eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
25.9هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان 🦋💞 - بخش سوم دست ملیکا رو که اونم اوقاتش تلخ بود گرفتم و گفتم : حالا تو حرص و جوش نخور من باهاش حرف می زنم .. ادامه داد ؛ ملیکا مامانی رو اذیت نکنی ؛؛مامان جون صبحانه خورد یکم بخوابه صبح زود بیدارش کردم بد اخلاق میشه ..و خودش با عجله کلی ساک وسایل مدرسه ی و جعبه ی ایکس باکس آرش ,رو از توی ماشین بر داشت , آرش همینطور با صدای بلند گریه می کرد گفتم : فدات بشم مادر بیا به من بگو ببینم جریان چیه , تو چرا گریه میکنی ؟ .. سحر در حالیکه از کنار من با سرعت رد میشد گفت : درد مرض گرفته ؛ پدرم رو از صبح در آورده هر روز با یک بهانه عر می زنه وهمین کارو با من می کنه..و در میون شیون آرش که خودشو بالا و پایین می زد و حرص می خورد ادامه داد ؛ مامان جون ببخشید خیلی دیرم شده ؛من اینا رو میزارم توی ایوون شما بر می دارین ؟..به آرش اجازه بدین بشینه بازی کنه شما رو اذیت نکنه ..من باید برم ؛؛ .. گفتم : باشه بروخیالت راحت باشه من خودم می برم ..نگران بچه ها هم نباش .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش چهارم آرش فریاد زد مامانی نزار بره ..کاراشو ببین ؛؛ اعصاب منو خرد کرده ..تازه حرفم داره .. مامان نرو ..مامان؟؟ ..تو قول داده بودی ..و سحر درو زد بهم و رفت .. دست آرش رو گرفتم که آروم و قرار نداشت و تمام وجودش یک پارچه خشم بود .. خشمی که دیگه با رفتن مادرش نمی دونست سر کی خالی کنه .. گفتم : بیا بریم تو برام تعریف کن چی شده ؟شاید راه حلی داشته باشیم ..ولی اول باید صبحانه بخورین که اخلاقت بهتر بشه .. گفت : ول کنین بابا حالا شما می خوای منو نصیحت کنین ..حوصله ندارم . گفتم قول میدم نصیحت نکنم .. وقتی هر دوشون رو آروم کردم و وسایل رو بردم توی اتاق ؛ گفتم : آرش جان می خوای برات نیم رو درست کنم ؟.. گفت : نه بابا هیچی نمی خوام ..مامانم باید همین امروز آی پد رو برام بخره ..وگرنه من می دونم از این به بعد باهاش چیکار کنم که اعصابش خرد بشه .. اون بهم قول داده بود امروز آی پد منو عوض کنه .. گفتم : خوب الان چی میگه نمی خواد عوض کنه ؟ گفت نه میگه باشه فردا الان کار دارم .. گفتم : خوب مادر من تا فردا چه اتفاقی میفته تو آی پد نداشته باشی ؟..بعدم مگه مامانت نباید بره سرکار ؟ پاشو کوبید روی زمین و گفت :قرار بود بعد ظهر بریم میگه حالا پول ندارم ..چرا شما ها هیچکدوم نمی فهمین اگر نمی خواست بخره غلط کرد بهم قول داد .. می گفت ده روز دیگه ؛یکماه دیگه ؛ حالا که قول داده باید همین امروز بخره .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش پنجم گفتم : پسرم صد بار بهت گفتم با مادرت اینطوری حرف نزن درست نیست .. گفت : حقشه ..مامانی دارم از دست اونو بابام دیوونه میشم .. اون بابای من بیخیال اصلا براش مهم نیست خواسته های من چیه ..مامانم هم که اینطوری .. گفتم :اول بیا یک چیزی بزار دهنت تا آروم نشدی و حرف زشت می زنی دیگه من گوش نمی کنم .. آرش فقط یازده سالش بود و روز به روز پر توقع تر و عصبی تر میشد ..و خوب حتما اون رفتارش روی ملیکا هم اثر میذاشت ..و من بشدت نگرانش بودم ؛ سحر پرستار بود و گاهی شیفت شب هم باید بیمارستان می موند و بچه ها رو میذاشت پیش من .. نزدیک ظهر بود که ملیکا رو خوابونم و داشتم برنج آبکش می کردم که میلاد زنگ زد اون نوه ی پسرم سعید بود اولین بچه ی من که با بدنیا اومدش چراغ خونه ی ما رو روشن کرد ..و حالا خودش دوتا پسر داشت میلاد که هفده سالش بود و کورش هم ده سال و هم بازی و رفیق آرش بود .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش ششم میلاد دستپاچه گفت : مامانی لطفا اگر مامانم زنگ زد بگو خونه ی شمام .. گفتم : تو کجایی مادر ؟ گفت : میام بهتون میگم برای مامانم پیام فرستادم خونه ی شما خوابیدم ..مامانی سه نکنی ها ..دارم میام .. گفتم: میلاد جان من نمی تونم دروغ بگم ..تا مامانت زنگ نزده بیا که خودت باهاش حرف بزنی ..اون که می دونه تو اینجا نیستی چرا دروغ میگی؟ گفت : مامانی خواهش کردم شما که می دونی چقدر گیر میده گفتم : تواول بگو کجایی ؟ ..بلند تر بگو نمی شنوم ...,, آرش جان صدای اونو کم کن مادر من بشنوم میلاد چی میگه ..دارم سرسام میشم .. آرش بدون اینکه به حرفم ترتیب اثر بده گفت :عه مامانی باز ضد حال زدی خوب برین توی حیاط حرف بزنین .. گفتم : میلاد دوباره بگو نفهمیدم ..گفت : با دوست دخترم رفتیم جایی یه چیزی بخوریم یکساعت دیگه خونه ی شمام ..جون میلاد این یکساعت رو هوای منو داشته باشین قربون مامانی خوشگلم برم ..خداحافظ ..خداحافظ یادتون نره .. گفتم : میلاد من ..ولی دیگه اون گوشی رو قطع کرده بود . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش هفتم تلفن توی دستم مونده بود و نمی دونستم وقتی حوری همسر سعید زنگ بزنه بهش چی بگم ؟ دوباره شماره میلاد رو گرفتم ..خوب معلوم بود جواب نداد .. مثل بیشتر روزا برای هفت ,هشت نفر ناهار آماده کرده بودم ..معلوم نمی کرد هر کدومشون ممکن بود سر ظهر بیان خونه ی من و همیشه هم امید داشتن که غذای مامان حاضره ..اون روز که می دونستم مهدی شوهر سحرهم میاد ..لرنچ رو آبکش کردم و تا دم کنی رو گذاشتم روش زنگ در خونه به صدا در اومد خوشحال شدم فکرکردم میلاد اومده ولی اون نمی تونست باشه ..نکنه حوری اومده ؟ آیفون رو برداشتم ..و تا صدای پونه رو شنیدم نفس راحتی کشیدم .گفت : مامانی منم ..درو باز کردم ..و در ایوون رو ..رفتم به استقبالش ..در حالیکه یک پاشو روی زمین می کشید اومد تو ..هراسون پرسیدم چی شدی مادر ؟ پات چی شده ؟ گفت : شما کی می خوای از این محله برین ؟گندش بزنن افتادم توی جوی آب ..عه اینجا کجاست دیگه ؟ گفتم : بیا تو ببینم ؛با کی اومدی ؟ گفت:مامانم , داره ماشین رو پارک می کنه پرسیدم مگه تو رو هم تعطیل کردن ..خندید و گفت : منو نه ؛همه ی دبیرستان ها رو تعطیل کردن ..وقتی میگم آی کیو ی مامانم پایینه شما بگو نه .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش هشتم درست کنار جوی آب نگه داشته من پیاده بشم سری تکون دادم وگفتم : حالا چی شدی ؟ خیلی درد داری ؟ گفت : خیلی ؛ دادم به هوا رفت .. وقتی اومد جلوتر و همدیگر رو بغل کردیم با خنده گفتم : عزیز دلم ؛ بیا ببینم چی شدی ؟ ..ولی خودمونیم آی کی یو تو پایینه که جلوی پاتو نگاه نمی کنی حالا مامانت نگه داشت مگه تو باید میفتادی ؟نباید جلوی پاتو نگاه کنی ؟ بگو ببینم چطوری درد می کنه ؟ گفت: یکم فکر کنم پام زخمی شده می سوزه ..شما رو که دیدم بهترم ..قربونتون برم ؛ مامانی خوشگل من ؛ ناهار چی دارین ؟به به بوهای خوب به مشامم می رسه .. گفتم : تا دست و صورتت رو بشوری پلو هم دم می کشه ناهار می خوریم ..یواش در گوشم گفت : بگین آرش صدای تلویزیون رو خفه کنه من اصلا حوصله ندارم ..گفتم: خودت بهش نگو ؛؛ من یک کاریش می کنیم .. پونه رفت ملیکا رو که تازه از خواب بیدار شده بود بغل کرد ؛ ولی من منتظر سودابه شدم ..اون بچه ی دوم من بلافاصله بعد از سعید بود و همین یک دختر رو داشت ..پونه هفده سالش بود و اولین نوه ی من محسوب میشد ..و شش ماه از میلاد بزرگتر بود ولی هر دو سال آخر دبیرستان و کنکوری بودن .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش نهم سودابه تا چشمش افتاد به آرش و ملیکا گفت : باز سحر بچه هاشو گذاشته پیش شما ؟چرا ملاحظه ی شما رو نمی کنه ؟ تا کی شما باید جور اونو مهدی رو بکشین .. گفتم : تو که خبر داری مدرسه ها تعطیل بود چیکار کنه ؟ بزاره توی کوچه ؟ گفت نیگا کن نره خر شده هنوز سلام نمی کنه انگار نه انگار من خاله اشم از راه رسیدم ..آرش؟ اووی آرش خان خاله ات اومده نمی خوای بوس بدی ؟ آرش همینطور که داشت بازی می کرد گفت : سلام خاله ..اونم به شوخی گفت: سلام خالی فایده ای نداره پاشو بیا منو ماچ کن اونم خاموش کن می دونی نمی تونم سر و صدا تحمل کنم ..آرش همینطور که چشمش به تلویزیون و حواسش به بازی بود گفت : می خواستین خونه ی خودتون بمونین .. همه ی ما دیگه به حاضر جوابی و بی پروایی آرش عادت کرده بودیم ..بله عادت های بد زود خودشو توی دل جامعه جا می کنه و یک روز چشم باز می کنیم و می ببینم هیچ عادت خوبی باقی نمونده .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش دهم به سودابه گفتم : باهاش بد حرف نزن که بد جوابت رو نده ..حالا یک مشکل دیگه داریم میلاد باز به حوری دروغ گفته خونه ی منه ..ممکنه هر آن پیداش بشه و خوب خودت می دونی چه درد سری درست میشه ..خدا کنه تا حوری نیومده میلاد بیاد خودش جواب بده ..وگرنه بازم از چشم من می ببینه .. گفت : مادر من؛ شما چرا خودتو این وسط میندازی ؟ ولشون کن بزار هر کاری می خوان بکنن ..کم حوری به شما تهمت زده که تربیت میلاد رو خراب کردین ؟ گفتم : یا من نمیفهمم یا شما ها از مرحله پرت شدین ..یک وقت این بچه به من پناه میاره چیکار کنم بیرونش کنم ؟ من مادر بزرگشم ؛ نمی تونم از خودم نا امیدش کنم ؛ سعید و حوری کمتر دعوا کنن به خدا اگر میلاد یاد منم بیفته .. گفت : پس خودتون رو ناراحت نکنین ..اهمیتی به حرفاشون ندین ..حالا بگین پلو تون دم کشیده ؟یا نه ؛؛ میشه ناهار بخوریم ؟ من از گرسنگی سرم درد گرفته .. گفتم :فکر کنم سر دردت مال هواس مادر ؛ ولی یکم دیگه صبر کنی می کشم , تازه دم کردم ..که دوباره صدای زنگ بلند شد ..پونه آیفون رو بر داشت و گفت : تویی میلاد ؟ و رو کرد به من و گفت عشقتون اومد .. گفتم : خدا رو شکر ؛ میلاد با سرعت خودشو رسوند و کفش هاشو در آورد و خودشو انداخت تو بغل من و پرسید : نیومده ؟ گفتم : قربونت برم آخه چرا این کارو با مادرت می کنی ؟ بدون اینکه جواب منو بده رفت سراغ سودابه و گفت : سلام عمه , گرفتم براتون , باطری گوشی تون رو گیر آوردم خریدم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش یازدهم سوادبه همینطور که می بوسیدش گفت : فدات بشم عمه جون دستت درد نکنه ..حالا بگو کجا رفته بودی دم بریده که از مامانت فرار می کردی و دروغ گفتی ؟ ؛ پونه گفت : معلومه دیگه دنبال اون دوست دخترش ..میلاد با خنده لبشو گاز گرفت و با شوخی گفت :ای وای منو از این حرفا ؟ نگو خواهر تهمت می زنی .. من برم دستم رو بشورم الان میام .. رفتم توی آشپزخونه تا به غذا سر بزنم وبه این فکر بودم که میلاد داشت اشتباه می کرد و حق با مادرش بود ؛ و شش ماهی میشد که سعید و حوری داشتن باهاش مبارزه می کردن ..منم این وسط گیر افتاده بودم ..نمی دونستم چیکار کنم .. میلاد هنوز توی دستشویی بود که دوباره صدای زنگ بلند شد و این بار حوری با پسر کوچکش کورش سراسیمه اومد ..و همزمان که میلاد از دستشویی اومد بیرون اونا هم وارد خونه شدن ..حوری نگاهی به میلاد کرد وبا حرص داد زد الان اومدی آره ؟ میلاد گفت : سلام ..حوری بدون اینکه جوابشو بده اومد پیش من و گفت سلام مامان .. .. گفتم : سلام عزیزم خوش اومدی سعید هم میاد ؟ گفت :نه بابا ؛ کجا میاد ؟ من اومدم این نره خر رو ببرم خونه و بهش ثابت کنم بازم دروغ گفته .. مامان جون ؛,خوب شما یک چیزی بهش بگو ؛آخه درسته نه مدرسه میره نه درس می خونه ..افتاده دنبال یک دختر که چهار سال از خودش بزرگتره ..از صبح تا شب دنبال اونه ؛ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش دوازدهم سودابه گفت : خودتو ناراحت نکن اینقدر که تو حساسیت نشون میدی بدتر میشه .. گفت : ای سودابه جان حساسیت نشون ندم می خواد با این سنش اونو بگیره ..میلاد خندید و گفت : شما چی میگی مامان ما فقط دوستیم .. حوری داد زد دوست اینطوریه؟ که تو درس و زندگی رو ول کنی بیفتی دنبال اون و پول خرجش کنی ؟ اصلا برای چی ..تو فردا نمی خوای کنکور بدی ؟ با چه معلوماتی می خوای این کارو بکنی .. میلاد گفت : تو رو خدا دوباره شروع نکن ..برای چی درس بخونم ؟ چیزی که فراوون شده توی این مملکت مدرکه ..می خرم ..شما نمی خوای خرج تحصیل منو بدی؟ یک جا بده دو سوته می گیرمش ..حوری عصبانی بود و داد زد احمق تحصیل برای اینه که مدرک بگیری ؟ دو سوته ..حرف زدنشو ببین ..میلاد بگو و اون بگو ..و دوباره جر و بحث تکراری بین اونا بالا گرفت .سر و صدای بازی آرش و کورش از یک طرف و داد و بیداد حوری و میلاد از طرف دیگه ..سرم گیج میرفت و نمی تونستم دخالت کنم ..حالم خوب نبود . ولی نذاشتم اونا بفهمن و به هر زحمتی بود اونا رو آروم کردیم و ناهار خوردیم ..بعد سحر و شوهرش اومدن و تا غروب یکی ؛یکی رفتن و من تنها شدم , درست تنگ غروب ..آخرین نفری رو که بدرقه کردم همون جا توی ایوون نشستم ..نیمه ی آبان بود و هوا هنوز خیلی سرد نشده بود ..نمی دونم چرا اون همه دلم گرفته بود زیرلب گفتم ؛؛ خوش بحال بی خیالی و تربیت ما ..مرام و معرفت ما ..و زمان ما ؛؛ویادم اومد وقتی چهارده سال داشتم ... ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان نجات مییابد : از "تکبر"با سلام کردن از "مصیبت"با صدقه دادن از "بیماری"با دعا کردن از "حرص" با شکر کردن از "غصه"با صبر کردن امیدوارم زندگیتون خالی از تمام بدیها باشه @aMaryam4 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d