4_5933749528493557523.mp3
4.9M
سیگنال شکرگزاری
، استاد عرشیانفر❤️https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
1_3848255615.mp3
4.96M
صبح ۲۴ اسفند
#رادیو_مرسیhttps://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دم غروب یه روز بهاری بود کل کوچه ریخته بودن
بیرون
خانواده زن حسینقلی اومده بودن خونه شون و داد و هوار میکردند
خانواده زنش از خانزاده های یکی از دهات اطراف بودند
که بعد از درگیری با یکی دیگه از خان ها از روستاشون بیرونشون کرده بودند
و از سر ناچاری به حسن آباد اومدن
خانواده زن حسینقلی راضی به ازدواج دخترشون با حسین نبودند
ولی دخترشون خدیجه عاشق حسینقلی شد
و بعد آهی کشید و گفت:
آخه حسین هم جوان خوشچهره وبلند بالایی بود و هم اخلاق و مرام خوبی داشت
وبعدنگاهی به آرش کرد وگفت تو خیلی شبیه حسینی
آرش برای اینکه از زیر نگاه کنجکاو پیرزن بیرون بیاد
و احیانا نخاد به سوالی جواب بده
دستپاچه پرسید:یعنی بی اجازه ازدواج کردند؟
پیرزن گفت:نه بی اجازه که نبود
ولی خیلی طول کشید که خانواده ی خدیجه راضی شدند
+حسینقلی چی ؟اونم میخاست خدیجه رو؟
یه غمی تو چهره بی بی سکینه اومد و گفت نمی دونم والا
اگرم نمی خواست اولش
اینقدر دختره ناز و عشوه اومد
و پیغام پسغام فرستاد که دل حسین رو بردو قرارای مخفیانه شون کار خودش رو کرد
پیرزن وقتی اینارو میگفت یه غمی توی صداش بود
علی گفت خواست چیزی در این باره بپرسه
ولی آرش زیرکانه رشته صحبت رو از علی گرفت وگفت :خب در مورد اون روز میگفتین
پیرزن به خودش اومد و گفت اها داشتم میگفتم
آره دم غروب بود
من داشتم با کوزه سفالی از چشمه آب میاوردم
که تا وار د کوچه شدم دیدم دم در خونه ننه گلاب خیلی شلوغه پلوغه و از توی خونه داد وبیداد میاد
کوزه رو دم در گذاشتم و اومدم ببینم چه خبره
دیدم پدرو برادرای خدیجه دادو هوار میکنند
از آداما یی که اونجا جمع شده بودند پرسیدم
چی شده گفتن سیف خان میگه که حسینقلی و حسنقلی یه گنجی چیزی پیدا کردن
ولی خدیجه و بچه هاشو بیرون انداختن
و میخان چیزی از اون گنج بهشون ندن
خدیجه و حسین اون موقع دوتا پسر ۱۰..۱۲ ساله داشتن
منکه باورم نشد گفتم نه بابا گنج کجا بوده اینا رو چه به گنج
مردم گفتن نه مثل اینکه واقعییت داره میگن گنج رو توی کوه پیدا کردن
خلاصه که اینا یه مدتی داد و هوار کردن و رفتن
تازه چیزی از رفتن کس و کار خدیجه نگذشته بود
و مردم همهمه کنان در حال پراکنده شدن بودن
که صدا داد و شیون از داخل خانه بلند شد
بنده خدا ننه گلاب قلبش تاب اون همه داد و فریاد رو نیاورده بود و سکته کرده بود
اینجا که رسید پیرزن گفت دیگه هوا داره تاریک میشه من برم یه اشکنه ای چیزی برای شام درست کنم
بقیه شو بعد شام میگم براتون ننه
بلاخره بی شام که نمیشه!!
به شرطی که شماهم بگین واقعا کی هستین و چیکار دارید با کس و کار حسین قلی
و بعد لبخند ریزی زد و رفت
با بیرون رفتن بی بی سکینه
علی که تنگار تا اون موقع جلو خودشو به زور گرفته بودگفت :آرش فهمیدی وقتی در باره عمو حسین صحبت میکرد چ حالی میشد
+آره فهمیدم نابغه ،!خیلی واضح بود اینم فهمیدم که تو چجوری میخاستی
اون وسط چه سوالی بپرسی و همه چی رو خراب کنی
_تو فک میکنی این زن چه ربطی به عمو حسین داشته والان چرا تو این خونه س؟
+خب منم مثل تو یه حدس هایی می زنم ولی بزار صبر کنیم تا خودش بگه
_ولی گفت بقیه شو به شرطی میگم که شماهم بگین کی هستین حالا چیکار کنیم
+نمیدونم باید صبر کنیم ببینیم چجوری پیش میره
_خب بیا بهش بگیم راحت شیم مگه چی میخاد بشه
آرش کمی فکر کرد و گفت نمی دونم چی میشه
ما که درست نمی شناسیمش چجور آدمیه؟
حالا فعلا پاشو بریم کمکش کنیم بنده خدا پیرزن دست وپا نداره ماهم مهمان ناخونده ش شدیم
بعد شام پسرا از پیر زن خواستن که ادامه داستان رو براشون تعریف کنه
پیرزن گفت ولی یه شرط گذاشتم براتون شما اول باید
بگین کی هستین
آرش گفت :گفتم که یه مالی پیش ما دارن
که پیرزن وسط حرف آرش اومد و گفت آره گفتین
ولی این نیست حداقل همه ش این نیست
چرا تو اینقد شبیه خدابیامرز حسین هستی؟
آرش که دید طفره رفتن فایده نداره گفت درست فهمیدید
ما فامیل هم هستیم
و بعد من منکنان آروم گفت من نوه شم
بی بی سکینه گفت :گفتم با این همه شباهت باید یه نسبتی داشته باشید
ولی نوه ش دختری که سالگرد حسینقلی اینجا میاد
گفت که حسین ۳ تا نوه داره
۲ تا بچه های پسر کوچکتر ش که کانادا زندگی میکنند
و یکی هم خودش که دختر پسر بزرگ حسینقلیه
یعنی تو همون نوه شی که کانادا بود؟
آرش که دید بهترین گزینه تو این موقعیت سکوته چیزی نگفت
پیر زن هم دیگه دنبال سوال شو نگرفت وگفت آها دیدم
اینقدر شبیه ی
علی گفت خاله بقیه شو تعریف میکنید
پیرزن چشم از آرش برداشت و نگاهش سمت
علی رفت و گفت: آره ننه تا کجا گفتم
+تا اونجا که ننه گلاب فوت شد..
بی بی سکینه گفت اره قلب ننه گلاب تاب نیورد
و توی اون داد و فریاد ها بی صدا رفت
پسراش موندن و داستان گنج و حرفای مردم
بعد مرگ ننه گلاب یه مدتی همه گنج رو فراموش کردند.
تو این مدت خدیجه و خانواده ش هم پیگیر نشدند
توی مراسم عزا داری شرکت کردند ولی خدیجه به خونه حسین برنگشت
کلن یه ۳۰....۴۰ روزی اوضاع آروم بود
حسین و حسن هم کمتر دیده می شدند و خودشون رو از مردم کنار می کشیدند
تا مراسم چهلم ننه گلاب برگزار شد
تا اینکه یکی دو روز که از چهلم ننه گلاب گذشته بود
یک روز صبح که داشتم گوسفند رو می بردم که چوپان اون روز اونا رو به چرا ببره
دیدم حسینقلی سراسیمه و آشفته از خونه بیرون آمد
و در حالی که با سرعت می دوید از من رد شد
دستپاچگی در رفتار ش پیدا بود کمی که جلو رفت
سر کوچه مردد و گیج نمی دونست کدوم سمت بره
و بعد کمی این پا اون پاکردن شروع به دویدن در یک سمت کرد و رفت
معلوم بود دنبال چیز ی یا کسی میگشت
اونوقت نفهمیدم چی شده
ولی چند روز بعد که دوباره سر وکله برادرای خدیجه خونه حسینقلی برای آشتی بینشون
و برگشتن خدیجه به خونه حسین پیدا شد
دوباره غوغایی به پاشد
موقعی که حسین به خدیجه میگه اگر به امید گنج برگشتی چیزی دستتو نمی گیره چون حسن همه چی رو برداشته و رفته
برادرای خدیجه اول قاطی میکنند و با داد و فریاد
حسین رو زیر چک و لنگد میگیرند که داره دروغ میگه و میخاد خدیجه رو بپیچونه
وگنج رو برای خودش و حسن برداره
ولی بعد که براشون معلوم میشه که حسین راست میگه و حسن بار گنج رفته
حسین رو ول میکنند و میرند تا حسن و گنج رو پیدا کنند و به قول خودشون جنازه حسنقلی رو برای برادرش بیارند
خانواده خدیجه از یک طرف تو ده چاو انداخته بودند که برادرا توی کوه یک جن رو کشتن و گنج شو بالا کشیدند
وبرای همین گرفتار نفرین جن شدند و زندگشون از هم پاشید
و از طرف دیگه زمین و زمان رو دنبال حسنقلی زیر و رو کردند
یک ماهی تمام دهات و شهرای اطراف حسن اباد دنبال
حسنقلی و کنج گذشتند ولی هر وه بیشتر گشتند کمتر یافتن
توی این مدت هم هر چند روز یکبار میومدن و حسین رو تهدید میکردند که اگه دروغ گفته باشی
و دستت با برادرت توی یک کاسه باشه چنین و چنانت میکنم
تا اینکه یک روز گفتن مثل اینکه یک ردی از حسنقلی توی شهر پیدا کردند که یه مقداری از طلا ی گنج رو فروخته
تا باهاش به تهران بره
بخاطر همین هم خدیجه و خانواده ش تصمیم گرفتن
تا جمع کنند و اونا هم به تهران برن تا حسنقلی رو پیدا کنند و به قوا خودشون حقشون رو از حلقومش بیرون بکشند
بعد چند روز اونا هم از حسن آباد رفتند و بچه های حسین رو که پدر توهم یکیشون بود رو با خودشون بردند
علی گفت :بچه ها نخواستند پیش پدرشون باشند؟
_بچه ها کوچیک بودن و تحت تاثیر خانواده مادرشون بودند
+بعد رفتن اونا چی سر مرحوم حسینقلی اومد؟.
حسینقلی در هم ریخت از یک طرف برادرش که دورش زده بود
از یک طرف خانواده و بچه هاش که ترکش کردند
و از طرف حرفای مردم که میگفتن که گنج نفرین شده رو به خونه آورده و زندگیش از هم پاشیده
داغونش کرد گوشه گیر و خونه نشین شد
علی دیگه طاقت نیاورد و گفت شما گفتین اینجا خونه حسینقلی بوده و الان مال شماس چجوری این خونه مال شما شده؟
پیرزن سرشو پایین انداخت
آرش چشم غره ای به علی رفت و گفت
این چه سوالیه خب حتما خریدن دیگه
بهر حال چند سالی از مرگ عمو حسین و بعد زود حرفشو عوض کرد از فوت حسینقلی میگذره
اینجا خالی مونده
پیرزن گفت نه نخریدم
این قصه هم سر دراز داره .....
02-Sia-Narma-Narma.mp3
4.81M
صبحتون شاد شاد عزیزان 💃😊
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_هشتم- بخش هشتم روز دوشنبه امتحان بیو شیمی داشتم گذاشته بودم برا
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش دوم
یک کتاب بر داشتم و شروع کردم به خوندن ..
کمی بعد مامان خواب آلود در اتاق رو باز کرد و در حالیکه چشمش درست باز نمی شد پرسید : چی شده مادر باز خوابت نمی بره ؟
دیگه امتحان که نداری چرا بیداری ؟
گفتم : مامان میشه بغلم کنی ؟
یک لبخند با چشم نیمه باز زد و نشست کنارم و گفت : چرا نمیشه بیا ببینم ، بیا بغلم ..بهم بگو چرا خوابت نمی بره ؟
گفتم : نمی دونم ..یک شب هایی اینطوری میشم...ودستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم توی سینه اش و ادامه دادم : احساس می کنم سرم بزرگ شده و بی قرارم ...
گفت : شاید معده ات ناراحته ..
گفتم : نه معده ام مشکلی نداره ..میشه بگی من بچگی هام چطوری بودم که همش می گفتین از دیوار راست بالا میرفتم؟
دستم رو گرفت و گفت : خیلی شیطون بودی ..پسر عمه هات جلوت کم میاوردن ..مدا م مشغول اذیت و آزار یکی بودی ..
و صدای ما رو در میاوردی درست بر عکس آذین که آروم بود و همین باعث میشد کارای تو برامون عجیب باشه ...
البته ما هم فکر می کردیم از هوش زیادت این کارا رو می کنی ..
خوب بچه بودی تحملش آسون بود چون اختیارت دست ما بود ..حالا بزرگ شدی برای خودت خانمی شدی و منو بابات می ترسیم بلایی سرت بیاد ..
بی فکر یک کارایی می کنی ..زود عصبانی میشی زود پشیمون ..زود تصمیم می گیری یک کاری بکنی ولی نیمه کاره ولش می کنی ....
خوب اینا باعث نگرانی یک پدر و مادر میشه ..راه زندگی سخت نیست این ما آدم ها هستیم که جلوی پای خودمون سنگ میندازیم و می خوایم از اون ناهمواری ها رد بشیم بعد سختمون میشه ..
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫
#قسمت_نهم- بخش سوم
چیزی که تو از ما ایراد می گیری ساختن با زندگیه ؛ ما هم از تو همینو می خواهیم ..
راه درست رفتن و با فکر و منطق عمل کردن ...ما دیدیم که خیلی آدما با نقص های بدنی و عقلی زندگی های خوبی دارن ...تلاش می کنن و اینقدر بد بینانه به زندگی نگاه نمی کنن در حالیکه خداوند همه چیز بهت داده هر نعمتی که می تونسته به یک نفر بده در تو جمع کرده ...
هوش و استعداد,, زیبایی, یک خونه ی امن و راحت و چهار تا چشم که با محبت بهت نگاه می کنه ولی تو دنبال چیزی می گردی که نمی دونی چیه و براش غصه می خوری همیشه اینطور بودی ..
اگر یک دست لباس برات می خریدم می گفتی چرا دوتا نیست .. اگر دوتا می خریدم ..می گفتی چرا سه تا نیست ..
و من می دونستم که اگر ده تا می خریدم تو دنبال یازدهمی می گشتی ...و اینه که ما رو نگران تو می کنه ....
ببین دلبرم نمی خوام قانع باشی بازبه من اعتراض نکن ...از دنیا بخواه هر چی بیشتر بخوای بهت بیشتر میده ..
ولی پله ها رو یکی یکی برو بالا ...و روی هر پله بایست و لذت اونو ببر ..این طوری که تو گرفتی هیچوقت از زندگی لذتی نخواهی برد چرا که داشته هات برات بی ارزش هستن و تو همیشه به فکر نداشته هات هستی ..امتحان کن ضرر که نداره ..
گفتم : اینطوری هام که میگین نیست .
💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش چهارم
گفت :خوب یک سئوال تو مگه نمی گفتی می خوام دندونپزشک بشم ؟
گفتی پزشکی دوره اش زیاده و تو حوصله نداری ..خوب قبول شدی ..ولی از همون روز دوم نگفتی فایده ای نداره؟ ..
نگفتی من چرا باید از صبح تا شب سرمو بکنم توی دهن مردم ؟ بعد فکر خارج رفتن به سرت زد ...و افتادی دنبال یکی که بهت قول داده بود تو رو از ایران می بره ..
من که می دونم تو اونجام راضی نمی شدی ؛ تو خودت بهتر از هر کس می دونستی صابر به درد زندگی نمی خوره دنبالش رفتی چون فکر می کردی اینطوری می تونی یک مرتبه بری پله ی دهم ،
عزیز مادر رضایت در جا و مکان و موقعیت نیست این قلب توست که آروم نداره و راضی نمیشه ..اومدی گفتی موبایل می خوام ..
بابات راضی نبود ولی برای اینکه تو خوشحال بشی یک میلیون و دویست هزار تومن دادیم برات سیم کارت خریدیم .. ذوق و شوقت چقدر طول کشید؟ خودت بگو ..
گفتم : فکر می کنین دست خودمه ؟ عمدا این کارا رو می کنم ؟..به خدا نه مامان ..نمی دونم چرا اینطوریم ..
گاهی خودمم می فهمم که بیقرارم و عذاب می کشم ..تا بچه بودم مهم نبود ولی حالا به قول شما دیگه تصمیم های من روی آینده ام خیلی اثر می زاره ...
دستی به سرم کشید و گفت : خدا رو شکر که خودت می فهمی ..ولی حال من و باباتم درک کن ؛ تو بچه ما هستی نگرانتیم و الان ما غمی جز تو نداریم ..
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نهم- بخش دوم یک کتاب بر داشتم و شروع کردم به خوندن .. کمی بعد ما
#قسمت_نهم- بخش پنجم
گفتم : باشه مامان سعی می کنم ...
پرسید : اگر بهتر شدی من برم بخوابم صبح زود باید برم اداره ...
بخواب قربونت برم فردا با هم حرف می زنیم ...
سرمو گذاشتم روی بالش و مامان چراغ رو خاموش کرد و رفت اما من تا چشمم رو بستم دوباره اون صابرِ لعنتی رو دیدم که با یک دختر بود ...
توی همون خونه ..خیلی عجیب بود داشتن آبمیوه می خوردن ..با دیدن این وضع قلبم داشت از توی سینه ام در میومد ..این برای من خیلی سخت و ناگوار شده بود باید می فهمیدم صابر داره چیکار می کنه ..چرا این تصاویر میاد جلوی چشمم ...
ای خدا چقدر بیشرفه که هنوز به من تلفن می کنه و پیام عاشقانه میده ...نه دلبر این فقط یک فکره شایدم درست نباشه ؛؛
خوب اگر بود چی ؟ من باید اینو بدونم هر طور شده باید بدونم ..
خیلی فکر کردم که دوباره کار اشتباهی نکنم ..ولی خودمو میشناختم چیزی که به فکرم می رسید باید انجامش می دادم وگرنه آروم نمی گرفتم ...
تا صبح نخوابیدم و هزار تا نقشه کشیدم که فردا وقتی مامان و بابا نیستن انجامش بدم ..
اما صبح خوابم برد و تا ساعت دوازده بیدار نشدم ...
اولین کاری که کردم این بود که گوشیمو چک کنم ..بازم صابر پیام داده بود این بار خوندم ..
نوشته بود : دلبرم من عاشق ترین و بی قرار ترین مجنون دنیام ..نمی دونم چرا ولی بی اندازه دوستت دارم و از فکرم بیرون نمیری ..
اگر دوستم نداری این زنجیر رو از گردنم باز کن ..به خاطر دوست داشتنم منو تنبیه نکن ...
🌝💫
#قسمت_نهم- بخش ششم
با عصبانیت گفتم : حالا معلوم میشه چیکاره ای عوضی..من بهت ثابت می کنم که غلط زیادی می کنی دستت برام رو شده ..
داشتی زندگی منو نابود می کردی فکر می کنی من می تونم تو رو ببخشم ازت بدم میاد و منتفرم از خودم که بهت اعتماد کردم ....
ولی اینطوری مظلوم ازت نمی گذرم ..تا فکر نکنی هر کاری دلت خواست می تونی با یک دختر بکنی و ولش کنی .. خدا رو شکر تونستم از دستش خلاص بشم وگرنه الان چه حال و روزی داشتم ..ای خدا شکرت ..
هزاران بار به در گاهت شکر می کنم که نجاتم دادی ..حالا ببین آقا صابر ..حسابت رو می زارم کف دستت یا نه ؟ اگر انتقامم رو نگرفتم ؟ ...
مشغول کارخونه شدم همه جا رو برق انداختم و برای ناهار خورش قیمه درست کردم و منتظر مامان و بابا موندم تا از اداره برگردن...
مامان ذوق زده شده بود و فکر می کرد حرفای شب قبلش روی من اثر گذاشته ..رفتارشون با من فرق کرد حتی بابا که مدت ها بود به روم نگاه نمی کرد و جواب سلامم رو نمی داد بهم گفت : سلام بابا خسته نباشی ...
و تا نزدیک غروب گوش به فرمون اونا بودم بعد طوری که بشنون زنگ زدم به آذین و گفتم : خواهر یک بلوز دارم می خوام تنگش کنم بلد نیستم ..
گفت: من فردا میام برات درست می کنم ..
گفتم : آره منم دلم خیلی برای بچه ها تنگ شده ..بزار از مامان اجازه بگیرم امشب میام پیش تو ..
مامان ؟ می زاری برم امشب خونه ی آذین ؟ با تاکسی تلفنی میرم ...
نگاهی به بابا کرد و وقتی عکس العمل اونو منفی ندید گفت : برو ولی فردا ناهار خونه باش ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫
#قسمت_نهم-
فورا تاکسی گرفتم آماده شدم و راه افتادم فکر می کردم میرم یک سر و گوشی طرف خونه ی صابر آب میدم و زود برگردم میرم خونه ی آذین و دیر کردنم رو هم به گردن ترافیک میندازم ...
اما هنوز به خونه ی صابر نرسیده بودم که سر یک چهار راه ماشینش رو دیدم ...
یک دختر خیلی قشنگ و شیک کنارش نشسته بود ..صابر همون پیراهنی رو که من خیلی دوست داشتم پوشیده بود و غرق حرف زدن با اون دختر بود و منو ندید ...
به راننده گفتم : آقا اون ماشین رو گم نکنی ...دنبالش برو منم همون جا می خوام برم ...
چنان حالی داشتم نگفتی ..خودمو دلداری می دادم که : به تو چه مربوط تو که زنش نیستی نمی خوای هم بشی ..
حالا با چشمت دیدی اون چطور آدمیه ؟ ولش کن برو ..ولی بازم دلم رضا نشد و به تعقیبشون ادامه دادم ...
حرصی تو وجودم بود که می خواستم سر صابر خالی کنم و رابطه اش با اون دختر رو هم بهم بزنم ....در پارگینگ که باز شد مثل برق از تاکسی پیاده شدم قبل از اینکه در بسته بشه خودمو رسوندم به ماشین که جلوی آسانسور ایستاده بود ..
محکم زدم روی صندوق عقب ..هر دو پیاده شدن ..
زود تر از صابر دختره داد زد چیه برای چی این کارو می کنی ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم- بخش پنجم گفتم : باشه مامان سعی می کنم ... پرسید : اگر بهتر شدی من برم بخوابم صبح زود باید
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش هشتم
گفتم : برای اینکه دوست پسرت اومده خواستگاری من و قسم می خوره عاشق منه اون روز تو بودی از آسانسور پیاده شدی دیدمت ..
خونه بهم ریخته نبود ..دماغش خونی نبود .. من کرده بودم توام منو دیدی ..به زور منو برده بود به آپارتمانش و می خواست اذیتم کنه ..اینا رو می دونستی ؟ ..
گفت : چی ؟ ..صابر ؟ این چی میگه ؟ مگه آپارتمان مال توست ؟خدا ازت نگذره ..بازم شروع کردی ؟ خیلی لجنی ...
مگه قول نداده بودی ..گمشو نکبت ِ عوضی ....
اصلا سوئیچ ماشینم رو بده دیگه نمی خوام ببینمت ...
و من فکر می کردم اونجا صابر شرمنده میشه و میاد و منو آروم می کنه و توضیح میده چرا منو گول زده ..ولی اون سر من داد زد ..
باز که تو اینطرفا پیدات شد ..آخه تو چقدر دختر بدی هستی بهت گفتم ازت خوشم نمیاد برو دنبال کارت ...
دریا حرفاشو باور نکن بهت گفته بودم مزاحم من میشه ...دریا همینطور که میرفت تو ی آسانسور گفت : بده سویئچ رو دیگه نمی خوام ببینمت ..خسته شدم از دستت اینقدر دختر آوردی توی آپارتمان من ؛؛کثافت عوضی ....
صابر در حالیکه می لرزید سوئیچ رو پرت کرد توی آسانسور و در بسته شد ....
خواستم حالا به خدمتش برسم ولی قبل از اینکه من فرصت کلامی داشته باشم برگشت طرف منو با هر دو دست کوبید توی سینه ام عقب عقب رفتم و تعادلم رو از دست دادم و سرم خورد به دیوار ...سست شدم ؛احساس کردم نمی تونم نفس بکشم ...
ولو شدم روی زمین ..درد شدیدی توی دل و کمرم پیچید .. و یک مرتبه خودمو غرق خون دیدم ...
به زحمت گوشی مو در آوردم و زنگ زدم به رامین و گفتم : بیا ..بیا رامین به این آدرس .....
چشم انداختم کسی تو پارگینگ نبود .
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش نهم
ماشین هنوز جلوی آسانسور بود و من نفهمیدم صابر منو به اون حال دیده بود یا نه ...
خیلی طول کشید رامین هنوز نرسیده بود. تنها افتاده بودم روی زمین و همینطور خونریزی داشتم ..
تا بالاخره از هوش رفتم ..در واقع یک بار از این دنیا رفتم و بعدا شنیدم که صابر بر می گرده تا ماشین رو از جلوی آسانسور بر داره که منو می ببینه ..
تا میاد بالای سرم رامین هم از راه می رسه و فکر می کنه من مُردم ..
چون رنگم سفید شده بود و لب هام کبود و خون تمام بدنم رو گرفته بود ..
اون می گفت : به زحمت وارد ساختمون شدم و دونفر با من اومدن توی پارگینگ و صابر رو بالای سرت دیدم که از ترس نمی دونست چیکار کنم ..
دیگه نفهمیدم چیکار می کنم شروع کردم اونو زدن ولی صابر اصلا از خودش دفاع نمی کرد ...
مردم زنگ زدن آمبولانس تو رو بردیم بیمارستان و بعد آذین و مامان و بابا رو خبر کردم ....
توی بیمارستان اولین چیزی که از رامین می پرسن اینکه تا حالا بچه سقط کرده بوده ؟
رامین هاج و واج نگاه می کنه ...و از شدت ناراحتی گریه اش می گیره ....
میگه یکی اونو زده و سرش خورده به دیوار خانم ...
منو بستر می کنن و بدون آزمایش حدس می زنن که من بچه سقط کردم و این حرف رو به مامان و بابا می زنن بدون اینکه واقعا بدونن چه اتفاقی برای من افتاده ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نهم- بخش هشتم گفتم : برای اینکه دوست پسرت اومده خواستگاری من و ق
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_نهم- بخش دهم
وقتی بعد از بیست و چهار ساعت من به هوش اومدم وچشمم رو باز کردم در حالیکه کسی امیدی به زنده موندنم نداشت ..هر چهار نفر اونا رو دیدم با چشمانی اشک آلود اشتیاقی برای بهوش اومدنم نداشتن ....
و هیچکدوم جلوی تختم نمی اومدن و با افسوس آه از دور منو نگاه می کردن ..
پرستار گفت : خدا رو شکر حالش بهتره انشالله تا فردا خطر رفع میشه ..
ناراحتش نکنین دیگه براش خوب نیست ؛ کاریه که شده ..بچه ام که افتاده ..
من اونجا نفهمیدم در مورد چی حرف می زنن ..با لب های خشک شده گفتم " مامان ؟
بشدت به گریه افتاد و از اتاق رفت بیرون ..بابا هم دنبالش ..
گفتم : چی شده آذین بهم میگین چی شده ؟
با رامین اومدن کنار تختم ...
آذین گفت : نمی دونم تو باید بگی
گفتم : یادم نیست چی شد تو بگو برای چی مامان و بابا و تو با من قهر کردین ...
اونم شروع کرد به گریه کردن که مگه ازت نپرسیدم دست بهت زد یا نه ؟ تو مگه جون ملیکا رو قسم نخوردی ؟ چرا به ما نگفتی حامله شدی ؟
گفتم : این شر و ور ا چیه میگی ..من بهت دروغ نگفتم ..
به خدا کسی دست به من نزده ..حامله چیه ؟ کی همچین حرفی زده ؟ اینجا بیمارستانه بگین آزمایش کنن چرا بی خودی بهم تهمت می زنین ؟
ادامه دارد
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش اول
آذین گفت : الهی فدات بشم عزیز دلم از خودم که در نمیارم اگر حامله نبودی چرا اون طور شدی ؟
با تمام نیرویی که نداشتم و یک دستم سُرم بود و دست دیگه ام خون تزریق می کردن داد زدم این حرفو بهم نزن ...تو رو خدا ..
کدوم خری این تهمت رو به من زده ؟ باید ثابت کنین اگر من راست گفته باشم تو روی هیچ کدومتون نگاه نمی کنم ...چرا بهم اعتماد ندارین؟
گفت : خدا کنه تو راست بگی هنوز معلوم نیست باید صبر کنیم حالت بهتر بشه ؛؛
الانم نمی دونیم چی شده کسی به ما نگفته ؛دکتری که اونشب توی بیمارستان بود ؛وقتی وضعیت تو رو دیده بود از رامین پرسید حالمه بوده ؟
ما هم فقط حدس زدیم .. و نگرانیم ..
گفتم :شما ها خجالت نمی کشین برای چی همچین حدسی زدین چرا این فکر رو می کنین ؟ ...
رامین گفت : برای همین کارات تو اصلا تو پارگینگ خونه ی اون مرتیکه چیکار می کردی ؟ گفته بودی میای خونه ی ما برای چی از اونجا سر در آوردی ؟
گفتم : اینو براتون تعریف می کنم میگم چرا رفتم و هزار بار هم معذرت می خوام ولی اینکه به من توهین می کنین تهمت می زنین رو نمی تونم قبول کنم ...
ای بابا دکتر فقط از تو یک سئوال کرده ببین چه شری به پا کردی ؟
رامین گفت : والله خیلی رو داری دلبر حالا من بدهکارم شدم ؟..حرفی که دکتر به من زد رو گفتم همین ....
گفتم بگو مامان بیاد می خوام باهاش حرف بزنم اشتباه کردی من کار بدی نکردم حتما دکترام اینو می فهمن چیزی نیست که معلوم نشه ...
آذین گفت : الان خیلی ناراحتن ؛ خدا کنه تو راست گفته باشی ..پس باید بریم پیش یک دکتر زنان ...
گفتم : نه تو رو خدا این کارو با من نکنین ..خواهش می کنم به حرفم اعتماد کنین ...آزمایش خون هم نشون میده چرا می خواین اذیتم کنین ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_نهم- بخش دهم وقتی بعد از بیست و چهار ساعت من به هوش اومدم وچشمم ر
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش دوم
اصلا نمی خوام هر طوری دوست دارین فکر کنین من خودم می دونم که کار بدی نکردم ..
اون پسره بیعشور, اونقدر منو اذیت کرد هیچ کدومتون یک کلمه حرف نزدین ..اون بابای من همه ی هارت و پورتش مال منه ..
حتی مادرِ اون عوضی وقتی به مامان زنگ زد یک کلمه ازش نپرسید برای چی پسرتون این کارو کرد ..چرا ؟ من لیاقتم این بود؟ ..
منم خودم تصمیم گرفتم برم و حسابشو برسم ...
رامین با عصبانیت گفت : حالا حسابشو رسیدی ؟ آخه تو با خودت فکر نمی کنی بابا بره چی به اون نره خر بگه ؟ می دونی اون در جوابش چی میگه؟ ...
دلبر یکم به خودت بیا ..اون می تونه بگه برین دختر خودتون رو جمع کنین توی آپارتمان من چیکار می کرد ؟
بعد بابا باید از خجالت سرشو بندازه پایین بیاد بیرون ...
مامان به مادرش چی می گفت ؟ اگر اون زن می گفت : برین جلوی دختر تون رو بگیرن چی براش میموند ؟ ...بسه دیگه قبول کن اشتباه می کنی ...
همش می خوای گناهت رو بندازی گردن دیگران ..یک بار شد بگی غلط کردم ..ای بابا ...و همینطور که حرص می خورد از در اتاق بیرون رفت ...
چشمم رو هم گذاشتم ..از عصبانیت رامین فهمیده بودم ؛؛همشون در موردم چطوری فکر می کنن ..
اون زمان نه قدرتشو داشتم که توضیح بدم نه اونا حرفم رو قبول می کردن ..این بود که ساکت شدم ..
#ناهید_گلکار
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش سوم
سه روز توی بیمارستان موندم ..جز آذین که گهگاهی با من حرف می زد بقیه مثل یک مجرم باهام رفتار می کردن ....
و صابر هنوز باز داشت بود و دادگاهش تشکیل نشده بود ..ولی خانواده ی من حاضر نبودن پی گیر قضیه بشن می گفتن خجالت می کشیم ...
اونجا پارگینگ خونه ی صابر بود و این من بودم که رفتم سراغش ..پس با قصد قبلی این کارو نکرده ...
روز سوم مامان اومد به من گفت : ببین دلبر اگر واقعا راست میگی قبولن کن تا اینجا هستی دکتر تو رو معاینه کنه ...
گفتم: راست نمیگم برین هر کاری می خواین بکنین ..من اجازه نمیدم ؛؛یک ذره رحم توی دلتون هست ؟میگم نبوده ؛ یاحرف منو قبول کنین یا توی خیالات خودتون بمونین ..
گفت : ببین چی بهت میگم ..الان رامین فهمیده؛ خانواده اش فهمیدن ..خاله ات؛ عمه هات ..همه فکر می کنن تو حامله بودی یک کلاغ چهل کلاغ شده ؛
من می دونم تو راست میگی اگر حتم نداشتم بهت نمی گفتم این کارو بکنی ..
بد تو رو که نمی خوام ...ولی دیگه چاره ای نداریم نباید این لکه ی ننگ از دامنت پاک بشه ؟ جز این نمیشه تو صدی که قسم بخوری منم که مادرت هستم شک می کنم با این وضعی که اون روز اومدی خونه اینم مال این دفعه ..
خودتو بزار جای ما تو اگر بودی شک نمی کردی ؟ چه به برسه به بقیه ....
گریه کردم؛ التماس کردم ..مامان ؛؛نه؛؛ کسی تا حالا دست به من نزده چرا می خوای این کارو با من بکنی تو رو خدا جلوی همه وایستا و بگو دخترم پاکه ..
این کاری که شما ها می کنین یعنی به من اعتماد ندارین ...از دکتر بپرس راه دیگه ای نداره ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️ #قسمت_دهم- بخش دوم اصلا نمی خوام هر طوری دوست دارین فکر کنین من خودم م
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش چهارم
مامان با بی حوصلگی و غصه رفت و منو با هزار درد تنها گذاشت ..
و بالاخره آذین دکتر رو آورد توی اتاقم و خودش رفت بیرون ...
مثل ابر بهار گریه می کردم ...
یک خانم دکتر جوون بود ..کنارم نشست و پرسید : چرا گریه می کنی ؟ من کاریت ندارم اصلا اذیت نمیشی ..نکنه از نتیجه اش می ترسی؟ اگر اینطوره بگو خودت رو خلاص کن ..
سرمو با گریه تکون دادم و اشکهامو پاک کردم و گفتم : خانم دکتر موضوع این نیست من نتیجه اش رو می دونم .. شما به من بگو ؛ حالت اون روز من دلیل این کاره ؟
گفت : خوب نه ..ولی معمولا کسانی که بچه سقط می کنن اینطوری میشن ..اونشب من نبودم ولی پرونده ی تو رو خوندم ..اگر می دونستن که ازدواج نکردی کسی نباید این حرف رو به تو می زد ....
به هر حال من بدون رضایت تو کاری نمی کنم ..
می دونم چقدر برات سخته ..اینم به اصرار خانواده ی خودت اومدم ..از این کارم خودم خوشم نمیاد اصلا کار درستی نیست ...
گفتم :پس بهشون چی میگین ؟
گفت : میگم انجامش ندادم ....
گفتم : باشه قبول می کنم ....انجام بدین ..
ولی من دیگه تموم شدم حال دلم خیلی خیلی بد بود ..
از همه متنفر بودم ...در حالیکه مامان و بابا و آذین نمی تونستن جلوی خوشحالی خودشون رو بگیرن از اینکه این لکه ی ننگ از دامنشون پاک شده بود ..
سایه ی سیاهی روی زندگی من افتاد و ذهن و روحم رو آشفته تر و بی قرار تر کرد ... بهم می گفتن ما رو ببخش اما این چیزی نبود که من ازش رنج می بردم ....
ولی واقعا چشم دیدن هیچ کدومشون رو نداشتم ...
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚♂️
#قسمت_دهم- بخش پنجم
تا موقعی که دانشگاه ها باز شد من مدام خوابیده بودم به یک جا خیره می شدم حتی توی دانشگاه هم حالم بهتر نشد یک روز در میون میرفتم و هیچی برام اهمیت نداشت ...
تا یک روز آذین از یک دکتر روانشناس وقت گرفت و با مامان منو بردن پیش اون ...
در حالیکه فکر می کردن زبونم بند اومده به محض اینکه جلوی دکتر نشستم پرسیدم : آقای دکتر ماه روی آدما چه اثری داره می تونین راهنماییم کنین ...
دکتر که یک مرد جا افتاده بود ..
با یک لبخند از جاش بلند شد و اومد روبروی من نشست و پرسید : تو که خودت دانشگاهی هستی برای چی نمی دونی ؟ فکر می کنی روی تو اثر داره ؟
گفتم : فکر می کنم ..همیشه می خواستم از یکی بپرسم ولی یادم میرفت درست همون شب هایی که ماه شب قرص کامل میشه حال منم دگرگون میشه بیقرار و پریشونم ....
گفت : درسته ..البته تحقیقات زیادی انجام شده ولی اثر ماه روی همه ی چیزاهایی که روی کره زمین هست یکسان نیست ..به خصوص روی آدم ها ..
جز و مد رو که میشناسی ؟ حتی جز و مد هم روی آبهای کره زمین یکسان عمل نمی کنه بعضی دریا ها و اقیانوس ها سه سانت و در جاهایی تا پونزده سانت بالا میاد ..
تحقیق نشون میده هفتاد در صد جرم و جنایت ها در دنیا وقتی اتفاق میفته که ماه قرص کامل باشه ...
حتی تولد نوزدان هم در این شب ها بیشتر به اتفاق میفته ..در واقع ماه اثرش اینطوری که آنچنان رو آنچنان تر می کند ..
تا کسی آمادگی کاری رو نداشته باشه نمیشه ...حالا تو بگو برای چی همچین فکری کردی تا بیشتر برات توضیح بدم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d.
May 11
«طنز »
آیا واقعاً در مَثَل
جای مناقشه نیست؟!!!
از بچگی شعرها و ضربالمثل ها را جابجا میگفتم
یا در جای نامناسبی
استفاده میکردم!!!
یک بار معلم کلاس دوم راهنمایی، حمید عباسی رو آورد پای تخته و اون هم مسئلهای که من نمیتونستم حلش کنم رو به کمک خودِ معلم حل کرد.
بعد معلم برگشت سمت من و گفت:
کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر میخواهد و مرد کهن.
گفتم:
آقا به ما گفتید بز؟!
گفت:
عزیزم در مثل جای مناقشه نیست.
گفتم: آره آقا،
حمید عباسی
واقعاً مرد کهن هست!
با عصبانیت گفت:
منظورت اینه که من گاو نَرم؟!
گفتم:
آقا در مثل جای مناقشه نیست!!!
گفت:
حیف که اون تَرکههای قدیم رو ازمون گرفتن،
وگرنه حالیت میکردم.
گفتم:
خدا خر را شناخت
شاخش نداد!
با عصبانیت گفت: َ
به من گفتی خر؟!
گفتم:
آقا در مثل جای مناقشه نیست.
گفت:
به من توهین کردی؟ !
من سی ساله تو این مدرسهام
هیچ کس اندازه من اینجا نبوده.
گفتم:
آب زیاد یه جا بمونه میگَنده!
با عصبانیت گفت:
من دیگه نمیتونم تحمل کنم.
محمد جوادی، پاشو برو
بگو آقای ناظم بیاد.
گفتم:
آقا در مثل جای مناقشه نیست!
گفت:
بذار آقای ناظم بیاد،
میگم اخراجت کنه!
گفتم:
به حرف گربه سیاه بارون نمیاد!
معلم داشت از عصبانیت خفه میشد که ناظم اومد و ماجرا را براش گفتیم.
آقای ناظم به من گفت:
فراهانی صد بار نگفتم
آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه؟!
یهو معلم گفت:
آقای ناظم به من گفتی گربه؟!
ناظم گفت:
در مثل جای مناقشه نیست!
برادر، من خودم بیست سال معلم بودم، بهترین شاگردها رو پرورش دادم.
معلم گفت:
خب دیگه.
انگور خوب نصیب شغال میشه!
ناظم گفت:
به من گفتی شغال؟!
معلم گفت:
در مثل جای مناقشه نیست.
خلاصه دعوایی شد بیا و ببین.
کار بیخ پیدا کرد و قضیه به دادگاه کشید.
من رو هم به عنوان شاهد احضار کردن.
داخل دادگاه، کسی که پشت میز نشسته بود، شروع کرد به نصیحت آقا معلم و آقای ناظم.
گفت:
آقایون، شما فرهنگی هستید، تحصیلکرده هستید.
خودتون میدونید در مثل جای مناقشه نیست!
اصلاً حرف باد هواست!!
!آدم نباید با یه حرف ساده اینقدر ناراحت بشه که.
یهو آقای ناظم گفت:
ایول. منم از اول همین رو میگفتم.
اون آقایی که پشت میز نشسته بود گفت:
من مسئول نیستم.
ایشون مسئول پرونده شما هستن.
بعد به آقایی که کنار دستش نشسته بود اشاره کرد.
آقای ناظم هم گفت:
حالا چه فرقی میکنه؟
سگ زرد برادر شغاله!!!
یهو آقای مسئول و مرد بغلدستیش با عصبانیت گفتن:
به من گفتی شغال؟!
بعد آقای مسئول به مرد بغلدستیش گفت:
آقای محترم، به شما گفتن سگ زرد!
اون آقا هم گفت:
نخیر آقای مسئول. سگ زرد رو با شما بودن.
شما چشم نداری ببینی منم تا چند ماه دیگه مسئول میشم.
اقای مسئول پوزخندی زد و گفت:
شتر در خواب بیند پنبهدانه!
اون آقا گفت:
به من گفتی شتر؟!
گزارش می کنم به مقامات؟
مسئول گفت:
برادر من در مثل جای مناقشه نیست.
یهو عصبانی شدم و گفتم: آقایون از سنتون خجالت بکشید!!!
دو تا حقوقدان و دو تا فرهنگی افتادید به جون هم.
شما باید الگوی جوونهای این مملکت باشید!!!
اون وقت از مردم چه انتظاری دارید؟
شما نمیدونید هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد؟!!!
آقای مسئول گفت:
احسنت.
احسنت به این پسربچهی باهوش.
گفتم: چه فایده؟
هرچی میگم انگار یاسین تو گوش خر میخونم !!!!!!
*خلاصه*
الآن تو بازداشتگاه دارم به اژدر سه دست، حالی میکنم که وقتی وارد بازداشتگاه شدم و گفتم :
ما هم رفتیم قاطی باقالیها، مَثَل گفتم.
اما حالیش نمیشه که نمیشه. یقهام رو گرفته و میگه:
به من گفتی باقالی!!!
حالا خر بيار و باقالی بار کن !!!
### قبل از خواب داستان بخوانیم !!!!!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
معنی ضرب المثل دسته گل به آب دادن
۱- وقتی کسی کاری را که قرار است انجام بدهد خراب می کند میگویند دسته گل به آب داد.
داستان (ریشه ) ضرب المثل دسته گل به آب دادن
در سالهای دور زبان به زبان یا به قول معروف سینه به سینه به گوش ما رسیده؛ جوانی ساکن یکی از آبادیهای ساکن شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهریهایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا میگذاشته، اگر اتفاق یا حادثهای ناگوار روی میداده، بلافاصله نظرها روی او جلب میشده و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که بهطور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمیشد یا شرکت نمیکرد، چنین و چنان نمیشد. جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی میشود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت میبندد. آوازه عاشق شدن جوان در آبادی میپیچد، در حالی که خود دختر هم بیمیل نبوده به همسری او درآید، اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب میشود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عدهای آن وصلت را شوم میدانند.
جوان ناامید میشود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او میرباید. بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا میشود. جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی میکند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور میشود و به کوههای اطراف پناه میبرد.
کوههایی که آبهای برف های زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانهای بزرگ میدهد. جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه و صحرا، دسته گل زیبایی میچیند. از آنجا که میداند رودخانه از روبهروی خانه عروس عبور میکند. دسته گل را به آب میاندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
روبهروی خانه دختربچهها و پسران خردسال مشغول بازی هستند. تا نگاهشان به دسته گل میافتد، هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت میگیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه میزند. گرداب او را در خودش غرق میکند. دخترک از دنیا میرود و عروسی به عزا تبدیل میشود.
جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمیگردد. روبهروی قهوهخانهای ماتمزده مینشیند. ماجرا را برایش شرح میدهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد. چرا؟ علت را توضیح میدهند.
جوان عاشق دست پشت دست میزند. آه از نهادش بلند میشود و ماجرا را شرح میدهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او میگویند: «پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی».
✍https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ امروز را بلند بخند و بلند بگو خدایا شکرت...
✅ بلند آواز سر بده مانند گنجشک ها
شاد باش و لذت ببر...
✅ عمر مثل آب روونه،، بهتره به جای گل آلود کردن آب از زلالی و پاکی اون لذت ببریم...
✅ به جای اینکه علت اشتباهاتمون رو در بقیه جستجو کنیم و زندگی را به کام خودمون تلخ کنیم
به دنبال تغییر اساسی در خودمون باشیم تا دنیا واسه خودمون و بقیه بهشت بشه...
✅ خدایِ مهربونم هزاران بار شکرت یاریمون میکنی مهربان و صبور باشیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚 بهترینها نصیبِ قلبِ مهربونتون💚