و اومدم نشستم کنارش و ناهارم گذاشتم گرم بشه.
همه فکرم تو النگوهای لعنتی بود و اینکه چطوری محمد بگم.
تا شب وقت رفتن که شد وقتی اومدم لباس عوض کنم یکدفعه به دستام نگاه کرد و مچ دستم رو گرفت و گفت:کو؟؟
گفتم:چی؟؟
دستم یخ بود تو دستاش و بدنم میلرزید.دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:چته محمد؟؟مچم شکست...
گفت:النگوهات کو...
زمزمهوار گفتم:گم شدند...نمیدونم کجا...
گفت:مگه النگو هم گم میشه...اون که گم میشه انگشتره...فکر میکنی من احمقم...چیکارشون کردی...
گفتم:بخدا گم شدن...
گفت:قسم دروغ نخور.مامانم گفت برات نگیرم تو لیاقت نداری...
همین حرفا برای شروع یک دعوای بزرگ کافی بود.حق داشت میگفت مگه میشه النگو گم بشه...میگفت دروغ میگم و باید بگم چیکارشون کردم و چرا نیستند...
اونشب یک کتک مفصل خوردم.تمام تنم کبود شد و بعدم امیر رو بغل کرد و رفت خونشون من موندم و حماقتم برای فروش النگوها.
به زندگیم که نگاه میگردم پر بود از حماقتهایی که کردهبودم از رابطههای پنهونیم تا فروش النگوهام...از بدرفتاریم با شوهرم تا عشقی که نسبت بهش تو دلم کشتهبودم.
محمد تا نصفه شب برنگشت خونه و دلم برای امیر پرپر میزد.خدا لعنت کنه زنعمو رو میدونستم به هرطریقی هست امیر رو نگه میداره که برنگردند خونه...
چشام به در بودم و گریه میکردم.
شماره خونه مجید رو داشتم.مجرد بود و تنها زندگی میکرد.بهش زنگ زدم و شروع کردم به گریه کردن.
نمیدونستم چیکار کنم من یک آدم ضعیف و تنها بودم که حتی عرضه زندگی کردن نداشتم...
همیشه فکر میکردم کاش کمی قوی بودم و آدم تا از پس سختیام بربیام نه اینکه همیشه به بقیه پناه ببرم
دیگه به اینکار عادت کردهبودم و معتاد شدهبودم.دوستپسر پشت دوستپسر...رابطه پشت رابطه...با اینکه محمد بعد از پنج،شش سال از اون سردی و بیمهری دراومدهبود و دلش به زندگیم گرم شدهبود و سعی میکرد منو بیشتر ببینه و دیگه سرد و بیروح نباشه اما من دیگه نمیخواستمش...ازش فراری بودم...دلم نمیخواست بهم نزدیک بشه...با اینکه بچه میخواست اجازه نمیدادم بچهدار بشم همش پیشگیری میکردم...میترسیدم بچهدار بشم و دوباره ندونم پدرش کیه...
من خیلی تغییر کردهبودم اگر زنعمو بهم حرفی میزد و دلگیرم میکرد دیگه یک گوشه نمینشستم و اشک بریزم جوابش رو با بیرحمی میدادم...اگر محمد آزارم میداد...منم آزارش میدادم...انگار همه وجودم پر از حس انتقام بودگاهی وقتا خودم رو که تو آینه میدیدیم نمیشناختم...
5
یک مریم وحشتناک و دلچرکین بودم...احساس گناه و عذاب وجدان نداشتم انگار همهچیز توی وجودم کشتهشدهبود و یک انسان بیروح بودم...
پولی که از کار کردن درمیاورم برای خودم و امیر خرید میکردم و به سر و وضعم میرسیدم.بخشیش هم میشد پساندازم برای روزی که پسرم بزرگ بشه و باهم از پیش محمد بریم...
محمد شبانهروز کار میکرد و برای اینکه امیر همهچیز داشته باشه تلاش میکرد...
بعضی وقتا که میخواست باهام حرف بزنه بهم میگفت:مریم تو اون پنج سال من و تو هردو اشتباه کردیم و از روی بیتجربگی برخوردم بد بود فکر میکردم از خدا میخواستی من بگیرمت و منم چون دختره دیگهای رو میخواستم و مجبور به ازدواج با تو شدم بدترین رفتار رو داشتم و تو رو مقصر میدونستم اما الان پنج،شش سال گذشته و میتونیم اون روزا رو جبران کنیم...
دیگه نگاهش نمیکردم و همونطور زیر لب بهش میگفتم:تو این پنج،شش سال تو روح و عشق و غرور منو کشتی دیگه نمیخوامت...من فقط یک دختر بچه بودم که اومدم تو زندگیت اما تو انتقام بزرگترارو ازم گرفتی حالام دیگه من نمیخوام...
وقتی میرفت بیصدا اشک میریختم و خودم از خودم بیزار میشدم...بهش حق میدادم بابت اون روزها اما نمیخواستم ببخشمش.شاید اگر میبخشیدمش شرایطم تغییر میکرد و خدا توبم رو میپذیرفت اما من خطاکاری بودم که قصد برگشتن نداشتم.
تموم خاطرات این پنج سال پنج تا دفترچه سالنامه بود که توی زیرزمین پنهان کردهبودم و فقط بعضی وقتا که تنها بودم میخوندمش...با خوندشون از خودم و زندگیم حالم بهم میخورد احساس ناپاکی همه وجودم رو میگرفت اما بازم یادم میرفت...اسم همه مردهایی که تو زندگیم اومده بودند و باهاشون رابطه داشتم...تموم شبهای چشم انتظاریم برای محمد...تموم حرفهای قشنگی محمد بهم زدهبود اما دیر تو اون دفترچهها بود...
همهچیز مثل گذشته میگذشت....
تا اون روز وحشتناک...امیر دقیقا شش سالش بود و میرفت مهدکودک...صبح امیر رو رسوندم و رفتم سر قرارم با پسری که دو روز بود میشناختمش....
تو یکی از پارکها معروف تهران قرار داشتم.قرارم ساعت یازده صبح بود برای همین اول رفتم خرید و بعد رفتم سر قرار.ساعت یازده رسیدم تو پارک.دوستپسر تازم یک پسر بیست و چهار پنج ساله بود و اصلا نمیشناختمش خیلی اتفاقی تو خیابون باهاش آشنا شدم.نشستم روی صندلی پارک و شروع کردیم به حرف زدن.پسر خوشاخلاقی بود و با حرفاش مدام میخندیدم.دیگه انقدر دوستپسر تو زندگیم داشتم که حرف زدن باهاشون عادیترین کاری بود که انجام میدادم.
یک ساعتی حرف میزدیم و میخندیدیم.دستام توی دستش بود و غرق حرف زدن بودم که یکدفعه شالم که دور گردنم انداختهبودم خیلی سخت و محکم کشیدهشد و یکی داد زد:این مرتیکه کیه اینجا...تو چه غلطی میکنی اینجا...
اون پسر که حتی اسمش یادم نمیاد با دیدن زنی که بالاسرم بود پا به فرار گذاشت و یک نفس دوید و از نظر پنهون شد.تلاش میکردم خودم رو از دست اون صدای زنونه که داشت خفم میکرد نجات بدم و شالم رو آزاد کنم.
مردمی که شاهد دست و پا زدن من بودند دویدن سمتمون و منو از دستش نجات دادن وقتی تونستم نفس بکشم برگشتم سمت صدای آشنایی که داد و بیداد میکرد.اون خواهر محمد بود....خواهر بزرگش نرگس...با دیدنش تنم لرزید کیفم رو برداشتم که فرار کنم که با دستش مانتوم رو چنگ زد و گفت:کدوم گوری میری هرزه؟
پخش زمین شدم و مانتوم پاره شد...
دوباره حمله کرد سمتم و فریاد کشید به محمد زبون بسته خیانت میکنی...خودم میکشمت...ابروتو میبرم...زنیکه خراب...
مردم که دیدند دعوا ناموسیه و من گناهکارم هرکدوم آروم آروم از صحنه فاصله گرفتند و رفتند...
اما نرگس ول کن نبود...من فقط گریه میکردم...تموم بدنم از شدت ضربه درد میکرد...گردنم از فشار شالم میسوخت و زخم بود...میدونستم اگر دست این قوم بیفتم زنده نمیمونم...
از دور صدای خواهر کوچیکتر محمد رو شنیدم که میگفت:نرگس خدا مرگم با کی دعوا میکنی...یک دقیقه رفتم دستشویی...
امیدوار بودم نرگس ولم کنه تا فرار کنم.اما هم زورش از من بیشتر بود هم جسه بزرگتری داشت و من رو کشون کشون برد پیش ندا خواهرش...ندا وقتی منو دید گفت:یا پیغمبر...چیکارش کردی؟؟نکن گناهه...چه پدر کشتگی باهاش داری...
نرگس داد زد:خفه شو...زن داداشت هرزست...با یک پسر مچش رو گرفتم تو بغل پسره نیشش تا پشت گوشش باز بود...
ندا زد به صورتش و گفت:یا ابوالفضل...محمد...
نرگس گفت:ماشین بگیر...میریم خونه ما....شوهرم و بچهها شهرستانن...جون بکن دیگه...برو ماشین بگیر...
نگام کرد و گفت:میکشمت...
کشون کشون منو با خودش تا سر خیابون برد و بهم فحش داد...منم فقط گریه میکردم و تلاش میکردم از دستش فرار کنم اما نمیشد.
سوار ماشین شدیم و هر سه رفتیم خونه نرگس.وقتی رسیدیم گفتم:امیر منتظرمه برم دنبالش...بگذار برم...
گفت:خفه شو...
تلفن رو برداشت و شماره زنعمو رو گرفت و بهش همهچیز رو گفت و گفت بره دنبال امیر و فعلا به محمد چیزی نگه تا بفهمه ماجرا دقیقا
چی بوده...فحشهایی که زنعمو با فریاد از پشت تلفن نثارم میکرد رو میشنیدم از اینکه انقدر حرصش رو درآوردهبودم که داغون شدهبود و همه وجودش آتیش گرفتهبود ته دلم خوشحال بودم...
نشسته بودم گوشه اتاق...ندا خواهر کوچیکه امیر با ناباوری نگام میکرد و هربار میگفت:چرا اینکارو کردی؟؟مگه محمد چی ازت کم میگذاشت...محمد گناه داشت...مگه هممون با عشق ازدواج کردیم؟؟ازدواج منم اجباری بود...همین نرگس...اونم به زور عقدش کردند.اما کدوم خیانت کردیم دختر...میشستی زندگیتو میکردی...
گفتم:خفهشید دیگه...چرا انقدر ادای آدمای پاک و معصوم رو برام درمیارید...شماها خودتون رابطه خراب من و داداشتون رو خرابتر کردید...تو نرگس یادته دعوتم نمیکردی تو مهمونیات...تا صبح داداشتو میبردی بیرون که من توخونه تنها بمونم...کدومتون یکبار بهش گفتید به زنت محبت کن...بهش توجه کن...عاشقش باش...جز اینکه ازم دورش کردید...شمام مثل من کثافتید...اون مادرتون از شما دوتا آشغالتره...پر از عقده....
نرگس حمله کرد سمتم و گرفتم زیر مشت و لگد...از خودم دفاع نمیکردم...دلم میخواست زیر دستش بمیرم...از خدام بود بلایی سرم بیاد...اجازه میدادم کتک بخورم...
نرگس داد میزد:مگه زندگی ماها گلستونه؟؟کدوممون خیانت کردیم...همین شوهر من نگامم نمیکنه...اما من فکر خیانت و هرزگی هم از ذهنم نگذشته....تو خودت سالم نیستی...از اولم سالم نبودی...بابات انداختت به داداش ساده و احمق من...
ندا از من جداش کرد...یک گوشه افتادم..ندا گفت:بگو بار اولت بوده...بگو دیگه نکردی...بگو...
گفتم:نه بار اولم نبوده...نرگس خانوم...دختر پاک من هرزه بار اولم نبوده...من همه این پنج شش سال به داداش احمقت خیانت کردم و اون نفمهید میدونی چرا چون نگامم نمیکرد...
نرگس دوباره اومد سمتم و شروع کرد زدن تو دهنم...میگفت میکشمت...همین رو میخواستم واقعا فقط مرگ من رو از این زندگی نکبتبار که بوی تعفن و نجاست و هرزگی میداد نجات میداد...فقط مرگ به دادم میرسید...از خودم و ناپاکی و آلودگیم خسته بودم...من کثافت بودم....من خود شیطان بودم...
نمیدونم چند ساعت کتک خوردم و فحش شنیدم و با جوابام بیشتر حرصشون رو درآوردم...
خودم وسط حرفام برای اینکه نرگس رو آتیش بزنم گفتم:میخوای بدونی با چندتا رفیق بودم...همشو نوشتم...همه کارایی که در حق داداش احمقت کردم...
این رو که نرگس شنید...مدام تکونم میداد...کجا نوشتی...کو...دیگه توانی نداشتم...از اینکه حرف دفترچهها رو زدهبودم پشیمون بودم...نباید میگفتم اما حرفی بود که از دهنم در رفتهبود و نرگس به هیچ عنوان قصد نداشت فراموشش کنه...
بیحال روی زمین افتادم...دهنم پر از خون بود و بدنم درد میکرد...سرم شکستهبود...
نرگس شالی که روی زمین افتادهبود برداشت و دور گردنم تابید گفت:اگر نگی کجا نوشتی میکشمت...من محمد رو خودم بزرگ کردم...براش زحمت کشیدم...نمیتونم ببینم کسی آزارش میده....زود باش.
اما من حرفی نمیزدم...یعنی نمیخواستم بگم.چشماش رنگ خون بود و کوتاه نمیومد.ندا گریه میکرد و میگفت ولش کن...کشتیش...
نرگس از اتاق بیرونش کرد و در رو قفل کرد و اومد سمتم و گفت:وقتی من پای محمد زحمت میکشیدم تو کدوم گوری بودی...اونوقت که مامانم خونه مردم کار میکرد تا شکم مارو سیر کنه و من از خودم میزدم تا محمد گرسنگی نفهمه تو کدوم گوری بودی...محمد فقط برای من داداش نیست همه زندگی منه...تو رو که گرفت رویاهای بچگیش نابود شد اما الان نمیگذارم نابودش کنی...با هر کلمه حرفش شال رو محکمتر میکرد...مرگ رو جلوی چشمام میدیدم...ندا به در میکوبید و قسم میداد در رو باز کنه...اما اون فقط میگفت جای نوشتههات...
بلاخره حرف زدم و جای دفترچههارو گفتم...
ولم کرد و من از حال رفتم و دیگه چیزی نشنیدم...
وقتی بهوش اومدم دست و پام بستهبود و کنار اتاق افتادهبودم و ندا هم کنارم بود و گریه میکرد...
گفتم:آب...
گفت:خدارو شکر زندهای...
احساس کردم نرگس نیست...دور و اطرافم نگاه کردم اما نبود...نفس راحتی کشیدم...
آب رو با کمک ندا خوردم و گفتم:نرگس...
گفت:چیکار کردی مریم...رفت دفترهاتو بیاره....
گفتم:امیر...
گفت:پیش مامانه...حالش خوبه...محمد فعلا نمیدونه...فقط فکر میکنه پیش منی...
بدنم درد میکرد...گلوم میسوخت...از زور درد و بیحالی دوباره از حال رفتم....
با برخورد یک چیز سنگین به صورتم چشم باز کردم...
نگاه کردم دفترچههام بود که به سر و صورتم میخورد.نرگس تو حال خودش نبود...رنگ صورتش قرمز بود.همش میگفت میکشمش...تو چیکار کردی؟!!
ازش میترسیدم...دروغ چرا از مردن میترسیدم...از اینکه بلایی سرم بیاره اگر از دست اونم فرار میکردم محمد چیکارم میکرد...ندا نرگس رو برد از اتاق بیرون...نمیدونم چقدر وقت نرگس تو حیاط راه رفت و فریاد کشید...خودش رو زد...وسایلش رو پرت میکرد.عین دیوونهها شدهبود.ندا به سختی کنترلش میکرد که سمت من نیاد..
دو سه ساعتی گذاشت تا آروم گرفت...من فقط گ
ریه میکردم و به خدا التماس میکردم بهم یک فرصت دیگه بده...به این پنج شش سالی که گذشتهبود فکر میکردم...چه صبری داشت خدا که انقدر راز خیانت و هرزگی منو پنهون کردهبود تا من به خودم بیام اما من همچنان پیش میرفتم...چه قدر خدا در حقم بزرگی و لطف کردهبود که بیابرو نشم و من عین احمقها فکر میکردم از زرنگی خودم به اینجا رسیدم و کسی نفهمیده...
دلم میخواست زمان به عقب برمیگشت و من خطایی نکردهبودم همونطور دختر ساده و سالمی بودم که محمد میتونست کمکم بهش دل ببنده...
سرم تو دستم گرفتهبودم و زار میزدم به حال خودم...به حال امیر...به حال محمد...امیرم چی میشد...دفترچه اول رو برداشتم عین دیوونهها ورق میزدم...میخواستم ببینم نوشتم نمیدونم امیر بچه کیه...خدا خدا میکردم...اگر این رو هم نوشتهبودم امیر رو هم با خودم به ته چاه مینداختم...امیر بیگناه بود و به پای گناه من میسوخت....
لعنت به من...نوشتهبودم...کتاب رو انداختم و شروع کردم خودم رو بزنم و فریاد کشیدم:لعنت بهت مریم...بمیری مریم...همهچیز رو نابود کردی...خدا لعنتت کنه...چرا بقیه باید تاوان گناهت رو پس بدن...
نرگس اومد تو اتاق و گفت:چه مرگته؟؟بشین یک گوشه و بهم گوش بده...
نشستم و نگاش کردم....اشک میریخت...ندام گریه میکرد...نرگس گفت:اول بگو امیر بچه محمده؟؟
گفتم:نمیدونم...
نرگس و ندا گریههاشون شدت گرفت...ندا گفت:محمد بدون امیر میمیره...اگر واقعا بچش نباشه...اگر حرومزاده باشه...
گفتم:ترو خدا نگذارید بچم تاوان اشتباه منو پس بده.خواهش میکنم...امیر بیگناهه.
نرگس گفت:خفه شو...محمد اگر بفهمه تو انقدر هرزه بودی و از اول هر روز و هرشب تو بغل یکی میخوابیدی و حتی نمیدونی بچت مال کیه...روانی میشه...مجنون میشه...مخصوصا اینکه مدتیه بهت علاقهمند شده و دوست داره...برای امیر نابود میشه....تو هرچی بودی و باشی ناموسش بودی اگر بفهمه ناموسش زیر خواب چندتا مرد بوده میمیره...
گفتم:غلط کردم...
گفت:خفه شو...من زنگ میزنم به محمد و میگم با یک پسر تو پارک دیدمت
اما دفترچههات همش پیش من میمونه...محمد تورو طلاق میده...بچشم میگیره...توام از زندگیش گورتو گم میکنی...اینام اینجا میمونه که اگر غیر از این عمل کردی بیابروت کنم حتی به قیمت جنون برادرم...تو باید از زندگی امیر و محمد گم شی بیرون...برو دنبال هرزگیت...
گفتم:محمد منو میکشه...امیرم چی میشه...نمیتونم...
ندا گفت:اگر بفهمه چه غلطی میکردی محمدم تو رو نکشه مطمئن باش بابات و داداشت میکشنت...پس خفه شو و هرچی نرگس میگه گوش کن...تو فقط با یک پسر رابطه داشتی اونم دو روز بوده میشناختیش و دفعه اول بوده میدیدش همین...بیشتر از این حرفی نمیزنی...
نرگس دنبال حرفش رو گرفت و گفت:بعدم میگی چون خیانت کردم باید طلاقم بدی من و مامان و ندام پشت حرفت رو میگیریم تا طلاقت بده و گورتو گم کنی...
نمیدونستم چی بگم.بخاطر امیر مجبور بودم قبول کنم.اگر قبول نمیکردم بابا از درد بیابرویی سکته میکرد.خواهرم چی زندگی اونام تباه میشد...مامانم دق مرگ میشد...امیر...امیر من...پسرم حتما تو صورتم تفم نمینداخت و نگاهم نمیکرد...کسی هم قبولش نمیکرد...
قبول کردم...
گفتم:باشه...
نرگس گفت:پاشو برو تو حمام خودت رو بدنت رو بشور محمد نباید این شکلی ببینتت لباس بهت میدم بپوش تا زنگ بزنم به محمد بگم بیاد...صبر میکنی من باهاش حرف میزنم و بعد میای از اتاق بیرون دقیقا همین حرفایی رو که قرار شد میزنی...شنیدی...راز این دفترچهها و کثافتکاریهات بین من و تو و ندا و خدا میمونه...
گفتم:باشه..
با کمک ندا رفتم تو حمام و رفتم زیر آب گرم ایستادم.تموم بدنم شروع کرد به سوختن.بدنم تیکه به تیکه سیاه و متورم بود...استخونام درد میکرد.جای زخمای گردن و صورتم میسوخت و دردش داغونم میکرد.
چیکار کردی با خودت مریم...تا کجا پیش رفتی...اگر نمیفمهمیدن میخواستی تا کجا پیش بری؟؟کاش زودتر برمیگشتی مریم...کاش زودتر فهمیدهبودی...امیر چرا هیچوقت به امیر و آیندش فکر نکردی...این بیمهریها از طرف محمد ارزشش رو داشت که الان بهت بگن هرزه...که الان از این تنت بلرزه که شوهرت بفهمه زیرخواب چندتا مرد بودی...
پشیمونی فایدهای نداشت.خداروشکر میکردم که نرگس و ندا بخاطر برادرشونم که بود دست از سرم برمیداشتند و میگذاشتند برم دنبال زندگیم...
تو افکار خودم غرق بودم و شیر آب آروم آروم روی سرم میریخت که صدای داد و فریاد شنیدم...صدای محمد بود...
از خونه مادرش تا خونه نرگس دو سه تا کوچه بیشتر فاصله نبود...محمد مدام داد میزد:کدوم گوری قایمش کردید.
آب رو بستم و منتظر نرگس نشستم که صدام کنه.
نرگس میگفت:داداش فهمیده چه غلطی کرده...من خودم آدمش کردم...تو یکم آروم بگیر
گوشه حمام ایستادم.محمد فریاد میکشید و به زمین و زمان فحش میداد.صدای شکستن شیشه میشنیدم.از ترس به خودم میلرزیدم.به خدا التماس میکردم به دادم برسه دیگه از این غلطا نمیکنم...
چند دقیقه بعد در
حموم باز شد نرگس بود گفت:خبر مرگت بیا بیرون ببین چه گندی زدی به زندگی و روح و روان داداشم...
آروم اومد بیرون قبل رفتن سمت اتاق بازوم رو تو دستش محکم گرفت و چنگالش رو توش فرو کرد و گفت:طبق قرارمون از کثافتکاریات حرف نمیزنی...با این پسره دوست بودی فقط اونم دو روزه...همین...بعدم میگی طلاق میخوای چون خیانت کردی...
سرم رو به نشونه بله تکون دادم و رفتم تو اتاق...موهام خیس بود...
زیرلب گفتم:سلام...
محمد بلند شد و بدون اینکه بهم نگاه کنه خوابوند زیرگوشم و داد زد:زهرمار و سلام...درد و سلام...بمیری که مایه عذابمی...چه غلطی کردی آشغال...به من خیانت میکنی...
با ضربه دستش پخش زمین شدم و سرم خورد تو دیوار...
محمد حمله کرد سمتم...منتظر بودم بگیرنش اما نه اونا از دیدن من تو این شرایط لذت میبردن...محمد میزد و فحش میداد...منم از درد به خودم میپیچدم تا نرگس اومد جلو و گفت:داداشم...محمدم خونش میفته گردنت ولش کن آشغال رو...طلاقش بده بره گمشه از زندگیت خودم برات زن میگیرم یک زن خوب و سالم...
محمد برگشت سمتش و گفت:چرا مزخرف میگی...مادر بچمه...زنمه...
بهم خیانت کرده...
اینو گفت و نشست...احساس کردم کمرش خم شده...انگار شکستهبود...شروع کرد به گریه کردن و گفت:چطور تونستی من که دو شب پیش بهت گفتم دوست دارم دیگه...گفتم از رفتار این شش سالم پشیمونم...گفتم بچه بودم اذیتت کردم بگذار زندگی کنیم بخاطر امیر...
دلم براش میسوخت...دلم میخواست برم سمتش و صورتش رو پاک کنم...اما ازش بیزار بودم اون منو به اینجا کشوندهبود با خودخواهیش،با بیمهریش،با ندیدناش،با سردیش...
گفتم:غلط کردم...بخدا بار اول بود...تو ببخش...اصلا نمیشناختمش...دفعه اولم بود میدیدمش...من که اینکاره نیستم اگر بودم که خواهرات راحت نمیدیدنم...
نرگس گفت:داداش بسه بلند شو...
زنگ در خونه رو زدند زنعمو و امیر بودند...
محمد برگشت نگاهم کرد و گفت:پاشو خودتو مرتب کن...نمیخوام امیر این شکلی ببینتت.به مامانم گفتم حرفی بهش نزنه.
اما نمیتونستم تکون بخورم.با کمک نرگس و ندا بلند شدم.دستم شکستهبود.روی تخت توی اتاق دراز کشیدم و به امیر گفتند تصادف کردم بمیرم بچم انقدر گریه کرد و بیتابی کرد تا بلاخره ندا ازم جداش کرد و بردش از خونه بیرون.
به محمد گفتم ببرم بیمارستان که زنعمو گفت:کجا تازه بچه رفت من کاریت دارم...اگر محمد میگذاشت که برات آبرو نمیگذاشتم
6
اما الانم باید طلاق بگیری و گم شی از زندگی محمد بیرون...من عروس خیابونی نمیخوام...از اولم تو لقمه دهن ما نبودی.معلوم بود یک ایرادی داری بابات...
محمد گفت:مامان بسه دیگه.تا کی این حرفارو میزنی.این مال پنج سال پیشه اونم نمیخواست زن من بشه مجبورش کردند.بلند شو لباس بپوش ببرمت دکتر.
نرگس و مادرش اومدن جلوی راهش و گفتند:باید طلاقش بدی.زنی که یکبار خیانت کنه قابل اعتماد نیست.
رفتم تو اتاق لباس بپوشم اما صداشون رو میشنیدم که میگفتند باید طلاقم بده و محمد فقط میگفت امیر رو چیکار کنم...بچه گناه داره.
من احمق فکر میکردم با این کارهام چیزی درست میشه اما هنوزم همونطور تحقیرم میکردند و زیر پا له میشدم.خدارو شکر میکردم که محمد از دفترچهها و بقیه کثافتکاریام چیزی نمیدونه...باید طلاق میگرفتم تا نرگسم دست از سرم برداره.
مانتو شال پاره و خاکیم رو پوشیدم و رفتم بیرون.محمد نگام کرد و گفت:این چه وضعیه...نرگس بهش لباس بده...
به محمد گفتم:راست میگند طلاقم بده و این عذاب چند ساله روتموم کن...من آدم نیستم..محمد اومد نزدیک و خوابوند تو دهنم و گفت:خفهشو...اگر میخواستم طلاقت بدم همون روزا میدادم...طلاق بدم که بگن عرضه نداشت دخترهرو نگه داره...که بری پیش رفیقت و باهاش ازدواج کنی...گمشو برو بیرون تا نکشتمت...
اون روز رفتیم بیمارستان و بعد رفتیم خونه.امیر خونه ندا موند و قرار شد دو سه روزی اونجا باشه تا از دعوا و جنگ خونمون به دور باشه.اما زنعمو با ما اومد خونمون...خودش میگفت میخوام حواسم باشه محمد بلایی سرت نیاره که بدبخت بشه اما به نظرم اومد که کتک خوردن و تحقیر شدن منو بیشتر ببینه.نمیدونم چرا انقدر ازم متنفر بود.وقتی پسرش میزدم میاستاد و نگاه میکرد و بهم لبخند میزد...
چند روزی به همین شکل گذشت.محمد کلافه بود.سرکار نمیرفت یک لحظه تنهام نمیگذاشتند.فحش و حقارت شدهبود کار هرلحظشون.به مامان گفتهبودم رفتیم سفر برای کار محمد تا سراغم رو نگیره...
مادر و خواهرش زیر گوشش میخوندن که باید طلاق بدی.رفت در خواست داد و برگشت...به چشمم میدیدم داره روانی میشه...خدارو شکر میکردم که خبری از دفترچهها نداره...
شب تا صبح توی اتاقها راه میرفت و با خودش حرف میزد.گاهی میدیدم که یک گوشه نشستهبود و گریه میکرد...
بهم میگفت:بدبختم کردی...نمیخواستمت اما وقتی که خواستم همهچیز خوب بشه نابودم کردی...
دو ماه به همین شکل جهنمی گذشت.حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم.تلفنم قطع بود.
کارای طلاق به سرعت انجام میشد تا اون روز...
اون روز صبح محمد از خونه زد بیرون بامن کلامی حرف نمیزد.میدونستم یکی رو میفرسته پیشم.نرگس چند دقیقه بعد زنگ در خونه رو زد.اومد تو خونه باهام حرف نمیزد...بهش گفتم:نمیدونی کجا رفت؟؟
گفت:نه!!اما گفت امروز تصمیم میگیرم چیکار کنم...
یکم نگاش کردم که گفت:تو که پشیمونش نکردی.میدونی که اگر نظرش رو عوض کنی...
گفتم:خیالت راحت باشه.من این زندگی رو اون زمانم نمیخواستم چه برسه به حالا که محمد ازم بیزارتر شده...
رفتم تو اتاق دلم شور میزد خیلی...کلافه و سردرگم تو خونه راه میرفتم.
غذامو پختم.نزدیک ساعت یک بود که محمد با امیر برگشت خونه.از اون روز خودش امیر رو میبرد و میاورد.
امیر خوشحال بود و از هر دری حرف میزد و تعریف مهد و بچهها رو میکرد.فکر دور شدن ازش و ندیدنش دیوونم میکرد.دلم میخواست این روزهای آخری بیشتر کنارش باشم.دلم میخواست تموم وجودم رو چشم کنم و نگاهش کنم.انگار هرچی میدیدمش کم بود برام.وسط بازیاش و شیطنتاش بغلش میکردم و میبوسیدمش...چیکار کردم با خودم و زندگیم.همش فکر میکردم با امیر از پیش محمد میریم و اون حسرت مارو میخوره اما برعکس شد...من باید از پیششون میرفتم و حسرت داشتن و بوییدن و بوسیدنش رو میخوردم.
نرگس لباس پوشید که بره اما محمد گفت:بمون مامانم یکم وقت دیگه با ندا میاد میخوام باهاتون حرف بزنم.
زیرلب آروم گفتم:جلو امیر خواهش میکنم...
محمد گفت:نگران نباش امیر رو با ندا میفرستم بیرون...من همه کار بخاطر بچم میکنم.
وقتی میگفت بچم خجالت میکشیدم اما من بخاطر بچم همهکار نکردهبودم...
زنعمو و ندا هم رسیدند.ندا با امیر رفت از خونه بیرون.
همه نشسته بودیم...من سرم پایین بود و با انگشتام بازی میکردم و پوستش رو میکندم...زنعمو زیرلب به من و مامان و بابام بد وبیراه میگفت...
محمد گفت:میخوام حرف بزنم.دلم نمیخواد کسی روی حرفم حرف بزنه.من تصمیمم رو گرفتم.دو ماهه دارم فکر میکنم پس انتظار نداشتهباشید عوضش کنم مخصوصا شما مامان.
با هرکلمه حرفش اضطراب من بیشتر میشد و چشمهای نرگس و زنعمو گشادتر و گوشاشون تیز تر....
محمد ادامه داد:من مریم رو طلاق نمیدم.نه بخاطر خودش نه بخاطر زندگیم...من با حاجآقا محله و مسئول دفتر یکی از مراجع تقلید حرف زدم گفتند اگر بار اول بوده و اون شخص پشیمونه من باید ببخشم چون انسان جایزالخطاست...منم دوماه تموم با خودم کلنجار رفتم...میبخشمش.
مریم فقط تقصیرکار نبوده منم تقصیر کار بودم.همه بودیم.مریم هم بار اولش بوده پس میبخشم...
اشکام یکی یکی بیوقفه میچکید روی دامنم...سرم رو بلند کردم و نگاش کردم...بعد از پنج سال قشنگ نگاش کردم
انگار بزرگ شدهبود یا مرد شدهبود...نمیدونم...
با صدای زنعمو رشته افکارم پاره شد.داد کشید:تو غلط میکنی.این زنیکه به تو خیانت کرده...میخوای تو خونه نگهش داری که دو روز دیگه با یکی دیگه دست تو دست ببینیش...
نرگس عصبانی بود و بهم زل زدهبود.منتظر بودن حرف بزنم اما چی میگفتم...از خدا میخواستم طلاقم نده...چرا باید ناراحت میبودم...با اکراه گفتم:محمد طلاق بده و همه رو راحت کن.
برگشت سمتم و گفت:تو دهنتو ببند فکر نکن بخشیدمت نه...طلاقت بدم که مهر تایید بزنم پا حرفا مامانم...
زنعمو گفت:باید طلاق بدی.اگر ندی دیگه نه من نه تو...من احمق رو بگو منتظر بودم بگی طلاق دادم برم برات خواستگاری.یادت رفته دخترخالتو میخواستی...هنوز ازدواج نکرده...
گفت:نکردهباشه...چرا مامان حرف بیخود میزنی...زنم رو نمیخوام طلاق بدم...نه الان نه هیچوقت دیگه.خدا میگه ببخش بنده خدا نمیبخشه...حرفام تموم شد.
زنعمو بلند شد و چادر سرش کرد و گفت:بریم نرگس این احمق رو این جادوگر جادو کرده...
محمد گفت:مامان خواهش میکنم...
زنعمو گفت:به من نگو مامان...من مادر تو نیستم...تو بیغیرتی...من پسر بیغیرت نمیخوام...
نرگس دم رفتن کشوندم تو اتاق و گفت:منتظرم نظرشو عوض کنی مگرنه بهش میگم زنش هرزست و حتی نمیدونه بچش مال کیه...منتظرم...
رفتند...
من موندم و محمد...چند دقیقه بعد ندا هم اومد و امیر رو داد به من و گفت:خدارو شکر که بخشید من نرگس رو راضی میکنم دفترچهها رو نابود کنه...
رفتم تو اتاق و نشستم یک گوشه و شروع کردم به گریه کردن این چه سرنوشتی بود.میدونستم نرگس دست از سرم برنمیداره.تا کی باید نگران میبودم.کاش محمد طلاقم میداد و این عذاب تموم میشد...اما از اون طرف خوشحال بودم چون هنوزم پناه داشتم...بچم رو داشتم...زندگیم رو داشتم...
خدایا به دادم برس و تنهام نگذار...
محمد اومد تو اتاق و گفت:امیر رو ناراحت نکن...بلند شو یک چیزی بیار بخوره میگه گرسنشه..بلند شدم از اتاق برم بیرون که بازوم رو گرفت و گفت:مریم اگر دست از پا خطا کنی میکشمت...اول تو رو بعد خودم رو...مریم پشیمونم نکن...
گفتم:مطمئن باش...
گفت:یک مدت با مامانم و خواهرام حرف نزن تا اونام آروم بشند تا ببینم چه خاکی باید سرم بریزم...
گفتم:محمد من حرفی برای طلاق...
بازوم که تو دستش بود رو محکمتر فشار داد و گفت:میخوای بکشمت؟؟میخوای طلاق بگیری که بری دنبال هرزگی؟؟هان؟؟من طلاقت نمیدم!!بگذار مثل آدم زندگی کنیم.همه عمرمون به جنگ و دعوا و دربهدری رفت.
دیگه حرفی نزدم.از آینده میترسیدم.
!!
زندگی تازم شروع شد.محمد بدبین و شکاک شدهبود نسبت بهم حق داشت منم سکوت میکردم.کلافه بود و پرخاشگر به نظرم احتیاج به زمان داشت تا با اون اتفاق و اون روز کنار بیاد.محمد یک لحظم تنهام نمیگذاشت یا خودش حضور داشت یا منو دست بقیه میسپرد.مادرمم متوجه رفتاراش شدهبود اما هر فکری میکرد جز اینکه من خیانت کردهباشم،صبح من رو میبرد خیاطخونه و بعدازظهر با خودش برمیگشتم امیر یا پیش خودمون بود یا خونه مادرم...اما اینا همه دردم نبود.دردم نرگس بود که دست از سرم برنمیداشت.میگفت باید هرکاری کنم که محمد راضی به طلاق بشه اما من واقعا نمیدونستم چیکار کنم چطوری به مردی که میخواست فراموش کنه اصرار کنم منو طلاق بده.نرگس همه تلاشش رو میکرد.هربار تنها محمد رو میبرد و سعی میکرد تو دلش رو خالی کنه و کاری کنه که محمد از تصمیمش برگرده...همش بهش میگفت زنی که یکبار پاش بلغزه بازم پاش میلغزه...زنی که یکبار خیانت کنه دوباره هم میکنه اینبار بدتر اما محمد گوشش بدهکار نبود.
نرگس هربار بهم تلفن میکرد و خط به خط نوشتههام رو میخوند و میگفت اگر از زندگی محمد نرم اول از همه دفترها رو برای برادرم میفرسته و بعد به محمد میگه.
سه ماهی گذشت...
اون روزم تلفن زنگ خورد.نرگس بود.
گفت:مریم صبرم داره تموم میشه.تو چه غلطی کردی که محمد راضی نمیشه طلاقت بده.
گفتم:بخدا هیچی.من حرفی ندارم.حتی هربار به بهونه رابطه جنسی بهش نزدیک میشم وقتی پسم میزنه و میگه حالش بهم میخوره و نمیتونه باهام رابطه داشتهباشه بهش میگم پس طلاقم بده من تحمل بیمحبتی ندارم.من جوونم...اما فایده نداره...کتک میخورم و تهش میگه صبر کنم تا با خودش کنار بیاد.
نرگس گفت:من نمیدونم یک غلطی بکن.نمیخوای که...
گفتم:بسه چقدر تهدیدم میکنی...اگر اون نوشتهها رو محمد بخونه روانی میشه.تو به فکر داداشت نیستی.
فریاد کشید:هستم که میخوام با یک زن خراب و هرزه زندگی نکنه.هستم که میخوام عمرش پای تو عوضی بیابرو نره.به این فکر میکنم که وقتی تو این شهر کنارت راه میره چندنفر وقتی میبیننتون یاد رابطه جنسیشون با زنش میفتند...خودت تو اون دفترچهها نوشتی از همخوابی با دوس
ت پسرت نمیگذشتی.میخوای چیکار کنم خفه بشم.اگر یک روزی فهمید تف تو صورت من نمیندازه چرا سکوت کردم؟؟
حرفی نداشتم بزنم هرکلمه زخمی بود که به قلبم میزد اما حقیقت محض بود درسته تا مغز استخونم میسوخت اما راهی بود که خودم پیش گرفتهبودم.
من حتی با شاگرد خیاطخونم رابطه داشتم...چقدر احمق بودم.
گناه پشت گناه...خیانت پشت خیانت...کثافت پشت کثافت...من چیکار کردم...هرزگی...بیبندباری...من چی بودم...
از زن بودنم...از شرافتم هیچی نموندهبود...همهچیزم نابود شدهبود.به دفترچهها فکر میکردم...از کی شروع کردم به نوشتن؟؟!!
از شب عروسیم،چرا نوشتم؟؟چون دلم پر بود،پر از درد و غم بودم درسته نمیخواستم ازدواج کنم اما شب عروسیمون وقتی تو حجله منتظرش نشستم و رفت دفعه اول بود که میشکستم.هربار خواستم عاشقش بشم و پسم زد شکستم هربا عمیقتر و سختتر از دفعه قبل.همه رو نوشتم که خالی بشم تا آروم بشم.دفترچههام شدهبودند تموم زندگیم منی که نه دوستی داشتم نه عشقی نه خانوادهای که باهاشون حرف بزنم به نوشتن و حرف زدن با دفترام پناه میبردم.دفعه اولی که از خیانتم نوشتم فقط نوشتم که بار گناهم کم بشه...نوشتم که گناهم رو توجیح کنم...خودم رو آروم کنم...وقتی میخوندم آروم میشدم چون دلایل خیانتم رو میدیدم و به خودم حق میدادم.اما رفتهرفته نوشتن شد برام یک عادت آرومم میکرد...خالیم میکرد...از خیانتام مینوشتم که روزی که امیر رو برداشتم و از پیش محمد رفتم بدونه این مدت چطوری تلافی کاراش رو سرش درآوردم و ازش انتقام گرفتم...مینوشتم که یک زمانی که از محمد و تموم آدمای دورم که ازشون بیزار بودم با امیرم دور شدم همه بخونند و دستشون بهم نرسه.انقدر پر از کینه و درد و بیکسی بودم که به خیال خودم از همه انتقام میگرفتم...
با صدای نرگس رشته افکارم پاره شد:الو...مریم...مردی؟؟؟مگه کری...باتوام...
گفتم:میشنوم...دروغ گفتم یک کلمه از حرفاش رو نشنیدهبودم...
گفت:من یک ماه دیگه بهت فرصت میدم...
گفتم:نرگس تروخدا...دست از سرم بردار.فکر میکنی من الان عذاب نمیکشم...من بدبختی ندارم.فکر میکنی من الان خوشحالم.
گفت:من نمیدونم چه مرگی هستی الان اما این رو میدونم که تو اینطوری بابت کثافتکاریات و دروغات و نامردیات و هرزگیت تنبیه نمیشی...تو باید جواب کاراتو بدی به هر قیمتی...
این رو گفت و گوشی رو گذاشت!!!
به هرقیمتی...به هرقیمتی...این کلمه توی گوشم میپیچید!!
وقتی میگفت به هرقیمیتی یعنی نمیخواست ازم بگذره حتی به قیمت نابودی محمد و امیر...
با ندا تماس گرفتم و ازش خواستم به دادم برسه.گفت هرکاری کرده نتونسته دفترچهها رو پس بگیره.حتی کل خونش رو در نبود نرگس گشته اما پیداشون نکرده.
گریه میکردم و بهش التماس میکردم اما کاری ازش نمیومد.گفت:نرگس میگه اگر ما اینکارو کردهبودیم بدبخت میشدیم نمیشه مریم هرغلطی میخواد بکنه و بعدم کسی بهش نگه چرا؟؟مریم باید جواب پس بده.
گفتم:ترو خدا راضیش کن!!
گفت:یک برنامه سفر میگذارم با مامان و نرگس شاید تو سفر بتونم ازش بگیرم و نظرشو عوض کنم.
چند روزی گذشت و خبر سفر رفتنشون رو بهم دادن.
ندا قبل رفتن اومد خونه و کلید خونه نرگس رو بهم داد و گفت:ما پنج روز نیستیم.یک روز به هرشکلی که شده برو تو خونش و دنبال دفترچهها بگرد اگر پیدا کنی همهچیز تموم میشه.
با ذوق کلید رو گرفتم و گفتم:از کجا آوردی؟؟
گفت:بخاطر داداشم از خواهرم کلیدای خونشو دزدیدم...مریم پیداشون کن.
نمیدونستم چرا انقدر کمکم میکرد اما مطمئن بودم اون خیلی خیلی بیشتر محمد رو دوست داره تا نرگس.
نرگس محمد رو دوست نداشت بیشتر چشم دیدن زندگی آروم برای من رو نداشت.
دو سه روز گذشت و من اصلا نتونستم محمد رو راضی کنم که از خونه تنها برم بیرون.
تا بلاخره فکری به ذهنم رسید به مامان زنگ زدم و گفتم میخوام برای محمد هدیه بخرم و کیک بخاطر پیشرفت کارش من بهش زنگ میزنم میگم اومدم خونه شما توام بهش بگو آره وقتیم خریدامو دید بگو باهم رفتیم.مامان اول یکم دو دل بود اما هرطور شد راضیش کردم و بهش قول دادم نمیگذارم محمد متوجه بشه.
مامان خودش محمد رو راضی کردهبود که من با تاکسی تلفنی برم خونشون.
من زودتر از ساعتی که قرار بود برم راه افتادم و رفتم خونه نرگس.کلید رو که تو در کردم تموم بدنم شروع کرد لرزیدن.میترسیدم از اینکه کسی سر برسه یا نرگس بویی ببره...
رفتم تو خونه.از اون خونه متنفر بودم تموم کتکایی که خوردهبودم جلوی چشمم میومد.وقت فکر کردن نداشتم...رفتم و تموم خونه رو گشتم...زیر ورو کردم...همهجارو...انقدر گشتم که آخر خسته یک گوشه افتادم...اما اثری از دفترها نبود انگار اصلا وجود نداشتند.فقط یک فکر به ذهنم رسید دفترچههارو از بین برده و فقط میخواد با حرفاش منو شکنجه کنه!!!
ناامید از خونه اومدم بیرون و خریدم رو کردم و رفتم خونه.محمد هموز نیومدهبود.ندا بهم زنگ زد تا بپرسه چیکار کردم وقتی گفتم دفترچهای نبود اونم حدس زد که نرگس دفترچههارو نابود
کرده و فقط میخواد منو اذیت کنه...اما من دل شوره بدی داشتم.
بعد از خریدم امیر رو از خونه مامان برداشتم و برگشتم خونه.
میز رو چیدم و کارام رو انجام دادم و منتظر محمد نشستم واقعا میشد معجزهای شدهباشه و دل سنگ نرگس آب شدهباشه و دفترچهها رو نابود کردهباشه...دوباره خونه رو تو ذهنم مرور کردم من همهجای خونش رو گشتهبودم.هیچجا رو از قلم نیانداختم انقدر وقت داشتم که بتونم با خیالت همهجارو بگردم اما نبود.لعنت بهت مریم اگر خنگ بازی درآوردهباشی و نتونسته باشی پیداش کنی.
بک نفس عمیق کشیدم و تو افکار خودم فرو رفتم با صدای در به خودم اومدم.
محمد اومد تو اتاق مثل همیشه حتی بهم نگاهم نکرد و رفت تو اتاق خواب که لباسش رو عوض کنه.
امیر صداش کرد و گفت:بابا...بابا...بیا مامان برات کیک خریده....
با تعجب برگشت از اتاق بیرون و به امیر که به میز اشاره میگرد نگاه کرد.امیر میز رو نشون داد و گفت:مامان خریده...
گفتم:با مامانم رفتم.دلم میخواست برای پیشرفت کارت یک جشن کوچیک باهم بگیریم همین.دلم میخواست امیر خوشحال بشه.
بهم لبخند زد بعد از چندماه بهم لبخند زد درست کم و کوتاه بود و بیرنگ اما همون برام ارزش داشت.
اومد و نشست کنار امیر و هدیش رو گرفت و باز کرد.
اونشب به قشنگی گذشت حداقل برای منی که هرلحظه منتظر بودم همهچیز بدتر از قبل و گذشتم بهم بریزه و نابود بشه.
وقتی امیر خوابید.محمد ازم خیلی رسمی و خشک تشکر کرد و گفت:بخاطر امیر شمبون رو خراب نکردم.دلم میخواد فکر کنه ما واقعا همو دوست داریم.
بهش لبخند زدم و گفتم:امیدوارم یک روز من و تو مطمئن بشیم از این اتفاق...
چند روز بعد نرگس و ندا و مادرش از سفر برگشتند زنعمو بعد از اون روز فکر میکرد من محمد رو جادو کردم و برای همین نه بهم زنگ میزد و نه سراغم رو میگرفت فقط هربار محمد رو میکشوند خونش و بهش جادو و دمکرده میداد که اثر جادوی من بره.
وقتی با ندا حرف زدم و گفتم اون روز کجاها رو گشتم و چیکار کردم.گفت دیگه عقلش به جایی نمیرسه و تو سفرم هرچقدر با نرگس حرف زده فایدهای نداشته و نرگس میگفته فعلا منتظر میمونه تا محمد سرعقل بیاد.ندا بهم امیدواری داد و گفت اگر نرگس ببینه زندگیتون خونه حتما دست از سرتون برمیداره.
منم امیدوار بودم فقط همین اما امیدواریم خیلی دووم نداشت.
یکی دوماه دیگه گذشت و محمد آرومتر و خوشبرخوردتر شدهبود دیگه حتی اجازه نمیداد کسی حرف جدایی بزنه و بهش بگه من رو طلاق بده.
اون روزم مثل همیشه صبح رفت سرکار و من موندم تو خونه چون امیر خونه بود و مهد نمیرفت.
از صبح دلشوره داشتم و کلافه بودم.همش چشمم به ساعت بود تا محمد برگرده.
نرگس چند روز قبل بهم زنگ زدهبود و...
7 و پایانی
پیشنهاد دادهبود یک روز بیخبر وسایلم رو جمع کنم و برم شهرستان و گموگور بشم تا محمد مجبور بشه طلاقم بده و از زندگیش خطم بزنه.اما من قبول نکردم گفتم بهش نمیتونم از دیدن پسرم بگذرم.بهش التماس کردم که دست از سرم برداره و بگذاره بخاطر امیر زندگی بکنیم بهش گفتم دیگه خطا نمیکنم و تا عمر دارم مدیونتم اما نرگس گفت دو هفته وقت دارم و اگر نرفتم خودش دست به کار میشه.گریهها و التماسهای منم پشت تلفن ذرهای روش تاثیر نگذاشت و قطع کرد.
از اون روز هر لحظه و هرثانیه دلشوره این رو داشتم که محمد برگرده خونه و همهچیز رو فهمیده باشه.حتی شبا خواب میدیدم محمد دنبالم کرده میخواد بکشتم.
بعضی وقتا فکر میکردم اگر خودم رو بکشم هم خودم از زندگی راحت میشم هم اون همه کثافتکاری و هرزگی باهام به گور میره و بیابرو نمیشم و تف و لعنت بقیه هم دنبالم نیست اما من جرات خودکشی نداشتم.همش فکر میکردم بعد من چی به سر امیر میاد.
اون روز نزدیکهای ساعت یک بعدازظهر بود که محمد با خونه تماس گرفت وقتی امیر جواب داد بهش گفت به مامانت بگو ظهر منتظرم نباشه باید جایی برم و شب برمیگردم.
وقتی رفتم تلفن رو بگیرم که باهاش حرف بزنم قطع کردهبود.هرچی خیاطخونه رو گرفتم جواب نمیداد.
نگران بودم نگرانیم بیشتر شد.با ندا تماس گرفتم و گفتم:خبر از نرگس داری؟؟
گفت:اره خونست.
گفتم:محمد اونجاست؟؟
گفت:نه مادرشوهرش پیششونه.
یکم خیالم راحت شد همش میترسیدم پیش نرگس رفتهباشه.
ناهار خوردم و برعکس بقیه روزها به امیر اجازه دادم تو بغلم و کنارم بخوابه.
با امیر آروم کنار هم خوابیدیم.
بعدازظهر عصرانه امیر رو دادم و خودم مشغول خیاطی شدم تا هم دلم اروم بگیره و هم زمان زودتر بگذره.
نزدیک ساعت هشت شب بود...
نمیدونم شایدم نه شب بود...
اصلا یادم نمیاد شب بود یا نزدیک غروب...
امیر تو اتاقش بازی میکرد و من سرم گرم بود که در خونه با شتاب وحشتناکی باز شد.
انگار بهمون حمله کردهبودند.صدای جیغ وفریاد نرگس بهم فهموند که مهلتم تموم شد و محمد همهچیز رو فهمیده.
در اتاق چنان خورد به دیوار که شیشه در شکست.
صدای فریاد محمد بند دلم رو پاره کرد و بدنم به لرزه افتاد.نرگس به دنبالش میدوید و میگفت:داداش تروخدا...
مات و مبهوت نگاهشون میکردم.به امیرم نگاه کردم...با چشمای پار از اشک به من و پدرش که به سمت من حملهور میشد چشم دوختهبود.
زیرلب گفتم:خدایا از بچم محافظت کن...
با ضربه دست امیر از توی سالن به گوشه اتاق پرتاب شدم و آهی از نهادم بلند شد...
محمد در اتاق رو قفل کرد و اومد سمت من...
تو تاریکی اتاق درست چهرش رو نمیدیدم...تاریک و روشن بود...
نور کمی تو صورتش میتابید.تا حالا اون شکلی ندیده بودمش.وحشتناک شدهبود.زیرلب زمزمه کردم:امیر...
خندید:کدوم امیر...پسر من یا پسر دوست پسرت...
دنیا به سرم خراب شد.نرگس همهچیز رو گفتهبود.انگار توی آبجوش فرو رفتم و تموم بدنم سوخت.
محمد گفت:چرا نمیگی امیر...چرا لال شدی...من بد بودم.من آدم نبودم.من حیوون بودم.نفهم بودم.بیاحساس بودم.گه بودم اما حقم این بود.
یک چیزی تو دستش بود اما نمیدیدم چیه.
فقط آروم آروم به سمتم قدم برمیداشت و داد میزد:حق من این بود؟؟کجا باهاشون خوابیدی؟؟
به تخت اشاره کرد اینجا...یا تو اون اتاق...کجا؟؟چندتاشون رو آوردی توی خونه من؟؟خونه چندتاشون رفتی.
حرف نمیزدم فقط به خودم میلرزیدم و گریه میکردم...
نرگس داد میزد:محمد ترو خدا...محمد ولش کن...گفتم که طلاقش بدی فقط همین نگفتم بلایی سرش بیاری.
محمد داد کشید:امیر رو بردار و برو خونه مادرش...برو.
گفتم:محمد خانوادم نه...مامانم میمیره اگر بفهمه...
گفت:من آدم نیستم.من آدم نبودم.
حالا میدیدم دفترچهها دستش بود.
داد زدم:خدا لعننتت کنه نرگس...کثافت...
دفترچهها به سمتم پرتاب شد یکی یکی و محمد گفت:کدوم رو ندیده بگیرم لعنتی تویی.از کدوم بگذرم.بخاطر کدوم ببخشمت؟؟از همخوابی با شاگرد منم نگذشتی...تو چیکار کردی با من.
منتظر بودم بیاد سمتم و بکشتم اما نشست و سرش رو گرفت و اشک ریخت...گریه کرد و داد زد:امیر بچه من نیست مریم.امیر مال من نیست؟؟من مستحق این بلاها بودم.واقعا بودم...
گفتم:غلط کردم.
داد زد:خفه شو...
حمله کرد سمتم...
زنگ در خونه رو زدند.صدای بابا و داداشم و عمو و زنعمو بود.نرگس خبرشون کرد میترسید بلایی سرم بیاره.
محمد من رو گرفت زیر مشت و لگدش.فقط میزد و من درد میکشیدم.میدونستم اینکارام ارومش نمیکنه من مردونگیش رو غیرتش رو ازش گرفتهبودم.من حتی داشتن امیر رو و پدر بودنشم ازش گرفتهبودم.حق داشت من رو بکشه و نابودم کنه...
همه میزدن به دراتاق و اما محمد میگفت:برید گمشید شما مارو بدبخت کردید...شما من رو روانی و این دختر رو هرزه کردید...شما کردید...
زیر دست و پای محمد از درد به خودم میپیچیدم گاهی میزد و گاهی بیصدا به تماشای من و اطرافمون میایستاد.
یک دفعه یک فکری از ذهنش گذشت مچ دستم رو گرفت و گفت:النگو
هات کو؟؟اونارم فروختی خرج هرزهبازیات کردی؟؟دادی به دوست پسرت؟؟النگوهاتو برای کدومشون فروختی
داد کشیدم:بابام.النگوهامو دادم بابام تا دست از سرم برداره.
فریاد زد:دروغ نگو کثافت...
داد میکشید و اشک میریخت.دروغ میگی مریم.خرج کی کردی.زحمت منو حرج کی کردی...
صداها توی سرم میپیچید.به در میکوبیدن و فریاد میزدن.همه باهم.محمد داد میکشید.امیر زجه میزد.
در اتاق با شتاب شکست و بابا پرتاب شد تو اتاق.
چشمام تار بود و نمیدیدم.اما صداشون رو خوب میشنیدم.
محمد گفت:دختر هرزت رو بردار و با پسرش از خونه من برید بیرون.
بابا گفت:چی میگی محمد..
زنعمو گفت:نرگس که گفت چی میگه دخترت همخواب کل شهر شده...شهر رو آباد کرده...
محمد داد کشید:همتون برید از خونه من بیرون.توام برو مامان.برو که بدبختم کردی.توام برو بابا...همتون برید گمشید.
دیگه صدایی نشنیدم.
تو بیمارستان چشمام رو باز کردم.خواهرم بالای سرم بود.
زیرلب گفتم:امیر
گفت:چیکار کردی مریم.بابا و مصطفی به خونت تشنند.بری خونه میکشنت.خیانت کردی...هرز رفتی درست دیگه چرا نوشتیشون.مامان داره میمیره.
گفتم:امیر؟؟
گفت:خونه ماست پیش بچههام.با ابروی خانوادمون چه کردی.
ازش رو برگردوندم و اشک از گوشه چشمم سر خورد روی گونههام.
گفت:محمد همه رو از خونه بیرون کرده.دیوونه شده.میخواستی خونه رو آتیش بزنه.اصلا کاراش دست خودش نیست.روانی شده.
حرفی نداشتم بزنم.من گناهکار بودم یا بقیه یا محمد...هممون گناهکار بودیم جز امیر.امیرم این وسط چی میشد.
خواهرم بدون توجه به حال من ادامه داد:اول به من زنگ زد امیر رو بیار گفتم باشه بعد زنگ زد نه نیار بچه کیه تو میدونی.بیحیا تو نمیدونی حتی امیر بچه کیه...
برگشتم سمتش و گفتم:خفه میشی یا نه...
گفت:چقدر وقیحی.من دیگه چطوری سرم رو تو فامیل شوهرم بلند کنم.چطوری به شوهرم نگاه کنم.
سرم رو از دستم کشیدم بیرون و گفتم:توام نگران خودتی.همتون فقط به فکر خودتونید.آره کردم برو بگو خواهرم هرزست خب.اما بگو من که خواهرش بودم یکبار احوالش رو نپرسیدم و پای درددلش نشستم.به دادش نرسیدم.حالام گمشو برو.بچه منم بیار.باباش هرکی باشه به تو مربوط نیست.
با بدن کبود و صورت زخم و داغون رفتم خونه بابا و به خواهرم گفتم امیر رو بیاره پیشم.
وقتی رسیدم خونه خوب میدونستم چی در انتظارمه.
در خونه که باز شد داداشم اومد سمتم و کشونکشون بردم تو خونه.
اونجام کتک خوردم از بابا...از داداشم...از مامانم...
اما هیچکدوم نپرسیدن دردت چی بود؟؟چرا خیانت کردی؟؟فقط زدند و گفتند خفهشو.داد نزن.حرف نزن.
مامان به سختی از من جداشون کرد.حال بابا و مامان خوب نبود.
بابا مدام میگفت:از فردا چطوری تو محل سرم رو بلند کنم.جواب مردم رو چی بدم.اگر کسی گفت چرا طلاقش دادن چی بگم.فکر میکنی زنعمو عفریتت ساکت میشینه تو فامیل پر میکنه که دختر فلانی هرزست.دختر فلانی نمیدونه بچش مال کیه...
با این جمله دنیا به سرم خراب شد و گفتم:بچم مال منه...
بابا اومد سمتم و چنان زد تو صورتم که سرم خورد تو دیوار و لبم پاره شد.
خندیدم به خودم که جونی دارم چرا نمیمیرم.هرکس جای من بود تا حالا هزاربار مردهبود اما من زنده میموندم تا تاوان گناهام رو پس بدم.
محکم به در خونه کوبیدن.محمد بود.
ترسیدم و مثل یک بچه دو ساله پشت مامان قایم شدم.شروع کرد داد وبیداد بابا و داداش جلوش ساکت و شرمنده بودند و باعث این شرمندگی من بودم.
اومد تو اتاق و گفت:النگوهارو باید عینش رو به من پس بدید.
بابا بیچاره گفت:بخدا...به پیر...به پیغمبر برای من فروخت.اما محمد زیربار نمیرفت و میگفت همتون دروغ میگید.
مامان گفت:پول از کجا بیاریم که النگوها رو بدیم.
محمد خندید و گفت:زن من رو بفرستید بلده پول دربیاره.
همه سکوت کردند اما خودش اول بلند بلند خندید و بعد زد زیر گریه و گفت:امیر کو؟؟
مامان گفت:خونه خالش...
محمد با بغض گفت:میدونه من باباش نیستم...شایدم هستم...کی میدونه؟؟تو میدونی مریم.
اومد سمتم.خودم رو جمع کردم وصورتم رو تو دستتم پنهون کردم و زدم زیر گریه و گفتم:بخدا...
گفت:خفه شو تو شیطانی.
یکم تو اتاق راه رفت.نشست...بلند شد...خندید...گریه کرد...داد زد...آروم و بیکس بهم زل زد...بعدم رفت.
به چشمم میدیدم داره دیوونه میشه.خدا لعنتت کنه نرگس.
اون شب برای من و همه آدمهایی که به نوعی به من ربط داشتن صبح نمیشد.
عمو تا صبح هزارباز زنگ زد خونه بابا و گفت محمد رو پیدا نمیکنند.منم نگرانش بودم.
از بس کتک خوردهبودم جون نفس کشیدن نداشتم که گوشه تو خودم کز کردهبودم و همه زندگیم مثل یک فیلم از جلوی چشمم میگذشت.
بابا حالش بد بود.مامان سر سجادش گریه میکرد و من رو نفرین میکرد.نمیدونستم من دیگه نفرین کردن داشتم.منی که زندگیم و آبرو و حیثیتم نابود شدهبود.
دلم پر میکشید امیر رو بغل کنم اما دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه.
محمد قبل رفتنش به مامان و بابا گفت باید عین النگوها رو پس بدن مگرنه هر روز میاد دم خونشون.ب
ابا توی حیاط راه میرفت و سیگار میکشید.
انتظار بیجا و احمقانهای بود اما دلم میخواست یک نفر فقط یک نفر هم کنار من میشست و...
ازم میخواست براش حرف بزنم و محرم دردام بشه.
هیچ تصوری از آینده تو ذهنم نبود.وقتی به آیندم فکر میکردم یک مشت ابر سیاه غلیظ میدیدم و بس که دور سرم میچرخیدند.
فقط به این امیدوار بودم محمد امیر رو پس نزنه و اجازه بده کنارش بمونه اینطوری حداقل به بچه خودم ظلم نکردهبودم.
تو افکار خودم غرق بودم که نزدیکای صبح خوابم برد.
نمیدونم چقدر خوابیدم که احساس کردم دستی به صورتم کشیده میشه.از ترس جا پریدم امیر بود.تو بغلم گرفتمش و بوسیدمش.
یک نگاه کردم کسی خونه نبود.گفتم:مامانجون و باباجون کجان؟؟
گفت:نمیدونم.مامان چی شده؟؟
گفتم:هیچی حل میشه.
چند دقیقه بعد مامان و بابا برگشتن.بابا به امیر نگاه نمیکرد اما مامان نه مثل گذشته بود.
مامان اومد سمتم و گفت:زنعموت گوشی تلفن دستشه به همه فامیل داره میگه.تو چیکار کردی با ما؟؟با زندگیمون...با ابرومون...با زندگی داداش و خواهرت...با آیندمون...با بچه بیگناهت.
اشکام از صورتم ریخت پایین تنها کسی که حق داشت سرزنشم کنه مامان بود چون چندبار میخواست محرم دردم بشه اما من نخواستم چون بارها خواست کمکم کنه اما من نخواستم.
گفتم:محمد پیدا شد؟؟
گفت:نه نیستش...همه زندگی رو خورد کرده تخت رو وسط حیاط برده و شکسته...رو تختی رو آتیش زده.
نزدیکای ظهر بود که محمد اومد خونه بابا و دوباره دعوا و فحش و داد وبیداد.
عین روانیها شدهبود.امیر رو بغل میکرد و پس میزد.میبوسید و یک دفعه بهش زل میزد.گریه میکرد.داد میکشید.
قبل رفتن گفت:شب میام دنبال مریم میخوام ببرمش.بابا گفت:طلاقش بده...کجا میخوای ببریش.
به بابا خندید و گفت:میترسی بکشمش؟؟نترس...آخه زنمه...میخوام خودش برام بگه...میخوام بدونم...راستی عمو تو به فکر بدهی دخترت باش.النگوها...
اینارو گفت و رفت.
من زدم زیر گریه و گفتم:من نمیرم خونه این منو میکشه.
بابا زد تو صورتم و گفت:جهنم که میکشه.حداقل این لکه ننگ از روی دامن همه پاک میشه.
بایدم بکشه.تو کثافت هرزه حقت مرگه.
شب طبق قرارش اومد دنبالم.اما گفت تنها میبرمش.هرچقدر التماس کردم من رو دنبالش نفرستند بیفایده بود.بابام و داداشم از خداشون بود بمیرم.امیر رو سپردم دست مامان و بهش گفتم:اجازه نده کسی دلش روبشکنه و بهش حرفی بزنه.
بمیرم براش گیج و مات و مبهوت فقط به همه نگاه میکرد و خبری از چیزی نداشت.
اونشب با محمد رفتم خونه.نشست جلوم و گفت تعریف کنم.نمیدونم مست بود یا مجنون.متنفر بود یا عاشق.دیوونه بود یا عاقل هرچی بود محمد همیشه نبود.
میزدم و میگفت بگو دور خونه میکشیدم و میگفت بگو کجا.گریه میکرد و داد میکشید.مثل بچهها یک گوشه تو خودش مچاله میشد و گریه میکرد من مردی رو میدیدم که داشت ذره ذره مجنون میشد.
همش میگفت امیر.حداقل بچمو ازم نگیر شرافتم رو گرفتی.غیرتم رو مردونگیم رو اما بگو بچم مال خودمه.من بزرگش کردم من براش زحمت کشیدم.من برای رفاهش جون کندم حالا چطور قبول کنم بچه من نیست؟؟چرا میگی نمیدونی مگه میشه ندونی...
گریه میکردم.زجه میزدم.بهش التماس میکردم بکشتم و شاهد این عذابش نباشم.بخدا که راضی نبودم عذاب بکشه.اون زمان انقدر احمق بودم و خودم رو گول میزدم که فکر میکردم راضیم به این وضع برسه فکر میکردم انتقام بگیرم آروم میشم اما من تو این راه انتقام اول از همه از خودم انتقام گرفتم من اول از همه خودم رو کشتم و آیندم رو تباه کردم.
میگفت نمیکشمت میخوام ببینی چی میشه.میخوام توام کنار من زجر بکشی.
به اون روزی فکر میکردم که از اول خطا کردم بجای اینکه سعی کنم به خودم نزدیکش کنم مسخرهترین و سادهترین راه رو انتخاب کردم خیانت بجای اینکه صبور باشم و به هردومون مهلت بدم انتخاب کردم فاحشه بشم و تن به هرکثافتی بدم تا کمی محبت دروغی از مردای دروغی بگیرم.
اون شب گذشت...تا صبح حسابی کتکم زد و بعدم بردم خونه مادرم.
دوباره فردا شب همینطور...پس فردا شب همینطور.
زنعمو به همه دنیا گفتهبود و کسی تو فامیل نبود که ندونه مرتب به بابام زنگ میزدن و میگفتند چرا نمیکشیش؟؟چرا زندست؟؟لکه ننگ بودم برای همه فامیل...فامیلی که حتی یکبارم سراغ ازمون نگرفت چه اون زمان که بابام دربهدر پول بود تا بدهی عموم رو بده.چه اون زمان که من رو بابت بدهیش و به حکم یک پیرمرد صد ساله هول دادن تو آغوشی که هیچ محبتی بهم نداره.
مامانم شکستهتر و پیرتر شدهبود احساس میکردم تو این چند روز انقدری داغون شده که تو این چند سال نشدهبود.
چی به روزمون آوردم.یک گوشه افتاده بود و توان راه رفتن نداشت.بابا مرتب راه میرفت و میزد تو پیشیشونیش و میگفت بیابروم کردی.
محمد النگوها رو میخواست.باورش نمیشد برای بابا فروختم همش میگفت خرج هرزگیت کردی و همخوابیت با پسرا.مرتب دم خونه داد وبیداد راه مینداخت.بابا میگفت یک ته مونده آبرو دارم تو محل که اونم میبره و همه میفهمند.بای
د به هر بدبختی بود پول جور میکردیم.یکم پسانداز داشتم اما میترسیدم بدم نمیدونستم چی در انتظارمه.معلوم نبود فردا جایی دارم یا نه.
برای همین حرفی نزدم.من بیوجدان نشستم و نگاه کردم مامان و بابا با التماس یکم پول قرض کردند و وسایل زندگیشون رو فرش زیر پاشون رو فروختند.داداشمم موتورش رو فروخت و با یک انگشتر از خواهرم شد پول النگوها و دادن به محمد تا دیگه دم در خونه داد و بیداد نکنه.
زنگ زدم به نرگس و گفتم:خیالت راحت شد.میخواستی من رو بدبخت کنی،داداشت رو مجنون کردی.میخواستی من جواب کارام رو پس بدم حالا همه دارند پس میدن.یک نگاه به داداشت کردی.به مادرت به بابات...از کدوممون چیزی باقی موند.خدا میبخشه اما تو نبخشیدی.خدا از گناه من گذشت که محمدم گذشت اما تو نگذاشتی من زندگی بکنم.تو امیر بیگناه منم بدبخت کردی.تو پسرم رو بیپدر کردی...داداشتم بیپسر...
دیگه نگذاشت ادامه بدم شروع کرد داد و بیداد و فحاشی و گفت:گناهت رو گردن من ننداز و قطع کرد.
دو روز بعد وسایلش رو جمع کرد و رفتند شهرستان.به نظرم فرار کرد تحمل دیدن محمد رو تو اون شرایط نداشت.
محمد درخواست طلاق داد و گفت باید بری خونه بابات.بهش گفتند آزمایش دیانای بدید با پسرت تا مطمئن بشی بچه مال خودته یا نه.
قبول کرد.
اون روز صبح اومد دنبال من و امیر رو بردمون برای آزمایش اما وسط راه ایستاد و زد کنار.
پیاده شد و گفت:برید نمیریم آزمایش...
گفتم:چرا؟؟
گفت:اگر گفتند بچم نیست؟؟اگر واقعا بچم نبود اونوقت من چی میشم...امیر چی میشه؟؟نمیخوام بدونم بچه من نباشه.ترجیح میدم تو این برزخ باشم اما نفهمم بچم نیست امیر همه زندگی منه...ازت متنفرم مریم...گمشید برید از زندگیم کثافتا.
امیر رو بغل کردم و رفتم.
محمد حتی حاضر نشد بریم آزمایش حق داشت.نمیخواست حتی یک درصد به این اطمینان برسه که امیر بچش نیست.
من و امیر خونه بابا بودیم.خواهرم بهم نگاهم نمیکرد میگفت شوهرم بهم بدبین شده میگه نکنه توام مثل خواهرتی.داداشم میگفت تو فامیل زنش بیابروش کردم.
زنعمو از غصه محمد سکته کردهبود و تو خونه افتادهبود.
خونه من و محمد خالی بود.بعضی وقتا محمد من و امیر میبرد اونجا و بعدم من رو با کتک بیرون میکرد.کاراش دست خودش نبود.
روزهام سخت نبود و حشتناک بود انگار هر روز که میگذشت میمردم و زنده میشدم.بابام از غم ابروش و زندگی و حیثیتش هزاربار راهی بیمارستان شد.
زمان گذشت اما اون اتفاق نه کهنه شد نه فراموش شد.
محمد اول گفت طلاقت نمیدم برو یک گوشه با امیر زندگی کن توی یک خونه تنها اما دو ماه بیشتر نتونست تحمل کنه حرف مردم و درد خودش و ابروی رفتش و ننگ هرزگی که به پیشونی من خوردهبود باعث شد شش ماه بعد از اون اتفاق طلاقم بده اما من...
من بعد از طلاقم محمد قبول نکرد امیر رو نگه داره حتی عمو و زنعمو هم قبول نکردند.هیچکس زیر بار نگهداریش نمیرفت همه میگفتند بچت باباش معلوم نیست.محمد گفت همه هزینههاشو میده و تنهاش نمیگذاره اخه عاشقش بود.
مامان و بابا گفتند اگر از زندگیشون برم بیرون امیر رو نگه میدارند و نمیگذارند خم به ابرو بیاره.یادم نمیره روز آخری که دیدمش و بوسیدمش و بوییدمش میدونستم دلم از دوریش میترکه اما باید میرفتم بهش گفتم شاید یک روزی برگردم پیشت اما معلوم نیست کی؟!!چقدر اشک ریختم و چقدر اشک ریخت.چقدر التماسم کرد نرم و من مجبور به رفتن بودم و چقدر پای رفتن نداشتم.
دوری ازم به نفعش بود با اینکه من رو از پا درمیاورد.سپردمش به مامانم میدونستم ازش محافظت میکنه و نمیگذاره کسی آزارش بده.
از تهران اومدم شهرستان اطرافش و توی خونه یک پیرزن که نیاز به پرستار داشت ناشناس مشغول به کار شدم.
یک سال بعد فهمیدم بخاطر روابط جنسی پر خطرم هپاتیت گرفتم و مریضم اما علاقهای ندارم راجع به نوع بیماریم توضیح بدم.
محمد دیگه خوب نشد.هیچوقت دیگه ندیدمش اما هربار که به مامان زنگ میزدم بهم میگفت که یک مدت بیمارستان روانی بستری بود و الانم تعادل روحی و روانی نداره و دیگه حالش خوب نشده.امیرم رو بعضی وقتا میرم و از دور میبینم پسرم مردی شده و مامان میگه پسر خوبیه اما هنوز چشم به راه برگشتنه منه.
محمد هرازگاهی میره و میبرتش بیرون و باهم وقت میگذرونند.
من مریمم دختری که با تصور آیندهای قشنگ زندگی میکرد و قربانی زیادهخواهی پدرش و خودخواهی عموش شد.بجای اینکه سرنوشتم رو بپذیرم و سعی کنم حلش کنم و به نفع خودم تغییرش بدم باهاش جنگیدم.بجای اینکه به محمدی که مثل من از درد بیکسی و تنهایی سرد و بیروح شدهبود محبت کردن رو یاد بدم و به هردومون فرصت بدم برای زندگی و عاشقی خیانت کردن رو انتخاب کردم من انتقام رو انتخاب کردم اما تو این بازی روحم رو شرافتم رو جسمم رو زنانگیم رو حیثیتم رو باختم و همه رو از بین بردم.
من رو قضاوت کردن آسونه اما شما مثل من نباشید و قشنگ زندگی کنید.خیانت راه نیست چاهه.
مرسی که همراهم شدید.
این آخر سالی
ﺩﻋﺎ کنیم هیچکس
ﺩﻟﺶ ﻧﮕﯿﺮﻩ ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺪﺍ
ﯾﻪ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ...
ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﯿﭽﮑﺪﻭممون ﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﯿﺎﺩ ﺍگرم اﻭﻣﺪ
ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ...
ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺩﻟﺶ
ﭘﺮ ﻧﺸﻪ ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ
ﭘﺮ ﺑﺸﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ...
ﺩﻋﺎ کنیم هیچکی ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺸﻪ
ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﺷﺪ
ﺧﺪﺍ ﺯﻭﺩ ﯾﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ...
ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﺮ ﮐﯽ ﻫﺮ
ﭼﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﻪ...
ﺩﻋﺎ کنیم حکمت
خدا با آرزوهامون یکی باشه...
الهى آمين
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این عصر زیبای میلاد فرخنده 🌸🎊🌸
حضرت ابوالفضل علیه السلام 💚
از ته قلب براتون دعا میکنم🙏
که به حق این روز عزیز
حال دلتون خوب باشه❤
همیشه سالم و تندرست باشید😊
ان شاالله بحق آقا اباعبدالله ع بهترینها
قسمت تون بشه🙏
عصر زیباتون بخیر 🍓
عیدتون مبارکــــــــَ 🌸 🍃
🌸🎊🌸
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مریم:
لوازم آرایشِ روح ˘˘
مهربونی و محبت
هدفت داشتن
اعتماد به نفس
دوستای واقعی
افکار مثبت
استقلال مالی
مدیریت استرس
احترام به خود
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زندگی یه پاداشه ، فرصتی کوتاه تا ببالیم ، بدونیم ، فکر کنیم ، بفهمیم و زيبا ببینیم و در نهايت در خاطره ها بمونیم پس خوب زندگی کنیم ، ما نقاشِ زندگیِ خودمون هستیم ، امروز یه نقشِ زیباتر بزنیم به بوم زندگی ، بیاین امروز کمی مهربون تر باشیم ،بیشتر لبخند بزنیم
ولی میدونی اونجایی زندگیت خیلییی قشنگ تر میشه که بعد از چند سال دیگه بگی من تو اوج ناامیدی و داغونیِ روزگار تونستم زندگی کنم اونم با همه ی وجودم
وگرنه زندگی کردن تو شرایط عالی خیلی راحته
پس ادامه بده و مطمئن باش یه روزی پاداشِ تموم این تلاشهاتو از زندگی میگیری ...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بارها شده باخته ام و شکست خورده ام ، اما از تمامِ باخت ها و شکست هایم درسهای زیادی یاد گرفته ام ، من تسلیمِ سختی هایت نخواهم شد ای دنیاااااا، هر چقدر میخواهی روزهایم را تیره و تار کن ، از دلِ تاریکی ها با روشنایی امیدم گذر خواهم کرد و زیرِ بارِ مشکلات خم نخواهم شد ، هر چه میخواهی بکن من خدایی دارم که همیشه مراقبم است و آن چنان قدرتی به من داده است که هیچ چیز و هیییچ کسی نمیتواند ناامیدم کند...
خدایااااا شکرررت🍀
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گاهی برای بدست آوردنِ آرامش و شادی باید بهایی را بپردازید ، شاید آن بها ، زمانی باشد که شکست میخورید و غمگین و دلمرده و مضطرب می شوید ، شاید دورانی باشد که هیچ دوستش ندارید، اما همین ها مقدمه ی زندگی دوباره باشند ، پس هیچگاه نا امید نشو ، خداوند از رنج ، گنج را به ما هدیه میدهد ، منتظرِ گنجِ زندگیتان باشید که دورانِ غم به سر می آید ، فقط به او توکل کنید زیرا ما از اوییم و به سمت خودش برمیگردیم ، هیچ اتفاق و حالی را جدی نگیریم ، خدا هر ثانیه با ماست...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یاد بگیریم 💙👌
هیچ اشکالی نداره که دختر به پسر پیشنهاد بده!
هیچ اشکالی نداره که پسری برای رابطهش گریه کنه!
اشکالی نداره کسی نخواد ازدواج کنه یا در سن بالا ازدواج کنه!
اشکال نداره توی رابطه سن دختر از سن پسر بیشتر باشه!
هیچ اشکالی نداره که دختری موی کوتاه داشته باشه و پسری موهاش بلند باشه!
هیچ اشکالی نداره زنی خیلی کار کنه و دوست نداشته باشه مادر بشه!
هیچ اشکالی نداره قد دختر از قد پسر بلندتر باشه!
هیچ اشکالی نداره قد مرد از زن خیلی بلندتر باشه!
هیچ اشکالی نداره دختر یا پسری چاق تر از پارتنرش باشه!
اما این اشکال داره که نتونیم به انتخاب ها و سبک زندگی افراد احترام بذاریم؛
و اون ها رو سرزنش یا تحقیر کنیم.
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d