علی با تعجب به آرش نگاه کرد و چشم غره ای رفت
پاشدوگفت آرش میشه یک دقیقه با هم حرف بزنیم
پدر آرش نگاهی به علی انداخت و گفت بشین پسرم
همون طور که حاجی گفت :این بار خودم میرم
لازم نیست نگران باشی
ولی بازهم آرش اسرار کرد که ما میریم
وگفت:بااجازه من و علی یک دقیقه صحبت کنیم
و با علی بیرون رفتند
_آرش معلوم هست چی میگی داداش ؟
تو هنوز درست حالت جا نیومده
ومنم دیگه میترسم اونجا برگردم بزار پدرت بره
اون به محیط ومردم اونجا آشنا تره
ما دفعه اول مگه چی نصیب مون شد که دوباره برگردیم
آرش گفت: ولی من تا دوباره اونجا برنگردم تا همه چی برام روشن نشه
اروم نمیشم توکه شاهد بودی ۲ شبه من خواب ندارم
اعصابم بهم ریخته س حالم دست خودم نیس
_میدونم داداش برگرد ولی نه به این زودی
بزار این دفعه پدرت بره
لازم باشه بازم میریم من تا پشت قله قاف هم باهات میام
ولی الان میدونم رفتن ما به اونجا هیچ فایده ای برات نداره
و کلی حرف زدو آسمان ،ریسمان بهم بافت تا
آرش قبول کرد
بعد برگشتن پیش پدرو حاجی پدر حرف علی رو تایید کردو گفت اتفاقا توی شیراز هم ساخت و سازی داریم که باید بهش سر بزنم
قرار شد پدر ۲ روز بعد بازهم ناشناس به حسن آباد بره
بعد رفتن پدر ،آرش سرپرستی شرکت رو عهده دار شد
و با کمک علی کار سرکشی به ساختمان ها و رسیدگی به حال و احوال پدر بزرگ هم جزو وظایف شون شد
از طرفی هم ترم آخر مهندسی نقشه کشی رو هم باید پاس میکرد
برای همین حسابی سرش شلوغ شده بود
لاله هم قوز بالا قوز شده بود با اینکه توی مهمونی حسابی کنف شده بود ولی از رو نرفته بود
وهر روز به بهونه ای میخاست خودشو به آرش نزدیک کنه
یک روز با ناز وعشوه ،یک روز با دعوا و معرکه گیری ...
ولی آرش دیگه بهش محل نمیداشت از یک طرف از لاله حسابی دلزده شده بود و از طرفی هم آتش یک عشق عجیب و غریب به جانش افتاده بود
امابرای اینکه خودش رو از این فکرو خیال ها دور کنه
تا می توانست سرشو با کار شلوغ کرده بود
امروز قرار بود پدر برگرده آرش باید برای آوردن پدر به فرودگاه می رفت
پدر با یکی از شرکا با هواپیما رفته بودند تا ضمن رفتن به حسن آباد به چند پروزه هم سربزنند
در راه رفتن به فرودگاه علی که طبق معمول با آرش بود
گفت: چی شد؟چیزی دستگیره پرویزخان شده؟
+ فک کنم یه چیزایی فهمیده
علی با شیطنت لبخندی زدو گفت اون جن ندیده
آرش با اخم گفت مسخره میکنی
_ببخشید شوخی کردم
آرش پاشو روی گاز گذاشت تا به فرودگاه رسیدند
پدر و آقای اصلانی شریک پدر و سوارکردند
توی راه بحث بیشتر کاری بود تا آقای اصلانی رو دم خونه ش پیدا کردند و تنها شدند
آرش وعلی به شدت مشتاق شنیدن حرفای پدر بودند
علی گفت :خب پرویز خان تعریف کنید چی شد.
پدر گفت:خب یه سری حرفا که همون تکرار حرفای شماس
منم رفتم پیش سکینه خانم
سکینه خانم همون پیرزنی بودکه شما پیشش رفتین
همون حرفایی که به شما گفته بود به من هم تقریبا همونا رو گفت
پیش یکی و دو نفر دیگه هم رفتم که از اوناهم
یکسری اطلاعات گرفتم
+چه اطلاعاتی پدر؟
اینکه یکی از پسرای عمو حسین الان توی کانادا زندگی میکنه و یکی دیگه همینجا توی تهران هست
وکارش رنگاری مبل و صندلی هست
که احتمالاً با مادرش زندگی میکنه
و اینکه دختر جوانی هر سال توی سالگرد فوت عمو حسین که تیرماه هست سر خاکش میاد
که گفتند نوه شه
آرش گفت کسی نشناخت شمارو ؟
_نه گفتم وکیل پسرشم که خودشون گفتند پسرش که کانادا س ؟
منم از خدا خواسته گفتم بله
فقط تعجب کرده بودند که چرا توی این همه سال کسی سراغ عمو حسین رو نگرفته بود و الان هر چند وقت
یکبار یکی میره و دنبالش میگرده
وبعد سری به تاسف تکان داد وبه بیرون خیره شد
آرش که حال گرفته پدر رو دید گفت :
گذشته ها گذشته باید ببینیم الان چیکار میتونیم انجام بدیم
پدر گفت:درسته
اولین قدم اینه که موضوع فوت عمو حسین رو به پدر بزرگ بگیم و بعد باید هر جور شده باید از پسر عمو حسین یک نشونی پیدا کنیم
وبعد آهی کشید و گفت حاجی وقت زیادی نداره
باید دین شو ادا کنیم تا به آرامش برسه
آرش متعجب به پدر نگاه کرد اون می دونست که پدر بزرگ حالش زیاد خوب نیست ولی نه در این حد
پدر که نگاه متعجب پسر رو دید گفت اره پسرم قبل سفر رفتم پیش دکترش گفت فرصت خیلی کمه
+چقدر
شاید فقط چند ماه
و بعد سکوتی سنگین بین سه نفر حکمفرما شد
وقتی به خانه رسیدن آقا پرویز پیش حاجی رفت
برای گزارش
بعد یک ساعت پدر از اتاق پدر بزرگ برگشت ولی متاثر و غمگین
آرش پرسید بهش گفتید
_آره گفتم
مادر گفت حال حاجی بد نشه
_نه قرص شو دادم آروم شد وگفت میخاد یکم تنها باشه
یکم دیگه میادپایین
_من میرم یه دوش بگیرم
آرش گفت :من هم میرم توی اتاقم حاجی اومد منم صدا بزنید
یک ربعی نگذشته بود که صدای جیغی بلند شد
آرش خودش روبه پایین رسوند که دید خواهر کوچکتر ش
آتنا از بالا پله های سمت اتاق پدر بزرگ با گریه داد میزنه مامااان. باباا
باباحاجی مرده..
آرش پای پله خشکش زده بود و خیره به آتنا نگاه میکرد
مادر با وای خدا مرگم بده با سرعت از پله های بالا میرفت
پدر سراسیمه با حوله حمام پیداش و گفت آرش چرا خشکت زده یه کاری کن و خودش روبه سرعت به اتاقش رسوند تا لباس بپوشه
پدر بزرگ برای کل خانواده عزیز بود و فقدانش ضایعه بزرگ ولی برای آرش فرق میکرد
آرش به عنوان تنها نوه ذکور خانواده حکم گل سر سبد رو برای حاجی داشت
صمیمیت خاصی بینشون بود و این رو همه می دونستن آرش زیر چتر محبت و حمایت های حاجی قد کشیده بود
حاجی هیچ وقت نگذاشته بود آب توی دلش تکون بخوره
بابا حاجی با اینکه مرد قدرتمند و سختگیری بود
و این اواخر هم بعد فوت مادر بزرگ و بخاطر عود کردن مریضیش خیلی کم حوصله و بد اخلاق شده بود
ولی اینقد سختگیری هاش از سر دلسوزی و محبت بود که کمتر کسی از دستش شاکی میشد
پدر در چند ثانیه لباس پوشیده نپوشیده برگشت ولی آرش همون جور خشکش زده بود
پدر در حالی که آشفته از پله ها بالا میرفت داد زد آرش چه مرگت شده بیا بالا دیگه
و خودش به سرعت پله هارو ۲تایی بال رفت
وقتی آرش وارد اتاق شد دید پدر سر پدر بزرگ را رو پاش گذاشته و در حال گریه کردن میگه چه غلطی کردم پدر ...پدر تو خدا چشماتو وا کن
و مادر دو دستی به پاهاش میزد وداد بی داد میکرد
آتنا هم که فقط اشک می ریخت و بابا حاجی بابا حاجی میکرد
یهو یکی از پشت سر تنه ای به آرش زد و وارد شد گفت :بابا حاجی و خودش رو به پیکر بی جان پدر بزرگ رسوند و دستش رو روی گردنش گذاشت
آزیتابود خواهربزرگتر آرش ،دانشجوی سال آخر پزشکی
که اون شب با شوهرش دکتر نریمان برای شام اونجا بودند
بعدااز اون دکتر نریمان هم با سرعت خودشو به پدر بزرگ رسوند
دستای آزیتا روی گردن بابا حاجی میلریزد برای همین دستشو کنار کشید و با گریه دادزد احمد من چیزی حس نمیکنم تو بیا
دکتر نریمان دستش رو روی گردن حاجی گذاشت و تمرکز کرد تا مگه بتونه نبضی هر چند ضعیف حس کنه و خانواده روکه شدیداً در هول و ولا بودند آروم کنه
پرویز خان در حالی که های های گریه میکرد گفت :چی شد دکتر تو رو خدا یه کاری کن
دکتر نریمان به چشمام اشک بار پرویز خان چشم دوخت ولی چیزی نگفت وهمه ی حواسش رو به گرفتن نبض حاجی داد
بعد چند ثانیه داد زد آزیتا زنگ بزن بیمارستان و بعد با صدای بلند تری گفت: زودباش نبض خیلی ضعیفه
آزیتا دوید سمت تلفن
تواین فاصله هم دکتر نریمان کارهای لازم رو انجام داد
چند دقیقه بعد آمبولانس از بیمارستان نزدیک خونه اونجا بود
حاجی رو به بیمارستان منتقل کردند و به سرعت به اتاق سی تی اسکن بردند و کارهای درمانی رو شروع کردند
حاجی یک تومور مغزی بد خیم داشت که یکی دو بارهم جراحی کرده بود ولی افاقه نکرده بود وحالا به شدت عود کرده بود
با خارج شدن دکتر نریمان از اتاق آی سی یو خانواده خودشون رو با سرعت به اون رسوندند
پدر باهمون سرو صورت آشفته در حالی که لباس مرتبی هم نداشت جلوتر ازهمه به دکتر رسید و پرسید:چی شد احمد جان
لطفا خبر بد نده
دکتر گفت :خدا رو شکر به خیر گذشت این بارم
وبعدخسته و کوفته روی مبل جلو در نشست
همه خوشحال حال شدند ومدام خدا رو شکر میکردند
آزیتا و مادر که توان ایستادن نداشتن رو مبل نشستند
آزیتا گفت :احمدجان حالش خوب میشه دیگه درسته؟
احمدگفت:نمی دونم عزیزم به امید خدا خوب میشه
وادامه داد ولی با این شوک که بهش وارد شده احتمالا وضعیت بیماریش خیلی بدتر بشه باید صبر کنیم و ببینیم
توی همین حرفا بودند
که یک زن با داد و بیدادو گریه وارد راهرو بیمارستان شد...
AUD-20221223-WA0002.mp3
5.28M
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
🍃🌲❄️🎧❣🎼آوای بسیاار زیبای :یادت نشد فراموشم ...
🍃🌲🎤پویا بیاتی...
🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
#ایرانِزیباhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{🍃💚}
•
•
⁉️ اگه خـــــــــــدا منو دوست نداشت،
چرا خلقم کرد..
اگه این کلیپ رو دیدین و حال دلتون خوب شد التماس دعا #دوست_داشتن
#خلقت 🌺https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه متن خونده بودم نوشته بود:
انسان ساخته ی خداوند است
واااای بر ویران کنندگانش ...
حواسمون باشه به کسی زخم نزنیم
خدا همه چی و میبینه ...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی
در دو جمله خلاصه میشود:
🌸 لذت بردن از روزهای خوب
🌸 صبر کردن در روزهای بد
اگر حال خوبی داری،
شکر گزار باش و لذت ببر.
و اگر حالت بد است، صبر داشته باش
روزهای خوب خواهند آمد...
✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾
کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d