eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_نهم - بخش پنجم منو رو تخت خوابوند و یکم آب قند درست کرد ... گفتم : توام ب
داستان 💕💕 - بخش هشتم همون شب من و آنه و آوا دان دیدیم که آی جیک وقتی آتا تو حیاط تنها بود رفت و مدتی کنارش بی پروا نشست و باهاش حرف زد ... و من دست لروزن آنه رو دیدم؛؛ اونم مثل من و آوا دان از قبل احساس خطر کرده بود .. تصمیم گرفتیم فردا آی جیک رو بفرستیم پیش پدر و مادرش .. ولی آتا سر شام خیلی جدی گفت : می خواد ثواب کنه و آی جیک رو محرم خودش کنه ... ما نمی تونستیم رو حرفش حرف بزنیم ..می ترسیدیم ..اون زمان یک شلاق داشت که بلند می کرد و بدون هیچ رحمی می کوبید تو سر کسی که باهاش مخالفت می کرد ...و وقتی عصبانی می شد هیچی حالیش نبود ... و اینطوری آی جیک شد زن آتا ..ومثل برق و باد سوگلی خونه ی ما ؛؛؛ آتا بطور کلی آنه رو گذاشت کنار و تو خونه ی ما خواسته ی آی جیک از طریق آتا به ما تحمیل می شد ... و این وسط من و آوا دان بیشتر از همه عذاب می کشیدیم .... داستان 💕💕 - بخش اول و آنه که جای خودشو داشت از غصه مدتی مریض شد .. جلوی چشمش کارگر خونه اش به اون فخر می فروخت ..و اوضاع بدتر شد وقتی آی جیک فورا حامله شد و آلا بای رو زایید .. نمی دونم چی بگم آتا انگار بچه ی اولش بود مثل پسر بچه ها ذوق می کرد و آی جیک رو گذاشته بود رو سرشو حلوا حلوا می کرد ... هر چی می خواست براش تهیه می کرد ..پول و طلا می داد ..و بد تر از اون این بود که با ما بد رفتاری می کرد ... دیگه پسرا هر کدوم به هوایی از اینجا رفتن تا این وضع رو نبینن .. تا آوا نامزد کرد و یکم حواسش از آی جیک پرت شد ..منم روزا باشگاه بودم و تو اصطبل کار می کردم و شب ها دیر وقت میرفتم خونه .. یکشب که باز دیر رسیده بودم خیلی گرسنه ؛؛ آوا اومد و به من گفت : می خوام باهات حرف بزنم ..در مورد آی جیک یک چیزایی می دونم باید بهت بگم .. پرسیدم : باز چی شده ؟ گفت : ..داره یک کارایی می کنه .. گفتم : بزار یک چیزی بخورم بعد بیا تو اتاق من با هم مفصل حرف بزنیم ... تو آشپز خونه سر پایی یکم غذا خوردم .... ولی تقریبا می دونستم آوا می خواد چی بگه ...زن های ترکمن خیلی نجیب و آبرو دارن ..و اون کارایی می کردکه ما نمی پسندیدیم و اصلا ندیده بودیم .. برامون عجیب و باور نکردنی بود .... وقتی برگشتم تو اتاق مات موندم ..آی جیک رو دیدم که تو اتاق من منتظره .... خودش پریشون بود و پا ؛پا می کرد ..می ترسید ....پرسیدم بابا کادن (زن بابا ) چی می خوای ؟... اومد جلو و بدون حیا به من گفت : تو رو می خوام ..چرا به من نگاه نمی کنی ؟ نمی فهمی من چقدر دلم پیش توست ؟ گفتم : بسه دیگه صدات در نیاد ... من نشنیده می گیرم ..بیا برو بیرون .. اومد جلو ی در رو به من ایستاد و خودشو به من نزدیک کرد و با التماس ازم می خواست که یکشب باهاش باشم فقط یکشب ... در حالیکه آوا درو باز کرده بود شاهد قضیه بود و داشت تماشاش می کرد ... از نگاه من که به آوا بود متوجه شد کسی پشت سرشه .. برگشت و حالتش عوض شد و گفت : خجالت بکش من زن بابای توام .... داستان 💕💕 - بخش دوم اینطوری خواست گناه رو گردن من بندازه ..و به آوا گفت : منو به زور آورد تو اتاقش ... از نگاه آوا فهمید که فایده ای نداره ...ونتونست به حرفش ادامه بده ... چون آوا گفت : خاک بر سرت کنن.... بری زیر گِل انشاالله ؛؛عوضی ؛ بی شعور ..... و اون فورا پا گذاشت به فرار ... دوتا یی تا صبح فکر کردیم که چطوری به آتا و بقیه بگیم که آبرو ریزی نشه ...و اینم فهمیدیم که اون می خواست از من آتو بگیره و دهن منو و آوا رو ببنده .... تصمیم گرفتیم جریان رو به آنه بگیم و با اون مشورت کنیم ... آنه سری تکون داد و گفت : نگین ..حرف نزنین ....کسی که گوشش نمی شنوه هر طور شده حتی با لب خونی صدای آدم رو میشنوه ولی کسی که خودشو زده به کری رو نمی شه وادار به شنیدن کرد ... آتا هم قبول نمی کنه چون نمی خواد همخوابگی با اونو که جای دختر کوچیک هست ازدست بده پس فایده نداره ..تا می تونین ازش دوری کنین .... اجازه نمیدم چون می ترسم بد جوری پدرتون دل شما رو بشکنه ..... من دیگه شب ها هم خونه نمی رفتم .. از هر چی زن بود بدم میومد ...فکر می کردم همه خیانت کار و فاسدن .. می ترسم زنی بگیرم مثل اون از آب در بیاد .... آتا برای من یک قهرمان بود .. سواری رو اون به ما یاد داد ؛ مرد پر قدرتی بود که تو این منطقه رو حرفش حرف نمی زدن .... همیشه دلم می خواست مثل اون باشم .....و حالا در میون یک برزخ گیر کرده بودم ..پدر من زنی داشت بی پروا که هر کار بدی از دستش بر میومد می کرد .... و اون نمی خواست اینو قبول کنه . دیگه خونه نمی رفتم فقط تو مراسم و مهمونی ها و یا وقتی خواهر و برادر ها میومدن حاضر میشدم .. ولی آوا دلش طاقت نمی آورد مدام با آی جیک دعواشون می شد .... و اگر به گوش آتا می رسید آوا رو می زد .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ آرمین اومد دنبالم و برگشتیم خونه اما دلم هنوز خونه مامان بود نمیدونستم میتونن سعید رو توجیح کنن یا نه اگه سعید خودسر میرفت خواستگاری خیلی بد میشد و اگه جواب رد بهش میدادن بدتر ارزشمون میرفت زیر سوال. دلم میخواست قضیه رو به آرمین بگم ولی از عکس العملش میترسیدم... از اینکه بهم بخنده و مسخرم کنه سعی کردم فعلا به این موضوع فکر نکنم. آرمین مدام از منشی جدیدش تعریف میکرد و میگفت خوب شد استخدامش کردم، خیلی دختر خوبیه.. از تعریف کردنش حالم یه جوری شد... یهو بهش گفتم قیافش چطوره؟ آرمین با تعجب گفت چیکار به قیافش داری..؟ من دارم از نحوه کار کردنش میگم گفتم همینجوری پرسیدم، میخواستم ببینم قیافش زشت نباشه یه موقع مریضات فرار کنن خندید و گفت نه اتفاقا قیافش خیلی خوب و به روزه... اصلا بهش نمیخوره روستایی باشه! صورتش کلا عملیه و مشخصه چقدر دستکاریش کرده.. خلاصه به درد کار من میخوره. با حرف های آرمین دلم لرزید من فکر میکردم یه دختر ساده روستاییه... نه یه دختر مدرن شهری..! فردا باید یه سر برم مطب و از نزدیک ببینمش و خیالم راحت باشه کاری به زندگیم نداشته باشه آرمین شامش رو که خورد رفت تو اتاق مطالعه اش منم فرصت و مناسب دیدم زنگ زدم خونه بابام، با اولین بوق مامان جواب داد، گفتم چی شد؟ از خر شیطون اومد پایین؟ گفت آره بابات باهاش حرف زده فعلا بیخیال شده ولی میگه پس لااقل یه زن دیگه برام پیدا کنید سریع دختر طلعت خانم، همسایه خونه بابام به ذهنم اومد.. دختر خوشگلیه، دانشجوی سال اول موسیقی بود و وضع و اوضاع زندگیشون متوسط بود و به خانواده بابام میخورد واسه همین به مامان پیشنهاد دادم برن خواستگاریش مامانم رفت تو فکر، گفت همچین بد فکریم نیست، ولی اول باید به سعید بگم.. شاید مورد پسندش نباشه یه وقت... قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم منم شوق خواستگاری سعید و داشتم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
آرمین اومد دنبالم و برگشتیم خونه اما دلم هنوز خونه مامان بود نمیدونستم میتونن سعید رو توجیح کنن یا نه اگه سعید خودسر میرفت خواستگاری خیلی بد میشد و اگه جواب رد بهش میدادن بدتر ارزشمون میرفت زیر سوال. دلم میخواست قضیه رو به آرمین بگم ولی از عکس العملش میترسیدم... از اینکه بهم بخنده و مسخرم کنه سعی کردم فعلا به این موضوع فکر نکنم. آرمین مدام از منشی جدیدش تعریف میکرد و میگفت خوب شد استخدامش کردم، خیلی دختر خوبیه.. از تعریف کردنش حالم یه جوری شد... یهو بهش گفتم قیافش چطوره؟ آرمین با تعجب گفت چیکار به قیافش داری..؟ من دارم از نحوه کار کردنش میگم گفتم همینجوری پرسیدم، میخواستم ببینم قیافش زشت نباشه یه موقع مریضات فرار کنن خندید و گفت نه اتفاقا قیافش خیلی خوب و به روزه... اصلا بهش نمیخوره روستایی باشه! صورتش کلا عملیه و مشخصه چقدر دستکاریش کرده.. خلاصه به درد کار من میخوره. با حرف های آرمین دلم لرزید من فکر میکردم یه دختر ساده روستاییه... نه یه دختر مدرن شهری..! فردا باید یه سر برم مطب و از نزدیک ببینمش و خیالم راحت باشه کاری به زندگیم نداشته باشه آرمین شامش رو که خورد رفت تو اتاق مطالعه اش منم فرصت و مناسب دیدم زنگ زدم خونه بابام، با اولین بوق مامان جواب داد، گفتم چی شد؟ از خر شیطون اومد پایین؟ گفت آره بابات باهاش حرف زده فعلا بیخیال شده ولی میگه پس لااقل یه زن دیگه برام پیدا کنید سریع دختر طلعت خانم، همسایه خونه بابام به ذهنم اومد.. دختر خوشگلیه، دانشجوی سال اول موسیقی بود و وضع و اوضاع زندگیشون متوسط بود و به خانواده بابام میخورد واسه همین به مامان پیشنهاد دادم برن خواستگاریش مامانم رفت تو فکر، گفت همچین بد فکریم نیست، ولی اول باید به سعید بگم.. شاید مورد پسندش نباشه یه وقت... قرار شد مامان اول با سعید حرف بزنه بعد اگه قبول کرد زنگ بزنه خونه طلعت خانم منم شوق خواستگاری سعید و داشتم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d فردا صبح زود آرمین رفت بیمارستان. آدرس مطب رو از رو کارتش یادداشت کردم که عصر برم تا عصر دل تو دلم نبود و استرس داشتم نمیدونم قراره با چه آدمی روبه رو شم... ساعت نزدیک پنج بود که آماده شدم و با تاکسی به آدرس مورد نظر رفتم دم مطب پیاده شدم، سعی کردم تمام اعتماد به نفسمو جمع کنم و با غرور برم داخل. وقتی وارد مطب شدم یه دختر با موهای لایت که نصفش از روسری بیرون ریخته بود و با بینی عملی و لبای پروتزی که یه رژ جیغ قرمز هم زده بود پشت میز خودنمایی میکرد... رفتم جلو سلام کردم، یه نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب سلاممو بده گفت بفرمایید نوبت میخواستید؟ گفتم نه... آقای دکتر اومدن؟ گفت بله تو اتاقشون هستن شما؟ با غرور گفتم من همسرشون هستم هول شده از جاش بلند شد و گفت ببخشید نشناختمتون بفرمایید داخل... منم جوابشو ندادم و رفتم سمت اتاق آرمین به محض دیدنم از جاش بلند شد و گفت وای چه سوپرایز خوبی... ای کلک آدرس اینجا رو از کجا فهمیدی؟ گفتم ما اینیم دیگه... از عمد با صدای بلند میخندیدم که صدام بره بیرون و منشیه بدونه ما چقد باهم خوبیم و خیال برش نداره بیاد زندگیمو خراب کنه. یکم که نشستم مطب شلوغ شد و بیمارا میومدن داخل منم دیدم حوصلم سر میره گفتم یه سر میرم خونه بابام، کارت تموم شد بیا اونجا دنبالم. بعدش بدون خداحافظی از منشی از مطب زدم بیرون. سر راه یکم شیرینی و خرت و پرت خریدم و رفتم خونه بابام، مامانم وقتی منو با اون همه خرید دید چشماش برق زد و گفت چرا خودتو انداختی تو خرج دختر...؟ گفتم این حرفا رو ول کن، بگو ببینم با سعید حرف زدی؟ قبول کرد بریم خواستگاری دختر طلعت خانوم؟ مامان خندید و گفت آره از خداشم باشه دختر به اون خوشگلی، چرا از اول به فکر خودم نرسید... حالا امشب میخوام به خونشون زنگ بزنم، انشالله که قبول کنن بریم... گفتم نترس حتما قبول میکنن، کی از سعید براشون بهتر....؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d شب که آرمین اومد مامان اصرار کرد که واسه شام بمونیم آرمین هم از خدا خواسته قبول کرد، اخه آرمین عاشق مهمون و مهمونی بود، از شلوغی خوشش میومد همیشه میگفت من چهار تا بچه میخوام منم به شوخی بهش میگفتم مگه میخوایم کارخونه جوجه کشی راه بندازیم... مامان واسه شام ماکارونی درست کرد، بعد از اینکه بابا و داداشام اومدن شامو خوردیم مردها تو حال نشسته بودن حرف میزدن که من و مامان رفتیم تو اتاق
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هشتم- بخش پنجم اونقدر این حرف رو قاطع و جدی گفت که من شرمنده ی فکرایی که
داستان 🦋💘 - بخش هشتم فردا به محض اینکه مهندس ترابی رو تو راهرو دیدم ..نا خود آگاه رفتم جلو و باهاش گرم گرفتم و گفتم ... چرا تو دفتر من نمیای یک چایی بخوریم ... گفت : ممنون ..خانم شما وقت سر خاروندن برامون نذاشته ... گفتم : جمعه ها رو هم میری سر کار ؟ گفت : نه بابا بمیرم هم این کارو نمی کنم ..دیگه زنم تو خونه راهم نمیده ... گفتم حالشون چطوره بهترن ؟ گفت : حالش خوبه ..چیزی نیست ... گفتم نمی دونم از کی شنیدم سرما خوردن ... با تردید منو نگاه کرد و گفت : نه خدا رو شکر سرما هم نخورده ... اونقدر از جواب هایی که ترابی به من داد ترسیده بودم که جرات نکردم بپرسم پیمانکار آدرس خونه ی تو رو از کجا گرفته ... واضح بود که جوابش چی می تونه باشه .... ارمغان دروغ می گفت و اون همه استرسش به خاطر این بود که داره چیزی رو از من مخفی می کنه .... نتونستم به کار ادامه بدم ...شک و بد بینی مثل خوره افتاده بود به جونم ..از واقعیتی می ترسیدم که ممکن بود زندگیم رو نابود کنه .. من نمی خواستم ارمغان رو از دست بدم ...با سرعت بدون اینکه به ارمغان بگم از شرکت زدم بیرون ... سوار ماشین شدم و به پیمان زنگ زدم و پرسیدم کجایی .. گفت دارم میرم خونه .. گفتم بیا خونه ی ما کارت دارم ... گفت : شقایق منتظرمه خیلی واجبه ؟.. داد زدم : اگر واجب نبود که بهت نمی گفتم ..بیا منتظرتم ... ادامه دارد داستان 🦋💘 - بخش اول وقتی رسیدم خونه دلم می خواست همه چیز رو بزنم و بشکنم .. چند لیوان پشت سر هم آب خوردم ..انگار سیر نمیشدم .. خوشبختانه پیمان زود رسید ...از در که اومد تو گفت : رفیق چی شده ؟..حواست هست سر من داد زدی ؟ تو اینطوری نبودی امیر نگرانت شدم ؟ گفتم : پیمان باید باهات مشورت کنم می ترسم اشتباه کرده باشم و زندگیم رو خراب کنم ....به ارمغان شک دارم ... با تعجب گفت : به کی ؟ به ارمغان ؟ تو خجالت نمی کشی ؟ اصلا شخصیت اون زن طوری هست که بهش همچین اتهامی ببندی ؟ خواستم حرف بزنم اجازه نداد .. گفت : ..نه تو هیچی نگو ..اول بزار من بگم .. امیر به والله ؛؛شقایق ذهن تو رو مسموم کرد .. من کلی باهاش دعوا کردم ..آخه مگه میشه ؟ زنت یک فرشته اس ...همون شب من حدس زدم اینطوری میشه .. تو بر خلاف هیکل گنده و قیافه ی عاقلانت آدم ساده ای هستی مرد حسابی ول کن,, نا سلامتی به قول خودت نزدیک دوساله اونو می شناسی ... حرفای شقایق رو فراموش کن .. گفتم : نه بابا این نیست خودم عقلم می رسه، دیوانه که نیستم به خاطر حرف های شقایق به ارمغان شک کنم .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_هشتم- بخش هشتم فردا به محض اینکه مهندس ترابی رو تو راهرو دیدم ..نا خود آ
داستان 🦋💘 - بخش دوم گفت : داداشم ..هر چی هم که بگی من قبول نمی کنم بالاخره روی ذهن آدم اثر می زاره .... تو الان فکر کن و ببین از کی به ارمغان شک کردی ؟ درست از همون شبی که خونه ی ما بودین ؛ اینطور نیست ؟ اگر شقایق اون حرفا رو نمی زد تو به ارمغان شک می کردی ؟ ... گفتم : این قدر حرف نزن بیا بشین برات تعریف کنم چی شده ؛؛..نمیگم بی ربط بوده ..اما این طور که معلومه شاید هم حق با شقایق باشه ... گفت :شقایق غلط کرده با تو هر دو ..حرف مفت می زنی .. آخه ارمغان ؟فکرشو بکن ...من یکی که تو کتم نمیره .. اون بهترین و بی نقص ترین زنیه که تو عمرم دیدم .....همین شقایق که پشت سر ارمغان حرف می زنه ... خودش هزار تا غلط اضافه می کنه .... می خوای دنبالش برم ببینی چی از توش در میاد ؟با دوست و رفیق هاش یا خرید ، یاگردش نه که فکر کنی بی غیرتم و نمی پرسم کجا بودی ؛؛ می پرسم ..مگه جواب درستی میده ؟.. میگه داری به حریم شخصی من وارد میشی .. حالا کجا میره و چیکار می کنه خدا عالمه ... اما ...اما اگر من بخوام سرم روبدون اجازه ی اون بخارونم باید هشتاد ساعت براش توضیح بدم ...اگر بشه هفتاد و نه ساعت ... واویلا ...گریه می کنه ... دیگه من دوستش ندارم ...افسردگی می گیره .. میگرنش عود می کنه ،،و اگر روی دست و پاش نیفتم ؛هر کار بدی تا حالا کردم می زنه تو سرم .. و اونقدر می کنه که مجبور میشم به جای اون یکساعت سی ساعت معذرت بخوام بابا من غلط کردم سرم رو خاروندم داستان 🦋💘 - بخش سوم اونوقت تو زن به این خوبی گیرت اومده داری به یک حرف های خاله زنک بازی گوش می کنی؟ .... گفتم : این قدر حرف نزن تا برات تعریف کنم اون به من دروغ گفته بود و منه احمق حرفشو باور کردم .. اونشب نگفت که زن ترابی مریضه ؟ امروز از ترابی پرسیدم همچین چیزی نبود ... گفت : خوب مرد حسابی غلط کردی پرسیدی .. اصلا من یادم نیست گفته باشه ترابی گفت مهندس .. تازه شاید اون روز مریض بوده ...گیرم که نبوده ؛؛ خوب فکر کن کجا می خواسته بره؟ ارمغان تو رو می پرسته , آخه تو به چی شک داری ؟ ... گفتم : دیروز خونه ی مامانش بودیم من با عادل رفتیم مسابقه رو ببینیم بلیط گیرمون نیومد ... برگشتیم خونه .. ولی اون نبود و وقتی زنگ زدم تلفنش رو هم جواب نداد ..و خیلی بعد از مسابقه برگشت .. و گفت رفتم سر کار ولی ترابی می گفت ما جمعه ها کار نمی کنیم ... گفت : امیر دست بر دار از این کارات شاید یک مهندس دیگه بوده .... چرا بی خودی بهش شک می کنی ..این که چیزی نیست ..از خودش بپرس ... بابا اونم آدمه شاید دلش خواسته تنهایی قدم بزنه ..نمیشه ؟ این همه صبح تا شب کار می کنه به همه سرویس میده .. مادر و برادرش از یک طرف ..ادا و اطفار های توام از طرف دیگه ..کارشم که سنگینه .... شاید دلش گرفته .. می دونی این طور آدما که می خوان همه رو از خودشون راضی کنن یک جایی احساس خستگی می کنن وکم میارن ؟ این خیلی طبیعیه ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_نهم- بخش دوم گفت : داداشم ..هر چی هم که بگی من قبول نمی کنم بالاخره روی
داستان 🦋💘 - بخش چهارم گفتم : چرا نمی فهمی من با این موضوع مشکلی ندارم چرا دروغ میگه ؟ چرا وقتی میره تلفنش رو جواب نمیده ؟ گفت :حالا گیرم که یک چیزی باشه نخواد تو بفهمی غیر از اینه ؟ این میشه همون حریم خصوصی شقایق و هر آدمی .... و اینو بدون بالاخره می فهمی ولی ارمغان ارزش گذشت رو داره .. تو رو خدا امیر جان قدر زنت رو بدون .... پاشو خودتو جمع کن ..چند روز بهش بِرس نزار اینقدر تو رو تر خشک کنه ببین اگر حالش بهتر نشد ؟ هرچی خواستی به من بگو .... خدا رو خوش نمیاد اذیتش کنی .....بابا زنت داره میلیارد ؛میلیارد پول در میاره ...چه لزومی داره بخواد به تو دروغ بگه ؟ من قبول ندارم .... پیمان داشت حرف می زد که ارمغان زنگ زد و و هراسون پرسید : امیر جان حالت خوبه ؟ چرا زود رفتی ؟ گفتم : یک جایی کار داشتم انجام دادم اومدم خونه ..می خوای بیام دنبالت ؟ گفت : نه عزیزم تو استراحت کن .. من الان پیش بابا هستم گفتن منو می رسونن...پس می بینمت ... گوشی رو که قطع کردم ..پیمان گفت : همینه .. زدی به هدف ...الان تو چیکار کردی ؟ گفتم هیچ کار برای چی ؟ گفت توام بهش دروغ گفتی چون نمی تونستی راست بگی چون صلاح نبود و ارمغان نباید راستشو می دونست .. اسم اینا دروغ نیست ،، پنهان کردن چیزی که به صلاح نیست گفته بشه.....شاید ارمغان هم داره همین کارو می کنه ..... داستان 🦋💘 - بخش پنجم پیمان که رفت دلم کمی آروم گرفته بود و اونشب سعی کردم عادی باشم و بزارم ببینم اوضاع چطور پیش میره ... ولی نمی تونستم فکرم رو از این موضوع پاک کنم ... اینکه ارمغان اخلاقش عوض شده بود تردیدی نداشتم ... یک موقع هایی می دیدم که میره تو اتاق خواب و یواشکی با یکی حرف می زنه ..از اینکه برم گوش وایستم بیزار بودم ...و خودمو قانع می کردم که حتما در مورد کارشه ... تا یک روز بی خبر رفتم سر ساختمون ؛؛ نبود .. گفتن یکساعتی میشه رفته ..زنگ زدم گوشیش رو بر داشت و گفت : سلام عزیز دلم چطوری .. دلم برات تنگ شده از صبح ندیدمت ... گفتم کجایی .. گفت سر کار تا دوساعت دیگه میام شرکت و ..ماشین رو می زارم تو پارگینگ با هم میریم خونه امشب حال خرید کردن داری ؟ در حالیکه باز با یک دروغ دیگه روبرو شده بودم ... صدامو بلند کردم و ...گفتم : ارمغان زود بر گرد برو خونه ... من الان سر کارت هستم تو اینجا نیستی ...بیا خونه منتظرتم ...و گوشی رو قطع کردم ... با سرعت گاز می دادم و میرفتم دیگه چشمم جایی رو نمی دید ... داد می زدم ای خدا به دادم برس .... ارمغان وسط روز کجا رفته بود؟ که داشت دروغ می گفت و احتمالا همیشه این کارو می کرده و من خبر نداشتم ..منه احمق ..منه بیشعور که به همه اعتماد می کنم ... داستان 🦋💘 - بخش ششم وقتی رسیدم خونه ..ده دقیقه بیشتر طول نکشید که اومد .. رنگ به صورت نداشت و مثل بید می لرزید ... یکم نگاهش کردم ..و اونم تو چشمم ذل زده بود ..داد زدم یک چیزی بگو .. گفت : تو با من کار داشتی ..اومدم دیگه ,,بگو چی شده منتظرم من چیکار کردم که مورد خشم تو قرار گرفتم ؟.. ببین امیر هر چی می خوای بگی بگو ؛؛ولی داد و هوار نکن بی احترامی هم نکن که بعدا پشیمون میشی .. کاری نکردم که از عرف خارج باشه سر کارم بودم سر کار به این معنی نیست که تو ساختمونِ در حال ساخت ایستاده باشم ... هزار تا کار دیگه هست که تو حاشیه باید انجامش بدم امیر جان دلیل اینکه عصبانی شدی رو نمی فهمم ..من باید سر ساختمون بایستم ؟ که تو هر وقت اومدی اونجا باشم ؟ عزیز دلم یکم فکر کن بعد اگر چیزی می خوای بهم بگی بگو ... گفتم : خوب تو گفتی سر کارم ... گفت : سر کار بودم امیر جان نگفتم سر ساختمون تو چرا به من شک می کنی ؟ چیکار کردم بگو از این به بعد اون کارو نمی کنم ... گفتم : نمی دونم ارمغان راستش چند وقته تو عوض شدی ..یک کارایی می کنی که قبلا نمی کردی ... منم دست خودم نیست دوستت دارم و متاسفانه خیلی هم زیاد ..شاید دارم مریض میشم ...اومد جلو و دست انداخت دور کمرم و صورتم رو بوسید و خودشو لوس کرد و گفت : پس من خوشبخت ترین زن دنیام ... از این به بعد هر جا برم به تو میگم ..اینطوری خوبه ؟ تا این شک تو بر طرف بشه ..خوب قبلا تو آزادم گذاشته بودی .. من همه جا میرفتم و به تو گزارش نمی دادم ؛؛ چی شده که حساس شدی نمی دونم .....حتما من یک کار بدی کردم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #عشق_پروانه 🦋💘 #قسمت_نهم- بخش چهارم گفتم : چرا نمی فهمی من با این موضوع مشکلی ندارم چرا دروغ
داستان 🦋💘 - بخش هفتم گرفتم روی سینه ام و گفتم : قربونت برم ..تو خیلی خانمی شایدم اونقدر زیاد خوب بودی که توقع منو بردی بالا ... اگر ناراحتت کردم ببخشید ... صورتشو گذاشت کنار صورتم ..و یک مرتبه اشک گرم اونو روی صورتم حس کردم ... گفتم گریه می کنی ؟ چرا ؟ گفت : امیر من همه ی تلاشم رو می کنم تا یک زندگی خوبی با هم داشته باشیم ..تو رو خدا بهم شک نکن .. مطمئن باش کاری نمی کنم که تو رو برنجونم .... و بغضش ترکید و برای اولین بار بود که می دیدم اون اینطور گریه می کنه ... پشیمون و نادم از فکرم بغلش کردم بوسیدمش و عذر خواهی کردم ..و توی دلم به شقایق بد و بیراه گفتم و تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم .... یکماه زندگی ما به حالت عادی برگشت و من نمی دونم ارمغان کاری نمی کرد یا من بی خیال شده بودم .. به هر حال دوباره عاشق و معشوق داشتیم زندگی می کردیم ... تا یک روز توی دفترم بیکار شدم ..حوصله ام سر رفت و می دونستم ارمغان تو شرکته .. با خودم گفتم برم تو اتاقشو با هم یک قهوه بخوریم... داستان 🦋💘 - بخش هشتم دستگیره رو فشار دادم یکم در باز شد .. صدای ارمغان رو شنیدم داشت با تلفن حرف می زد و متوجه من نشد .. سر جام موندم ..همون حس بد شک و تردید افتاد به جونم . گوش کردم .. اون می گفت : باشه عزیزم میام ..یکم بهم فرصت بده ... من تو رو دیر پیدا کردم دیگه از دستت نمیدم .. قسم می خورم به زودی یک کاری می کنم ...بهت که گفتم قول میدم الان وقتش نیست ..به همین زودی .. یکم دیگه به خاطر من صبر کن ..چشم عزیزم ... چشم .. میام بزار یک فرصتی پیدا کنم الان نمی تونم .... چشم عزیز دلم گفتم که حتما .....به زودی میام پیشت ..می بوسمت ..... فورا درو بستم و در حالیکه قلبم داشت از سینه ام بیرون میومد و دچار هیجان نفرت انگیزی شده بودم برگشتم به اتاقم .. این بار نمی خواستم که اون توضیح بده و من احمقانه قبول کنم .... باید از قضیه سر در میاوردم ...ارمغان اینطوری با مادرش حرف نمی زد و عادلم که نمی تونست با گوشی حرف بزنه ... دستهامو بهم مشت کرده بودم و دندون هامو بهم فشار می دادم احساس می کردم رگ گردنم داره می ترکه ... خودمو یک جا پنهون کردم تا یک وقت ارمغان نیاد سراغم ..در اون لحظات هر کاری ممکن بود بکنم .... ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گفت بمون پیش زن داداشت .. اگه میرفتم حتما دوباره عباس رو می دیدم .. نمیدونم چرا این بار ، دلم اینقدر بی تاب تر شده بود .. اون نگاه چند ثانیه ای توی گورستان و اون چشمهاش مدام تو ذهنم بود و هنوز هم با یادآوری لمس دستش دلم میلرزید ... تقریبا ده روزی از مراسم حاج عمو گذشته بود و من هر روز که میگذشت خوشحالتر میشدم چون تصمیم داشتم هرطور شده برای چهلم برم و باز عباس رو ببینم ... ظهر بود .. بعد از نهار ، مامان دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه میکرد که تلفن زنگ خورد .. من که نزدیکتر بودم جواب دادم .. اولش نشناختم و پرسیدم شما؟؟ صدای پشت خط مهربانانه گفت مریم جان منم عزیزم مامان عباس... هول شدم .. جواب دادم ببخشید زنعمو نشناختمتون .. مامان زودی بلند شد و گوشی رو ازم گرفت .. هیجان زده بودم .. زنعمو هیچ وقت خونمون زنگ نمیزد مگر برای کار و حرف مهمی.. نزدیک مامان نشستم بلکه صداش رو بشنوم .. مامان اولش مدام میگفت خواهش میکنم .. وظیفمون بود .. این حرفها چیه؟ بفرمایید ، میشنوم ... مامان سکوت کرده بود و فقط گوش میداد .. ناخودآگاه لبخند روی لبش نشسته بود .. با اشاره پرسیدم چی میگه .. مامان جوابم رو نداد و به زنعمو گفت والا چی بگم .. مریم بچه است .. هفده سالشه... خودش هم دوست داره بره دانشگاه .. نمیدونم زنعمو چی گفت که مامان گفت باشه من از خودش میپرسم ولی میدونم که قصد ازدواج نداره... تا مامان تلفن رو قطع کنه احساس میکردم هر لحظه ممکنه قلبم از هیجان بایسته.. همین که گوشی رو گذاشت گفتم چی میگفت .. در مورد من بود؟؟ مامان خندید و گفت زنگ زده میگه عباس گفته الا بلا زنگ بزن بگو مریم رو به کسی ندنش.. من میخوامش .. اینقدر اصرار کرد و قربون صدقه ام رفت مجبور شدم بگم از مریم میپرسم .. گفته فردا زنگ میزنم دوباره .. بهش میگم تو نمیخواهی ازدواج کنی ... از خوشحالی نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم و گفتم دروغ گناهه مادر من ... مامان با همون لبخند اخمی کرد و گفت چرا دروغ ؟ مگه تو میخواهی عروسی کنی؟؟ کمی خودم رو عقب کشیدم و گفتم با اجازه ی بزرگترا بله... مامان که فکر کرد شوخی میکنم بالشتی که نزدیکش بود رو به سمتم پرت کرد و گفت نیشت رو ببند، تو باید بری دانشگاه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝「☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ با خنده از پله ها بالا دویدم و تا رسیدم به اتاقم از خوشحالی و هیجان چند بار دور خودم چرخیدم .. جلوی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم مریم ، اونم تو رو میخواد .. اونم با دیدن تو دلش لرزیده.. خودم رو پرت کردم روی تختم و باشتم رو بغل کردم .. کلمه به کلمه ی حرفهای مامان رو تو ذهنم مرور کردم .. (عباس گفته الا و بلا من مریم رو میخوام) بین اون همه خوشحالی اشکم جاری شد و گفتم عباس منم الا و بلا تو رو میخوام .. باید حرف دلم رو میگفتم .. وگرنه ممکن بود مامان از خودش جواب رد بده .. نشستم و فکر کردم .. باید به فاطمه میگفتم .. هم باهاش راحت بودم و هم مامان همیشه حرف آبجی بزرگه رو گوش میکنه... با باز شدن یهویی در اتاق از فکر دراومدم .. مامان کنار تختم نشست و گفت مریم مبادا پیش بابات حرفی بزنی.. زنعموت کلی اصرار که فقط بین خودمون زنها بمونه... چشمهام رو گرد کردم و گفتم وااا مگه میشه .. نظر بابا خیلی مهمه .. مامان آروم زد روی پام و گفت نظر باباتو میخوام چیکار .. مگه قراره تو رو بدم به عباس .. بلند شد و همینطور که از اتاق بیرون میرفت گفت بنده خدا یه جور دلباخته که نتونسته چهل روز طاقت بیاره .. با این حرف دوباره اشکم سر خورد روی گونه هام .. زیر لب گفتم مادر من، میبینی اینطور دلباخته ایم باهامون راه بیا... یکی دو ساعت تو اتاقم موندم و فکر کردم .. باید به فاطمه زنگ میزدم ولی پیش مامان نمیتونستم .. باید یه بهانه جور میکردم و میفرستادمش بیرون ... رفتم پایین مامان تو آشپزخونه بود و مشغول خرد کردن پیاز بود .. گفتم مامان میخواهی چی بپزی ؟؟ مامان پیاز رو گذاشت روی اجاق گاز و گفت لوبیاپلو .. یادم افتاد ماکارونی نداریم .. خودم رو مظلوم کردم و گفتم عه .. من هوس ماکارونی کرده بودم .. میشه بپزی .. مامان در کابینت رو باز کرد و گفت نداریم .. فردا میخرم میپزم ... قاشق رو برداشتم و پیاز رو هم زدم و گفتم تو رو خدا مامان .. تا من اینو سرخ میکنم برو بخر بیار... مامان گفت نمیخواد خاموش کن تا برم بخرم .. همین که در کوچه رو بست تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به فاطمه .. همین که فاطمه جواب داد گفتم آبجی میشه فردا بیایی خونمون ولی به مامان نگو من بهت گفتم .. فاطمه با تعجب گفت چی شده ؟؟ +مهمه.. خیلی مهم .
ماه ها توی حال خودم نبودم... مدام از این روان شناس به اون یکی...کلی قرص و دوره ی درمان... خیلی خدا کمکم کرد که به سمتی کشیده نشدم و به خودکشی نرسید کارم... بعد از شیش ماه خونوادم با عموم صحبت کردن و منو فرستادن دبی پیش عموم کار کنم و روحیه م عوض بشه. .. شروع کردم از ۷ صبح به کار کردن تا ۱۰ شب...انقدر خودمو با کار غرق می کردم که حتی یادم میرفت غذا بخورم یا یکم به خودم برسم... ماه های اول سختم بود...چون طرف حسابامون همه زبان عربی و انگلیسی صحبت می کردن و منم تونستم توی یه سال خودمو با شرایط وفق بدم و زبان رو یاد بگیرم...دیگه کمتر به مریم فکر می کردم... بیشتر از دو سال گذشته بود ولی من هنوز آدم قبل نشده بودم.. . اونجا با کارمندای عموم سعی میکردم وقت بگذرونم..گاهی میرفتیم گردش و پیک نیک و ساحل و... خیلی سعی می کردن منو ساپورت کنن...ولی کلا خیلی اجازه نمی دادم وارد جزییات زندگیم بشن...چون کلا خیلی سخت اعتماد میکنم... حدود ۴ سال بود که دیگه توی دبی بودم و همزمان توی کارمم خیلی پیشرفت کردم و عموم جلسه با هتل های مختلفو به من می سپرد تا آپیدیت سیستم ها و تاسیساتشون دست ما باشه... به یه هتل که خیلی عموم اصرار داشت باهاشون قرارداد ببندم سر زدم... صاحبش نبود..خواهرزاده شو جای خودش گذاشته بود که اونم از هیچی سردرنمیاورد چون به تازگی انگار اومده بود دبی و به سختی ارتباط می گرفت... ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_هشتم- بخش پنجم همون موقع در آسانسور باز شد و یک دختر اومد بیرون
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم روز دوشنبه امتحان بیو شیمی داشتم گذاشته بودم برای شب امتحان و باید می خوندم .. دیگه اینو فهمیده بودم که برای اینکه خودمو بالا بکشم باید تلاش کنم و به امید کسی نمی تونم باشم ... این بود که در حالیکه از غصه دائم بغض داشتم سرمو به درس خوندن گرم کردم .... و امتحان بعدیم آناتومی بود که برام خیلی راحت بود و احتیاج زیادی به مطالعه نداشتم این بود که دو روزی رفتم خونه ی آذین ... تا از نگاه های مشکوک و اشک های مامان خلاص بشم .... تا چهارم مرداد آخرین امتحانم رو دادم و تموم شد و داشتم برمی گشتم خونه که تلفنم زنگ خورد .. صابر بود ..در یک آن مثل یک بمب در حال انفجار شدم ... گوشی رو جواب دادم و نذاشتم حرف بزنه یا اگر زد گوش ندادم فقط وسط خیابون هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم و یک نفس عمیق کشیدم انگار این حرفا توی گلوم مونده ... وقتی رسیدم خونه تلفنم رو روشن کردم دیدم ده تا پیام داده ... سر سری چند تا شو خوندم .. توضیح داده بود چرا این کارو کرده معذرت خواهی می کرد و نوشته بود که ببخشمش و از اول شروع کنیم ... اونقدر ازش متنفر بودم که پیام ها شو پاک کردم ..ولی بازم میومد و من نخونده پاک می کردم ... دو شب بعد باز مادرش زنگ زد و معلوم بود که از چیزی خبر نداره و قرار بله برون می خواست که مامان آب پاکی رو روی دستش ریخت و گفت ما منصرف شدیم ... اما صابر دست بر دار نبود و مدام پیام می داد و زنگ می زد .. این بارم هم از ترس به کسی نگفتم ..فکر می کردم اگر بدونن بیشتر کنترلم می کنن . نزدیک یکماه گذشت و اون شب کذایی و فراموش نشدنی رسید ، شبی که باز ماه قرص کامل بود و من زیر نور مهتاب روی تختم خوابیده بودم .. ادامه دارد داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول یک مرتبه با یک احساس خاصی بیدار شدم ؛؛ سرم بشدت سنگین بود و حس می کردم بزرگ شده .. در حالیکه خیلی خوابم میومد بلند شدم نشستم حالم اصلا خوب نبود ... چشمم افتاد به ماه اونقدر می درخشید که همه جا رو روشن کرده بود ..شیشه آب رو بر داشتم و سر کشیدم ..نمی دونستم چرا اینقدر دلشوره دارم و پریشونم .. دوباره نگاهی به ماه انداختم .. یاد حرف صابر افتادم که می گفت : تو اثر ماه رو روی آدما می دونی ؟ واقعا ماه می تونست روی من اثر داشته باشه ؟... یادم اومد دوماه پیش هم وقتی ماه قرص کامل بود حالم بد بود و خوب که فکر می کردم دیدم بیشتر وقت ها که منقلب میشم و بی خوابی به سرم می زنه ؛ ماه رو می ببینم ... یک دستم رو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم ..اما به محض اینکه چشمم رو بستم صابر رو دیدم که یک دختر توی بغلش بود .. و داشتن .. وای خدای من این دیگه چی بود .. هراسون بلند شدم نشستم و گفتم : عه بمیری الهی دلبر ؛؛حالم ازت بهم خورد ..چندشم شد وضعیتی که اونا رو دیدم خیلی بیشتر از اونی بود که می تونستم تو رابطه ی مرد و زن حدس بزنم .. و از این فکری که کردم از خودم شرمم اومد و شیطون رو لعنت کردم .. ولی تا دوباره چشمم رو بستم بصورت محو بازم همون صحنه رو دیدم .. انگار نمی خواست از ذهنم بره بیرون ..چند بار زدم تو صورتم از جام بلند شدم چراغ رو روشن کردم با خودم حرف می زدم: نه؛؛ نباید اینطور بشه .... خدایا به دادم برس ..نمی خوام ..اینا چیه دختر تو می ببینی مثل اینکه توام منحرف شدی ..... صورتم رو شستم ..آب سرد به پا هام که داغ شده بود زدم و یک مُسکن خوردم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_هشتم- بخش هشتم روز دوشنبه امتحان بیو شیمی داشتم گذاشته بودم برا
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دوم یک کتاب بر داشتم و شروع کردم به خوندن .. کمی بعد مامان خواب آلود در اتاق رو باز کرد و در حالیکه چشمش درست باز نمی شد پرسید : چی شده مادر باز خوابت نمی بره ؟ دیگه امتحان که نداری چرا بیداری ؟ گفتم : مامان میشه بغلم کنی ؟ یک لبخند با چشم نیمه باز زد و نشست کنارم و گفت : چرا نمیشه بیا ببینم ، بیا بغلم ..بهم بگو چرا خوابت نمی بره ؟ گفتم : نمی دونم ..یک شب هایی اینطوری میشم...ودستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرمو گذاشتم توی سینه اش و ادامه دادم : احساس می کنم سرم بزرگ شده و بی قرارم ... گفت : شاید معده ات ناراحته .. گفتم : نه معده ام مشکلی نداره ..میشه بگی من بچگی هام چطوری بودم که همش می گفتین از دیوار راست بالا میرفتم؟ دستم رو گرفت و گفت : خیلی شیطون بودی ..پسر عمه هات جلوت کم میاوردن ..مدا م مشغول اذیت و آزار یکی بودی .. و صدای ما رو در میاوردی درست بر عکس آذین که آروم بود و همین باعث میشد کارای تو برامون عجیب باشه ... البته ما هم فکر می کردیم از هوش زیادت این کارا رو می کنی .. خوب بچه بودی تحملش آسون بود چون اختیارت دست ما بود ..حالا بزرگ شدی برای خودت خانمی شدی و منو بابات می ترسیم بلایی سرت بیاد .. بی فکر یک کارایی می کنی ..زود عصبانی میشی زود پشیمون ..زود تصمیم می گیری یک کاری بکنی ولی نیمه کاره ولش می کنی .... خوب اینا باعث نگرانی یک پدر و مادر میشه ..راه زندگی سخت نیست این ما آدم ها هستیم که جلوی پای خودمون سنگ میندازیم و می خوایم از اون ناهمواری ها رد بشیم بعد سختمون میشه .. داستان 🌝💫 - بخش سوم چیزی که تو از ما ایراد می گیری ساختن با زندگیه ؛ ما هم از تو همینو می خواهیم .. راه درست رفتن و با فکر و منطق عمل کردن ...ما دیدیم که خیلی آدما با نقص های بدنی و عقلی زندگی های خوبی دارن ...تلاش می کنن و اینقدر بد بینانه به زندگی نگاه نمی کنن در حالیکه خداوند همه چیز بهت داده هر نعمتی که می تونسته به یک نفر بده در تو جمع کرده ... هوش و استعداد,, زیبایی, یک خونه ی امن و راحت و چهار تا چشم که با محبت بهت نگاه می کنه ولی تو دنبال چیزی می گردی که نمی دونی چیه و براش غصه می خوری همیشه اینطور بودی .. اگر یک دست لباس برات می خریدم می گفتی چرا دوتا نیست .. اگر دوتا می خریدم ..می گفتی چرا سه تا نیست .. و من می دونستم که اگر ده تا می خریدم تو دنبال یازدهمی می گشتی ...و اینه که ما رو نگران تو می کنه .... ببین دلبرم نمی خوام قانع باشی بازبه من اعتراض نکن ...از دنیا بخواه هر چی بیشتر بخوای بهت بیشتر میده .. ولی پله ها رو یکی یکی برو بالا ...و روی هر پله بایست و لذت اونو ببر ..این طوری که تو گرفتی هیچوقت از زندگی لذتی نخواهی برد چرا که داشته هات برات بی ارزش هستن و تو همیشه به فکر نداشته هات هستی ..امتحان کن ضرر که نداره .. گفتم : اینطوری هام که میگین نیست . 💫🧚‍♂️ - بخش چهارم گفت :خوب یک سئوال تو مگه نمی گفتی می خوام دندونپزشک بشم ؟ گفتی پزشکی دوره اش زیاده و تو حوصله نداری ..خوب قبول شدی ..ولی از همون روز دوم نگفتی فایده ای نداره؟ .. نگفتی من چرا باید از صبح تا شب سرمو بکنم توی دهن مردم ؟ بعد فکر خارج رفتن به سرت زد ...و افتادی دنبال یکی که بهت قول داده بود تو رو از ایران می بره .. من که می دونم تو اونجام راضی نمی شدی ؛ تو خودت بهتر از هر کس می دونستی صابر به درد زندگی نمی خوره دنبالش رفتی چون فکر می کردی اینطوری می تونی یک مرتبه بری پله ی دهم ، عزیز مادر رضایت در جا و مکان و موقعیت نیست این قلب توست که آروم نداره و راضی نمیشه ..اومدی گفتی موبایل می خوام .. بابات راضی نبود ولی برای اینکه تو خوشحال بشی یک میلیون و دویست هزار تومن دادیم برات سیم کارت خریدیم .. ذوق و شوقت چقدر طول کشید؟ خودت بگو .. گفتم : فکر می کنین دست خودمه ؟ عمدا این کارا رو می کنم ؟..به خدا نه مامان ..نمی دونم چرا اینطوریم .. گاهی خودمم می فهمم که بیقرارم و عذاب می کشم ..تا بچه بودم مهم نبود ولی حالا به قول شما دیگه تصمیم های من روی آینده ام خیلی اثر می زاره ... دستی به سرم کشید و گفت : خدا رو شکر که خودت می فهمی ..ولی حال من و باباتم درک کن ؛ تو بچه ما هستی نگرانتیم و الان ما غمی جز تو نداریم .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_نهم- بخش دوم یک کتاب بر داشتم و شروع کردم به خوندن .. کمی بعد ما
- بخش پنجم گفتم : باشه مامان سعی می کنم ... پرسید : اگر بهتر شدی من برم بخوابم صبح زود باید برم اداره ... بخواب قربونت برم فردا با هم حرف می زنیم ... سرمو گذاشتم روی بالش و مامان چراغ رو خاموش کرد و رفت اما من تا چشمم رو بستم دوباره اون صابرِ لعنتی رو دیدم که با یک دختر بود ... توی همون خونه ..خیلی عجیب بود داشتن آبمیوه می خوردن ..با دیدن این وضع قلبم داشت از توی سینه ام در میومد ..این برای من خیلی سخت و ناگوار شده بود باید می فهمیدم صابر داره چیکار می کنه ..چرا این تصاویر میاد جلوی چشمم ... ای خدا چقدر بیشرفه که هنوز به من تلفن می کنه و پیام عاشقانه میده ...نه دلبر این فقط یک فکره شایدم درست نباشه ؛؛ خوب اگر بود چی ؟ من باید اینو بدونم هر طور شده باید بدونم .. خیلی فکر کردم که دوباره کار اشتباهی نکنم ..ولی خودمو میشناختم چیزی که به فکرم می رسید باید انجامش می دادم وگرنه آروم نمی گرفتم ... تا صبح نخوابیدم و هزار تا نقشه کشیدم که فردا وقتی مامان و بابا نیستن انجامش بدم .. اما صبح خوابم برد و تا ساعت دوازده بیدار نشدم ... اولین کاری که کردم این بود که گوشیمو چک کنم ..بازم صابر پیام داده بود این بار خوندم .. نوشته بود : دلبرم من عاشق ترین و بی قرار ترین مجنون دنیام ..نمی دونم چرا ولی بی اندازه دوستت دارم و از فکرم بیرون نمیری .. اگر دوستم نداری این زنجیر رو از گردنم باز کن ..به خاطر دوست داشتنم منو تنبیه نکن ... 🌝💫 - بخش ششم با عصبانیت گفتم : حالا معلوم میشه چیکاره ای عوضی..من بهت ثابت می کنم که غلط زیادی می کنی دستت برام رو شده .. داشتی زندگی منو نابود می کردی فکر می کنی من می تونم تو رو ببخشم ازت بدم میاد و منتفرم از خودم که بهت اعتماد کردم .... ولی اینطوری مظلوم ازت نمی گذرم ..تا فکر نکنی هر کاری دلت خواست می تونی با یک دختر بکنی و ولش کنی .. خدا رو شکر تونستم از دستش خلاص بشم وگرنه الان چه حال و روزی داشتم ..ای خدا شکرت .. هزاران بار به در گاهت شکر می کنم که نجاتم دادی ..حالا ببین آقا صابر ..حسابت رو می زارم کف دستت یا نه ؟ اگر انتقامم رو نگرفتم ؟ ... مشغول کارخونه شدم همه جا رو برق انداختم و برای ناهار خورش قیمه درست کردم و منتظر مامان و بابا موندم تا از اداره برگردن... مامان ذوق زده شده بود و فکر می کرد حرفای شب قبلش روی من اثر گذاشته ..رفتارشون با من فرق کرد حتی بابا که مدت ها بود به روم نگاه نمی کرد و جواب سلامم رو نمی داد بهم گفت : سلام بابا خسته نباشی ... و تا نزدیک غروب گوش به فرمون اونا بودم بعد طوری که بشنون زنگ زدم به آذین و گفتم : خواهر یک بلوز دارم می خوام تنگش کنم بلد نیستم .. گفت: من فردا میام برات درست می کنم .. گفتم : آره منم دلم خیلی برای بچه ها تنگ شده ..بزار از مامان اجازه بگیرم امشب میام پیش تو .. مامان ؟ می زاری برم امشب خونه ی آذین ؟ با تاکسی تلفنی میرم ... نگاهی به بابا کرد و وقتی عکس العمل اونو منفی ندید گفت : برو ولی فردا ناهار خونه باش ... داستان 🌝💫 - فورا تاکسی گرفتم آماده شدم و راه افتادم فکر می کردم میرم یک سر و گوشی طرف خونه ی صابر آب میدم و زود برگردم میرم خونه ی آذین و دیر کردنم رو هم به گردن ترافیک میندازم ... اما هنوز به خونه ی صابر نرسیده بودم که سر یک چهار راه ماشینش رو دیدم ... یک دختر خیلی قشنگ و شیک کنارش نشسته بود ..صابر همون پیراهنی رو که من خیلی دوست داشتم پوشیده بود و غرق حرف زدن با اون دختر بود و منو ندید ... به راننده گفتم : آقا اون ماشین رو گم نکنی ...دنبالش برو منم همون جا می خوام برم ... چنان حالی داشتم نگفتی ..خودمو دلداری می دادم که : به تو چه مربوط تو که زنش نیستی نمی خوای هم بشی .. حالا با چشمت دیدی اون چطور آدمیه ؟ ولش کن برو ..ولی بازم دلم رضا نشد و به تعقیبشون ادامه دادم ... حرصی تو وجودم بود که می خواستم سر صابر خالی کنم و رابطه اش با اون دختر رو هم بهم بزنم ....در پارگینگ که باز شد مثل برق از تاکسی پیاده شدم قبل از اینکه در بسته بشه خودمو رسوندم به ماشین که جلوی آسانسور ایستاده بود .. محکم زدم روی صندوق عقب ..هر دو پیاده شدن .. زود تر از صابر دختره داد زد چیه برای چی این کارو می کنی ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم- بخش پنجم گفتم : باشه مامان سعی می کنم ... پرسید : اگر بهتر شدی من برم بخوابم صبح زود باید
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش هشتم گفتم : برای اینکه دوست پسرت اومده خواستگاری من و قسم می خوره عاشق منه اون روز تو بودی از آسانسور پیاده شدی دیدمت .. خونه بهم ریخته نبود ..دماغش خونی نبود .. من کرده بودم توام منو دیدی ..به زور منو برده بود به آپارتمانش و می خواست اذیتم کنه ..اینا رو می دونستی ؟ .. گفت : چی ؟ ..صابر ؟ این چی میگه ؟ مگه آپارتمان مال توست ؟خدا ازت نگذره ..بازم شروع کردی ؟ خیلی لجنی ... مگه قول نداده بودی ..گمشو نکبت ِ عوضی .... اصلا سوئیچ ماشینم رو بده دیگه نمی خوام ببینمت ... و من فکر می کردم اونجا صابر شرمنده میشه و میاد و منو آروم می کنه و توضیح میده چرا منو گول زده ..ولی اون سر من داد زد .. باز که تو اینطرفا پیدات شد ..آخه تو چقدر دختر بدی هستی بهت گفتم ازت خوشم نمیاد برو دنبال کارت ... دریا حرفاشو باور نکن بهت گفته بودم مزاحم من میشه ...دریا همینطور که میرفت تو ی آسانسور گفت : بده سویئچ رو دیگه نمی خوام ببینمت ..خسته شدم از دستت اینقدر دختر آوردی توی آپارتمان من ؛؛کثافت عوضی .... صابر در حالیکه می لرزید سوئیچ رو پرت کرد توی آسانسور و در بسته شد .... خواستم حالا به خدمتش برسم ولی قبل از اینکه من فرصت کلامی داشته باشم برگشت طرف منو با هر دو دست کوبید توی سینه ام عقب عقب رفتم و تعادلم رو از دست دادم و سرم خورد به دیوار ...سست شدم ؛احساس کردم نمی تونم نفس بکشم ... ولو شدم روی زمین ..درد شدیدی توی دل و کمرم پیچید .. و یک مرتبه خودمو غرق خون دیدم ... به زحمت گوشی مو در آوردم و زنگ زدم به رامین و گفتم : بیا ..بیا رامین به این آدرس ..... چشم انداختم کسی تو پارگینگ نبود . داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش نهم ماشین هنوز جلوی آسانسور بود و من نفهمیدم صابر منو به اون حال دیده بود یا نه ... خیلی طول کشید رامین هنوز نرسیده بود. تنها افتاده بودم روی زمین و همینطور خونریزی داشتم .. تا بالاخره از هوش رفتم ..در واقع یک بار از این دنیا رفتم و بعدا شنیدم که صابر بر می گرده تا ماشین رو از جلوی آسانسور بر داره که منو می ببینه .. تا میاد بالای سرم رامین هم از راه می رسه و فکر می کنه من مُردم .. چون رنگم سفید شده بود و لب هام کبود و خون تمام بدنم رو گرفته بود .. اون می گفت : به زحمت وارد ساختمون شدم و دونفر با من اومدن توی پارگینگ و صابر رو بالای سرت دیدم که از ترس نمی دونست چیکار کنم .. دیگه نفهمیدم چیکار می کنم شروع کردم اونو زدن ولی صابر اصلا از خودش دفاع نمی کرد ... مردم زنگ زدن آمبولانس تو رو بردیم بیمارستان و بعد آذین و مامان و بابا رو خبر کردم .... توی بیمارستان اولین چیزی که از رامین می پرسن اینکه تا حالا بچه سقط کرده بوده ؟ رامین هاج و واج نگاه می کنه ...و از شدت ناراحتی گریه اش می گیره .... میگه یکی اونو زده و سرش خورده به دیوار خانم ... منو بستر می کنن و بدون آزمایش حدس می زنن که من بچه سقط کردم و این حرف رو به مامان و بابا می زنن بدون اینکه واقعا بدونن چه اتفاقی برای من افتاده .... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #ماه_شب_چهارده 🌝💫🧚‍♂️ #قسمت_نهم- بخش هشتم گفتم : برای اینکه دوست پسرت اومده خواستگاری من و ق
داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش دهم وقتی بعد از بیست و چهار ساعت من به هوش اومدم وچشمم رو باز کردم در حالیکه کسی امیدی به زنده موندنم نداشت ..هر چهار نفر اونا رو دیدم با چشمانی اشک آلود اشتیاقی برای بهوش اومدنم نداشتن .... و هیچکدوم جلوی تختم نمی اومدن و با افسوس آه از دور منو نگاه می کردن .. پرستار گفت : خدا رو شکر حالش بهتره انشالله تا فردا خطر رفع میشه .. ناراحتش نکنین دیگه براش خوب نیست ؛ کاریه که شده ..بچه ام که افتاده .. من اونجا نفهمیدم در مورد چی حرف می زنن ..با لب های خشک شده گفتم " مامان ؟ بشدت به گریه افتاد و از اتاق رفت بیرون ..بابا هم دنبالش .. گفتم : چی شده آذین بهم میگین چی شده ؟ با رامین اومدن کنار تختم ... آذین گفت : نمی دونم تو باید بگی گفتم : یادم نیست چی شد تو بگو برای چی مامان و بابا و تو با من قهر کردین ... اونم شروع کرد به گریه کردن که مگه ازت نپرسیدم دست بهت زد یا نه ؟ تو مگه جون ملیکا رو قسم نخوردی ؟ چرا به ما نگفتی حامله شدی ؟ گفتم : این شر و ور ا چیه میگی ..من بهت دروغ نگفتم .. به خدا کسی دست به من نزده ..حامله چیه ؟ کی همچین حرفی زده ؟ اینجا بیمارستانه بگین آزمایش کنن چرا بی خودی بهم تهمت می زنین ؟ ادامه دارد داستان 🌝💫🧚‍♂️ - بخش اول آذین گفت : الهی فدات بشم عزیز دلم از خودم که در نمیارم اگر حامله نبودی چرا اون طور شدی ؟ با تمام نیرویی که نداشتم و یک دستم سُرم بود و دست دیگه ام خون تزریق می کردن داد زدم این حرفو بهم نزن ...تو رو خدا .. کدوم خری این تهمت رو به من زده ؟ باید ثابت کنین اگر من راست گفته باشم تو روی هیچ کدومتون نگاه نمی کنم ...چرا بهم اعتماد ندارین؟ گفت : خدا کنه تو راست بگی هنوز معلوم نیست باید صبر کنیم حالت بهتر بشه ؛؛ الانم نمی دونیم چی شده کسی به ما نگفته ؛دکتری که اونشب توی بیمارستان بود ؛وقتی وضعیت تو رو دیده بود از رامین پرسید حالمه بوده ؟ ما هم فقط حدس زدیم .. و نگرانیم .. گفتم :شما ها خجالت نمی کشین برای چی همچین حدسی زدین چرا این فکر رو می کنین ؟ ... رامین گفت : برای همین کارات تو اصلا تو پارگینگ خونه ی اون مرتیکه چیکار می کردی ؟ گفته بودی میای خونه ی ما برای چی از اونجا سر در آوردی ؟ گفتم : اینو براتون تعریف می کنم میگم چرا رفتم و هزار بار هم معذرت می خوام ولی اینکه به من توهین می کنین تهمت می زنین رو نمی تونم قبول کنم ... ای بابا دکتر فقط از تو یک سئوال کرده ببین چه شری به پا کردی ؟ رامین گفت : والله خیلی رو داری دلبر حالا من بدهکارم شدم ؟..حرفی که دکتر به من زد رو گفتم همین .... گفتم بگو مامان بیاد می خوام باهاش حرف بزنم اشتباه کردی من کار بدی نکردم حتما دکترام اینو می فهمن چیزی نیست که معلوم نشه ... آذین گفت : الان خیلی ناراحتن ؛ خدا کنه تو راست گفته باشی ..پس باید بریم پیش یک دکتر زنان ... گفتم : نه تو رو خدا این کارو با من نکنین ..خواهش می کنم به حرفم اعتماد کنین ...آزمایش خون هم نشون میده چرا می خواین اذیتم کنین ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول گفت : او شبِ اختتامیه یادته بهت گفتُم بیا؟ ؛ مُو تو گروه بوشهری ها ساز می زدُم ؛ حواسُم به ای بود که تو رو ببینم ..نفهمیدُم چرا دلُم هوای اینو داشت که پرپروک بیاد و ساز مُو روگوش کنه .. خو نگرانت هم بودُم ..وقتی پیدات نشد حالُم گرفته شد .تا نزدیک خوابگاهت اومُدم ..اما فکر کردُم چی بگُم و چطواز حالت با خبر بشُم ؟نفهمیدم من ساکت بودم و دلم می خواست تا آخر دنیا همون طور بایستم و رضا با من حرف بزنه .. دلیلشو نمی دونستم .. ادامه داد تو مُو رو فراموش کردی ؟ گفتم : اولش نه همش یاد تو بودم یاد خوبی که به من کردی ..یاد اون بارون تند که هر دوی ما رو خیس کرده بود اما کم کم همه چیز از ذهنم رفت .. ولی تو باعث شدی برم نقاشی رو خوب یاد بگیرم ..اسم کارام رو هم پرپروک گذاشتم .. استادم می گفت پرپروک یعنی حشره .. گفتم هر چی رضا گفته .. پروانه یا سنجاقک منم قبول می کنم .. گفت : تو حرف مُو رو قبول داری ؟ گفتم: آره من به تو اعتماد دارم ..دلیلشو نمی دونم ولی به نظرم آدم خوبی هستی .. گفت : ممنون ..تو سی مُو مثل ای درگه هستی .. گفتم : درگه ؟ گفت دریا ..زمانی که میرُم تو دل دریا همه چی یادُم میره ..برای مو دنیا همون جاست ..وقتی تور ماهیگیری رو می کشیم ..و دسته های بزرگ ماهی توش وول می زنن چقدر از ای دنیا دور میشم ..و هر بار فکر می کنم گنجی بدست آوردم و غرق در لذت میشُم .. برا همی درس رو ول کردُم و رفتم دریا تا زندگی کنُم .. داستان 🦋💞 - بخش دوم هیچی تا حالا با این حس مقابل نبود ..تا تو رو دیدُم .. بعد سکوت کرد ..دستپاچه شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم .. قلبم تند می زد و ترسیدم هیجانی که بهم دست داده منو رسوا کنه .. گفتم : دیرم شده باید برم الان بابا بیدار میشه و می فهمه نیستم میاد دنبالم ...خداحافظ .. و با سرعت راه افتادم ..دنبالم اومد و با صدای بلند گفت : پرپروک میخوای بازم مُو رو ببینی ؟ و من فقط دویدم و بدون اینکه قول و قراری با هم بزاریم از هم جدا شدیم ... وقتی رسیدم خونه هیچکس بهم شک نکرد و مامان تا منو دید نگران شد و گفت : بدو یک دوش بگیر گرما زده شدی ..صورتت گل انداخته .. با همون لباس رفتم زیر دوش و مدتی ایستادم تا آتیشی که وجودم رو گرفته بود خاموش کنم .. احساس گناه می کردم و وجدانم سخت به عذاب افتاده بود که بدون اجازه ی پدر و مادرم رضا رو دیدم .. هنوز ملاقات با رضا برای من یک بازی دخترونه بود و فکر می کردم به زودی همه چیز تموم میشه .. ولی نشد فکر اون یک لحظه راحتم نمی ذاشت .. تصمیم گرفتم دیگه به ملاقاتش نرم و این موضوع رو تمومش کنم .. برنامه ی من این بود که دانشگاه قبول بشم و برم تهران و خونه ی مامان جون بمونم تا بابا دوباره منتقل تهران بشه .. اما فقط یک روز تونستم خودمو کنترل کنم در حالیکه توی خونه بیقرار بودم و از اینکه رضا اومده باشه و منتظرم بمونه حالم خیلی بدشده بود . داستان 🦋💞 - بخش سوم روز بعد آماده شدم که برم کنارساحل پیمان و مهیار هم دنبالم راه افتادن .. خوب فقط می تونستم رضا رو ببینم برام کافی بود ..اما رضا نیومد ..و روز های بعد هم .. مدرسه ها تعطیل شد,روز قبل از عید بابا رفت بوشهر که مامان جون و عمه رو که با عاطفه دخترش با اتوبوس اومده بودن بیاره خونه .. من باز از فرصت استفاده کردم و تا ساحل رفتم ..ولی رضا نیومد .. مدتی لب آب ایستادم و چشمم به راه بود ولی خبری نشد بغض کرده بودم و بشدت دلم تنگ شده بود ..آخه این چه حالیه من داشتم چرا رضا دیگه نمیاد ؟ ... و موقع برگشت آروم راه میرفتم مدام برمی گشتم و به عقب نگاه می کردم ... دیگه با دیدن مامان جون و عمه یکم حالم بهتر شد .. اما نمی تونستم رضا رو فراموش کنم ؛ مدام کتاب می خوندم تا بتونم لحظاتی از یادش بیرون بیام .. وقتی مامان جون کادو های ما رو می داد یک نامه هم برای مامانم داشت و گفت اینو فریده خانم داده بدم به شما .. مامان نامه رو گرفت فورا باز کرد و خوند و بلند شد و رفت توی اتاقش و برگشت ..خوب خواهرش بود و خیلی عادی به نظر می رسید اما صورت مامان وقتی از اتاق اومد بیرون اخم آلود بود و احساس کردم خبر خوبی بهش نرسیده .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم اون سال تحویل؛؛ همه دور سفره ی هفت سین جمع شدن و می گفتن و می خندیدن , اما من دلتنگ رضا بودم اگر دیگه نبینمش ؟ اگر فراموشم کرده باشه ؟ و خودم جواب می دادم ..به درک نبینم ..مگه چی میشه ؟
اصلا رضا کی هست ؟ منم فراموشش می کنم اونوقت بغض می کردم و گریه ام می گرفت .. یک روز عمه و مامانم داشتن غذا درست می کردن و پسرا با عاطفه که حالا پانزده سالش بود توی هال ورق بازی می کردن .. مامان جون منو صدا کرد و دستم رو گرفت بین دو دستشو پرسید : خوب بگو ببینم .. گفتم : چی بگم ؛ مامان جون ؟ گفت :حال ؛؛ احوال ؟ از هر کس بتونی پنهون کنی از من نمی تونی ...برام تعریف کن اون کیه دل تو رو برده ؟ خندیدم و گفتم : نه ..شما اشتباه می کنین دلمو نبرده ؛؛ خوب همینطوری ... گفت : همینطوری تو حواست پرت شده ؟ دیگه اون پروانه ی شاد و سر حال من نیستی ؟ گفتم : نه مامان جون گرما باعث شده حال نداشته باشم .. داره روز به روزم گرم تر میشه نمی دونم تابستون مامانم می خواد چیکار کنه ؟ گفت بشینه توی این اتاق ماشاالله مثل بهشت خنک و خوبه ..حالا تو بگو چته برام تعریف کن .. با خجالت گفتم : مامان جون تو رو خدا ول کنین خوب چی بگم ؟ داستان 🦋💞 - بخش پنجم گفت : قربونت برم هر چی توی دلت هست ..این چیزیه که خدا به آدم ها داده نبابد ازش خجالت بکشی .. اگر این احساس نبود که الان نسل آدم از روی زمین ور افتاده بود ..خدا زن و مرد رو برای هم آفریده من شوهر کردم مادرت شوهر کرد ؛توام مثل مایی .. مامان جون اینو گفت و مثل اینکه رفته بود توی رویا های خودش به گوشه اتاق خیره شد و گفت : می دونستی من و بابا بزرگت خدا بیامرز از بچگی همدیگر رو دوست داشتیم ؟ پسر دائی من بود و تا آخر عمرشم به من می گفت دختر عمه ..و منم می گفتم پسر دائی .. توام حق داری یکی رو بخوای, و من اینو از صورتت خوندم .. گفتم : آخه مامان جون خودمم نمی دونم ..نه ؛نه اونطوری نیست یک پسر بوشهریه توی اردوی رامسر دیدمش بهم کمک کرد ..و دوباره اینجا توی بوشهر وقتی رفته بودیم برای عزاداری امام حسین دیدمش .. به من میگه پرپروک ..چون اسمم پروانه اس .. گفت : خوب ؟ دیگه چی ؟ گفتم : تو رو خدا اینطوری نگاه نکنین ..چیزی نیست .. گفت : پس چرا صورتت گل انداخته ؟ گفتم : اییی مامان جون گفتم که چیزی نیست .. گفت : ولی یادت باشه اگر از خانواده ات پنهون کنی کارت سخت میشه ؛ از اول بزار در جریان باشن هم خطاهای خودت کم میشه هم راه رو درست تر میری .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0fYq8 داستان 🦋💞 - بخش ششم بهش نزدیک تر شدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم : به نظرتون درسته من یک پسر بوشهری رو دوست داشته باشم ؟ با دست های مهربونش نوازشم کرد و گفت : چرا که نه ؟ اما عشق درست و غلط سرش نمیشه .. اگر مبتلا بشی جای آباد تو دلمون نمی زاره .. آروم دو قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد و گفتم : دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش .. گفت : پس دخترم ؛؛ یکی یک دونه ی من دلشو باخته ..فکر می کنی اونم خاطر تو رو می خواد ؟ گفتم : نمی دونم ..واقعا نمی دونم ..چون رضا مهربونه با همه خوش رفتاره .. لحن حرف زدنش یک طوری صمیمی و دوست داشتنی که هر کس اونو ببینه دوستش داره ... گفت : مگه می تونه دختر خوشگل منو دوست نداشته باشه ؟ پنجم عید بود که مامان جون و عمه عازم تهران شدن بابا براشون از همون بلیط های هواپیما های 330 گرفته بود و رفتن .. بوشهر بشدت گرم شده بود و ما تا اون زمان چنین گرمایی رو ندیده بودیم .. از در اتاق کولر دار نمی تونستیم بیرون بیایم ..و مامان اصلا تن در نمی داد که جایی بریم می گفت نمی تونم تحمل کنم .. حالا هر شش نفر ما توی همون اتاق می خوابیدیم ..اما یک روز بعد از ظهر دیدم مامان با بابا توی اتاق بغلی دارن جر و بحث می کنن .. مهدی گفت : چه خبره ؟ به خدا دارن دعوا می کنن .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم پیمان گفت : نه نمی کنن بابا اهل دعوا نیست ..حتما دارن حرف می زنن .. اما من دلم طاقت نیاورد و رفتم ببینم چی شده .. بابا عصبانی بود و می گفت : تو باید همون روز به من می گفتی عمدا این کارو نکردی که در مقابل کار انجام شده قرار بگیرم .. مامان گفت : به خدا ترسیدم آخه شما که اخلاق نداری گفتم ایام عید رو به کامون تلخ می کنی .. بابا گفت : حالا اینطوری خوب شد ؟ مامان گفت : شما سخت نگیر همه چی درست میشه .. میان و میرن ..مهمون که حبیب خداست یک کاریش می کنیم اینجا که نمی مونن حتما میرن بوشهر برای خودشون جا می گیرن .. فریده هم که غریبه نیست .. بابا گفت : فریده چه حقی داره برای دختر من تعیین تکلیف بکنه .. اصلا این مرد از کجا پروانه رو دیده که می خواد این همه راه بیاد اینجا والله من این جورشو تا حالا ندیدم .. صد بار گفتم پروانه شوهر نمی کنه تا بره دانشگاه و درس بخونه .. حتی اگر پسرا نرن اون باید بره .. همین که گفتم یک جوری به فریده خبر بده نیاد وگرنه برخورد بدی باهاشون می کنم .. گفت : اصغر آقا تو رو خدا دیگه راه افتادن آخه چطوری بهشون خبر بدم،نمیشه؛ شما یکم صبر کن من خودم درستش می کنم ... رفتم جلوتر توی چهارچوب در و به مامان نگاه کردم ..و پرسیدم : کی می خواد بیاد ؟ خاله فریده با کی داره میاد بوشهر ؟ داستان 🦋💞 - بخش هشتم مامان جواب بدین ؟ گفت نمی دونم فقط نوشته یکی هست که خیلی خاطر تو رو می خواد دست بردار نیست حاضر شده تا اینجا بیاد گفته خونه به اسمش می کنم .. مهرشم هر چی بگین حرف نداره تازه خیلی قول های دیگه داده ..خوب فریده ام خام شده داره اونو میاره .. گفتم: همون که خونه ی مادر بزرگ اومد خواستگاری من ؟ آره ؟ مامان دستپاچه شده بود و با تندی گفت : بسه دیگه بحث نکنین قرار نیست که هر کس در این خونه رو زد ما تو رو بدیم .. اینو توی گوش تون فرو کنین فقط داره میاد یکم تحمل کنین من خودم درستش می کنم قول میدم ردشون کنم برن ..و یک چشمک به من زد که یعنی دیگه نگو .. ولی بابا عصبانی بود و داد زد ؛چرا به من نگفتین که تهران براش خواستگار آوردن ؟ من که باباشم نباید اجازه می دادم ؟ فریده چه حقی داری برای زندگی من تعیین تکلیف می کنه ؟ گفتم : بابا اینطوری نکن ..تقصیر مامان نبود یک مرتبه ای شد ..شما اومده بودین بوشهر دسترسی بهتون نداشتیم ..اون موقع هم مامان نمی خواست مجبور شدیم بعدم من اصلا جلو نرفتم .. اومدن محلشون نذاشتیم و رفتن همین ..بابا از مامان پرسید : راستشو بگو اینا همون ها هستن ؟ مامان با سر جواب مثبت داد .. داستان 🦋💞 - بخش نهم بشدت ناراحت شده بودم و قیافه ی اون خواستگار اومد جلوی نظرم و با اعتراض گفتم : مامان ؟ خاله چرا اصرار داره منو بده به اون مرد ؟ شما دلت میاد ؟ مامان با حالتی عصبی گفت : نه قربونت برم محاله من این کارو بکنم ..حالا خدمت خاله ات هم می رسم .. ولی دیگه داره میاد چیکارش کنم؟ ..
گفتم تو رو خدا توی خونه راهشون ندین ..بزار خاله بفهمه نباید از این کارا بکنه .. و برای اینکه اعتراض خودمو نشون بدم قهر کردم و کفشم رو پام کردم و یک کلاه نقاب دار سرم گذاشتم و توی همون آفتاب از خونه زدم بیرون .. سوار دوچرخه شدم و تا درِ پایگاه که راه زیادی بود رکاب زدم دلم می خواست گریه کنم ؛ نه برای اینکه اون مرد داشت میومد خواستگاری من از دست خاله عصبانی بودم که چطور دلش میاد برای ازدواج من با اون مرد پافشاری کنه و تا بوشهر اونا رو بکشه و بیاره تا ما رو توی عمل انجام شده قرار بده ... با دوچرخه تا اونطرف جاده رفتم و همینطور به زحمت از روی قلوه سنگ ها خودمو رسوندم لب دریا .. آفتاب از اونی که فکر می کردم داغ تر بود ولی یک ابر سیاه اومد و جلوی نور خورشید رو گرفت .. به آسمون نگاه کردم و گفتم ممنونم خدا جون که هوای منو داری .. داستان 🦋💞 - بخش دهم ولی فاصله اومدن ابر تا گرفتن بارون توی بوشهر فقط یک چشم بر هم زدن بود ..و همیشه برای من پر از شادی ..و تازگی ها بشدت منو یاد رضا مینداخت و میرفتم توی رویا های دخترونه ی خودم و خیال بافی می کردم .. بارون که گرفت از جام تکون نخورم ..آخه بارون بوشهر هم با جا های دیگه فرق داشت خیلی به ندرت دیده بودم که نم نم بباره مثل سیل از آسمون میومد و خیلی زود تموم میشد .. و اگر کنار دریا بودم بوی خاصی می داد که دوست داشتم . کلاهم رو از سرم برداشتم و چشمم رو بستم و با تمام وجود بو کشیدم .. چه لذتی داشت وقتی اون همه گرما توی وجودت باشه و اون بارون به صورتت بخوره ؛ دستهامو از دو طرف باز کردم و دلم خواست رضا رو صدا بزنم ..و فریاد زدم رضا...رضا ..و یکی از پشت سرم گفت : پرپروک باورم نمیشه تو مُو رو صدا می زنی ؟ اول فکر کردم خیاله ،برگشتم و بی اختیار گفتم : خودتی رضا ؟ کجا بودی چرا دیگه نیومدی به دیدنم .. گفت : هی ..بگردُم ..تو منتظر مُو بودی ؟ اومدُم ..چند بار ..اما تو نبودی .. مگه میشه نیام ؟ ولی خو رفته بودم درگه سی ماهیگیری ..بهم بگو پرپروک تو مُو رو صدا کردی ؟ گفتم : آره صدات کردم ..دلم برات تنگ شده بود ..نمی دونم چرا ولی از اینکه ندیدمت ترسیدم رفته باشی و دیگه تو رو نبینم .. در حالیکه قلبم داشت از توی سینه ام بیرون میومد و دیگه اختیاری در حرف زدنم نداشتم .. رضا با چشمانی که دیگه نمی خندید و یک حالت التماس داشت زیر اون بارون تند پرسید : امیدُم نا امید نمی کنی ؟ داستان 🦋💞 - بخش یازدهم مُو مرد دریا هستُم ..دلمُ طاقت بی وفایی خو نداره ..پرپروک بهت دل بستُم .. دل رضا هر دلی نیست ..ای رو همه توی بوشهر می دونن .. گفتم : ..دل پروانه هم هر دلی نیست شاید کسی ندونه ولی خودم می دونم که طاقت بی وفایی نداره ..؛ نا امیدت نمی کنم رضا .. تو چی منو ناامید نمی کنی ؟ گفت : خو معلومه ..قول میدُم تا آخر عمرم تو پرپروک من میشی ..یه شی بگُم ؟ مُو تو رو از رامسر تا به حالا فراموش نکردُم .. بوات ؛ کوکا هات می زارن تو زن مُو بشی ؟ انگار خواب بودم با این سئوال رضا بیدار شدم بارون هر دوی ما رو یکبار دیگه سرتا پا خیس کرده بود ؛ هراسون گفتم : نه ؛ فکر نمی کنم ولی اگر من و تو بخوایم کسی نمی تونه جلوی ما رو بگیره .. گفت : پرپروک اول فکر کن بعد بهم قول بده ..تو حاضری با یک مرد ماهیگیر زندگی کنی ؟ گفتم :من نمی دونم تو می خوای چیکار کنی اما اینو می دونم که باید توی زندگی من باشی .. مدت هاست که خدا من و تو رو سر راه هم قرار داده ..اون خدایی که تا اینجا منو کشونده حتما خودش تقدیرم رو هم نوشته ..و این بارون گواه منه که..پرپروک باید پیش رضا باشه .. چه ماهیگیر باشه چه نباشه ... رضا یک مرتبه سرشو به اطراف با شدت تکون داد و با خوشحالی نعره ای از ته دلش کشید.. ودر حالیکه پاهاشو به حالت خاصی به زمین می کوبید یک چیزایی به بوشهری گفت..که من فقط بین اون کلمات پرپروک رو فهمیدم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌱 ❤️ #قسمت_چهارم نمیدونستم درباره چی باهاش صحبت کنم انگار اون یکم از من سر زبون دارتر بود لبخندی ز
🌱 ❤️ بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم نیست نمیدونی رو کدوم عسلی گذاشتم؟؟ رفتم توی اتاق و گفتم اونجا گذاشتی دیگه یادت رفته؟؟ خودم از گردنت بازش کردم گذاشتم اونجا یاسمن سرشو تکون داد و کلافه گفت نمیدونم اصلا یادم نمیاد جایی غیر از اینجا باشه. صدای زنگ در بلند شد ما هم شروع کرده بودیم تمام اتاقو میگشتیم دنبال گردنبند. یاسمن گریه ش گرفته بود و میگفت من مطمئنم دزد اومده شب که ما خاب بودیم گردنبندمو برداشته برده عصبی گفتم اخه من خابم اونقدرم سنگین نیس مطمئنم اگه کسی وارد اتاقم میشد میفهمیدم ،از اون گذشته مگه کسی کلید اینجارو داره که بخاد بیاد خونه ی ما؟؟؟ یاسمن با گریه گفت پس میگی چی شده کسی نیومده تو خونمون پس گردنبند به اون گندگی مگه میشه گم بشه؟؟؟ با ناراحتی گفتم حالا برو درو باز کن هلاک شد اونی که پشت دره با گریه رفت درو باز کرد مادرش پشت در بود وقتی حال و روز یاسمنو دید بیچاره حسابی ترسیده بود با نگرانی اومد و پرسید چی شده؟ دعواتون شده؟؟؟ یاسمن با گریه گفت کاش دعوامون میشد ،گردنبندم نیس مامان،خودم دیشب گذاشتم رو عسلی و حالا انگار آب شده رفته تو زمین ،مادر یاسمن گفت خاک بر سرم گم کردیش؟؟؟ خب فکرتو به کار بنداز ببین کجا گذاشتیش اخع مگه کوچیک بود که به این راحتی گم بشه ؟؟؟ جواب دادم والا تمام اتاقو زیر و رو کردیم حالا وقتشه سالنم بگردیم مادر یاسمن صبحانه رو روی میز گذاشت و پا به پای ما شروع کرد به گشتن اتاق و سالن 💐💐💐💐 گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه مادرمو گرفتم میخاستم از خواهرم بپرسم دیشب ندیدن گردنبندو؟؟ اصلا ممکنه اشتباه کنم؟ همین که به مامان زنگ زدم سریع خودشو رسوند. حال همه گرفته بود همه جای خونه رو گشتیم و گریه های یاسمن بدتر رو مخم بود . تقریبا تا غروب همه ی خواهرام و خانواده ی یاسمن اومدن خونمون و همه بسیج شدن تا بگردن و گردنبندو پیدا کنن ولی انگار چیزی به اون سر و شکل وجود نداشته و گشتنمون بی فایده بود. یاسمن انقد روز اول عروسی گریه کرده بود که چشماش باد کرده بود،بهش گفتم بس کن یاسمن فدای سرت دیگه با گریه که پیدا نمیشه اگه مالم حلال باشه برمیگرده . زن داداش یاسمن یه گوشه نشسته بود و فقط نگاه میکرد. نمیدونم چرا هنوزم بهش شک داشتم ،بلند شد بچه شو ببره دسشویی نمیدونم چرا دنبالش راه افتادم و رفتم نمیدونستم کاری که دارم میکنم درسته یا نه؟ بچه رو که اورد بیرون آروم رفتم کنار گوشش گفتم نگین خانم اگه شما برداشتی دوستانه بیار بده چون جایی نمیتونی بفروشیش چیز گرون قیمتیه باید کاغذ خرید ارائه بدی. با چشمای گرد شده بلند شد و عصبی گفت چی داری میگی علنا داری به من تهمت میزنی که من دزدیدم؟؟؟ مگه من دزدم؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ پوفی کشیدم و گفتم ببین دوستانه بهت میگم اگه پسش بدی اصلا به هیچ کس نمیگم کار تو بوده و خیلی راحت میگم یه گوشه پیداش کردم ،قول میدم نگین عصبی بچه رو پرت کرد و جیغ زد چی میگی تو؟؟؟ حرف دهنتو ببند من چشمم دنبال مال یاسمن باشه؟؟؟ شوهرش اومد جلو و پرسید چی شده؟؟ نگین عصبی گفت نمیدونم والا زود باش بریم من نمیتونم یه دقیقم اینجا بمونم . شوهرش گفت چرا مگه چی شده؟؟؟ نگین با پروویی گفت.. به من تهمت میزنه میگه گردنبندو تو برداشتی. کاش دیشب پای من قلم میشد و دنبالتون نمی اومدم اینم عوض دستت درد نکنه اس؟ حالا که دیگه کار از کار گذشته بود بهتر بود از حقم دفاع میکردم چون وقتی دیشب من رفتم حموم و یاسمن رفت اونا رو بدرقه کنه احتمالا برداشته بود. جز اونا کسی تو خونمون نبود. با عصبانیت گفتم: من نگفتم بکن تو بوق و کرنا حتی این سوالا رو از خواهرای خودمم میپرسم و تمام وسیله هاشونم قراره چک کنم. منتها شما خیلی مشتاق تر بودی واسه اون گردنبند. گفتم اگه برداشتی بی آبروریزی بده. اونم که خودت آبروریزی کردی... داداش یاسمن عصبانی گفت: فرزاد خان شمام به این راحتی تهمت میزنید از کجا انقد مطمئنید زن من دزده؟ تا حالا چی رو دزدیده که حاضرید به راحتی بهش تهمت بزنید؟ اصلا مدرک دارید؟… حق به جانب گفتم: ببین آقاجان دیشب من رفتم حموم یاسمن رفت اینا رو راه بندازه جز اینا هیچکس تو خونه من نبود پس یا کار خواهرای منه یا کار زن شما… مادر یاسمن ناراحت شد و گفت: آقا فرزاد شاید یه جایی همین طرفاست چراتهمت میزنید خدا رو خوش نمیادا.. شونه هامو بالا انداختم. شوهر نگین گفت: باشه من همه ی وسایلای زنمو میارم میریزم بیرون اگه باشه یا تو کیفشه یا چمدون… نگین جیغ زد: یعنی چی تو بهم شک داری؟ من اجازه ی این کارو نمیدم شاید یه چیز شخصی تو وسایل منه؟!.. شوهرش گفت: نه اتفاقا باید ثابت بشه که تهمت زدن و کارشون خیلی زشته… رفت کیف نگینو آورد و محتواش رو بیرون ریخت. قرار شد وقتی رفتن خونه پدرش چمدون رو هم بگردن.
حمید حسابی جوگیرم کرد، بعد کلید انداخت و در باز شد، قبلا گاهی که رد شده بودم و گوشه درشون باز بود یه چیزایی دیده بودم اما هرگز تصور نمیکردم بخوام اینجا زندگی کنم فکر میکردم حمید میره سرکار و یه خونه خوب برام میگیره و ما فقط پنجشنبه ها به این خونه خواهیم اومد ولی الان تقدیر باعث شده بود من اینجا باشم... حیاط پر از خاک بود و اصلا اسفالت یا موزاییک نبود، گوشه حیاط یه تیکه سیم کشیده بودن و توش کلی مرغ لول میخورد، یهو حمید گفت زبون بسته ها امروز در اینو باز نذاشتید بیان بیرون هوا بخورن و رفت درش رو باز کرد، یهو هرچی مرغ بود حمله کرد بیرون، یه طرف دیگه حیاطم یه قفس دیگه بود، رفتم نزدیکش تا توش رو نگاه کنم حمید گفت بیا اینور مال داداشمن ناراحت میشه روشون حساسه.. سریع خودم رو کنار کشیدم، توی حیاطشون بوی چلغوز و پهن میداد... انگار که صد سال جارو نخورده بود..! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
به بیل اشاره کردم و گفتم غیر از تو کسی تو این خونه نیست ؟ هر چی کار سخته که تو انجام میدی.. چونش رو به بیل تکیه داد و گفت این همه راه اومدی اینو ازم بپرسی ؟ دیروز که بهت گفتم اونا خرجم رو میدن و منم واسشون کار میکنم .. دوباره به داخل طویله رفت و مشغول کار شد.. به در تکیه داده بودم و نگاهش میکردم .. نمیدونم چی شد که یهو بهش گفتم زنم میشی؟ صنم پوزخندی زد و گفت ببین پسر خوشتیپه ، برو خودت رو مسخره کن .. به بیل اشاره کرد و گفت درد بیل از چوب دستی بیشتره هااا یه قدم به جلو برداشتم و گفتم به روح بابام جدی میگم بیا از اینجا بریم و زنم شو .. صنم نگاه مظلومی بهم انداخت و گفت ببین پسر من به همین زندگیم راضیم تو هم بزار برو .. من بازیچه ی تو نیستم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دوباره قدمی به سمتش برداشتم و مثل خودش گفتم اینقدر پسر پسر نکن .. من اسم دارم .. آقا یوسف .. همه میدونند یوسف با کسی شوخی نداره و سر به سر کسی نمیزاره .. اونم یه دختر بچه.. صنم انگار کم کم باور میکرد که حرفم جدیه.. ادامه دادم سجل داری ؟ با سردرگمی گفت سجل؟؟ +آره .. سجل داری یا نه؟ سرش رو به طرفین تکون داد و گفت نه .. بیل رو از دستش گرفتم و پرت کردم یه گوشه و گفتم با من بیا .. همین امروز عقد میکنیم .. صنم گفت آخه عموم .. داداشم .. +اونا اگه غیرت داشتند تو رو مجبور به همچین کارهایی نمیکردند .. میای یا نه؟ ولی با این حال برای خوشحالی صنم رفتم و از عموش اجازه گرفتم اونم انگار از خدا خاسته گفت اره یه پولی بده اجازشم دست شما https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. شراره خنده ی بلندی کرد که حتم داشتم صدای خنده اش تا توی پذیرایی هم رفت...گفت:دختره ی خوش خیال...این پیشنهاد بابات بود...اینکه یه کاری کنیم تا اقای پارسا بیاد اینجا و تورو ببینه وازت خوشش بیاد و... بیاد خواستگاریت...همه اش نقشه ی من و بابات بود... دستمو گرفتم به صندلی که یه وقت پس نیافتم...دست وپام می لرزید...صورتم از اشک خیس شده بود...باورم نمی شد بابام..کسی که بعد از مامانم همه کسه من شده بود اینجوری داره با زندگی وسرنوشت یه دونه دخترش بازی می کنه... بی صدا اشک می ریختم...با صدای لرزونی که ناشی از بغضه توی گلوم بود گفتم:چرا؟...چرا دارید با من این کارو می کنید؟...اون جای پدرم می شه من نمی تونم باهاش ازدواج کنم..نمی تونم. به هق هق افتاده بودم...شراره با سنگدلی تمام گفت:می دونی چرا؟به خاطر مال وثروتش...پدرت اگر با اون شریک بشه میدونی چقدر می تونه پول به جیب بزنه و تو کارش پیشرفت بکنه؟پارسا گفته به شرطی به بابات قول همکاری میده که با تو ازدواج کنه...بابات هم از خدا خواسته بی برو برگرد قبول کرده...درضمن مگه پارسا چشه؟همه اش 42 سالش بیشتر نیست...تو می تونی با ثروتی که اون داره خوشبخت بشی واز همه چیز بی نیاز بشی... با بی حالی نشستم روی صندلی وسرمو گذاشتم روی دستام و بلند بلند هق هق می کردم...دلم به حال خودم و بختم می سوخت..چرا من؟چرا نمی تونستم خودم برای اینده ام تصمیمی بگیرم؟همه اش پول پول...چرا بابام منو داره به پول واون کارخونه ی کوفتیش می فروشه؟..مگه من دخترش نیستم؟ شراره زد به بازومو گفت:بلند شو یه اب به صورتت بزن و این چایی رو ببر تعارف کن..از کی تاحالا تو اشپزخونه ای بلند شو... سریع از روی صندلی بلند شدم ودرحالی که عقب عقب می رفتم انگشت اشارهمو به طرفش گرفتم وتهدیدکنان گفتم:من نمیذارم این ازدواج سر بگیره...از همتون بیزارم..هم تو هم پدر بی عاطفه ام هم اون پارسای لعنتی....ازتون متنفرم...(جیغ کشیدم:متنفررررم... از در اشپزخونه رفتم بیرون و در حالی که دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو و گریه می کردم به طرف اتاقم دویدم.. رفتم تو اتاقمو درو محکم به هم کوبیدم و از تو قفلش کردم...افتادم روی تختم و به بخت بد خودم گریه کردم... بابا اومد پشت در وبلند به در می کوبید وازم می خواست درو باز کنم ولی من هیچ حرکتی نکردم...تهدید کرد که درو می شکنه بازم حرکتی نکردم بعد هم گفت:دختره ی گستاخ...میدونم باهات چکار کنم... بعد هم دیگه صدایی نیومد.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_هشتم به ساعت نگاه کردم تقر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو خوندم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌...تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟_چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم الان میام پائین نه ببین ماشین بین راه خراب شده بیا خیابان دکتر بهشتی تا ماشین را تعمیر گاه بدهم . باش بدون این که پاسخ درست حسابی به سوالات مامان بدهم از خانه خارج شدم بعد از یک ربع اتوبوس در ایستگاه توقف کرد بعد از سوار شدن فکرم درگیر شد به نظر من صدر اصلا انسان موجه ای نیست حالا مامان بگوید که آقای صدر فلان آقای صدر بهمان در همین فکر بودم که فردی روی شانه ام زد ببخشید خانم بله چهارراه کاشانی کجا میشه؟ نگاهی به خیابان کردم درست همان جایی که من باید پیاده می شدم همین جاست پیاده شوید 😍 بعد از پیاده شدن از اتوبوس وارد محوطه پیاده رو شدم نگاه های مردم برایم عجیب بود بعد از تماس دوباره با لیلی او را پیدا کردم سلام چه خبره امروز سلام دیوانه چی شده 😳 ببین این چند روز حسابی لهه شدم می دانم حق داری روشنک قیافت خیلی داغون هست 😢 راستی ماشین بردی تعمیرگاه واقعا نمی بینی نه دقت نکردم پس خیلی پرت هستی حالا کجا بریم؟! فقط قدم بزنیم آخر من به تو چی بگویم توی این هوای آلوده پیاده روی می شود کرد سکوت کردم که دوباره صدای لیلی را شنیدم بریم کافه ☕️ بد نیست کمی دور هست اما به نفع شما که می خواستی پیاده روی کنی نویسنده: تمنا 💜💝 https://eitaa.com/matalbamozande1399
🎬: صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس و رقیه... مهدی آنقدر توی فکر بود که متوجه نشد فاصله فرودگاه تاخانه آقا عباس را چطور طی کرد. رقیه خانم و آقا عباس بعد از جنگ خانه قدیمی را فروختند و رفتند محله امام رضا ع ، جایی خانه گرفتند که در خانه باز میشد گنبد طلایی رنگ امام رضا بهشون چشمک میزد. آقا مهدی ماشین را جلوی خانه پارک کرد و زنگ در را به صدا درآورد، از آن طرف دوربین صدای پر از شور رضا توی آیفون پیچید: سلام آقامهدی، خوش آمدین، بفرمایید و با صدای تلیکی در باز شد. مهدی داخل خانه شد و نگاهی به حیاط خانه که دور تا دور باغچه وسط حیاط را، گلدان های رنگ وارنگ گرفته بود و هوایش آنقدر لطیف بود که روح آدم را شاد می کرد. آقا مهدی نفسش را محکم به داخل کشید و ریه هایش را از هوای مفرح این خانه لبریز کرد. رضا روی بالکن به استقبال آقا مهدی آمد و پس از خوش و بشی مردانه وارد خانه شدند. رقیه خانم درحالیکه لبخند کمرنگی روی لب داشت و روی مبل نشسته بود ، کتاب دستش را روی میز جلوی مبل گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد در جواب سلام بلند مهدی گفت: سلام پسرم! خوش آمدی عزیزم، چی شد یاد ما کردی؟! مهدی همانطور که روی مبل روبه روی رقیه خانم می‌نشست گفت: نفرمایید! ما همیشه به یاد شما هستیم و بعد با نگاهی به اطراف گفت: آقا عباس نیستند؟! شنیدم اول هفته از عراق اومدن، اومدم دست بوسی... رقیه همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت تا برای پذیرایی چای بیاورد گفت: دیر اومدی پسرم، صبح زود با عجله رفت، نفهمیدم چی شد اما بهش امر شد بیان، دیگه خودتون بهتر میدونین کار نظامی این حرفا را دارد... مهدی که انگار انتظار نبودن عباس را نداشت سری تکان داد و گفت: خدا نیروهای حشد الشعبی را حفظ کنه که یکی از بازوهای توانمند سپاه قدس هستند. رقیه همانطور که بشقاب خرما را داخل سینی کنار استکان چای گذاشت گفت: پس بگو چرا پسر ما مهربون شده، از شواهد برمیاد که با عباس آقا کار دارین. مهدی لبخندی زد و گفت: هدف دیدار بود البته یه کار مهم هم دارم و بعد رو رضا گفت: تو چکار میکنی مهندس؟! خوب توی عالم کامپیوتر فرو رفتی؟! میدانی که دنیای الان دنیای رایانه و مجازیست.. رضا سری تکان داد و گفت: روزگاری میگذرانیم سرهنگ، قرار شد صادق بیاد با هم یک سری کارهای مهم را با هم کلید بزنیم. مهدی سری تکان داد و گفت: صادق اومده اما خیلی عجله داشت چون الان راهی کرمان هست اما تا فردا برمیگرده و میاد پیشتون... رقیه با سینی چای از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و گفت: چه کار مهمی دارین؟! مهدی تسبیح دستش را مچاله کرد و داخل مشتش گرفت و گفت: یه سری سوال درباره ابو معروف داشتم و می خواستم شماره آخرین نفری که با ابو معروف حرف زده قبل از اینکه به درک واصل بشه را بگیرم. ناگهان آشکارا لرزشی به دستان رقیه افتاد و همانطور که بغضی گلویش را گرفته بود گفت: خ...خ..خبری از محیا شده؟! و با زدن این حرف سینی از دستش افتاد و چای داغ روی فرش پخش شد ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 https://eitaa.com/matalbamozande1399